صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 28

موضوع: داستان های واقعی و هشدار دهنده در مورد احضار ارواح

  1. #11
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    کشیش سرای بورلی "خانه ای تسخیر شده توسط ارواح
    کشیش سرای بورلی "سال 1863 از سوی کشیش اعظم عالیجناب " هنری بال "در نزدیکی رودخانه ای به نام" استور "در" ساکس" انگلستان بنا گذاشته شد. این خانه بزرگ در پی یک آتش سوزی مهیب در فوریه سال 1939 نابود شد. این کشیش سرا, سالیان متمادی اقامتگاه کشیشها وراهبه ها بود.چنین شهرت داشت که زمینی که این خانه بر روی آن بنا شده است در تسخیر ارواح شرور میباشد, حتی قبل از اینکه این بنا احداث شود گزارش هایی از اهالی محل در خصوص پدیده های خارق العاده و عجیب که بر روی زمین این ملک روی می داد ارائه می شد. گفته میشود که" کشیش سرای بورلی "پذیرای ارواح متعددی از جمله روح" هنری بال "نخستسن کشیش ساکن در این خانه بود.دیگر ارواحی که در این خانه وجود داشتند عبارت بودند از روح و شبح یک راهبه و یک کالسکه که اشباح آن را هدایت میکردند که صدای آن در محوطه ساختمان شنیده میشد. همچنین بسیاری از ساکنان خانه از فعالیت ارواح شرور گله میکردند. از جمله اینکه وسایل خانه بدون هیچ دلیلی از جایشان حرکت میکردند. پنجره ها در حالی که بسته بودند خود بخود باز میشدند. عالیجناب" لیونل فوستر" از جمله کسانی بودند که به همراه همسر خود 5 سال در این خانه اقامت کردند. این دو در سال 1930 وارد این کشیش سرا شده و در حین اقامت آنها حدود 2000 حادثه توجیح ناپذیر اتفاق افتاد. این خانه در دوران حیاتش در انگلستان به عنوان" جنزده ترین" خانه در انگلستان معروف بود.این خانه توسط هری پرایس یکی از معروف ترین شکارچیان ارواح در انگلستان مورد بررسی قرار گرفت. البته یک سری از دانشمندان اظهارات" هری پرایس"را در مورد پدیده های این خانه اغراق آمیز دانستند. ولی اشخاص بسیاری از این خانه دیدن کردند و هیچ کس منکر پدیده های عجیب در این خانه نشد, در این خانه صدای ناله یک زن و رد پاهای عجیب وشبح یک راهبه که تقریبا تمام اهالی محل آن را دیده اند شنیده ودیده میشود. از دیگر فعالیت های ارواح در "کشیش سرای بورلی" میتوان به این موارد اشاره کرد: به هم خوردن ناگهانی درها وجای پاها و صداها و آتش سوزی های خود بخودی و دیوار نوشته ها که در عکسها مشاهده میکنید. آواز خوانی گروهی و موسیقی و نورهای عجیب . بوهای عجیب و دود های مرموز ضربات به دیوار های خانه و پرتاب اشیا به طور خود بخودی. یکی از پیام ها که در جلسات احضار ارواح توسط ارواح به افراد داده شده بود گفته می شد که تسخیر شدگی هنگامی به پایان میرسد که خانه کاملا سوزانده شود. سال 1939 هنگامی که" کاپیتان دبلیو.اچ.گرگسون" ساکن " کشیش سرای بورلی "در یک آتش سوزی عمدی این خانه را سوزاند و نابود کرد دلیل تسخیر شدگی آشکار شد و آن اسکلت زنی بود که در زیرزمین خانه مدفون شده بود. در یکی از عکسها آجری را مشاهده میکنید که به صورت معلق در هوا میباشد بدون دخالیت نیرو یا چیزی.این عکس در 5 آوریل 1944 گرفته شده است.این آجر به صورت خود بخودی در هوا بلند شده است.
    .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #12
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    اين قضيه مربوط ميشود به سه سال پيش ...

    ما در حال تحقيق بر روي پروژه اي بوديم كه نامش را گذاشتيم پروژه (( اتاق مرگ ))...

    موضوع خانه اي بود كه ساكنينش ميگفتند يكي از اتاقهاي ان شيطاني ميباشد و حتي از اينكه از جلوي ان اتاق نيز بگذرند

    هراس داشتند اين اتاق در قسمت زيرين ساختمان واقع بود ... اين خانه درناحيه اي سرسبز و خرم قرار داشت ...

    ساكنين ان خانه در اصل 5 نفر بودند 2 دختر و يك پسر و بالاخره پدر و مادر ...

    دو دختر به نامهاي : ليزا و ماري

    پسر به نام : ادولف

    مادر و پدر به نامهاي : گاس و اني

    متاسفانه * ليزا كه دختر كوچكتر بود بطرز وحشتناكي كشته ميشود
    ( در همان اتاق مرموز ) از همان زمان ان اتاق را

    اتاق شياطين ميدانند ... ليزا تنها 9 سال داشت ...

    حال بشنويد از نحوه مرگ ليزا :

    شب * ساكنين شام را در كنار هم ميل كرده و پس از مدتي هر كدام براي خواب به اتاقهايشان ميروند ... اتاق ليزا نيز همين

    اتاق مورد نظر ما بوده است ... گويا هر از چند گاهي در اين اتاق سرو صدا هايي رخ ميداده ولي ساكنين عامل ان را باد و...

    ميدانستند . خلاصه چند دقيقه اي از رفتن ليزا به اتاقش نمي گذرد كه با گريه از اتاق بيرون ميايد ( طبق گفته خانواده )

    و خطاب به مادر و پدرش ميگويد : يك كسي توي اتاق منه ... اين كيه ...چرا اينجايه ...

    مادر و پدر كه به اين عوامل عادت داشته اند دوباره دخترك طفل معصوم را راهي اتاقش ميكنند ولي بعد از مدتي

    دوباره ليزا بيرون ميايد و همان حرفها ...

    اين موضوع چند بار تكرار ميشود و پدر و مادر بي فكر و بي مسئوليتش كلافه ميشوند * سرش فرياد كشيده و او را به زور

    داخل اتاقش ميكنند و در را به رويش قفل ميكنند ...

    ( گفته ميشد ليزا خيلي خانواده اش را اذيت ميكرده ومتاسفانه هميشه با كم توجهي اعضاء روبرو ميشده است )

    خلاصه او را در اتاق زنداني كرده و به اتاق خوابشان كه در طبقه بالا بود رفتند ...


    حال بشنويد از ليزا : پدر و مادر ميگفتند : وقتي در اتاق خواب بوديم صداي ليزا را ضعيف ميشنيديم ولي پس از مدتي قطع شد

    ( در حين تعريف اين قضايا پدر و مادر همينطور خودشان را لعنت ميكردند كه چرا حرف دختر كوچولو را گوش ندادند )


    خلاصه ديگر تا صبح هيچ صدايي از سمت اتاق ليزا به گوش نرسيد ... صبح ساعت 6 پدر جهت رفتن به محل كار راهي ميشود...

    در همين حين به سمت اتاق ليزا رفته و در را كه قفل كرده بود باز مينمايد ولي داخل را نگاه نميكند تا ببيند چه اتفاق
    وحشتناكي براي ليزا روي داده است ... و از منزل خارج ميشود .

    مادر ادامه ميدهد : ساعت 7 بود كه برخاستم و براي تدارك صبحانه به اشپزخانه رفتم ( پدر معمولا صبحانه نميخورد )

    بچه ها نيز بيدار شدند ولي ليزا هنوز خواب بود ... من و بچه ها مشغول صرف صبحانه شديم و ساعت 7:30 بود كه به

    ماري ( دختر ديگر ) گفتم برو ليزا رو بيدار كن تا بياد صبحانه بخوره ... ماري رفت و ناگهان صداي جيغ وحشتناكي

    از سمت اتاق ليزا امد من و ادولف ( پسر خانواده ) به سرعت به سمت اتاق دويديم و ماري را ديديم كه شوكه شده بود...

    دهانش باز مانده و قادر به حرف زدن نبود رنگش مانند گچ بود و همينطور با انگشت به سمت اتاق ليزا اشاره ميكرد ...

    داخل اتاق شدم و ...................................///

    ( به اينجا كه رسيد مادر تا حدود دو دقيقه نتوانست حرف بزند و گريه امانش را بريد )

    ميدانيد چه ديده بود ؟.....................

    ليزاي كوچولو كه قدش تقريبا 90 سانت بود بر روي ديوار روبرويي به صليب كشيده شده بود ... تصورش هم مشكل است

    دستانش بوسيله ميخ به ديوار دوخته شده بود و همينطور در قسمت بالاي ديوار اويزان مانده بود و

    دستان كوچكش غرق خون بود ( خون خشك شده )

    متاسفانه گلوي او نيز توسط يك ميخ به ديوار دوخته شده بود و سرش ثابت مانده بود و با چشمان وحشت زده به روبرو نگاه

    ميكرد ...

    تصور كنيد بچه اي كوچك و پاك به اين شكل روي ديوار معلق ...

    مادر ادامه داد : فقط تونستم جيغي بزنم و ديگه هيچي يادم نمياد ...

