صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 28

موضوع: داستان های واقعی و هشدار دهنده در مورد احضار ارواح

  1. #1
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    داستان های واقعی و هشدار دهنده در مورد احضار ارواح

    بسیار بوده‌اند کسانی که وی‌یا را به شوخی گرفتند و به تجارب تلخ و شومی دست یافتند.
    یکی از این افراد می‌گفت: فکر نمی‌کنم کسی به اندازه من از وحشتناک بودن وی‌یا اطلاع داشته باشد.
    مدت‌ها پیش وقتی من سیزده ساله بودم، تجربه تلخی از آن داشتم و خلاصه بگویم من با خود شیطان روبه‌رو شدم و فرد دیگری می‌گفت:هیچ تردیدی ندارم که تخته وی‌یا یک دریچه باز به دنیای ارواح است.
    باید بگویم روحی که ما با وی‌یا احضار کردیم به جسم مادر دوستم رفت که واقعا وحشتناک بود.

    داستان اول :تجربه عجیب

    یک روز دوست همکارم (لورا) از من خواست همراهش به فروشگاه و دفتر یک فالگیر بروم و من هم که تا آن زمان به چنین جایی نرفته بودم قبول کردم و با اتومبیل او به راه افتادیم.

    وقتی به فروشگاه رسیدیم لورا داخل دفتر رفت تا در خصوص مسائل خصوصی با فالگیر مشاوره کند.
    من هم در قسمت فروشگاه ماندم و به لوازم گوناگونی که اغلب مربوط به کف بینی، فال و... بود نگاه کردم. وسایل جالبی آن جا پیدا می‌شد.
    ناگهان چشمم به یک گوی بلورین افتاد که بسیار زیبا بود و تصمیم گرفتم آن را بخرم و دسته چکم را بیرون آوردم و یک برگه از آن را پر کردم و کندم البته برای خرید با چک باید به فروشنده کارت شناسایی نشان می‌دادم.
    من هم گواهینامه رانندگی‌ام را از کیف پولم بیرون آوردم و به او نشان دادم و درست مثل همیشه دوباره آن را با دقت سر جایش گذاشتم.
    ملاقات لورا با فالگیر طولانی شد و من برای این‌که سرم را گرم کنم چند بار از اول تا آخر فروشگاه را تماشا کردم.
    ناگهان برای نخستین بار چشمم به یک (تخته وی‌یا) مدور افتاد که شکل عجیبی داشت، انگار مرا به سوی خود فرا می‌خواند.
    روی آن دستی کشیدم هیچ اتفاقی نیفتاد ولی احساس می‌کردم باید از آن دور شوم و یادم افتاد که باید خداحافظی کنم.
    تا آن زمان تخته وی‌یا ندیده بودم ولی در جایی خوانده بودم که وقتی کارمان با آن تمام میشود باید بگوییم (خداحافظ) و این خیلی مهم است.
    دوباره با صدای بلندتری گفتم (خداحافظ.) درست بالای تخته، یک موبایل آویزان بود.
    متوجه شدم که وقتی خداحافظی کردم موبایل تکان خورد اما اهمیتی به آن ندادم و فکر کردم حتما باد آن را تکان داده است هر چند که هیچ نسیمی را احساس نکرده بودم.
    به هر حال به قسمت جلویی فروشگاه رفتم و با فروشنده کمی حرف زدم و چیز دیگری توجهم را جلب کرد و خواستم آن را هم بخرم ولی در کمال تعجب متوجه شدم گواهینامه‌ام در کیف پولم نیست.
    از خرید منصرف شدم و به دنبال گواهینامه گشتم ولی اثری از آن نبود.
    بالاخره جلسه ملاقات لورا تمام شد و از آن فروشگاه عجیب خارج شدیم.
    باید دوباره به محل کارمان باز‌می‌گشتیم چون اتومبیل من در پارکینگ آن جا پارک بود ، در طول راه بازگشت، با این‌که تمام شیشه‌ها کاملا بسته بودند و رادیو هم روشن نبود ولی صدای هیاهو مانندی در فضای اتومبیل می پیچید به طوری که برای شنیدن حرف‌های یکدیگر باید تقریبا داد میزدیم.
    ورا که حسابی تعجب کرده بود، گفت: چرا این طوری شده است؟ گفتم: حتما باد است ولی او جواب داد: نه من صدایی شبیه به صدای فلوت میشنوم.
    از حرفش تعجب کردم ولی در همان زمان از سمت راست سرم صدای فلوت به گوشم خورد ، برگشتم ببینم کسی آن پشت نشسته است ولی کسی نبود و ترسیدم ولی با تحکم گفتم: همین الان بس کن.
    صدای فلوت و صداهای دیگر یک دفعه قطع شدند.
    لورا می‌گفت تا به حال چنین چیزی را ندیده است و من هم نمی‌دانستم آن چه بود ولی هر چه بود تن ما را حسابی لرزاند.
    به محل کارمان رسیدیم و از یکدیگر خداحافظی کردیم. من هم سوار اتومبیل خودم شدم و به سمت خانه حرکت کردم.
    در تمام مدت احساس می‌کردم تنها نیستم و کسی خیره به من نگاه میکند.
    وقتی به خانه رسیدیم داشبورد اتومبیل را باز کردم تا تقویم کارهای روزانه‌ام را بردارم و در کمال تعجب دیدم گواهینامه‌ام آن جا لای تقویم است.
    چطور سر از داخل داشبورد درآورده بود، هرگز نفهمیدم ولی همیشه احساس می‌کنم این موضوع و آن صداها به تخته وی‌یای درون فروشگاه مربوط می‌شود.
    وقتی بار دیگر لورا از من خواست همراه او پیش فالگیر بروم مودبانه پیشنهادش را رد کردم.

    داستان دوم : میز متحرک

    میخواهم داستانی واقعی را تعریف کنم.

    داستانی که چند سال پیش برای خواهرم اتفاق افتاد و باید بگویم تخته وی‌یا آن‌قدر قدرت دارد که حتی می‌تواند مبلمان خانه را حرکت دهد.
    خواهرم تعریف می‌کرد که یک شب او و دو زن دیگر در خانه یکی از آنها جمع بودند و می‌خواستند سرشان را با بازی با یک تخته وی‌یا گرم کنند.
    آن دو زن، مادر و دختر بودند و زن جوان‌تر خود دو فرزند کوچک داشت که در اتاق خواب خوابیده بودند و در واقع زن مسن‌تر مادربزرگ آن بچه‌ها بود.
    آنها می‌گفتند، می‌خندیدند و از بازی با تخته احضار ارواح لذت می‌بردند و در کل همه چیز را به شوخی گرفته بودند.
    ولی ناگهان خواهرم احساس کرد چیزی با آنها ارتباط برقرار کرده است.
    زن جوان‌تر به شوخی گفت: اگر واقعا یک روح در این خانه است باید یک جوری خودش را به ما نشان دهد آن هم به طور فیزیکی.
    ابتدا هیچ اتفاقی نیفتاد و زن‌ها به یکدیگر نگاه کردند و آماده شدند دوباره همه چیز را به مسخره بگیرند که ناگهان صدای سنگینی به گوششان رسید.
    انگار کسی چیزی را روی زمین می‌کشید و حرکت میداد ، صدایی آرام و مداوم که از اتاق کناری می‌آمد ولی در بسته بود و چیزی دیده نمی‌شد.
    زن‌ها به روی صندلی میخکوب شده بودند و فقط گوش می‌دادند که ناگاهان چشم‌های وحشت‌زده‌شان به در اتاق خیره ماند.
    در خود به خود باز شد و میز سنگین چوب بلوط که در اتاق مجاور قرار داشت،به خودی خود روی زمین کشیده و آرام آرام وارد اتاق آنها می‌‌شد.
    کم‌کم سر و صداها بلندتر شدند و حرکت میز به پرتاب بدل شد و میز تکان‌های شدیدی می‌خورد و صداهای وحشتناکی به گوش می‌رسید.
    مادربزرگ جیغ کشید و با وحشت به سوی اتاق خواب بچه‌ها دوید چون مطمئن شده بود که روح عصیانگر در خانه است و ممکن است به بچه‌ها آسیب برساند ولی با صدای جیغ او حرکت میز متوقف شد و همه چیز به حالت طبیعی برگشت.
    اما این خاطره هیچ وقت از ذهن آن سه زن پاک نشد.
    آنها شنیده بودند که ممکن است یک روح خبیث به سراغشان بیاید ولی باور نکرده بودند و با این اتفاق زن صاحبخانه تخته وی‌یا را سر به نیست کرد و آن میز چوب بلوط را نیز دور انداخت.