    حالا پدر ادامه داد : من ظهر به خانه باز گشتم خانه ساكت بود بچه ها را صدا زدم ناگهان ادولف با وضعي عجيب دويد و

    منو بغل كرد دستاش ميلرزيد و دندوناش به هم ميخورد هر چي پرسيدم چي شده ؟ نميتونست جواب بده

    منو كشيد و به سمت اتاق ليزا برد ... ناگهان همسرم و ديدم كه روي زمين افتاده و هم چنين ماري دخترم رو كه داشت گريه

    ميكرد ... به سمتشون دويدم و همين كه داخل اتاق ليزا شدم اون منظره وحشتناك رو ديدم فريادي كشيدم و اختيارمو از دست

    دادم مانند ديوانه ها شده بودم ( خودتون رو جاي اون بذاريد ) ميگفت به همه جا مشت ميزدم / گريه ميكردم / داد ميزدم /

    اصلا باورم نميشد ميگفتم همش خوابه دختر شيرين من ليزاي من دختر كوچولوي من و ...

    ( پدر و مادر بخاطر رفتار شب قبلشون با ليزا * دچار عذاب وجدان شده بودند )

    مادر تا يك سال در اسايشگاه رواني بستري بود ... بچه ها دچار ناراحتي اعصاب شده بودند ... پدر نيزدچار افسردگي شده بود.

    ( پدر ليزا جسد به ديوار دوخته اونو پايين اورده بود و در همين حين دچار جنون اني و افسردگي شده بود ولي رفع شد ) ...

    پليس بعد از اينكه نتوانست قاتلي را در اين مورد دستگير نمايد مورد را مختومه اعلام كرد ... حتي تا چند وقت پدر و مادر را

    قاتل ميدانست ولي بي گناهي انها اثبات شد ...

    حال بشنويد از اين :

    مادر خانواده تا يك سال به علت اختلالات رواني بستري بود ... ولي اعضاي ديگه ميگفتند كه : دو ماه بعد از اون قضيه

    صداهاي عجيبي ازاتاق ليزا به گوش ميرسيد ... بطوريكه انها در اتاق را قفل كرده و جلوي ان را با وسايل پوشاندند ...

    انها حتي از جلوي در هم عبور نميكنند و علت ان همان ترسي بود كه بر انها وارد شده بود ... انها از ان اتاق وحشت داشتند ...

    ( من دوستاني را دارم كه فقط برايم تحقيقات اينگونه انجام ميدهند ... مورد اين خانواده را نيز يكي از انها به من خبر داد )

    من نيز به همراه دو تن ازاعضاء گروه راهي اين خانه شديم و علت حضورمان را كمك بيان نموديم ...

    انها ميگفتند كه : سر و صداي زيادي از اتاق ليزا مي ايد ( البته فقط شبها ) ... ادامه دادند : ليزا را شياطين به صليب
    كشيده اند ...


    خلاصه پس از شنيدن اين موارد تصميم گرفتم كه شبي را در اين اتاق بگذرانم تا ببينم موضوع چيست ؟

    براي همين به ان خانواده گفتيم كه چند شب مارا در خانه تنها بگذارند و به محلي ديگر بروند ... انها به منزل يكي از اقوامشان

    رفتند و ما نيز در خانه مشغول شديم ... وسايل را از جلوي اتاق ليزا برداشتيم و وارد شديم ... اتاق سرد و تقريبا تاريكي بود

    تار عنكبوت كنج هاي اتاق را گرفته بود و همچنين محل سوراخ شدگي دستها و گردن ليزا روي ديوار مشخص بود ...

    ليزا از ارتفاع 170 سانتيمتر در هوا معلق بوده است ...

    خلاصه قرار شد كه شب را در همين اتاق بگذرانم تا ببينم موضوع چيست و چه اتفاقاتي در اين مكان رخ داده كه باعث ترس

    ليزا گشته است ...

    پس از صرف شام * ساعت 12 وارد اتاق شدم ... اتاق ارام بود روي تخت ليزا دراز كشيدم و همينطور به سقف چشم دوختم

    يك ساعت گذشت و هيچ خبري نشد ان دو نفري كه همراهم بودند در طبقه بالا منتظر بودن و در اين يك ساعت

    از طريق موبايل با انها در تماس بودم ولي طبقه بالا هم ارام بود ...

    تا اينكه .............................

    احساس سر دردي خفيف پيدا نمودم متوجه شدم كه قرار است اتفاقاتي بيفتد چشمانم را بستم و تمركز كردم ...

    اتاق ليزا داراي كمد و گنجه ديواري بود ناگهان درب كمد ليزا به ارامي باز شد من درست درب را نميديدم چون تاريك بود . ولي

    از صداي ان متوجه شدم كه باز شد اين كمد دو در داشت ناگهان در ديگر نيز به ارامي باز شد مانند اينكه كسي قصد خروج

    از كمد را دارد ... من به اصطلاح خودم را به خواب زده بودم ولي از زير چشم قضايا را نظاره ميكردم ...

    درهاي كمد باز شد هيچ صدايي نمي امد همه جا ارام بود و فقط صداي باز شدن درب كمد بود كه سكوت را شكست ...

    تا چند دقيقه هيچ اتفاقي نيفتاد ولي ناگهان درب گنجه ها نيز باز شد البته تندتر از دربهاي كمد و يهو با شدت بسته شد ...

    ناگهان از داخل كمد نوري ضعيف را ديدم اين نور به نظر ثابت ميرسيد در همين حين بود كه سر درد عجيبي گرفتم ...

    از درون داغ شدم و سرم به شدت گيج رفت ... از تخت برخاستم ناگهان توسط نيرويي به عقب رانده شدم ... اين نيرو به

    سهمگيني نيرويي بود كه الفرد را در بر گرفته بود ...

    ( اشاره به تاپيك : اگر به اروگوئه رفتيد به اين روح كمك كنيد و تاپيك : پي بردن به راز مردي كه عمودي دفن شده بود )

    به ناگاه احساس برون فكني به من دست داد به شدت تمركز نمودم و توانستم اين نيرو را درك نمايم ... ولي انرژي زيادي

    گرفت ... اين نيرو بسيار قوي بود دربهاي كمد و گنجه همينطور باز و بسته ميشد ... ان دونفري كه در طبقه بالا بودند

    باتوجه به سرو صدا به پايين امدند ولي جالب اين بود كه درب اتاق باز نميشد ... اونا صدام ميزدند ولي من نميتونستم

    جوابشونو بدم دهانم قفل شده بود ... اونا تنه هاي محكمي به در ميزدن ولي باز نميشد ...

    بالاخره از جا بلند شدم و به سمت كمد رفتم بعد از حدود يك دقيقه به كمد رسيدم و داخلش رو نگاه كردم در گوشه كمد

    نوري رو ديدم ولي هنوز 5 ثانيه نگذشته بود كه نور با شدت به سرم خورد و منو به عقب پرت كرد احساس ميكردم يكي داره

    منو حمل ميكنه اعصابم خرد شده بود براي همين به شدت تمركز كردم و نيرو فرستادم ... نور داخل كمد از سفيد به به سياه تغيير

    رنگ داد و به ناگاه ناپديد شد ... من هم كه تا اون موقع احساس ميكردم در دستان كسي قرار دارم مانند كسي كه تكيه گاهشو از

    دست بده نقش زمين شدم ...

    بعد از اينكه قضيه تموم شد درب اتاق باز شد و بچه ها داخل اومدن و منو بيرون بردن ... ديگه ناي حرف زدن نداشتم ...

    تا دوساعت هيچي نگفتم بعد كه حالم بهتر شد كم كم قضايا رو تعريف كردم ...

    قرار شد يك شب ديگه بمونيم تا جلسه احضاري تشكيل بديم من وقتي روي موردي به اصطلاح (( كليد )) كنم تا تموم نشه ولش

    نميكنم براي همين يك شب ديگه هم مونديم و روح احضار شد اين روح با سختي فراوان احضار شد و نتيجه اينچنين بود :


    اين روح متعلق به شخصي به نام (( كايس فاكر )) بود ... او در زمان حيات * مديومي شيطاني بوده و از قضاي روزگار

    قبر او دقيقا پشت كمد ليزا قرار داشت ... او 50 سال پيش در گذشته بوده ولي بنا بر اعتقادات خاص خودش

    اونو بي خبر دفن كرده اند ... دقيقا كنار منزلش ... و اينكه هيچ كس نميدانسته در اين مكان قبري مربوط به اين شخص

    وجود داره ... منزل او بر اثر كهنه و قديمي بودن تخريب ميشود تا اينكه اين محل 10سال پيش توسط پدر و مادر ليزا

    خريداري ميشود و انها در انجا خانه اي نو بنا ميكنند و خانه را طوري ميسازند كه در وروديشان دقيقا روي دهانه قبر اين مديوم

    قرار ميگيرد ... اتاق ليزا دقيقا زير درب ورودي خانه قرار دارد و جسد (( كايس فاكر )) نيز پشت كمد زيرزمين قرار ميگيرد ...

    اين مديوم شخصي خبيث بوده و با شيطان مراوداتي داشته و پس از مرگش نتوانسته به سطح كمال برسد اين مديوم در

    زمان حياتش اعتقادات پستي داشته و اين اعتقادات را به گور برده است ... او توسط نيروي شيطاني و خباثت استثنايي خويش

    ان بلا را سر ليزا اورده است ( همانطور كه مرا حمل ميكرد او را نيز بلند نموده و ...)