    داستان سوم : صداهای غیرعادی

    سال 1991 بود و من با یکی از هم‌دانشگاهی‌هایم هم‌خانه شده بودم.
    باید بگویم دوستم در یک خانه ارواح زندگی می‌کرد و من بدون این‌که بدانم، با او هم‌خانه شدم.
    اتاق خواب آن خانه در زیرزمین قرار داشت و یک پنجره کوچک در آن تعبیه شده بود تا نور را به داخل برساند ولی همان پنجره هم با یک پشت دری چوبی کاملا پوشیده شده بود به طوری که وقتی برق خاموش می‌شد دیگر چشم، چشم را نمی‌دید.
    یک شب وقتی داشتم آماده می‌شدم که بخوابم، برق رفت و در بسته بود و ذره‌ای نور به داخل نمی‌تابید.
    هنوز خوابم نبرده بود و با چشم‌های گشاد شده به اطراف نگاه می‌کردم و البته چیزی نمی‌دیدم.
    وقتی به دیوار اتاق که کنار تختم بود نگاه کردم چیز سفید رنگی را دیدم.
    به پنجره نگاه کردم گفتم شاید انعکاس نور در آینه باشد ولی هیچ نوری از پنجره نمی‌آمد.
    از دوستم پرسیدم او هم آن چیز سفید را روی دیوار می‌بیند؟ او خواب‌آلوده جواب منفی داد و همان وقت برق آمد ولی چیزی روی دیوار دیده نمی‌شد.
    از آن شب به بعد همیشه چراغ خواب را روشن می‌گذاشتیم.
    دو ماه گذشت و اتفاق خاصی نیفتاد به طوری که من حادثه آن شب را فراموش کرده بودم تا این‌که یک روز یکی از دوستانم را دیدم.
    او که به تازگی خانه‌تکانی کرده بود می‌خواست (تخته وی‌یا)ی خود را دور بیندازد چون می‌گفت چیز نحسی است و نمی‌خواهد آن را در خانه‌اش نگه دارد.
    دوستم گفت من تا به حال چند بار صداهای عجیبی را در خانه شنیده‌ام.
    مثلا وقتی تنها بودم شنیدم کسی مرا صدا می‌کند و یا صدای گریه بچه می‌آید و ما تصمیم گرفتیم تخته وی‌یا را به خانه ببریم و آن را در آنجا امتحان کنیم.
    آن شب روی کف زیرزمین نشستیم.
    در اتاق خواب سمت چپ من قرار داشت احساس می‌کردم چیزی در اتاق خواب است که حس بدی به من میدهد به همین خاطر بلند شدم و در را بستم.
    بعد نشستیم و انگشت‌هایمان را روی تخته گذاشتیم و تمرکز گرفتیم و منتظر شدیم اتفاقی بیفتد ولی نشانگر "وی‌یا" حرکت نکرد ، پس از چند دقیقه صداهایی را از درون اتاق خواب شنیدیم.
    مطمئن نبودیم چیزی که می‌شنیدیم واقعیت بود یا خیال.
    دوباره تمرکز گرفتیم و در تمام مدت هر دو به اتاق خیره شده بودیم ، صداهای درون اتاق بیشتر و بیشتر می‌شد.
    صداهایی شبیه به زوزه حیوانات وحشی به گوش می‌رسید انگار می‌خواستند از اتاق بیرون بیایند ولی نمی‌توانستند.
    ترسیده بودم زیرا آن صداهای دلهره‌آور گویی تمام خانه را می‌لرزاند.
    دوستم بلند شد و به سوی در اتاق رفت و با ترس آن را گشود ولی تنها چیزی که از آن بیرون آمد موجی از هوای سرد بود.
    بعد از این‌که در باز شد گویی صلح برقرار شد و دیگر صدایی به گوش نرسید و هیچ اتفاقی نیفتاد ولی باید بگویم کار در همان شب تمام نشد.
    از آن به بعد هر وقت که برق را خاموش می‌کردیم یک دسته از هیکل‌های سفید و غبار مانند را همه جا می‌دیدیم.
    حتی یک بار وقتی دوستم به اتاق خوابش رفت در روشنایی روز دید که غبار متراکم و سفیدرنگی بر روی تختش دراز کشیده است.
    من دیگر طاقت نیاوردم و از دوستم جدا شدم و از آن خانه رفتم و با خود عهد بستم دیگر به سمت تخته وی‌یا و احضار ارواح نروم.


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #2
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    شكارچيان روح و محققان مسائل ماوراءالطبيعه براي كشف مكانهايي كه در قلمرو ارواح هستند و تحقيق و بررسي درباره آنها از مسير عادي خود خارج ميشوند و به راههاي گوناگوني دست ميزنند اما افرادي هستند كه نيازي به جستجو به دنبال يافتن ارواح ندارند. ارواح هميشه در كنارشان هستند و در خانه خودشان.

    (توري وي) و خانوادهاش از اين نوع افراد خاص هستند. آنها در يك خانه قديمي كه متعلق به قرن هجدهم ميلادي است، زندگي ميكنند. خانهاي كه آشكارا تحت حكمفرمايي چندين روح و موجود نامرئي است. مطلبي كه ميخوانيد، داستان خانه (توري) است. من هميشه از اينكه در خانهاي كه حقيقتا خانه ارواح است بزرگ شدهام، احساس خوشاقبالي ميكنم. پدربزرگ و مادربزرگم بيش از پنجاه سال در يك خانه كهن دويست ساله با معماري باستاني زندگي كردند. اين خانه كه خانه روياهاي من است و نام آن را (خانه نانا) گذاشته بودم، در موطن من يعني مركز (نيوهمپ شاير) قرار دارد و به سبك اواخر سالهاي 1700 ساخته شده است.ادامه اين اتفاق را بخوانيد:

    آليس دوست خيالي من

    من در طول مدت عمرم (اكنون 28 سال دارم) در مقاطع مختلفي در آن خانه زندگي كردهام. من و خواهرم از وقتي خيلي بچه بوديم ميدانستيم يك چيزي در آن خانه با همه خانهها تفاوت دارد. يادم ميآيد تقريبا سه سال داشتم و درون تخت حفاظدارم گريه ميكردم و مادرم را صدا ميزدم چون احساس ميكردم كسي در آن اتاق ايستاده است و مرا نگاه ميكند. آن موقعها فقط يك حمام در آن خانه بود كه آن هم در بالاي پلههاي طبقه دوم قرار داشت. در طبقه دوم چهار اتاق خواب هم بود كه دو در دو طرف راهرو قرار داشتند. پلكان ديگري هم به اتاق زير شيرواني ختم ميشد. من و خواهرم هر دو ميترسيديم تنهايي به طبقه بالا برويم چون هميشه فكر ميكرديم يك نفر آنجا ايستاده است و ما را تماشا ميكند. آنقدر ترسيديم كه حتي وقتي به حمام ميرفتيم هم لاي در را باز ميگذاشتيم.


    مادرم ميگويد وقتي دو يا سه سال داشتم يك دوست خيالي به نام (آليس) براي خودم پيدا كرده بودم. تمام مدت با آليس بازي ميكردم و هميشه درباره او حرف ميزدم ولي ناگهان اين عادت را يك باره كنار گذاشتم و ديگر چيزي درباره او نگفتم. مادرم كه توجهش به موضوع جلب شده بود، علت را از من جويا شد. من جواب دادم: (او مرد) حالا هيچكدام از ما نميدانيم كه آيا واقعا آليس يك خيال بود يا يك روح.


    يك خاطره ديگر هم از دوران كودكيام به ياد دارم. يك روز روي تاب درون حياط نشسته بودم و به تنهايي بازي ميكردم و در همان حال خانه را تماشا ميكردم. ناگهان چشمم به پنجره اتاق زير شيرواني افتاد. قسم ميخورم كه يك نفر آنجا ايستاده بود و به من نگاه ميكرد. از نه سالگي به خواندن داستانهايي از ارواح روي آوردم و كاملا شيفته و مسحور آنها شدم. به همين خاطر وقتي مادرم گفت (خانه نانا) در تسخير ارواح است اصلا تعجب نكردم. همان وقت بود كه مادر داستانهاي واقعي از ارواح را كه براي او و داييهايم در آن خانه اتفاق افتاده بود، تعريف كرد. او درباره مردي گفت كه وقتي خيلي كوچك بود تصويرش را در آينه اتاقش ديد. او مردي سيبلو بود كه آستينهايش را به سبك قديم با كش بالا نگه داشته بود.

    شوخيهاي روحانه
    مادربزرگ اهل بيرون رفتن نبود و اغلب در خانه به كارهاي معمولي ميپرداخت. آن وقتها مادرم يك اسب داشت و وقتي او و برادرهايش در مدرسه بودند، مادربزرگ به اسب آب ميداد و آن را از اصطبل بيرون ميآورد تا در چراگاه بچرد. يك روز كه به همين منظور از خانه بيرون رفته بود، بعد از مدتي بازگشت و دستگيره را چرخاند تا آن را باز كند و به داخل برود ولي در باز نشد. خلاصه اينكه مادربزرگ مجبور شد از پنجره طبقه اول به داخل برود و وقتي در ورودي را از پشت نگاه كرد، ديد كسي يا چيزي آن را از داخل قفل كرده است. يك كم ترسيده بود ولي نه زياد زيرا تا آن زمان تقريبا همه افراد خانه حداقل يكبار موارد مشابهي را تجربه كرده بودند و اين بار نوبت به مادربزرگ كه من او را (نانا) صدا ميزدم رسيده بود. دفعه بعد دوباره مادربزرگ براي رسيدگي به اسب بيرون رفت. سپس به خانه برگشت. دستگيره را چرخاند ولي باز هم در باز نشد. دوباره از پنجره به داخل رفت و فهميد يك نفر بخاري قديمي و بزرگ اتاق پذيرايي را بيرون آورده، آن را در مسير اتاق پذيرايي تا در ورودي خانه حمل كرده و آن جا قرار داده است. حتما به او حق ميدهيد كه حسابي بترسد. آن روز مادربزرگ به همسايهاش تلفن زد و از او خواست تا برگشتن پدربزرگ پيش او بماند. اتفاق بعدي براي پدربزرگ افتاد. آن روز او در انبار مشغول كندن پوست يك آهو بود كه همان روز شكار كرده بود. او بهترين چاقوي مخصوص شكارش را برداشت و در ديوار فرو كرد بعد به آن طرف انبار رفت تا چيزي بياورد وقتي به سوي ديوار برگشت تا چاقو را بردارد و به كارش ادامه دهد، چاقويي در كار نبود. پدربزرگ گوشه و كنار انبار را گشت ولي تا به امروز ديگر كسي اثري از آن چاقو پيدا نكرده است.

    داستان پيرمرد
    وقتي چهارده سال داشتم پدر و مادرم از يكديگر جدا شدند و من، مادر، خواهر و برادر كوچكم به خانه ارواح مادربزرگ و پدربزرگ نقل مكان كرديم. از آنجا كه من نوه بزرگ نانا و پدربزرگ بودم اوقات زيادي را در كنار آنها ميگذراندم ولي آن زمان كه با مادر، خواهر و برادرم به آن جا رفتيم بيش از هر زمان ديگري فعاليتهاي ارواح را احساس ميكردم.
    نميدانم درست است يا غلط ولي بارها شنيدهام ارواح از بچهها انرژي ميگيرند و من، در آن زمان كه سه بچه در آن خانه حضور داشت اولين شبح را به چشم ديدم. آن روز روي تختم به خواب عميقي فرو رفته بودم كه ناگهان بيدليل بيدار شدم. صداي زنگ ساعت طبقه پايين به گوشم خورد و ناخودآگاه به ساعت شماطهدار اتاقم نگريستم. دقيقا نيمهشب بود. احساس غريبي داشتم. فكر ميكردم كسي مرا تماشا ميكند. به پايين تختم نگاه كردم. غباري سپيدرنگ ديده ميشد. آن غبار يا مه شبيه به يك انسان بود. انساني كه هيچ قسمت از اندامش قابل ديدن و شناسايي نبود. پيش خودم تجسم كردم كه او يك پيرمرد با ريش سفيد است. خيلي ترسيدم، برگشتم و به روي شكم خوابيدم و بالش را روي سرم فشار دادم. لازم به گفتن نيست كه آن شب ديگر خوابم نبرد. در طول اين سالها خيلي اتفاقات در آن خانه افتاده است كه همه آنها انسان را به ياد ارواح و اشباح مياندازد. خيلي چيزها ناپديد ميگشتند و بعد از مدتي خود به خود در جايي پيدا ميشدند كه صدبار گشته بوديم. بوهايي عجيب از عطرهاي قديمي در فضا ميپيچيد يا حتي گاه پيانو نيمههاي شب به خودي خود آهنگ مينواخت.