    جالب اينكه اثر خباثت اين فرد تا 50 سال بعد از مرگش نيز وجود دارد ... بعدها فهميديم كه اعتقادات مذهبي خانواده ليزا

    صفر ميباشد و...

    پس از اينكه به اين موارد پي برديم از داخل كمد ليزا شروع به حفاري كرديم تا به تابوت رسيديم و بعد تابوت را در محلي ديگر

    به خاك سپرديم ... ولي طفلك ليزا كه ندانسته اسير نيروي شيطاني شد ... روحش شاد ...


    افرادي مانند اين مديوم دقيقا تحت تسخير شيطان ميباشند هم جسمشان و هم روحشان...

    و شيطان در كالبد انها رخنه دارد ...

    اين هم موردي از تلفيق نيروي روح با ماده بطوري كه باعث قتل شد ...///

    مشخصات كامل :

    پدر : گاس انريك 40 ساله مادر : اني جوزف 36 ساله دختران : ليزا و ماري 9 و 14 ساله پسر : ادولف 11 ساله محل سكونت : ارژانتين ................///

    مويد باشيد///.

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #13
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    كشيش راندول و روح بوتادون افسانه اي است كه اغلب اهالي شهر كرتي ان را در خردسالي شنيده اند از دفترچه خاطرات اين روحاني انديشمند كه در يك مدرسه ادبيات تدريس مي كرده و نيز در يك درمانگاه محلي فعاليت داشته دريافته اند كه در سال 1665 در دهكده ما شيوع پيدا كرد ودر مدرسه ما هم بسياري مبتلا شدند و جان باختند يكي از افرادي كه به اين مرض دچار شد جان اليوت پسر بزرگ ووارث اليوت مالك تربورسي بود كه جان پسر فوق العاده اي بود وشانزده سال بيشتر نداشت و به خاطر علاقه اي كه به او داشتم پذيرفتم كه موعظه اي در مراسم تدفين وي داشته باشم
    من مراسم وعظ را پيش روي تابوت و در حضور جمعيت سوگوار به پايان بردم بعد از مراسم اقاي بلايت از بوتادون كه تحت تاثير موعظه من قرار گرفته بود واين بيشتر به علت اين بود كه تنها پسر او كه همچون جان شخصيتي بي نظير داشته با حوادث غير منتظره اي كه برايش پيش امده تمام ارزوهاي پدر و مادرش را نقش بر اب كرده و بسيار منزوي و مغموم شده است از من خواستند كه شب به همراه انها به بوتادون محل زندگيشان بروم و من قول دادم تا شب بعد به انها سري بزنم
    بوتادون محل زندگي بلايت سالخورده ملكي خصوصي بود كه به سبك خانه هاي قرن پانزدهم ساخته شده بود خانه با حصارهاي بلند احاطه شده بود و داخل ان عمارت با شكوهي بود و منظره چشم گيري ايجاد كرده بود
    سبك خانه بسيار قديمي بود و قدمت ان موجب مي شد تصور كني احتمالا اين عمارت شاهد حوادث خارقالعاده اي بوده است
    وجود اتاقي جن زده يا اسطوره اي در انجا بعيد به نظر نميامد
    كشيش راندول طبق قرار به انجا ميرود و با كشيش ديگري كه او هم به خانه دعوت شده بود اشنا ميشود و در لابلاي صحبتهايشان ان كشيش بحثي را پيش مي كشد و از او ميخواهد كه در حل ان مساله كمك كند
    سر صحبت را چنين باز مي كند كه پسر اقاي بلايت كه پسر باهوش و با ذكاوتيست مدتي است ساكت و گوشه گير شده است و بدتر انكه بسيار پرخاشگر و تند خو شده و اغلب تنها و گريه مي كند اوايل دليل رفتارش را مخفي ميكرد اما ديري نپاييد كه نتوانست ايستادگي كند و دليلش را چنين شرح داد
    هر روز در محلي خاص كه ني زاري با حصارهايي ازسنگهاي بزرگ گرانيتي است با چهرهي رنگ پريده و محزون زني روبرو ميشود كه عبايي بلند به تن كرده و در حاليكه يك دستش را به كمر زده با دست ديگرش به دور دستها اشاره مي كند و مانع رفتنش مي گردد به گفتهي پسرك اسم ان دختر دورسي دينگلت است كه از بچگي انها همديگر را ميشناخته اند و اغلب با والدينش به منزل انها مي امدند
    اما عجيب بودن مساله در اين است كه دخترك سه سال پيش مرده است و پسر هم در مراسم خاكسپاري او شركت كرده است و خود با چشمانش ديده است كه دختر در تابوتش دفن شده است
    او مي گويد كه موها و بدن دخترك انقدر نرم و ظريف و سبك هست كه گويي مادي نيست و وقتي به او خيره ميشوي محو مي شوند اما چشمان ثابتي دارد كه كوچكترين حركتي از خود نشان نمي دهد و حتي در مقابل تابش خورشيد حالت خود را حفظ مي كند
    پسر مي گويد كه يك بار هم نشده كه از انجا بگذرد و و ان شبح را نبيند ولي اين شبح هرگز در هنگام ديگري بر او ظاهر نشده
    در ادامه اقامت ما در منزل والدين پسر نظر مرا در اين مورد خواستند و من گفتم كه بايد خودم با پسرتان صحبت كنم چونكه موضوع عجيبي است
    واو داستان خود را با حوصله و خشوع بسيار برايم تعريف نمود پس از اتمام صحبتهايش از او خواستم تا روز بعد به ان مكان برويم
    روز بعد صبح زودو قبل ازبرخاستن اهالي محل به طرف مكان مورد نظر براه افتاديم پسرك ظاهري ارام داشت ولي من اعتراف مي كنم كمي دلواپس بودم
    چرا كه احتمال مي دادم يكي از خبيث ترين اشباحي باشد كه انسان مي تواند با ان مواجه شود
    هنوز به محل مورد نظر نرسيده بوديم كه شبحي را كه به سمت ما پرواز كرد ديديم
    ظاهر و ويژگيهاي شبح كاملا طبق توصيف پسرك بود صورتي چون گچ و سفيد ورنگ پريده و چون سنگ بيروح و موهايي مانند مه تار و نا واضح بودند
    چشماني ثابت و بي حركت كه به جاي چشم دوختن بر ما به چيزي در دور دستها خيره شده بود
    درست همچون قايقي در رود او از كنار ما عبور كرد
    رنجي توام با افسوس بر من مستولي گشت و بايد بگويم كه ديدن يك روح در روشنايي روز برايم بسيار ترسناك به نظر رسيد
    متاثر از حضور ان نتوانستم حتي كلمه اي بر زبان بياورم و تا زماني كه او محو شود سر جايم خشكم زد
    نكته جالبي كه بايد بازگو كنم اين بود كه سگ محبوب پسرك ان صبح ما را همراهي مي كرد و به محض اينكه شبح به ما نزديك شد ناگهان حيوان بيچاره شروع به زوزه كشيدن كرد و با حالتي متوحش پا به فرار گذاشت پس از ان واقعه به منزل بر گشتيم و من سعي داشتم پسرك و والدينش را ارام كنم و وقت رفتن از منزل انها قول دادم پس از روبراه كردن برخي كارهاي معوقه ام به انجا بر گردم و به دنبال راهي براي حل اين مسئله باشم
    دهم ژانويه 1665 تقاضاي ملاقات با اسقف اعظم را كردم و ملتمسانه خواستار شرفيابي شدم
    انچه را ديده بودم براي ايشان بازگو كردم و از وي خواستم كه اجازه اقدام به احضار ر روح را به من بدهد تا ان خانواده را از دردسري كه ايجاد شده است نجات بدهم
    در نهايت كشيش اعظم دلايل مرا مورد تاييد قرار داد و تذكرات لازم در ان زمينه را به من داد و من همه انها را پذيرفتم
    سپس او به منشي خود دستور داد تا كتابچه هاي مذكور را بياورد و هنگام رفتن به ارامي در گوشم زمزمه كردند كه برادر روندان اين موضوع بين خودمان مسكوت بماند
    اين گفتگو بين كشيش روندان و كشيش اعظم باعث شد كه او پشت گرمي و اعتماد به نفس كافي را براي مواجهه شدن با ان شبح را پيدا كند
    او در ادامه يادداشتهايش مي نويسد در يازده ژانويه فورا به منزل بازگشتم و خود را براي فردا اماده كردم
    روز بعد در حاليكه از هر نظر مجهز بودم خود را به بوتادون رساندم صبح زود به تنهايي راهي محل مورد نظر شدم به انجا كه رسيدم همه جا در سكوت مطلق بود و اثري از شبح نبود درست در همان نقطه اي كه شبح را رويت كرده بودم دايره اي ترسيم كردم و از ان پنج ضلعي ساختم و در مركز ان براي خودم سنگري ساختم با پايان رسيدن اين كار به سمت جنوب پنج ضاعي حركت كردم و رو به شمال ايستادم
    مدتي نسبتا مديد به انتظار نشستم تا سر انجام خفقاني در هوا احساس كردم و صداهايي مواج به گوشم خورد. ديري نپاييد كه شبح ظاهر شد و رفته رفته به من نزديكتر شد . من نسخه كاغذي خودم را باز كردم و با صداي بلند شروع به خواندن كردم. ناگهان شبح ايستاد و من شك و ترديد را كه در چهره اش بود ديدم ان عبارت را دوباره تكرار كردم و همينطور براي بارهاي بعدي
    سر انجام او مطيعانه وارد پنج ضلعي شد و بي هيچ حركتي انجا ماند و با وارد شدن در پنج ضلعي متوجه شدم كه ناگهان دستش را كه دراز بود و به جايي دور اشاره ميكرد پايين انداخت . اعتراف مي كنم كه در طول اين مدت زانو هايم به شدت مي لرزيد و عرق سردي همچون باران از سر و صورتم مي ريخت پس از چندي ارامشم را باز يافتم و مي دانستم كه شبح تا موقعي كه در پنج ضلعي هست مطيع و سربراه است و من مي توانم بر او تسلط داشته باشم
    دستورات را طبق گفته هاي كتاب مو به مو اجرا كردم و سوالاتي پرسيدم كه او به همه پاسخ داد از او پرسيدم چرا در استراحت به سر نمي بري
    گفت به خاطر گناهي كه از ديگري سر زده
    ازو پرسيدم چه گناهي و از جانب چه كسي و او كل ماجرا را برايم گفت و من نمي توانم انرا در اينجا يادداشت كنم
    در ادامه صحبتهايش گفت كه مي تواند براي اطمينان نشانه هايي بياورد و ثابت كند كه او يك روح واقعي است
    و اضافه كرد كه تا پايان سال طاعون مرگباري در سراسر كره خاكي شيوع پيدا مي كند و هزاران نفر را به هلاكت مي رساند
    سپس پرسيدم كه چرا ان پسر جوان را مي ترساند و او گفت چون پسر پاك و بي گناهي است براي ارتباط مناسب بود
    حرفهاي زيادي بين من واو رد وبدل شد كه لازم نمي بينم همهي انها را به قلم بياورم
    روز بعد با طلوع خورشيد به همان محل رفتم چندي نگذشت كه شبح ظاهر شد اين بار نسبتا ارام تر بود
    ازو پرسيدم ايا قادر است فكر مرا بخواند و او در جواب گفت خير ماتنها قادر به فهم ان چيزهايي هستيم كه مي بينيم و حس مي كنيم وناگفته هاو انچه در سينه مي گذرد بر ما پوشيده هست
    بنابراين به او گفتم كه فرد خاطي و گناهكار را پيدا كردم و نامه اي را كه ان فرد از روي ندامت نوشته بود و در ان متعهد شده بود جبران مافات كند برايش خواندم
    انگاه او گفت صلح و صفا در ميانتان حكمفرما باشد و در حالي كه به ارامي بسوي مغرب مي رفت محو شد و از ان به بعد هرگز ان شبح در انجا ديده نشد و به ارامش جاويدان پيوست
    مطلب بالا برگرفته شده از كتاب ديورنال به قلم كشيشي ساده دل در قرن هفدهم است كه عقايد خود را نسبت به انچه ديده بود وشنيده بود و كمي هم اميخته به خرافات اظهار كرده بود ولي بسياري از مردم اين سخنان او را ناشي از ايمان و پاكي بيش از حدش مي دانند
    نه تنها در صحت اين كتاب تا كنون ترديدي نبوده بلكه بعد ازين واقعه در همان سال طاعون سراسر لندن را فرا گرفت و عده كثيري جان سپردند
    بر گرفته از شبح بوتادون اثر ار . اس. هوكر