    ارواح بچهگانه
    آن موقعها ديگر مادر كار با اسب را آغاز كرده بود. او آموزش سواركاري ميداد و اسب تربيت ميكرد. هميشه بچهها دور و بر خانه ما در حال بازي و جست و خيز بودند. يك روز كه ما به نمايشگاه اسب رفته بوديم، پدربزرگ پيش مادربزرگ رفت و شروع به نق زدن كرد. او از والدين اين دوره و زمانه شكايت داشت و ميگفت ما كه پرستار بچه نيستيم كه آنها بچههايشان را دور و بر خانه ما رها ميكنند. مادربزرگ با تعجب گفت (ولي امروز هيچ بچهاي اينجا نيست. همه به نمايشگاه اسب رفتهاند.)
    پدربزرگ جواب داد (ولي يك دختر كوچولوي مو طلايي آن بيرون دارد ميدود.) مادربزرگ تاكيد كرد هيچ بچهاي اينجا نيست. اين تنها دفعهاي نبود كه دختر كوچولوي مو طلايي در آن خانه ديده شد. يك روز برادر پنج سالهام هم او را ديد و يكبار ديگر يكي از شاگردان مادرم گفت دخترك مو طلايي را پشت پنجره طبقه بالا ديده است. شايد او آليس بود! جالب است يكبار برادرم گفت يك دلقك شيطاني را در آشپزخانه ديده است. شايد اين حرف برادرم به نظر احمقانه برسد ولي مادرم ميگويد من هم وقتي كوچك بودم يكبار گفتم در آشپزخانه يك دلقك وحشتناك ديدهام.

    يك شاهد باتجربه
    مادرم مدتي به دو برادر تعليم اسب سواري ميداد. يك روز مادر آن دو به مادرم گفت: (اين دور و بر موجودات زيادي هستند.) مادرم با تعجب پرسيد: (موجودات؟!) زن پاسخ داد: (بله، ارواح، من آنها را ميبينم.) آن زن حس ششم قوياي داشت و خداوند اين توانايي ذاتي را در وجود او قرار داده بود كه ميتوانست ارواح را به چشم ببيند. او با پليس ماساچوست همكاري ميكرد و با كمك قدرت منحصر به فرد خود، افراد مفقود شده را پيدا ميكرد. او گفت: هر بار كه به خانه ما ميآيد، روح دو پسر بچه را ميبيند كه بيرون خانه زندگي ميكنند. او همچنين افزود: محلي كه خانه ما در آن قرار دارد درست شبيه به يك معبر است كه ارواح در آن رفت و آمد ميكنند.
    يك شب از آن خانم دعوت كرديم به خانه ما بيايد و آن جا را دقيقتر ببيند. او گفت: چهار روح اصلي در اين خانه زندگي ميكنند كه يكي از آنها (ادوارد) نام دارد. او همان سايهاي بود كه ما هميشه در پلهها و سالن خانه احساسش ميكرديم. يكبار كه با سرعت از پلهها بالا ميدويدم تا به دستشويي برسم سايهاي از يك انسان را جلوي خود ديدم و ناگهان در جايم ميخكوب شدم. به شدت ترسيدم. ميتوانستم پشت سر او را به راحتي ببينم. آن سايه از من گذشت و از ديوار انباري رد شد و به درون آن رفت. مادربزرگ هم او را ديد. آن زن گفت آن سايه (ادوارد) بوده او در آن خانه زندگي نميكرده و دوست خانوادگي ساكنان آنجا بوده است. ادوارد انسان بسيار تنهايي بود و پس از مرگ تصميم گرفت به آن خانه بازگردد زيرا خاطرات خوشي را از آن جا داشت. زن در ادامه گفت: ادوارد به ما علاقه زيادي دارد و دوست دارد ما اين موضوع را بدانيم. آن خانم به روحي به نام (ويولت مينز) هم رسيد ولي مطمئن نبود كه ويولت يك دختربچه است يا يك نوجوان ولي ميدانست او هميشه آنجاست. او همچنين گفت: خانم مسنتري نيز در آن خانه هست كه دوست دارد براي همه مفيد باشد.

    موجودات آشپزخانه!
    همان سال مادر مجددا ازدواج كرد. يك شب يكي از دوستان پدرخوانده جديدم به همراه پسر نوجوانش در خانه ما بودند. پسر او يك بچه شهري بود كه خيلي زود از فعاليت خسته ميشد. آن شب او روي كاناپه اتاق پذيرايي خوابيد. نيمههاي شب چراغ خواب او خاموش شد. او برخاست و به آشپزخانه رفت تا برق آنجا را امتحان كند، ولي در كمال حيرت و وحشت سه (چيز) را ديد كه دور ميز ناهارخوري نشستهاند. صبح روز بعد وقتي از خواب برخاستيم او گفت: (چيزهاي عجيبي در اين خانه هست. ميخواهم بروم خانه خودمان!) بايد بگويم كه ما اصلا حرفي از ارواح خانه به او نزده بوديم. او ديگر هرگز به خانه ما برنگشت. حتي پدرش هم به آن جا نيامد.
    من ميتوانم تا ابد درباره اتفاقات عجيب خانهمان برايتان بنويسم. ما هرگز احساس خطر يا تهديد نميكرديم. در واقع آن ارواح را بخشي از خانواده خود ميدانستيم و احساس ميكرديم آنها از ما و از خانهمان محافظت ميكنند.
    نيشگوني با انگشتان استخواني
    اين آخرين و شايد عجيبترين اتفاقي است كه برايتان نقل ميكنم. ده سال گذشته پدربزرگ و مادربزرگ زمستانها به فلوريدا ميرفتند و در ماه آوريل دوباره به (نيوهمپ شاير) باز ميگشتند و تا ماه اكتبر در آن جا ميماندند. دو سال پيش قبل از اينكه آنها آماده بازگشت به فلوريدا شدند، مادربزرگ در طبقه بالا و در يكي از اتاق خوابها جلوي كامپيوترش نشسته بود و كار ميكرد. ناگهان كسي از پشت سر او را نيشگون گرفت. نيشگوني كه به قول خودش گويي با انگشتان بلند و لاغر استخواني گرفته شده بود.
    آن موقع پنجاه و دو سال بود كه مادربزرگ در آن خانه زندگي ميكرد ولي اين نخستين باري بود كه او واقعا ترسيد و تا دو هفته بعد هيچوقت به تنهايي و بدون پدربزرگ به طبقه بالا نميرفت. اين اولين باري نبود كه (او) با مادربزرگ تماس داشت. بارها وقتي در آشپزخانه در حال كار بود احساس ميكرد كسي از كنارش ميگذرد و با بدن او برخورد ميكند ولي اين بار نيشگون او واقعا مادربزرگ را از جا پراند. من به مادربزرگ گفتم: (نانا، شايد او ادوارد بوده كه ميخواسته به شما بگويد نميخواهد از اينجا بروي.) ولي حرف من درست به نظر نميرسد چون پدربزرگ قسم ميخورد كه اين (اجنه او هميشه آن ارواح را اين طور خطاب ميكرد) تا فلوريدا به دنبالشان ميرود.

    بازگشت فرزند
    پسر 22 ساله من روز هشتم آگوست از دنيا رفت. او در حال موتورسواري بود كه يك اتومبيل به او زد و ضربه مغزي شد. پسرم هفت روز در كما بود و فكر ميكنم در آن هفت روز بيشتر اوقات روحش از بدنش جدا ميشد. شب اول وقتي در حالت نيمه بيداري بودم پيش من آمد و گفت آن تصادف تقصير او نبوده است. روز آخر يكبار ديگر آمد و گفت گيج شده و نميداند چه كند. همان روز عصر پسرم مرد. از آن زمان تاكنون اتفاقات عجيبي برايم افتاده است. ولي چند روز پيش عجيبترين آنها برايم رخ داد. آن روز صداهاي زيادي در گوشم ميشنيدم به طوري كه تصميم گرفتم كمي بخوابم. ساعت يازده صبح بود. به پهلو دراز كشيدم. احساس كردم چيزي به پشتم خورد. برگشتم. كاملا بيدار بودم. پسرم پاي تختم ايستاده بود به طور باورنكردني سفيد بود و نوري نقرهآبي از او به اطراف ميپاشيد. نوري شبيه به الكتريسيته. ميتوانستم به راحتي او را ببينم، موهايش، صورتش، عضلات بازويش و... كاملا بيدار بودم. با صداي بلند نامش را صدا زدم. او مثل هميشه لبخند زد و به طرف من آمد. اصلا نفس نميكشيدم. قبل از اينكه به تخت برسد ناگهان متلاشي شد و به ميليونها ستاره تبديل شد. تمام اين اتفاقات حدود پانزده ثانيه طول كشيد. من بيدار بيدار بودم و از اين اتفاق سر در نميآوردم. او پسرم بود. خودش بود ولي با چهرهاي روحاني. تا آخر عمرم اين اتفاق را فراموش نخواهم كرد و دوست دارم باز هم او را ببينم.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #3
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    استادي گفته است كه چند سال قبل جواني كه در حدود سن هيجده سالگي بود بهدفتر من مراحعه كرد و گفت: شما مدعي هستيد كه پاسخ هر سوالي را ميدهيد ولي قطعا" بعضي از سوالات را نمي توانيد فورا" جواب بدهيد.بلكه لااقل بايد براي بعضي از آنها چند ساعتي مطالعه كنيد تا بتوانيد جواب آن سؤال را بدهيد اما من با آنكه درس نخوانده ام هر سوالي را از من بپرسيد بدون مطالعه وبطوري جواب خواهم گفت كه خود شما تصديق كنيد. جواب آن صحيح و كامل است و حتي بهتر از بعد از مطالعه شما جواب گفته ام.

    من اول فكر كردم كه او مريض رواني است و حرفهاي بي اساس مي زند .بلاخص كه چشمهايش بمانند مريضهاي رواني متعادل نبود. ولي با اصرار او كه ميگفت: خواهش ميكنم از من سؤال كنيد من از او پرسيدم اسم و فاميل من چيست؟ او اسم و فاميل مرا طبق آنچه در شناسنامه ام بود گفت. با آنكه در آن زمان فاميل من در شناسنامه ام غير از آنچه به آن معروف بودم و كسي جز عدهء معدودي از آن اطلاع نداشتند من خيلي از اين گفته تعجب كردم. پس از آن سؤالات غير علمي از او پرسيدم. او همه را صحيح جواب گفت. ولي چند مشكل علمي و فلسفي را كه از او سؤال نمودم ميخواست درست جواب بگويد ولي مثل كسي كه بايد به او تلقين كنند و بايد ياد بگيرد و بعد جواب بگويد برايش مشكل است كه يكسره مطلب را اداء كند بود. لذا آن چند مسئله را نوشت و گفت: من جواب اينها را براي شما يكساعت ديگر مي آورم. من متوجه شدم كه كسي مطالب را به او ميگويد و لذا مي تواند جوابهاي مختصر را نقل كند ولي جوابهاي مفصل و علمي را نمي تواند ظبط كند تا بتواند آنها را نقل نمايد. من به او گفتم: نه لازم نيست كه خودت را زحمت بدهي اجمالآ" متوجه شدم كه ميتواني پاسخ سؤالاتي كه از تو نموده ام بدهي ولي من از تو مي خواهم كه بگوئي اينها را چه كسي بتو در گوشت ميگويد. آيا او خودش را بتو معرفي كرده است.(آن جوان با اين جملات فكر كرد كه من متوجه اصل مساله شده ام لذا بدون توجه گفت) ميگويد: من روح يك نفر از كساني هستم كه از قيد بدن خلاص شده ام. ولي بعد مثل آنكه از گفتن اين جملات پشيمان شد و گفت: شما چه كار داريد كه اين مطلب را از من سؤال مي كنيد؟ من به او گفتم كه تو از همان روح سؤال كن كه آيا مي تواني مطالب را بمن بگوئي يا نه.اگر اجازه نداد منهم راضي نيستم تو كاري بر خلاف دستور آن روح پر عظمت بكني. او چند لحظه سرش را پائين انداخت و مقداري صورتش سرخ شد.سپس سرش را بالا كرد و گفت: من فقط بعضي از چيزها را اجازه مي دهد كه من براي شما بگويم. گفتم: بپرس آيا مي تواني چگونگي ارتباطت را به او از اول براي من بگوئي؟ او گفت بله اجازه مي دهند. لذا من به او گفتم: پس اگر اشكالي ندارد اولين برخوردتان را با آن روح شرح دهيد. او گفت: يك روز در مدرسه معلم سر كلاس برايمان ديكته مي گفت. من يك كلمه را فكر مي كردم كه بايد با سين بنويسم.ناگهان احساس كردم كه دستم بي اختيار طوري برگردانده شد كه با صاد نوشتم ولي آن كلمه را خط زدم و دوباره خواستم با سين بنويسم باز هم نتوانستم و يا صاد نوشتم.ولي ناراحت بودم و با خودم ميگفتم حتما يكي از غلط هائي كه از ديكته ام ميگيرند همين خواهد بود. اما با كمال تعحب صدائي شبيه به صدائي كه از تلفن بيرون مي آمد بگوشم رسيد كه نه اين كلمه با صاد بايد نوشته شود. من از آنروز با اين صدا آشنا شدم و هر وقت چيزي را نميدونم همين صدا بمن ميگويد و حتي سر جلسات امتحان و بعضي از اوقات در كارهائي كه من نميتوانم طبق دستورش عمل كنم.مثل كسي كه مرا كناري بگذارد اختيار را از دست و زبان و اعضاء و جوارح من ميگيرد و با اعضاء بدن من كارهائي را كه او ميخواهد و بنفع من است انجام مي دهد.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #4
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    پرفسور هيسلوپ استاد كرسي روانشناسي دانشگاه كليمپيا ميگويد: من در يك مجلس احضارارواح توانستم روح يكي از دوستان ثروتمندم را پس ار فوت او احضار كنم.


    او از شرح چگونگي جان كندنش را سؤآل كردم. گفت: حالتي پيدا كردم صد برابر بدتر از


    آنوقتي كه دزدي وارد منزل بشود و دست و پاي انسان را ببندد و در مقابل چشم انسان تمام قابهاي زينتي و وسائل منزل را كه در عالم منحصر بفرد بوده است از بين ببرد. قاليهايابريشمي را قطعه قطعه كند و آتش بزند و بلاخره همه چيز را بگيرد و حتي يك قطعه لباس هم


    براي ستر عورت به انسان ندهد. من پس از مرگ به آنكه از نظر قدرت روحي مي توانستم به عوالم بالا پر بكشم اما روزها و ماهها در همان اطراف خانه و يا اطراف قبرم پرسه ميزدم. و از قدرت مافوق قدرتها براي دوباره برگشتن به بدنم استمداد طلبيده و عجز ناله ميكردم. من گفتم: خوب دوست من عاقبتت چه شد؟ گفت: يك روز وارد قبرم شدم ديدم بدنم متعفن شده و پوسيده است و ديگر بدرد زندگي با من


    نميخورد مدتي كنار بدنم نشستم و خاطراتي را كه در دوران شصت سال زندگي با او داشتم بياد


    آوردم و زياد گريه كردم و پس از ساعتها تاثر و ناراحتي قبرم را ترك كردم و بسوي خانه ام


    آمدم. ديدم كه زن و فرزندانم بر سر تقسيم اموالم نزاع مي كردند. و اما پولهاي نقد مرا نيز هر


    چه بدستش رسيده بود بسرقت برده بود و چون زنم هنوز جوان بود مردي كه هميشه من از او


    بدم مي آمد و مخفيانه از زنم خواستگاري كرده و براي تصاحب اموالم كه در دست زنم بود شب و روز تلاش مي كرد . اينجا بود كه ديگر طاقت نياوردم و براي خود در دورترين نقاط جائي را كه هيچ چيز جر آفتاب سوزان ندارد انتخاب كردم ولي آن ناراحتي و تاثيري كه در جدا شدن از دنيا متوجهم شد بهيچ وجه قابل جبران نيست و مرا از درون مثل شعله هاي سوزان آتش


    مي سوزاند. يكي از دانشمندان ميگويد : وقتي كه به پدران و مادران و دوستان محرز و مسلم شد


    كه مرگ رابطه آنها را با فرزندان و آشنايان قطع نمي كند و آنها از بين نميروند بلكه در جهان


    ارواح بحيات خود ادامه مي دهند و آنها را ملاقات خواهند كرد ديگر در مرگ عزيزان خود ناله


    و شيون نمي كنند. وقتي كه متكبران و مستبدان و خود پسندان از ارواح شنيدند كه تكبر و غرور و زور گوئي بديگران در اين جهان بزرگترين عواملي هستند كه روح صاحبشان را در آن جهان دچار رنج و مشقات و انحطاط مي كنند و مدتهاي طولاني بايد دور از ارواح نيكوكاران و خوبان باشند مسلما" چنين اشخاصي روش زندگي خود را تغيير مي دهند.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #5
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    سوالاتی در مورد ارواح
    هدف از خلقت، واقعاً چيست ؟؟
    آيا مرگ پايان همه چيز است ؟؟
    آيا واقعاً روح و دنياي ماوراء وجود دارد ؟
    .1-بهشتي که خداوند در قرآن کريم وعده داده است ، کجاست ؟
    پاسخ (( همانا آخرين جهان و آخرين مأواست ، يعني : حق)). .


    2-آيا اينکه بعضي افراد ادعا مي کنن ارواح را مي بينند صحت دارد ؟
    پاسخ (( مشاهده ي يک روح به صورت تجسدي بدون حضور مديوم تجسدي توهمي است که روح به وجود مي آورد و در واقع خود روح نيست ؛ بلکه در ذهن افراد تصوير سازي مي کند . اين تصوير را روح به ذهن فرد متبادر مي کند و فرد در واقع دچار توهم نيست ، بلکه روح را به صورت ذهني مي بيند . ))
    3-آيا ارواح پس از ترک جسم فيزيکي به آن جسد سر مي زنند ؟

    پاسخ (( بعضي ارواح زياد از جسم خود دور نمي شوند ؛ يعني گاهي به آن سر مي زنند
    4-چرا ارواح با زميني ها تماس مي گيرند ؟
    پاسخ: (( به علت اينکه ارواح بعضي اوقات مي خواهند زميني را از موضوع يا خطري آگاه کنند و يا حتي آنان را راهنمايي و آنان را بيشتر آگاه کنند . همچنين در اصل نيروي اِک ( حق ) است که اين گونه ارتباطات را برقرار مي سازد و اطلاعاتي را که بايد به اين گونه انسانها داده شود ، منتقل مي کند . ))

    5-آيا در کرات ديگر ، موجوداتي همچون ما انسانها وجود دارند ؟

    پاسخ (( بله در کره ي اگزول که با کره ي زمين فاصله اي بسيار زياد دارد و در کهکشاني ديگر است ، انسانهايي وجود دارند که از داشتن گوش و لب محرومند و به کمک تله پاتي حرف مي زنند و درست شبيه ما هستند و ازدواج مي کنند و بچه دار هم مي شوند.))

    6-آيا تمامي ارتباطاتي که به نام ارواح مختلف صورت مي پذيرد ، به دست همان ارواحي برقرار شده که خود را به آن نام خاص معرفي مي نمايند ؟

    پاسخ (( خير . بعضي ارتباطات به ارواحي مربوط مي شود که شما مي شناسيدشان و به نام افرادی دیگر در جلسه حاضر می شوند و ارتباط برقرار می کنند
    . ))
    منظور این است که در بعضی جلسات ارتباط روحی ، به علت وجود افراد بدگمان یا کسانی که می ترسند و یا اصولاً به وجود روح اعتقاد ندارند ؛ و یا به علت وجود امواج منفی که گاهی بیش از امواج مثبت است ، در ارتباط خللی ایجاد می گردد و در نتیجه ارواحی دیگر ارتباط برقرار می نمایند . اطلاعاتی که این دسته ارواح می دهند اغلب نادرست است و آنان از افکار و ذهن حاضران در جلسه استفاده می کنند و خود را وابستگان ایشان معرفی می نمایند . البته تشخیص درستی ارتباطات به دانش روحی برگزار کننده ی جلسه بستگی دارد
    .