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #14
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    كشاورزي مسن به نام جان مالاگين در منطقه لندن دري در شمال ايرلند زندگي مي كرد. يك روز او براي تميز كردن دودكش بخاري اش شاخه اي از بوته راج را كند و به هشدار همسايگان كه مي گفتند اين گياه مقدس است و نبايد به آن آسيبي رساند، توجهي نكرد ولي طولي نكشيد كه از كار خود پشيمان شد ! زيرا دوده هايي را كه در باغ زير خاك كرده بود به گونه اي اسرارآميز به آشپزخانه برگشت !او دوباره دوده ها را پاك كرد و به باغ برد و روي آنها خاك ريخت. دوباره دوده ها به آشپزخانه برگشتند. دوده ها روي تمام وسايل آشپزخانه رو پوشاند. ظروف سفالين شكسته شد ! معلوم نبود سنگ هايي كه در و پنجره ها را مي شكست از كجا مي آيند. به علاوه موزاييك حمام در وسط آشپزخانه پرتاب شد و شكست و چند تكه شد ! سنگي يك كيلويي كه آن را براي تراز اجاق گاز زير آن گذاشته بود در فضا به حركت در آمد و به پنجره خورد و آن را شكست. صداي برخورد سنگ ها به شيرواني و سقف چوبي آشپزخانه به گوش مي رسيد. سنگ ها به كف آشپزخانه مي افتادند. سنگ ها را بيرون ميريخت اما باز بر مي گشتند ! وقايعي در شرف وقوع بود كه كسي قادر به كنترل كردنشان نبود. سرانجام كشاورز آنجا را ترك كرد و آن خانه براي هميشه متروك باقي ماند

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #15
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    روح شخص بخیل و اظهارات او*
    یکی از جرائد مجامع روحانی موسوم به (بودر) در سال 1864 شرحی از کتاب (مذهب روحانی) صفحه 81 نقل می کند که من در اینجا برای شما شرح می دهم:
    "کمتر کسی پیدا می شود که در شهر (آنگولیم) بخیل و متمول معروف موسوم به (ل .... ) را نشناسد".
    این شخص بسیار متمول در پایین امارت خود زندگی می کرد یک روز همسایه ها دیدند که ای آدم از منزل بیرون
    نمی آید ، ناچاراً به پاسبان شهر و اداره پاسبانی خبر دادند،وقتی آن ها به خانه شخص بخیل و متمول رسیدند، در را بسته
    دیدند ناپار در را شکسته و وارده اتاق شدند، دیدند این شخص در حال مردن است در حالتی که سر خود را با کلاه کاغذی
    نیم سوخته پوشانده و به میزی که پر از گرد و غبار بود تکیه داده است وچشمهای او به طرف پولهای طلایی که در جلو
    او بود دوخته شده است!
    فوراً مأمورین حکومت نقود و اموال وی را جمع وبه خزانه دلت تسلیم نمودند که میان ورثه تقسیم گردد وخود او به
    مزیضخانه بردند وپس از چند روز در همان جا جان سپورد!
    چند روز پس از مرگ آن شخص یکی از مجامع روحانی آن شهر روح او را احضار وبا او مکالمه کردند.
    آن شخص در اوّل سخن خود گفت : من نمرده ام و می خواهم اموالم را از ورثه پس بگیرم ... .
    پس از چند ماه همان مجمع دوباره روح را احضار و این دفعه به وسیله ی دو وسیط بود که یکی وسیط کاتب و دیگری
    وسیط ناظر که با روح شخص متمول مکالمه می کنند که به شرح ذیل می باشد:
    -وسیط ناظر: مادام ب .
    -وسیط کاتب: مسیو ژامبر تو .
    روح: از من چه می خواهید بگذارید بروم زیرا من از آمدن نزد شما معلول شدم!بهتر آن است که مال مرا که از من دزدیده اند
    به من رد کنید،چه قدر کار بدی کرده ان من تمام عمرم زحمت کشیدم و مال هنگفتی اندوختم که در موقع حاجت به کار برم،آن ها
    از من دزدیدند ! و مرا به خاک سیاه نشاندند ، به طوری که در روی زمین خشک نه تکیه گاهی دارم که به آن تکیه دهم و نه
    متکائی که سرم را روی آن بگذارم . . . آقایان از شما خواهش دارم من را همراهی کرده و مال مرا که برده اند گرفته و به من
    مستر(دادن- برگرداندن)دارید . . .
    وسیط: حالا تو دیگر مرده ای مال به چه کار تو آید؟
    روح: خیلی وقیح هستی ! می گوئی که مال چیزی نیست که به کار من بخورد ! پول ! طلا ! چیز کمی می شماری!!!!!!
    وسیط: الان تو کجا هستی؟
    روح: نمی بینی در حضور شما هستم!
    وسیط: برای جه آنقدر اصرار و میل داری که اموال به تو برگردانده شود؟ بهتر نیست که حالا در صدد تحصیل گنج عالم
    دیگر باشی و به مال زمین اعتنا نکنی؟
    روح: چقدر شما بلید و کند فهم هستید! خواهش دارم محل اموال مرا به من نشان دهید و دست از مزاح و شوخی بردارید.
    وسیط: آیا حالا خدا را می شناسی؟
    روح: افتخار این صفت را دارا نیستم می خواهم اموالم را پس بگیرم .
    وسیط: آیا کسی شما را مجبور به آمدن به اینجا کرد؟
    روح: بدون شک! زیرا اگر قوۀ خارجی مرا مجبور به آمدن اینجا نمی کرد یک آن نزد شما نمی ماندم .
    وسیط: از ماندن در اینجا بدت می آید؟
    روح: بلی .
    یکی از حضار: آیا کسی او را مجبور به آمدن کرده است؟
    وسیط: بلی، عقب او کسی است که او را مجبور به کا می نماید .
    یکی از حضار: چرا نمی رود در حالی که ایستادن او در اینجا برای او عذاب است؟
    وسیط: شما او را احضار کرده اید و مجبور به حضور است و ممکن است از این محضر فایده ببرد.
    پس از این حرف روح قلم را که در دست وسیط کاتب بود طوری به روی میز زد که شکست!
    بر طبق این حکایت، خداوند به زبان پیغمبر اسلام فرموده:
    "کسانی که طلا و نقره را جمع و ذخیره کرده و در راه خدا بذل و انفاق نمی کنند آن ها را به عذاب دردناک بشارت دهید".