    7-شما ما انسانها را چگونه می بینند ؟

    پاسخ (( انسانها برای ارواح پشت و رو ندارند . ارواح آنان را به صورت سایه می بینند))

    8-تفاوت ارواح نیک و شرور چیست ؟

    پاسخ (( ارواح نیک نور هستند و ارواح شرور تاریکی . در واقع نه ما وجود مادی داریم نه ارواح شرور . ما فقط به صورت نور یا انرژی هستیم و آنان به صورت تاریکی . به معنای محبت و نزدیکی به خداوند و تاریکی به معنای غفلت و دوری از خدای متعال))

    9-چرا شما قصد دارید از طریق مدیومها کتاب بنویسید ؟
    پاسخ (( منبع آن خداست ، که این نیرو را به ما می دهد . همه ی ارواح برای مدتی این انرژی شفابخش را به دست می آورند))

    10-آیا ارواح در القای دانشی که به اختراعات واکتشافات و غیره منجر میشود دخالت دارند ؟

    - ((
    هر چه در این جهان به ارواح یا دانشمندان گفته می شود ، همه را از طریق تله پاتی می گوییم تا بتوانیم شما را روشن کنیم و تمام اینها باز می گردد به راهنمایی شما به دست ما ارواح))
    منظور این است که هر چه بیشتر بشر برای کسب دانش الهی آماده تر شود ، به همان نسبت این دانش را ارواح در گوشه و کنار جهان به افراد و دانشمندان و نویسندگان القا می کنند و همین باعث کشف و شهود و تجلی و انعکاس دانش الهی از جهان اثیری به جهان فیزیکی می گردد و در جهان مادی ، به صورت اختراعات و اکتشافات دانشمندان انعکاس می یابد و ما همواره تحت القائات ارواح گوناگون هستیم ولی انتخاب راه خیر و شر با خود ماست
    .

    11- آیا امکان پذیر هست که افرادی از جهان مادی به جهان خلقت برده می شوند ؟

    - ((
    بله ، البته کسانی که قلبی پاک داشته باشند و خداوند اجازه ای بردن آنان را بدهد . البته اینان همان کسانی هستند که این جهانها را با چشم دل می نگرند . همچنین کسانی که : الف ) روح تجسد یافته ی متعالی هستند ، ب ) عشق و محبت در وجود ایشان بسیار است ، ج ) حق را درک کرده اند و غیره . )

    12-آیا خراب بودن هوا بر ارتباط با ارواح تدثیر می گذارد ؟

    پاسخ (( بله ، رابطه ای مستقیم دارد زیرا ما ارواح نمی توانیم در هر هوایی به سطح کره ی زمین نزدیک شویم . همان طور که می دانید چون ارواح نور هستند در تشعشات نور خورشید یعنی در هوای آفتابی دیده نمی شوند ، ولی در هوای بارانی دیده می شوند و این باعث ترس مردم می شود و به همین علت ، خداوندی که بندگانش را دوست می دارد به ما اجازه نمی دهد به سطح زمین بیاییم . همچنین مواد سیال نمی تواند در برف و باران سیال بماند و در هوا معلق گردد ، در نتیجه سنگین می شود و ما در این هوا دیده می شویم ، البته به صورت ذرات نورانی))
    البته این موضوع در مورد ارواح نیک و متعالی صدق می کند . معمولاً در جلساتی که در هوای بارانی به هنگام رعد و برق تشکیل می شوند ، ارواحی ارتباط برقرار می کنند که در سطح زمین هستند و اغلب گفته های آنان نادرست است .

    13-اگر در روی زمین انرژی ارواح تمام شود چه بر ایشان رخ می دهد ؟

    پاسخ (( ما قبل از آنکه انرژمی مان تمام شود بر می گردیم هیچ گاه روحی بدون انرژی روی کره ی زمین نمی ماند)) .

    14-فاصله ی کره ی زمین ( جهان مادی ) با جهان خلقت چقدر است ؟

    پاسخ (( خیلی بیشتر از آنچه بتوانیم آن را روی کاغذ بیاوریم آیا شما آخر فضا و کیهان را می شناسید ؟ بنابراین انتهایی وجود ندارد و در اصل این جهان جزئی از جهان خلقت است))

    15-آیا افراد عادی می توانند هاله های انسانها را ببینند ؟ چگونه ؟

    پاسخ (( هر کسی می تواند هاله های خود و دیگران را ببیند . البته اگر تمرکز کنند و یا اینکه به اتاقی تاریک بروند و یک نفر به دیگری نگاه کند . اگر به نقطه ای خیره شود و تمرکز کند ، حتماً هاله های دیگری را خواهد دید . و این دیدن هاله ها بر اثر مرور زمان بسرعت و همراه با رنگ ، در روشنایی نیز اتفاق می افتد))

    16-تمرکز یعنی چه و افراد چگونه می توانند تمرکز کنند ؟

    پاسخ (( تمرکز یعنی اینکه انسان ذهنش را از هرگونه فکر و خیال خام پاک کند و تنها درباره ی آن چیزی که می خواهد انجام دهد یعنی تمرکز فکر کند . تمرکز هنگامی صورت می گیرد که فرد ، انرژی های منفی را بیرون راند و انرژیهای مثبت را بگیرد و همچنین فکر خود را خالی از هرگونه تخیلات کند . می توان ساعتها به نقطه ای سیاه نگاه کرد که دیدن آن نقطه به علت اینکه ریز است ، تمرکز را افزایش می دهد و فرد می تواند از تمرکز خود نتایجی مثبت در هر زمینه کسب کند)) .

    17-آیا ارواح از اینکه می توانند با زمینی ها تماس برقرار نمایند ، خوشحال می شوند ؟

    پاسخ(( بله ، زیرا آنان تا مدتها دلبستگی شدیدی به زندگی زمینی و بازماندگان خویش دارند . البته شاید بعضی ارواح از این ارتباطات خشنود نباشند و فقط به این دلیل خوشحال باشند که برای راهنمایی انسانها می آیند ، نه چیز دیگر))

    18-آیا جامدات روح دارند ؟

    پاسخ (( جامدات روح دارند ، ولی درک ندارند . شاید ما انسانها یک تکه گچ را فاقد روح بدانیم چون ما روح آن را حس نمی کنیم زیرا درک ندارد ، در صورتی که ما انسانها هم زمانی در جسمی همانند آن تجسد یافته بودیم و جامدات هم آمده اند تا تکامل یابند))
    19-معیار طبقه بندی ارواح در جهان خلقت چیست ؟
    پاسخ (( معیار طبقه بندی این است که هر کسی که کار نیک ، رفتار پسندیده و کار شایسته ای در جهان مادی انجام دهد ، درجه اش بسیار بالاتز فردی است که نماز می خواند ولی بدون آنکه بداند چرا ؟))!

    20-آیا ارواح ادیان مختلف و یا مردم یک شهر یا کشور ، در جهان خلقت در یک مدار خاص قرار می گیرند ؟

    پاسخ(( خیر ، همان طور که انسانها با زبانها و فرقه های متفاوت بر روی کره ی زمین قرار دارند ، ارواح هم همگی از هر دینی که باشند ، باز هم همان طور طبقه بندی خواهند شد . یعنی اینکه کسی که مثلاً مسیحی یا زرتشتی و یا حتی مسلمان است ، اگر بداند برای چه زندگی می کند و به دنیای پس از مرگ معتقد باشد و به خداوند متعال و وجود او ایمان داشته باشد ، همانند بقیه خواهد بود . همان طور که خداوند در بخشی از آیه الکرسی می فرماید : در دین هیچ اجباری نیست ، هدایت از گمراهی مشخص شده است))


    21-آیا ارواح در کشورهای مختلف به نسبت عقایدشان به شکلهای گوناگون تماس می گیرند ؟

    پاسخ (( خیر ؟ شما انسانها هستید که به طرق مختلف می خواهید با ما ارتباط برقرار کنید مثلاً مسلمانان با خواندن فاتحه ای از خداوند برای آمدن یک روح نیک درخواست می کنند و در فرقه ای های دیگر فقط با قلبی پاک و یا با تمام وجود خواستن ، ارتباط برقرار می کنند . البته هیچ فرقی نمی کند)) .

    22-آیا غیر از جهان مادی جهان دیگری وجود دارد ؟

    پاسخ (( بله ، جهانی با نام زیبای جهان خلقت))

    23-آیا جهان مادی با انفجار بزرگ ( مهبانگ ) به مرحله ی تشکیل کهکشانها و سیارات رسیده است؟

    پاسخ (( تمام جهان خیر. نیمی از جهان ، یعنی فضا و کیهان و ماورا که همگی یکی هستند از همان اول وجود داشته است ولی خورشیدها و سیارات و ستارگان و غیره با انفجاری بزرگ پدید آمده اند . یک چیز را به یاد داشته باشید که هر چیزی که در جهان وجود دارد ، از سیاره ای بسیار کامل گرفته تا شهابی که بتازگی به صورت سیاره ای سیال به حرکت درآمده است ، همگی دارای نظمی معین و مشخص می باشند))
    24-آیا در خارج از منظومه ی شمسی سیاره ای شبیه کره ی زمین وجود دارد که در آن حیات وجود داشته باشد ؟
    پاسخ (( شبیه زمین بله ، ولی انسانهایی که درون آن زندگی می کنند تقریباً شبیه انسانهای کره ی شما هستند . با این تفاوت که آنان فقط چشم دارند و برای صحبت کردن هم از نیروهای تله پاتی استفاده می کنند))


    25-لطفاً در مورد آسمان و فضای لایتناهی ، توضیح دهید که چیست ؟

    پاسخ(( آسمان همان است که شما انسانها هم آن را می بینید . فضا محلی است که ارواح آن را ماورا می نامند و از آنجا که انرژی کسب می کنند و فضای لایتناهی ، فضایی است که شما انسانها نمی توانید به آن وارد شوید ، مگر اینکه به صورت مواد سیال باشید و یا به صورت نور ( انرژی)


    26-آیا پایانی برای جهان وجود دارد ؟

    پاسخ (( خیر ، چون خداوند نابود نمی شود ، پس جهان هم پایدار خواهد بود . البته ممکن است در آن تغییراتی به وجود آید ولی مسلماً نابود نخواهد شد))

    27-آیا در این فضای بیکران موجودات متفکر دیگری هم شبیه انسان وجود دارد ؟

    پاسخ (( شبیه ، شبیه انسان خیر . تقریباً شبیه او متفکری که به دنبال علم باشد ، خیر وجود ندارد . فقط انسانهای تله پاتی هستند که متفکرند))

    28-کره ی زمین چگونه به وجود آمد ؟

    پاسخ (( کره ی زمین ابتدا گوی آتشینی بود که از خورشید جدا و سپس به صورت توپی پرتاب شد و در قسمتی از فضا سکنی گزید و سپس بمرور زمان و بتدریج سرد شد و آبها و درختان و پستی ها و بلندی ها پدید آمد))


    29-آیا موجودات تله پاتی به وجود خداوند پی برده اند ؟
    پاسخ (( خیر . مثلاً انسانهایی که در کرات دیگر وجود دارند ، هنوز نه نیروهای خود را کشف کرده اند و نه حق را درک کرده اند . بنابراین تله پاتی هیچ گونه ارتباطی با شناخت حق ندارد))
    .
    30-آیا قبل از بشر فعلی بر کره ی زمین موجودات متفکر یا شبیه انسان می زیسته اند؟

    پاسخ: (( متفکر ، خیر . شبیه انسان هم ، خیر))

    31-لطفاً در مورد موجودات بزرگی که در گذشته آنها را خدایان می نامیدند و قدرتی فوق العاده داشته اند ، توضیح دهید
    .
    پاسخ (( آنها همان ارواح نیک بودند که مقام بسیار بالایی داشتند و اجازه ی استفاده از نیروی کامل خویش را یافته بودند و آن قدر نیرو از خداوند متعال گرفته بودند که به آنها ارابه ی خدایان گفته شده است . خداوند وقتی دید که آنها در همه کارهای بندگان بیش از حد دخالت می کنند و بندگان دیگر او از این مسأله رنج می برند ، نیروهای خود را از آنها گرفت و نیرویی بسیار ضعیف برایشان باقی گذارد . مثلاً خدایان قدیم انرژی لازم را در خود داشتند ولی ما ارواح نیک باید آنها را از کیهان بگیریم))
    .