    منبع:کتاب عالم ارواح

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #16
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    داستان:

    قضیه ای که میخواهم بازگو کنم بر میگردد به تابستان 3 سال پیش ...

    من و دوستانم که جمعا 6 نفر میشویم با هم زندگی میکنیم ما به اتفاق به بررسی موارد ماورایی
    میپردازیم

    حالا بریم سر اصل موضوع :

    چند وقتی بود احساس خستگی و افسردگی میکردم به همین دلیل نزد روان پزشک رفتم و او نیز دلیل این حال من را

    مشغله زیاد ذکر کرد و چند ارام بخش تجویز کرد و...

    شب کمی دیر به خانه امدم بچه ها خواب بودند البته قبلش به انها اطلاع داده بودم دیر میام . بدجور پکر بودم

    در عرض دو ماه هیچ پدیده غیر طبیعی رخ نداده بود و بدلیل حال افسردگی ام قادر به احضار نبودم و این هم

    مزید بر علت شده بود من شخصا خودم از زندگی عجیب و پر تنش بیشتر لذت میبرم تا زندگی راکد و ارام ...

    همانطور که وارد شدم روی تخت دراز کشیدم دوتا از بچه ها بیدار شدن و وقتی متوجه شدن منم دوباره خوابیدن

    بدجور کسل بودم بعد از حدودا 20 دقیقه چشمام گرم شد و هنوز چیزی نگذشته بود که احساس کردم یکی صدام کرد

    صداش اشنا نبود حوصله نداشتم چشمهامو باز کنم با خودم گفتم : توهمه اثر قرصاست و از اینجور چیزا ...

    ولی دوباره صدا اومد این بار نزدیکتر بود : امید // احساس کردم بالای سرمه به نوعی صدای نفسهاشو میشنیدم

    گفتم الان که بالای سرمو نگاه کنم یه چیز عجیب میبینم ولی فقط تاریکی محض بود و بس ... بدجور کفری شدم با خودم

    گفتم اگه ایندفعه بیاد تکونمم بده میگم برو فردا بیا ... ولی دیگه خبری نشد فقط تا صبح چند مورد صدا اومد که البته

    ما دیگه به این صداها عادت کرده بودیم ما اسم اون خونه رو گذاشتیم کلوپ ارواح اخه بیشتر موارد احضار توی

    همون خونه اتفاق افتاده بود ...

    صبح من از همه زودتر بلند شدم رفتم صبحونه رو اماده کردم و طبق معمول هر روز زدم بیرون برای ورزش...

    از در خونه که اومدم بیرون روبروم اون طرف پیاده رو مردی رو دیدم که خیره به سمت من نگاه میکرد

    بارونی مشکی بلند تنش بود ولی کهنه و یک شال گردن دور گردنش مثل اراذل بود ... چهره اش میخورد 50 سال داشته باشه

    با خودم گفتم : این حالش از من خرابتره تو این هوای گرم بارونی و شال گردن... رفتم جلو بهش گفتم :

    دنبال کسی میگردی ؟ اون همونطور نگام میکرد بلند تر گفتم بازم نگام میکرد

    احتمال دادم مشکل روانی داشته باشه چون اگه کر و لال هم بود میتونست یه عکس العملی نشون بده چهره منظمی

    نداشت صورتش زیاد کشیده بود یکی از چشمهاش ریز و اون یکی کمی درشت تر بود بینی گرد و بزرگ ...

    چهره اش مثل کسانی بود که قصد انتقام دارن فکر کردم اگه به پلیس خبر بدم بهتره برای همین برگشتم خونه

    گوشی رو برداشتم و برگشتم تا از پنجره نگاش کنم ولی دیدم نیست اره رفته بود منم گوشی و گذاشتم و رفتم بیرون توی مسیر احتمال دادم ببینمش ولی

    ندیدمش خلاصه اون روزم گذشت شب ساعت حول و حوش 1 بود که

    بازم همون صدا اومد دیگه بلند شدم صدا از توی اتاق عقبی میومد رفتم اونجا و گفتم : کی اینجاست ؟

    ولی جوابی نیومد. ما از این اتاق برای احضار استفاده میکردیم برای همین برق نداشت و مواقع احضار اونو با

    لامپهای پایه ای روشن میکردیم ///

    وسطهای اتاق بودم که ناگهان از پشت سرم صدام کرد : امید
    تا برگشتم هیبت مردی رو دیدم که توی تاریکی صورتش گم بودولی یهو محو شد فهمیدم از این قضایای عجیبه... حدس اولم جن بود چون اون شکل داشت . ( اخرین تماس من با جن بر میگشت به 5 سال پیش) ... تو تاریکی اونو صدا زدم و اونو دعوت
    به حضور میکردم ناگهان احساس کردم کسی داره منو نگاه میکنه و زیر نظر داره همونجا تمرکز کردم و سعی
    داشتم توسط چشم سوم اونو درک کنم سرم درد گرفت بدنم مور مور شد چشمانم را که بسته بود باز کردم
    ناگهان هاله ای بسیار ضعیف رو در گوشه اتاق دیدم به همون سمت رفتم که یهو ان شخص دوید و تنه ای محکم به من زد و از پنجره که باز بود فرار کرد من هم دنبالش رفتم ولی هیچی پیدا نکردم برام عجیب بود که دوستان هیچی حس نکرده بودن
    چون صبح که قضیه رو گفتم هاج و واج مونده بودن و گفتن : این همه اتفاق افتاده ما نفهمیدیم
    دیگه تا سه روز هیچ اتفاقی نیفتاد تا اینکه روز چهارم سر صبح که از خونه زدم بیرون دوباره اون مرد رو دیدم
    جلو رفتم و گفتم مشکلت چیه ؟ ناگهان اون گفت : سلام امید... تازه فهمیدم با کی طرفم اخه صداش رو قبلا هم
    شنیده بودم گفتم : تو کی هستی ؟ از تبار جنی؟ گفت : اره . گفتم میتونم کمکت کنم ؟ جوابی نداد فقط نگام
    میکرد دوباره پرسیدم بعد از مدتی گفت : تو منو بواسطه راهنمایی به یک روح سرگردان اسیر کردی
    گفتم : چطور؟ گفت : من اونو تسخیر کرده بودم ولی تو اونو نجات دادی ... دهانش بوی بدی میداد و حالت عصبانی
    داشت ...
    فهمیدم در مورد کی حرف میزنه این روح که روحی سرگردان بود 5ماه پیش طی یک جلسه احضار راهنمایی شد
    متوجه شدم که این جن جنی خبیثه چون جنهای خبیث و گناهکار ارواح سرگردان را در تسخیر میگیرند
    گفتم حالا از من چی میخوای؟
    خنده ای تلخ کرد و بعد هم رفت... احساس عجیبی داشتم و مثل کسانی بودم که تهدید به مرگ شدند
    ولی میدونستم که جن فقط قدرت ترساندن داره نه چیز دیگر و اگر در این بین از او نترسید هیچ کاری از دستش بر نمیاد

    ولی حس دیگری بهم میگفت :اون جن نمیتونه بدون اجازه من کاری بکنه ... از درون داغ بودم بطوریکه فکر میکردم داره از دهنم دود میاد بیرون به خانه رفتم و خوابیدم ناگهان در خواب ان جن را دیدم که حال غضبناکی داشت ولی بی ازار بود
    چیزی میگفت ولی مبهم بطوریکه از حرفاش هیچی متوجه نشدم ولی معلوم بود داره عذاب میکشه ...
    پس از ان به مدت 7 روز ان جن را روبروی خانه میدیدم در ضمن کس دیگری او را نمیدید و فقط برای من
    اشکار شده بود ... چیزی که برام عجیب بود این بود که تا حالا جن خبیث به این ارومی ندیده بودم پس فهمیدم یک
    جای کارش دست من گیره وگرنه الان اینطوری نبود روز هفتم پیشش رفتم و گفتم : میخوام کمکت کنم از من چی میخوای ؟ گفت : ازادم کن ... تازه فهمیدم اون چرا هر روز اینجاست من ناخواسته اونو اسیر کردم البته نه اسیر
    خودم بلکه اسیر خوبی ها خیر بر شر پیروز شده بود خوشحال بودم ولی دلم براش میسوخت انروز هم گذشت
    در مورد اون جن سوالاتی کردیم که نتیجه این بود:

    امید: سلام

    روح: سلام

    امید: ممنون از حضورتون

    روح: جوابی نداد ---

    امید: شما در حال حاضر در چه مرحله ای هستید؟

    روح: جوابی نداد ---

    امید:ایا شما ازاد شده اید؟

    روح: بله

    امید:به سر ان جن چه می اید؟

    روح: الله

    امید: ایا بخشیده میشود؟

    روح:الله

    امید: منظورم از جانب شماست؟

    روح: بله

    امید: ممنون از حضور شما در این جلسه اگر فرمایشی ندارید ارتباط را قطع کنیم؟

    روح: خدا نگهدار

    امید: خدا نگهدار و به امید دیدار باز هم ممنون از حضورتون
    -------------------------------------------------------------
    پس از این قضیه از فرداش جن رو نمیدیدم و دیگه هم ندیدم هیچوقت


    امیدوارم روزی را ببینیم که شیطان قدرت خویش را در برابر انسان ها و اجنیان از دست داده و مغلوب شود
    و
    امیدوارم وجود ان جن نیز از نیروهای شیطانی پاک شده باشد و لطف خدا شاملش شده بخشیده شود

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #17
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    پروفسوركونان دويل كه يكي از بزرگترين علماي روح بود سه دقيقه بعد از مرگش به دخترش ورود به دنياي ديگر را خبر داد. ماجرا بدين قرار است:
    ماري كونان دويل دختر اين دانشمند روح شناس در محله ويكتورياي لندن دفتر كار پدرش نشسته بود غفلتا حالش بهم خورد دختر بچه اي كه مستخدمه آنجا بود به حالت بيخودي افتاد و كونان دويل صدايش را از گلوي اين دختر خارج نمود . به دخترش گفت سه دقيقه است كه به عالم روح رفته است . اين دختر از بيماري پدرش خبر داشت اما انتظار مرگ او را نداشت و با اين اخطار مسلم شد كه مرگ ( دويل )واقعيت داشته است . از آن به بعد گاه روح( دويل ) بر باز ماندگانش ظاهر مي شد و آنها را راهنمايي مي كرد گاه بوسيله ( مديوم ) ها نامه هايي بخط خود ارائه مي كرد و در آنها كساني را كه در زمان حياتش منكر وجود زندگي بعد از مرگ بودند راهنمائي مي نمود.
    يك ماه بعد از فوتش روح دويل- خانمي را بعنوان ( مديوم) خود انتخاب كرد اين زن بر مسائل روح شناسي آگاه نبود . روزي صدائي را كه صداي دويل بود شنيد كه گفت من ( كونان دويل) هستم . مي خواهم همسر من تماس بگيرد و نامه اي به او بدهيد. خانم كه قبلا ( دويل ) را نمي شناخت بوحشت افتاد و با احتياط از او پرسيد آيا شما دليلي بر اثبات شخصيت خود داريد؟ صدا گفت : بهترين نشاني انست كه من نام تمام افراد خانواده را بگويم و همين كار را هم كرد بعدا معلوم شد درست است . خانم پرسيد : همسر شما در كجا زندگي مي كند. صدا آدرس كامل و شماره تلفن همسرش داد كه تا آن موقع معلوم نبود خانم جريان را براي همسر ( دويل ) تعريف كرد و ( دويل) بعدها بوسيله مديوم ديگري با دلائل قوي ثابت كرد كه در دنياي ديگر زندگي مي كند و روحش زنده است و با ظاهر شدن خود كمترين شكي در مورد واقعي بودن زندگي او پس از مرگ باقي نگذاشت
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #18
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    چند روز پیش با پدربزرگم در مورد اجنه صحبت میکردم. داستانی رو برام نقل کرد از عموی مرحومش. منم عین همون رو براتون مینویسم:
    یه شب این بنده خدا بعد از آبیاری باغش به سمت خونه میومده که به یه جوی آب میرسه.(همون جوبی که آب باغ از اونجا رد میشده). یه مرتبه میبینه یه موجوده قد کوتاهی کنار جوی آب ایستاده و یه تیکه جیگر دستشه. این بنده خدا هم تا اونو میبینه بیلش رو بلند میکنه تا بزنش که یهو اونم میگه اگه منو بزنی منم این جیگر رو به آب میزنم.( نمیدونم فلسفه جیگر به آب زدن چیه). این بنده خدا هم میگه اگر اونو به آب بزنی میزنمت. خلاصه این گفتمان ادامه پیدا میکنه تا آخر یارو میگه اگه منو نزنی منم قول میدم تا 7 پشتت بهتون کاری نداشته باشم. البته قبل از این ماجرا عموی بابابزرگم چون توی روستا زندگی میکرده و اغلب برای آبیاری زمین و باغ نصفه شب راه میفتاده زیاد از این چیزا دیده بوده ولی بعد از اون فقط صدای اونها رو از چاههای توی مسیر میشنیده و دیگه خودشون رو نمیدیده.
    بابابزرگم میگه همین الآنم تو شبایی که برای آبیاری باغ میرم اگر تراکتور یا چیز دیگه ای مشغول کار نباشه صدای اونها رو از توی چاهها میشنوم که در حال پایکوبی هستن ولی برام عادی شده. حتی چند بار هم اونا رو در حین کار دیده.( یه بار بصورت یه زن ل.خ.ت). که اگه فرصت کنم داستان اونو دوباره ازش میپرسم و کامل براتون مینویسم.
    ::یا علی::
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #19
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    داستان اززبان علی نوه دختری ننه غریب ماما:
    سالهاپیش مامای پیری دریکی ازشهرهای قدیمی زندگی می کرده این شخص که به او
    ننه غریب می گفته اندآدم بسیارساده وبی ریایی بوده است.
    یک شب شخصی درخانه اش رامی زندووقتی دخترش دررابازمی کندمی بیندیک مرد
    است که فانوس دردست داردومی گوید:مامارابگویدبیادزنم بارداراست ومی خواهدبه زایید
    واوبه مادرش که همان ننه غریب است اطلاع می دهدواوهم بلافاصله همراه آن مردفانوس
    به دست حرکت می کند.درراه می بیندکه دارندبه خرابه های کنارآب شهرمی برداوراو
    می پرسدچرامرابه اینجاآورده ایی مردبه اومی گویدماهمین جازندگی می کنیم!
    چیزی دیگرنمی گویدتابه یک خرابه می رسندومی بینددم درآن چندمردایستاده اندباقدی بلند
    وداخل هم که واردمی شودمی بیندعده ایی زن هستندوکنارشان یک زن است که حامله
    است ودرحال دردکشیدن است.خیلی زوددست به کارمی شودچون درقدیم رسم نبودزن را
    مانندامروزه روی تخت ویابرروی تخته خواب بخواباننداورادرحالت نشسته قرارمی دهدتا
    بچه رابه دنیابیاورد.زمانی که دست به پاهایش می کشدمی بیندپاهایش سم دارندومانندبقیه
    انسان هانیستندووقتی به پاهای بقیه آنهانگاه می کندمی بیندهمه گی آنهاپاهایشان سم دارند
    اوبه شدت می ترسدومی فهمدکه همه گی آنهاجن هستند.
    به همین خاطرمی ترسدوبه می گویدزودکارم راانجام می دهم ومی روم،درهمین حال از
    بیرون صداهایی می آیدکه فریادمی زنند(اگرپسربودشول دادا،اگردختربودوی به دادا)
    که معنیش این بوده«اگرپسربودخوشابه حالت ماماواگردختربودبدابه حالت ماما»باشنیدن
    این حرفهاماماخیلی می ترسدومدام دعامی کندکه بچه پسرباشدتابلایی اجنه هاسرش نیاورند.
    به هرحال بچه رابه دنیامی آوردوازشانس اوهم پسربوده است به همین خاطرجن هابزن و
    بکوب راه می اندازندوازاوتشکرمی کنندوننه غریب چون ترسیده فقط می خواهدکه اورا
    به خانه اش برسانند.همان مردی که فانوس به دست داردبه اومی گویدبه خاطراینکه پسر
    بوده اینهارابرای قدردانی ازماقبول کن ولی می گویدچیزی نمی خواهم وفقط مرابه خانه
    برسانیدولی بااین همه آن جن مقداری ازآنهادرگوشه چادرش می گذاردوننه غریب هم از
    ترس سفت آنهارامی گیردوبعدازمدتی آن جن اورابه درب خانه اش می رساندودرمی زند
    زمانی که دررابازمی کنندناگهان آن جن غیب می شود.
    اهل خانه ازاومی پرسندکجارفتی چون ترسیده بودمی گویدآنهاهمه گی جن بودندوماجرارا
    تعریف می کندومی گویدآخرسرهم یک مشت چیزکه به نظرپوست اناربودندبه من دادند.
    که وقتی آمدم انداختمشان دردالان وزمانی که دختروپسرهایش می روندودالان خانه را
    نگاه می کنندمی بینندتکه های طلادرآنجابرق می زنندباطلاهایی که جن هابه آنهامی دهند
    وضعشان یک شبه عوض می شودوتبدیل به یک خانواده پولدارمی شوند


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. #20
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    جوان وقتی پس از ماهها آزار واذیت توسط جن ها ناچارشد تن به خواسته های آنها بدهدو با چشمانی اشکبار در دادگاه کرج حاضر شد. این زن و شوهر جوان پس از چند سال زندگی برای اینکه زن جوان از ***جه ها و آزار واذیت جن ها نجات یابد طلاق گرفت . 21 تیر ماه سال 1383 زن وشوهر جوانی در شعبه 17 دادگاه خانواده کرج حاضر شدند و درخواست شان را برای طلاق توافقی به قاضی اکبر طالبی اعلام کردند . شوهر 33 ساله این زن به قاضی گفت : من وهمسرم از اول زندگی مان تا حالا با هم هیچ مشکلی نداشتیم ولی حالا با وجود داشتن دو دختر 10 و2 ساله به خاطر مشکلاتی که همسرم به آن مبتلا شده است ناچار شده ایم که از هم جدا شویم. مرد در ادامه حرفهایش گفت : هر شب جن ها به سراغ زنم می آیند واو را به شدت آزار واذیت می کنند من دیگر نمی توانم زنم را در این شرایط ببینم . زن جوان به قاضی گفت : 13 ساله بودم که در یک محضر در کرج مرا به عقد همسرم که 9 سال از من بزرگتر بود در اوردند . درست یک هفته بعد از عقدمان بود که خواب های عجیبی را دیدم .در عالم کودکی بودم و معنای خواب ها را نمی فهمیدم ولی اولین خوابم را هرگز فراموش نمی کنم . آن شب در عالم رویا دیدم که چهار گربه سیاه و یک گربه سفید در خانه مان آمده اند. گربه های سیاه مرا به شدت کتک می زدند ولی گربه سفید طرفداری مرا می کرد و از آنان خواست که کاری به من نداشته باشند از خواب که بیدار شدم متوجه خراش ها و زخمهایی روی بدنم شدم که به آرامی از ان خون بیرون می زد .