    32-آیا درست است که این نیروی خدایی از خدایان گرفته و در جایی مثل ذهن انسان پنهان شده است ؟

    پاسخ (( بله ، در جایی پنهان شده که خود انسان هم نمی داند و این نیروها در اعماق وجود او قرار دارند و فقط هنگامی پدیدارمی گردند که خود انسان هم تلاش کند تا این نیروهای خفته ی درون خویش را بیدار سازد و بخواهد از آنها به نحو احسن استفاده کند

    33-از چه زمانی ارواح نیک به صورت خدایان بر روی زمین می زیستند ؟

    پاسخ (( ارواح خدایان از زمانی که به انسانها یاد داده شد که خدایی وجود دارد و جهانی دیگر هست خود را بر روی زمین حس کردند و تا هنگامی که انسانها را اذیت و آزار کردند و بالاخره خداوند دستور داد که این نیروها از آنها گرفته شود ، بر روی کره ی زمین می زیستند))

    34-آیا انسان ، شکل تکامل یافته ی موجودی دیگر است یا مستقلاً خلق شد ؟

    پاسخ (( خداوند می گوید : ما انسان را از خاک خلق کردیم و به او قدرت تفکر و نیروی فکر و اندیشه را آموختیم)) .
    35-آیا بیماران صرعی مدیوم هستند ؟

    پاسخ(( بله ، مدیوم های بسیار قوی هستند که می توانند هم گفتاری ، هم کتابتی و هم تجسدی باشند)) .

    36-آیا کمک و راهنمایی کردن دیگران عمل خوبی است و کارما دارد ؟

    پاسخ (( کمک به افراد کار خوبی است اما اگر 1- فرد بخواهد 2- بتوان به او کمک کرد 3- وضع به شکلی نباشد که فرد خود را از قبل شکست خورده بداند در نتیجه کارما نیز نخواهد داشت))
    37-منظور شما از خدایان چیست ؟

    پاسخ (( منظور کسانی هستند که مردم به جای خداوند بزرگ و رحیم آنها را می پرستیدند ، همانند بتها ، خورشید ، ماه و)) ...

    39-پدیده ی سالم ماندن بعضی از اجساد به چه علت است ؟

    پاسخ (( روح بعضی از از اجساد تمایل به خارج شدن ندارد و یا اینکه دوست دارد که در کنار جسدش بماند . بنابراین چنین اجسادی ممکن است که حتی پس از قرنها باز هم کمی سالم بماند . همچنین به علت اینکه فرد روحی متعالی داشته و از نیرو و انرژیهای خویش استفاده ی بسیار نموده است ، جسدش نیز دارای انرژی می باشد و همین انرژی است که موجب بقای جسد است))
    39-مثلث برمودا چیست و چه نیروهایی سبب غیب شدن هواپیماها و کشتی های در آن منطقه می شود ؟

    پاسخ (( مثلث برمودا حفره ای است به شکل مثلث درون اقیانوس که در این مثلث نیروی کششی بسیار عجیبی وجود دارد همه ی اجسام را به سمت خود می کشاند و در خود حفظ می کند . درون این حفره پر از امواج مثبت انرژیها و نیروهای متعددی که اگر چیزی که انرژی منفی دارد به آنجا برود ، جذب نخواهد شد و خنثی می گردد و بر روی آب خواهد ماند و اگر مثبت باشد ، جذب می شود و از بین می رود . در مورد انرژی هواپیما نیز چنین است . نیروی مغناطیسی ، هواپیماها را جذب می کند و همین طور خیلی چیزهای دیگر را به طرف خود می کشاند . آن مثلث در اصل کانون نیرویی است که نیمی از آن از کرات دیگر آمده و نیمی دیگر از آن ، از ماورا و کیهان بر سطح زمین فرود آمده است . چون نیرو و انرژی کیهان بسیار زیاد و قدرتمند و کشش آن هم زیاد است ، بنابراین همه ی این نیروها با یکدیگر نیروی عجیب و خارق العاده ای به وجود می آورند که به صورت الکتروسوانیس یا همان نیروی کششی مثبت است))

    40-چرا قاره ی آتلانتیس به زیر آب فرو رفت ؟

    پاسخ(( زیرا آن قاره ، قاره ای بود بسیار زیبا و باشکوه و مردم و حیوانات همگی در صلح و آرامش بودند . از هنگامی که مزردمی بسیار خودخوا و سودجو در میان آنان پدیدار شدند و قصد سوء استفاده داشتند ، خداوند آنان را به قعر اقیانوسها برد . البته آب شدن برفهای قطب و در نتیجه بالا آمدن آب دریاها نیز در این امر دخیل بوده است . همچنین قاره ی آتلانتیس انرژیها و افکار مثبت داشت که با یک انرژی کوچک منفی آسیب می دید و از بین می رفت و علت آن بیشتر همین بوده است))
    41-آیا آمدن سفینه از کرات دیگر بر روی زمین واقعیت دارد ؟ اگر چنین است آنها برای چه کاری می آیند ؟

    پاسخ(( بله ، واقعیت دارد . همان طور که انسانهای کره ی زمین می خواهند بفهمند و کنجکاو هستند که در کرات دیگر چه می گذرد ، آنها نیز کنجکاو این مسأله می باشند .
    42-چرا خداوند انسانها را بر روی کره ی زمین آفرید و بر روی کره ای بزرگتر یا کوچکتر خلق نکرد ؟

    پاسخ (( زیرا کره ی زمین دارای آب و هوای بهتری می باشد و اندازه ی آن نیز بنابر نیروی اِک تنظیم گردیده است و هیچ نیرویی نیست که در مقابل نیروی اِک ( حق ) مقاومت کند که بخواهد زمین را نابود کند ، مگر خود حق))
    43-شکل گیری حیات در کرات و کهکشانها و همچنین نابودی آنها چگونه صورت می گیرد ؟

    پاسخ (( ابتدا به مرور زمان کراتی که نزدیک خورشید هستنمد ، دارای حیات می گردند ، و پس از گذشت چندین میلیون سال ، آن کره گرم می شود و جای خود را به کره سرد بعد از خود می دهد . این عمل تا آخرین کره ادامه دارد و در آخر هم این کهکشان نابود می شود))


    44-آیا نیروی حس ششم در افراد وجود دارد ؟

    پاسخ (( حس ششم در همه ی انسانها وجود دارد ولی بعضی از آن استفاده ی صحیح و برخی استفاده ی نادرست می کنند و بعضی افراد هم از این نیرو استفاده نمی کنند . این حس پس از تمام حواس پنجگانه می باشد که به آن حس پیش بینی و روشن بینی یا چشم سوم می گویند))
    45-رویا دیدن با خواب چه تفاوتی دارد ؟
    پاسخ (( رویا هنگامی است که انسان در حال نشستن و یا دراز کشیدن به آن فرو می رود و آن قدر افکارش گسترش می یابد که متوجه هیچ چیز در اطرافش نیست . ولی در خواب ، همان گونه که از مفهومش که از مفهومش پیداست ، انسان می خوابد و جسم اثیری اش خارج می شود ، اما در رویا جسم اثیری خارج نمی شود و فقط افکار گسترش پیدا می کند و در کیهان به سفر می پردازد)) .

    46-آیا گیاه و جسم هم روح دارند ؟

    پاسخ(( بله ، جسم اثیری هم دارند . )) ممکن است صخره و یا کوه در دوری جمادیت روح داشته باشند ولی هیچ گاه جسم اثیری ندارند ولی عقل و آگاهی دارند . ))

    47-چه کسانی روح نگهبان خود هستند ؟

    پاسخ (( کسانی که با تکامل روحی و همچنین طی دوره های متوالی زیاد هاله های اطرافشان بیش از بقیه ی انسانها شده و آن افراد کسانی هستند که قلبشان نیز پاک است و ظاهر و باطنشان یکی است))

    48-شرایط افرادی که می خواهند در یک جلسه ی ارتباط با ارواح شرکت کنند چیست ؟

    پاسخ (( کسانی که می خواهید برای شرکت در جلسات انتخاب کنید ، باید سرایط زیر را دارا باشند :
    1-ترسو نباشند
    .
    2-بیمار نباشند
    .
    3-به عالم پس از مرگ و وجود روح اعتقاد قلبی داشته باشند
    .
    4-کاملاً ایمان داشته باشند و در برخورد با ارواح خیلی آرام و خونسرد باشن
    د.
    5-شوخ طبع نباشند و سکوت را مراعات کنند
    .
    6-درکل امواج منفی درمحیط نباشد چون امواج منفی باعث اختلال در فرکانس ارتعاشات ما میگردد))
    .
    49-آیا می شود در زمان سفر کرد ؟ آیا بشر می تواند دستگاهی بسازد که بتواند با آن در زمان سفر کند ؟



    پاسخ(( الان شما این دستگاه را ساخته اید . دستگاهی به نام هیپنوتیزم . چه چیزی بهتر و کاملتر از آن ؟ بله ، هیپنوتیزم همان سفر در زمان است که می توان با آن هم به گذشته و هم به آینده سفر کرد)).
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #6
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    یک سرگذشت:


    الا بالذکر الله التطمئن القلوب ياد خدا ارامش بخش دلهاست
    نقل قول از نقش اول داستان:
    دوستان عزيز سلام اميدوارم در پناه خداوند متعال در کمال صحت و سلامت باشيد
    موضوعاتي که ميخواهم در اين پست مطرح کنم را همين اول عارض ميشوم
    که بي جهت مزاحم دوستان نشوم و وقت انان را نگيرم تا در صورت نداشتن تمايل به خواندن
    مطالب من به پست مطلوب خود مراجعه نمايند:
    من در اين پست سرگذشت زندگي ام
    اينکه چه وقت به وجود نيرويي عجيب در خود پي بردم
    واينکه پس از پي بردن به نيرو چه اتفاقاتي براي من افتاد///.