    دیگر ترس مرا برداشته بود حتی روزها وقتی جلوی آینه می رفتم گربه ها را درچشمانم می دیدم . از آن شب به بعد جنگ وجدال های من با چند گربه ادامه پیدا کرد . ( جنها در عالم انسانها و در کوچه و بازار ، معمولا به شکل گربه سانان ظاهر میشوند . البته به هر شکل دیگری هم که بخواهند،متوانند ظاهر بشوند ) در این مورد ابتدا با هیچ کس حرفی نزدم وتنها خانواده من و خانواده او جای زخمها را می دیدند دوران عقد 9 ماه طول کشید چون این ***جه ها ادامه داشت خانواده ام مرا نزد یک دعانویس در ماهدشت کرج بردند او در کاسه آبی دعا خواند و بعد کاسه را کنار گذاشت به آینه نگاه کردم گربه ها را دیدم آن مرد دعانویس دست وپای گربه ها را با زنجیر بسته بود بعد از آن به من گفت باید چله نشینی کنی وتا چهل روز از چیزهایی که از حیوانات تولید شده استفاده نکنی تا چند روز غذا رشته پلو و عدس پلو می خوردم و این مساله و دستوراتی را که او داده بود رعایت کردم اما روزهای بعد پدر شوهرم که خسته شده بود اجازه نداد که این کار را ادامه بدهم . بعد از جشن عروسی ما، آن گربه ها رفتند .جای دیگر یک گربه سیاه با دوغول بیابانی که پشت سر او حالت بادی گارد داشتند سراغم آمدند .

    غولها مرا می گرفتند و گربه سیاه مرا می زد . من با این گربه 5 سال جنگیدم تا اینکه یکی از بستگانم ما را راهنمایی کرد تا مشهد نزد دعانویسی برویم. دعانویس مشهدی از ما زعفران - نبات -پارچه و کوزه آب ندیده خواست. او به کوزه چاقو می زد زمانیکه ما از خانه او خارج می شدیم ناگهان کوزه را پشت سرم شکاند و من ترسیدم .او گفت جن ها را از بین برده است . همان شب گربه بزرگ سیاه در حالیکه چوبی در دست داشت به همراه 13 گربه کوچک سراغم آمدند و مرا به شدت کتک زدند حال یک گربه تبدیل به 14 گربه شده بود .باز بستگان مرا راهنمایی کردند سراغ دعانویس های دیگری برویم. در قزوین پیر مردی با ریش های بلند. در چالوس پیر مردی .در روستای خاتون لر. در تهران و.... حتی 40 هزارتومن پول دادیم و دعا نویسی از اطراف اراک به منزلمان آوردیم و 250 هزار تومن از ما دستمزد خواست اما او که رفت همان شب باز من کتک خوردم.

    در این 12 سال 10-15 میلیون تومن خرج کردیم اما فایده ای نداشت. حتی در بیمارستان نزد چند روانپزشک رفتیم ولی کاری از دستشان بر نیامد. چاقو قیچی سنجاق هرچه بالا سرم گذاشتم نتیجه نداشت. حتی دعا گرفتم. جن ها کیف دعا را برداشتند و چند روز بعد کیف خالی را در گردن دخترم انداختند . گربه سیاه به اندازه یک میز تلویزیون بود او روی دو پا راه می رفت بینی بزرگ قرمز و گوشهای تیز و چشمان براقی داشت و مثل آدم حرف می زد اما گربه های کوچک چهار پا بودند و جیغ می کشیدند.از زندگی با شوهرم راضی بودم و همدیگر را بسیار دوست داشتیم . اما جن ها از من می خواستند که از همسرم جداشوم .اوایل فقط شب ها آنها را می دیدم اما کم کم روزها هم وارد زندگی ام می شدند . گربه بزرگ مرا بسیار دوست داشت وبا من حرف می زد به من می گفت از شوهرت طلاق بگیر او شیطان وبد دهن است به تو خیانت می کند . شبها که شوهرم می خوابید آنها مرا بالای سر شوهرم می بردند به من می گفتند اگر با ما باشی و از همسرت جدا شوی ارباب ما میشوی اما اگر جدا نشوی کتک خوردنها ادامه دارد . آنها دو راه پیش پایم گذاشتند به من گفتند نزد دعانویس نرو فایده ای ندارد فقط یا از همسرت جدا شو و یا با ما بیا . آنها شب ها مرا بیرون می بردند وقتی با آنها بودم پشتم قرص بود و از تاریکی نمی ترسیدم چون از من حمایت می کردند . آنها مرا به عروسی هایشان می بردند فضای عروسی هایشان سالنی تمیز شفاف و مرتب بود در عروسی هایشان همه نوع میوه بود در عروسی ها گربه بزرگ یک سر میز می نشست ومن سر دیگر میز و پذیرایی آنچنانی از میهمانان می شد آنها به من طلا و ات می دادند .

    در حالیکه ساز ودهل نمی زدند اما صدای آن به گوش می رسید در میهمانی ها همه چیز می خوردم و خوش می گذشت اما وقتی پای حرف می رسید آنها مرا به شدت کتک می زدند فضایی که مرا در آن کتک می زدند با فضای عروسی شان زمین تا اسمان فرق داشت . محله ای قدیمی مثل ارگ بم با اتاق های کوچک در فضایی مه آلود و کثیف که معلوم نبود کجاست در آن فضا فقط گربه بزرگ روی صندلی می نشست و گربه های کوچک همه روی زمین روی کول هم سوار بودند بیشتر ساعاتی که مرا کتک می زدند 3 صبح بودحدود 2 ساعت مرا می زدند اما این دو ساعت برای شوهرم شاید 20 ثانیه می گذشت او با صدای ناله های من بیدار می شد و می دید از زخم ها خون بیرون می زند . زخمها رابا بتادین ضد عفونی می کردم وقتی گربه بزرگ مرا می زدجای زخمها عمیق بود اما تعداد زخمها کمتر بود . گاهی که او نمی زد وبه گربه های کوچک دستور می داد آنها خراشهای زیادی به شکل 7 را روی تنم وارد می کردند حتی صورت مرا با این خراشها شطرنجی می کردند حتی گاهی شبها مرا تا صبح می زدند . شبهایی که قرار بود کتک بخورم کسل می شدم و می فهمیدم می خواهند مرا بزنند. آن ها سه سال مدام به من می گفتند باید از شوهرت طلاق بگیری . در حالیکه دختر بزرگم 7 ساله بود من دوباره باردار شدم . آن ها بقدری عصبانی بودن که مرا تا حد بیهوشی کتک زدند.در 9 ماه بارداری بارها آنها به من حمله می کردند تا بچه را از شکمم بیرون بکشند واو را از بین ببرند شبها همسرم بالای سرم می نشست تا آنها مرا کتک نزنند اما او فقط پنجه هایی که به بدنم کشیده می شد را می دید وکاری نمی توانست بکند .

    زمانی که منزل مادرم می آمدم جن ها با من کاری نداشتند و سراغم نمی آمدند اما به محض آنکه پا در خانه شوهرم میگذاشتم آنها اذیت وآزار را شروع می کردند . یک شب پدر شوهرم گفت تا صبح با قمه بالای سرت می نشینم و هر چند وقت قمه را از بالای سرت رد میکنم تا آنها کشته شوند. نزدیکیهای صبح پدر شوهرم چند لحظه چرت زد که با صدای فریاد من بیدار شد ودید بدن من به شدت زخمی و خون آلود است . پدر شوهرم سر این قضیه 4 ماه مارا به همراه اثاثیه مان به منزل خودش برد اما شب که خوابیده بود آنها سراغش آمده و گفته بودند عروست کجاست و او گفته بود در ان اتاق با دخترم خوابیده است. صبح که از خواب بیدار شدم دیدیم صورتم خون آلود است . دیگر کمتر کسی به منزل ما رفت وآمد داشت . یکبار برادرم آمد به منزلمان و دید دخترم مشقهایش را می نویسد ومن حمام هستم اما صدایی از حمام نمی آید بعد از 20 دقیقه که در را باز کرد می بیند من در حمام زیر دوش غرق در خونم .یکبار به دستشوئی رفته بودم و تا 3 ساعت بیرون نیامدم. خواهرانم که نگران بودند در را بازکرده و دیدند تمام بدنم چنگ خورده و جای خراش است .