    (هدف من از طرح اين موضوع و پست اين بود که اگر بتوانم تجربيات بسيار ناچيز خود را بعنوان دوست
    کوچک در اختيار شما دوستان و اساتيد بزرگوار قرار دهم پس خواهش ميکنم جسارت من را بخاطر ايجاد پستي با موضوع شخصي عفو بفرماييد ممنون ميشوم)

    سلامي مجدد

    من از همان بدو تولد سايه شومي روي سرم بود زيرا پس از بدنيا امدن من مادرم فوت کرد (در بدو زايمان)

    من و پدرم تنهايي زندگي ميکرديم تا اينکه پدرم نيز در سانحه رانندگي جان باخت .در ان زمان من 8 سال بيشتر نداشتم ... البته مرگ حق است ولي از خدا ميخواهم حتي اگر يک لحظه از عمرم باقي مانده باشه به من ثابت کنه که مرگ پدر و مادرم تقصير من نبوده است.

    از ان پس با عمويم زندگي ميکردم واقعا مشکل بود تحمل اون همه غصه دوران سختي داشتم تا 12 سالگي که اولين اتفاق براي من رخ داد شب بود و من خوابيده بودم که به ناگاه احساس برون فکني سطحي به من دست داد(البته الان اين را ميدانم ان زمان خيلي ترسيدم) احساس ميکردم
    سينه ام را کسي محکم نگه داشته و نميگذارد روح من از ان قسمت خارج شود .فکر کنيد يک نفر
    راست خوابيده و روي او از وسط شکم يک هاله بصورت پرانتز وجود دارد مثل الا کلنگ .
    فقط روح همان وسط قفل شده بود . البته اين طور حس ميکردم . من بطور بسيار ارام صداي ناله خودم را ميشنيدم که ميخواستم از اين وضع خلاص شوم ولي مثل بختک روي من افتاده بود. البته بايد بگم که چيزي بنام بختک وجود نداره و من فقط بخاطر درک عاميانه اين مثال رو زدم .کم کم حس کردم دارم باز
    ميگردم بدنم به اصطلاح مور مور ميشد و عرق سردي کرده بودم وقتي به خودم اومدم تا صبح
    از ترس زير پتو خوابيدم و خيس عرق شدم صبح که بيدار شدم از عمويم در مورد اين قضيه سوال کردم
    او هم به من گفت چيزي نبوده احتمالا درخوردن غذا زياده روي كرده اي و... خلاصه من هم قانع شدم و شب بعد هيچي نخوردم(از ترس ) با لاخره با زحمت خوابم برد ولي پس از چند دقيقه همان احساس به من دست داد
    (برون فکني) اين بار شديدتر همه چيز رو حس ميکردم ولي نميتونستم کاري انجام بدم ناگهان حس کردم چيزي مثل نيرو از سمت سرم به نيمه راست بدن و بالاخره دستم جاري شد و قصد تکان دادن دستم را داشت

    توضيح: اين حالت در علم اسپريتيسم يا همان ارتباط با ارواح کتابت ناميده ميشود البته اين لقب
    به مديوم اطلاق ميشود . مديوم کتابت . حالتي که مديوم بدون اختيار شخصي و فقط توسط روح حاضر در
    جلسه توسط دست خود چيزهايي را مينويسد يعني دست مديوم در اختيار روح قرار ميگيرد

    در همين حال به دست من فشار خفيفي وارد امد من واقعا ترسيده بودم که ناگهان زن عموي من وارد شد برق را روشن کرد من همه را حس کردم اوبا نگراني مرا تکان داد به يکباره حس کردم همه چيز تمام شد و چشمانم را باز کردم ولي حالتي مثل کساني که فشارشان افتاده باشد داشتم زن عموي من بواسطه ناله هاي من بيدار شده بود.ان شب گذشت و من نخوابيدم فردا به اتفاق عمويم نزد روانپزشک رفتيم
    چون او فکر ميکرد بواسطه مرگ والدين و تنها شدنم بيماري افسردگي گرفته ام دکتر نيز همين نظر را داد وتعدادي قرص و ...
    ولي من ميدانستم که قضيه چيز ديگريست . پس از ان روز تا 3 سال هيچ اتفاقي نيفتاد ولي من هميشه نيرويي را در خودم حس ميکردم. به همين خاطر به سمت ماورا کشيده شدم تحقيق پشت تحقيق
    ان موقع بود که متوجه شدم که دچار برون فکني شده بودم علاقه اي عجيب به ماورا و ارواح پيدا کرده
    بودم هر جا مطلبي از ارواح گير مياوردم ارشيو ميکردم ولي تحقيقات جدي من از 19 سالگي اغاز شد
    من ان زمان اطمينان داشتم که نيروي مديومي در من وجود دارد من ارشيوي از عکسهاي ان زمان را دارم عکسهايي در شب . در ويرانه ها. در خانه که 80% انها قريب به اتفاق اورب را نشان ميدهند

    توضيح:ابتدايي ترين و اولين صورت پديدار گشتن هاله هاي روحي که به صورت دايره هاي تو پر ديده
    ميشوند در اصطلاح اورب ميگويند
    اولين تجربه پديدار گشتن روح را در 20 سالگي تجربه کردم به اتفاق دوتن از دوستان به يک جلسه احضار رفتيم روح توسط مديوم با روش حسي احضار شد

    توضيح:روش حسي يا حساس روشي است که در ان روح بصورت خيلي نزديک با مديوم رابطه برقرار ميکند و مديوم حضور روح را خيلي جدي و به وضوح حس ميکند

    در زمان احضار حال بسيار بدي داشتم بطوريکه توسط نگهبان جلسه به بيرون راهنمايي شدم از درون
    داغ بودم و مانند کسي بودم که داره از داخل تخريب ميشه تا بعد از تماس مديوم همين حال بودم پس از
    پايان ارتباط حال من رو به بهبود رفت مديوم بعد از کمي استراحت توسط نگهبان متوجه حال من شد و
    مرا به گوشه اي کشيد و گفت: شما مديومي ؟ من گفتم احتمالا چيزهايي وجود دارد او گفت تا بحال چنين
    ارتباط نزديکي با ارواح نداشته و ان نيز بخاطر وجود من در محل بوده ...(وجود دو مديوم)
    از ان روز به بعد زندگي من عوض شد و مسيري حرفه اي را در پيش گرفتم توسط همان مديوم به شخص
    ديگري معرفي شدم که در المان اقامت داشت به اتفاق دوستان به المان رفتيم واو مرا مورد ازمايش قرار داد و ميزان نيروي مديومي مرا حول و حوش 67% تشخيص داد

    توضيح:نيروي مديومي در تمام افراد وجود دارد ولي ميزان ان فرق داردامکان دارددر يک نفر 1% و يک نفرديگر 100%باشد

    پس از ان تمرينات ريلکسيشن من شروع شد روزي 2 ساعت را اختصاص به اين کار ميدادم تمرينات
    ريلکسيشن در بالا بردن قدرت تمرکز اثر زيادي دارد و همچنين شخص را در يک دنياي مجازي قرار مي دهد که برايش بسيار مطبوع است

    پس از اين قضايا من رفت و امد زيادي در جلسات احضار داشتم و دارم
    ولي هيچگاه اولين روزي که تجسد روح را جلوي چشمم در اتاق ديدم را فراموش نميکنم ان موقع من22
    سالم بود تنها در اتاق نشسته بودم که ناگهان حالم بد شد نزديک بود بالا بياورم ولي ناگهان حالم عوض شد و از درون گرم شدم خودم تعجب کردم که چرا يهو حالم عوض شد روي صندلي نشستم و متوجه شدم
    خبري است ناگهان سر درد خفيفي گرفتم و احساس برون فکني به من دست داد در اين حال چشمانم باز بود ولي نميتوانستم کاري انجام دهم تا اينکه بعد از حدودا 2 دقيقه جلوي چشم خودم نوري بسيار کم و ضعيف را ديدم که به
    صورت ريسمان نقس بسته بود بسيار هيجان زده شده بودم ولي نمي توانستم حرکت کنم ان نور بصورت عمودي در عرض اتاق تکان ميخورد و ناگاه محو شد حال خستگي زيادي داشتم انگار يک روز تمام نياز به استراحت دارم همانجا روي صندلي خوابيدم وقتي بلند شدم ضعف داشتم و انگشتانم رعشه بسيار خفيفي داشت پس از يک ساعت حالم جا امد ولي از اين قضيه افسوس ميخوردم که چرا دوربيني موجود
    نبود
    پس از ان شروع به نصب دوربين در کل ساختمان کردم (مدار بسته)
    و سه دوربين هم دم دست براي عکسبرداري که يکي از انها در کنج اتاق کاشته شده بود و توسط ريل حرکت ميکرد
    من و دوستانم تيمي را در اين زمينه تشکيل داده ايم و تا الان موفق شديم چيزهاي جالبي را بدست اوريم
    نمونه اش را ميتوانيد در پستهاي قبلي ببينيد ...
    من تا اين زمان ارتباطهاي زيادي با ارواح و جن داشته ام (حالتهاي متفاوت بعضي مواقع کم
    و بعضي مواقع زياد) البته قضيه جن فرق دارد که فعلا از ان ميگذريم چون زياده گويي شد