    گربه بزرگ دوپا علاقه زیادی به من داشت او فقط فردای من را به من می گفت او در مورد من بسیار تعصب داشت و اگر کسی به من توهین می کرد او می گفت تو چیزی نگو تلافی اش را سرش در می آورم . همیشه همه می گفتند آه و نفرین تو می گیرد . من کاره ای نبودم فقط حمایت و تعصب جن ها بود بیشتر اوقات می فهمیدم بیرون چه اتفاقی می افتد حتی خیلی وقتها که قرار بود جایی دعوایی شود من خودم را قبل از آن میرساندم تا جلوی دعوا را بگیرم . همه به من میگفتند اگر از آنها ات بخواهی برایت می آورند .یکبار از آنها خواستم آنها یک انگشتر بزرگ مروارید که حدود 30 نگین اطراف آن بود برایم اوردند اما گفتند تا یک هفته به کسی نگو و بعد آشکارا دستت کن اما شوهرم آنرا در جیبش گذاشت وبه همه نشان داد .جن ها آمدند آنرا بردندوبه من گفتند لیاقت نداری .

    دیگر کم کم نیرویی مرا به خارج از خانه هدایت می کرد و بی هوا بیرون از منزل می رفتم اما نمی دانستم کجا بروم . این اواخر به مدت سه ماه زنی جوان و بسیار زیبا با موهای بلند و طلایی رنگ در حالیکه چکمه ای تا روی زانوهایش می پوشید از اوپن آشپزخانه وارد منزلمان می شد .دختر کوچکم او را دیده و ترسیده بود. روی چکمه هایش از پونز پوشیده شده بود او روزها به خانه ما می امد و بسیار کم حرف می زد و زیبایی و قدرت این زن حیرت اور بود او بدون انکه چیزی بگویم ذهن مرا می خواند و کارها را انجام می داد حتی دکور منزل را تغییر می داد و لباسهای او مانند لباسهای من بود اگر من در منزل روسری به سر داشتم اوهم روسری به سر داشت. او در منزل همه کارها را می کرد اما وارد آشپزخانه نمی شد و چیزی نمی خورد .یکبار برای من گوشت قربانی آورد . تا اینکه همسرم به خانه برگشت و از تغییر دکوراسیون اتاق خواب ناراحت شد و آن را مانند اولش کرد.

    زن چکمه پوش دیگر سراغم نیامد ولی گربه بزرگ گفت همسرت تاوان کارش را می دهد و همسرم به زندان افتاد. این روزهای آخر سه زن ویک مرد به سراغم آمدند و در اتاق پرستاری مرا اذیت می کردند یکی از زن ها شبیه من بود آزار آنها که تمام می شد گربه ها می آمدند . از شوهرم خواستم که از هم جدا شویم دیگر توان مبارزه با آنها را نداشتم روز ها در حین جمع وجور کردن خانه ناگهان بویی حس کردم بویی عجیب بود می فهمیدم الان سراغم می آیند و مرا به قلعه می برند و کتک می زنند. ناگهان بیهوش می شدم گاهی تا 48 ساعت منگ بودم راه میرفتم و غذای زیادی می خوردم اما خودم چیزی نمی فهمیدم. صبح روز بعد زوجین در دادگاه حضور یافتند روی صورت زن جوان زخم عمیق سه چنگال با فاصله ای بیشتر از دست انسان وجود داشت و صورت و دست های زن خون آلود بود .

    در 10 مرداد حکم طلاق صادر شد. زن جوان گفت جن ها دیشب آمدند ولی دیگر مرا نمی زدند آنها خوشحال بودند و گفتند اقدام خوبی کردی آن را ادامه بده این زن جوان گفت : رای طلاق را دوماه بالای کمد گذاشتم و اجرا نکردیم آن ها شب سراغ من آمدند ومرا وحشتناک کتک زدند طوریکه روی بدنم خط ونشان کشیدند. با همسرم قرار گذاشتیم ساعت 19 عصر روز بعد برای اجرای حکم طلاق به دفترخانه برویم و حضانت دو دختر م به همسرم سپرده شد . ساعت 17 آنروز قبل از مراجعه به محضر همسرم مرا نزد دعانویسی برد. مرد دعانویس به همسرم گفت : اگر زنت را طلاق بدهی جن ها او را می برند و از ما 10 روز مهلت خواست تا جن ها را مهار کند. خانواده ام گفتند تو که 12 سال صبر کردی این 10 روز را هم صبر کن اما در این ده روز کتک ها شدیدتر بود طوری که جای زخمها گوشت اضافه می آورد حتی سقف دهانم را زخم کرده بودند و موهای سرم را کنده بودند . چند بار مرا که کتک می زدند دختر کوچکم برای طرفداری به سمت من دوید اما آنها دخترم را زدند.پس از اجرای حکم طلاق جن ها خوشحال بودند بعد از آن چند بار به منزل همسرم رفتم تا کارهایش را انجام دهم و خانه اش را مرتب کنم اما جن ها با عصبانیت سراغم آمدند و دندان قروچه می کردند . بعد از طلاق که به خانه پدرم به همراه دو دخترم برگشتم دیگر آنها سراغم نمی آیند ومرا نمی زنند. تا چند وقت احساس دلتنگی به آنها دارم اگر بخواهم می توانم آنها را ببینم .





    --------------------------------------------------------------------------------



    نادعلیاً مظهر العجائب، تجده عونالـک فی النوائب،کل هم و غم سینجلی،بعظمتـک یاالله،

    بنبوتـک یا محمد و بولایتـک یاعلی یا علی یا علی







    روایت شده که چون پیامبر (ص) به جنگ بنی المصطلق تشریف می بردند در نزدیکی وادی و دره ناهمواری فرود آمدند چون آخر شب شد فرشته وحی الهی نازل شد وبه حضور پیامبر عرضه داشت که طایفه ای از کافران ومتمردین جن در این وادی کمین کرده اند می خواهند به اصحاب شما حمله کنند .پیامبر به امام علی (ع) فرمود : به سوی کمینگاه جنیان که از دشمنان خدا هستند برو و با قدرتی که خداوند به تو اعطا کرده وبا استفاده از اسماء الهی که خداوند تورا به آن آگاه گردانیده شر آنها را از سر اسلام برطرف کن .

    سپس صد نفر از صحابه را که صاحب شمشیر بودند با آن حضرت همراه ساخته فرمود : با علی باشید و آنچه که دستور داد اطاعت کنید امیرالمومنین( ع )متوجه آن وادی شد چون نزدیک کمین گاه رسید به اصحاب خود فرمود : در کنار وادی توقف کنید تا شما را دستور ندادم حرکت ننمایید اما خود ان بزرگوار از شر دشمنان به خدا پناه برده بهترین اسماء الهی را یاد کرد وبه سمت دشمن حرکت کرد وبه اصحاب هم اشاره فرمود به سوی من حرکت کنید . چون نزدیک دره رسیدند فرمود : همین جا توقف کنید دیگر جلو نیایید لکن خود آن حضرت وارد آن وادی خوفناک شد اصحاب دیدند باد تندی وزید نزدیک بود همه همراهان بر روی زمین بیفتند و از ترس شروع به لرزیدن کردند .حضرت علی( ع )در وسط دره با صدای بلند نعره می زد : منم علی بن ابی طالب وصی رسول رب العالمین و پسر عم ان بزرگوار . اگر توان دارید در مقابل من بایستید واز برابر من فرار نکنید در همین حال صورت هایی پیدا می شد همچون زنگیان که شعله های آتش در دست داشتند وتمام وادی واطراف آن را فراگرفته بودند لکن حضرت قرآن تلاوت می نمودند و شمشیر خود را به جانب راست وچپ حرکت می داد وپیش می رفت وقتی که به نزدیکی انها می رسید مانند دود سیاه می شدند وبالا می رفتند ونابود می شدند .

    سپس حضرت الله اکبر گویان از وادی بیرون امد ونزدیک همراهان ایستاد وقتی که دودها وآتش ها برطرف شد صحابه عرض کردند :یاعلی چه دیدی ماکه نزدیک بود از ترس هلاک شویم ؟ حضرت فرمود:وقتی که حاضر شدند وآماده حمله گردیدند من با صدای بلند شروع کردم به خواندن اسمای الهی و از ایشان نترسیدم و رو به ایشان حمله کردم تا در مقابل من ضعیف شدند واگر بر هیئت خود می ماندند همه را هلاک می کردم .خداوند مسلمانان را از شر ایشان نجات داد وباقیمانده ایشان به خدمت حضرت پیامبر ص پناه بردند تا ایمان بیاورند واز ایشان امان بگیرند وچون حضرت امیرالمومنین (ع )با اصحاب خود پیش پیامبر (ص) بازگشتند وخبر رانقل کردند پیامبر شاد شد وبرای امام علی( ع )دعای خیر کردند وفرمودند: یا علی خداوند بقیه آنها را طوری از شمشیر تو ترسانده بود که همگی با ترس ولرز پیش من آمدند واز من امان خواستند ومسلمان شدند ومن اسلام ایشان را قبول کردم .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/