    و در اخر اجازه بدهيد تجربه نزديک به مرگ ديروز ظهر را برايتان بگويم
    ديروز ظهر متوجه شدم قرصي را که دکترم تجويز کرده تمام شده (روانپزشک به خاطر اختلالات خواب)
    و بدون خوردن ان دراز کشيده و خوابيدم پس از مدتي از جا برخاستم احساس سبکي داشتم ايستادم و پشت سرم را نگاه کردم و خودم را ديدم که روي تخت دراز کشيده ام (برون فکني کامل) برايم زيادعجيب نبود ولي کمي احساس ترديد داشتم تابحال اين حالات را نداشتم ناگهان در اتاق نوري را ديدم که به صورت پراکنده پخش شد ودر نهايت تداعي گر يک هاله نور کامل شد دراين اثنا حس غريبي به من گفت
    بازگشتي وجود نداره ان زمان تازه فهميدم که چه اتفاقي افتاده ميخواستم ايه الکرسي بخونم ولي ذهنم ياري نميداد به کل فراموشش کرده بودم البته بگم من اعتقادات ضعيفي ندارم نميدونم چرا ذهنم ياري نميداد فکر کنم به دليل اين بود که جسم من به سرعت از کالبد مادي خود جدا شده بود (مورد مشابه ديده شده)
    فقط از خدا کمک خواستم که ناگهان اون نور شديدا به چشمم خورد و من چيزي يادم نمياد
    فقط ميدونم وقتي بيدار شدم دوباره برگشته بودم ولي خوابم ميومد مانند کسي که از هيپنوتيزم برگشته
    وخدا را شکر کردم سجده شکر گذاشتم و بعد سريعا بدنبال قرصم راهي شدم
    بله دوستان اين مسائل شايد به راحتي براي خواننده يا شنونده هضم نشوند ولي همينطور بود که گفتم
    و بقيه ميگن... البته من عضو کوچکيم ... دوستان من خلا صه اين ارتباطها رو نوشتم ولي اينو ميگم اين چيزها واقعا وجود داره شک نکنيد
    من تا همين الان که اين پست را مينويسم تحقيقات زيادي را در اين مورد انجام داده ام و هر روز با مورد عجيب تري رويرو ميشوم ولي اين را ميگم : من با مديومهاي متعددي مصاحبت داشته ام که
    همه انها در يک چيز مشترکند انها همه ميگويند: در اين قضايا شک نکنيد و انها را به سخره نگيريد..


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #7
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    دوستان مطمئنا همگي فيلم final destination يا همان (( مقصد نهايي)) را ديده ايد و گمان نكنم كسي

    اين فيلم را نديده باشد ... مخصوصا سري دوم ان بسيار جذاب و ديدني ميباشد ...

    من يكي از طرفداران پر و پا قرص اين فيلم هستم ولي گمان نميكردم كه قرار است بجاي a.j.cook بازيگر اصلي

    سري دوم اين فيلم بازي كنم ...

    قضيه باز ميگردد به 4 سال پيش ...

    شب ساعت 3:00 جلسه ي احضاري داشتيم ... روحي را از طريق روش (( گويا )) يا همان (( مديوم گويا ))

    احضار نموديم ...

    توضيح : در اين روش روح توسط كلام مديوم صحبت ميكند ... يعني به نوعي در كالبد مديوم وارد شده و گفته هاي خودش

    را با زبان مديوم بيان ميكند ...


    من به خلسه فرو رفتم ... احساس سنگيني ميكردم ... تا بحال ارواح زيادي را با اين روش احضار نموده بوديم ولي اين

    يكي فرق داشت ... البته اين را بگويم كه من ان شب كسالتي داشتم ...

    خلاصه در حال انجام روش گويا بوديم كه ناگهان خودبخود از حالت خلسه بيرون امدم ... احساس ميكردم بدنم تحمل

    اينكار را ندارد ... سرم گيج رفت و تنها چيزي كه يادم مي ياد اينه كه سرم درد شديدي گرفت و ديگه هيچ ...

    بعد از گذشت تقريبا 2 ساعت به هوش اومدم ولي حالم دگرگون بود ... حالت عجيبي داشتم ... مانند اين كه چيزي در

    وجودم سنگيني ميكرد ... چشمهام سياهي ميرفت ... انگار خواب بودم و داشتم خواب ميديدم ...

    رفته رفته حالم بهتر شد ... ولي هنوز سنگين بودم ... بلند شدم و سراغ كارهايم رفتم ...

    اعضاي گروه هم به كاراي خودشون مشغول شدند ...

    احساس غريبي داشتم ... فكر ميكردم كسي در درون من زندگي ميكنه ... نداي دروني رو حس ميكردم ...

    ناخوداگاهم كاملا فعال شده بود ... چيزهاي خاصي رو جلوي چشمم ميديدم ... سايه ها و نورها و ...

    البته اين عوامل زياد نا مانوس نبود چون من در زمان تمرينات باز گشائي چشم سوم و چاكراها به اين موارد بر خورده

    بودم ولي اين حس كمي پيچيده تر بود ... گمان ميكردم نيروي تازه اي بدست اورده ام ولي اين نيرو چندان جالب نبود...

    خلاصه روز به شب رسيد ... اون شب به دليل خستگي و كسالت ^ كار شب و تعطيل كردم و خوابيدم ...

    به دليل خستگي زياد زود خوابم برد و خوابي ديدم كه اين خواب اولين پلان فيلم مقصد نهايي رو برام شروع كرد ...

    در خواب ديدم كه در خانه هستيم همه اعضا ء...

    دور هم نشسته ايم بعد يكي از دوستان بلند ميشه تا وسيله اي رو مهيا كنه كه پاش سر ميخوره و با صورت محكم

    ميخوره به تاج صندلي اتاق نشيمن ... تاج صندلي هم تيز بود براي همين داخل چشمش ميشه و ...

    كه ناگهان از خواب پريدم ... احساس بدي داشتم ... تا صبح نخوابيدم ...


    صبح دور هم جمع شديم تا كارهامون رو انجام بديم ( در همون اتاق نشيمن )

    دلهره داشتم ميدونستم الان يك اتفاقي ميفته ... ولي بروز ندادم ... اما اون شخصي كه توي خواب ديدم رو تحت نظر

    داشتم ... تا اينكه اتفاقا اون بلند شد تا يكسري از ديسكتهاي مربوط به كار رو بياره منم نيم خيز و اماده بودم ...

    گمون ميكردم دارم خواب ميبينم ... دقيقا همون موردي بود كه در خواب ديده بودم ...

    در همين فكرها بودم كه ناگهان پاي اون دوستمون به ميز پايه ميز گير كرد تا اين صحنه رو ديدم سريع بلند شدم و

    به طرفش رفتم و گرفتمش ... باورم نميشد اون داشت دقيقا به سمت تاج صندلي ميرفت ... از اين حركت من همه

    جا خوردن و دليلش رو متوجه نشدن ... كه چرا من انقدر با اضطراب بلند شدم ...

    بعد از اينكه اين مورد به خير گذشت موضوع رو با همه مطرح كردم وگفتم كه از اين به بعد همون كاري رو ميكنين كه

    من ميگم ... پس از دريافت ok از همه سراغ كارها رفتيم ... اولين مورد به خير گذشت ...

    بعدا همون شخصي كه قرار بود زمين بخوره به من گفت : اميد انگار يكي منو حل داد ... يك نيروي خاص ...

    تنها چيزي كه ميتونست جواب اين مورد رو به ما بده روحي بود كه شب قبل احضارش كرديم ...

    براي همين سريعا يك جلسه ي احضار ديگه ترتيب داديم ... ولي بخاطر اينكه حال من چندان خوب نبود نتوانستيم ادامه

    دهيم و نيمه تمام رهايش كرديم ...

    ولي پي بردم كه به دليل اينكه من بيمار بودم و توان احضار را نداشتم روح حاضر بر من غلبه كرده است ...

    به نوعي مرا در تسخير گرفته و به جاي ناخواگاهم عمل ميكند البته ناخوداگاهي كاملا اگاه ... !!!

    بطوري كه اينده بيني مرا فعال ساخته بود ...

    حالا ديگه فقط منتظر بودم كه اتفاق ناگواري بيفته ...تا شب هيچ موردي پيش نيومد ...

    شب ساعت 1:00 خوابيدم ... ولي در هراس بودم كه امشب چه ميبينم ... دوباره در خواب موضوعي را ديدم ...( پلان 2)


    يكي ديگه از اعضا رو ديدم كه از خونه بيرون ميره و ناگهان به طرز وحشتناكي با اتومبيلي تصادف ميكنه ...

    دوباره از خواب پريدم داشتم كلافه ميشدم ... شبانه همه را بيدار كردم و موضوع خواب رو گفتم ... ان شخصي كه در

    خواب ديده بودم فردا صبح قراري داشت ولي با توجه به اين مورد قرارش را كنسل كرد و خدا رو شكر هيچ اتفاقي نيفتاد.

    فرق اين موضوعي كه براي ما پيش اومده بود با فيلم مقصد نهايي اين بود كه اگر ما يك بار از مهلكه جون سالم به در

    ميبرديم ديگه خطري وجود نداشت ... البته اميدوار بوديم كه وجود نداشته باشد ...و همين طور هم شد ...

    اين نيروي درون اعصاب منو خرد كرده بود ... مطمئنا وسايل مرگ ما رو اين روح فراهم ميكرد زيرا اگه اينطور نبود و

    قرار بود كه اين اتفاقات بطور طبيعي برامون بيفته مطمئنا تا اخر هفته همه مون ميمرديم ... و اين با عقل جور در نميومد

    براي همين قراري با (( دانس )) گذاشتيم ...

    ( دانس همون مديومي بود كه از من تست گرفت ... در تاپيك روشهاي 9 گانه از او نام بردم )

    خلاصه نزد دانس رفتيم و موضوع رو براش گفتيم ... بله درست بود من در تسخير اين روح پليد در اومده بودم ...

    دانس نيز گفت : چرا وقتي كه بيماربودي جلسه ي احضار رو ترتيب داديد ؟ و...

    خلاصه قرار شد كه جلسه اي با حضور دانس ترتيب بديم و موضوع رو حل كنيم ...

    جلسه رو برگزار كرديم ... من و دانس به عنوان مديوم در اون جلسه بوديم ... دانس مديوم كمكي و من مديوم اصلي...

    بخاطر اينكه اين مشكل براي من پيش اومده بود بايد به عنوان مديوم اصلي حاضر ميشدم و دانس نيز منو ياري ميكرد...

    وارد خلسه شدم ...ناگهان در خيالم خودم رو ديدم ( پلان 3 ) ... بله اين بار نوبت خودم بود ...

    يك سياهي ديدم كه روي سرم رو پوشوند و ديگه هيچي ... نميدونستم منظور از اون سياهي چي بود ؟

    قرار بود من چه طوري بميرم ؟ در همين اثنا نزديك بود دوباره از خلسه خارج بشم كه دانس كمكم كرد و پس از مدتي

    تونستيم روح رو بيرون كنيم ... حالم كمي بهتر بود ... تا شب پهلوي دانس بوديم ...

    قضيه اون سياهي رو كه در خلسه ديدم بيان كردم و بحثي پيرامونش شكل گرفت ... ولي نتيجه دقيقي نداد ...

    خلاصه شب را نزد دانس گذرانديم و صبح راهي شديم ... به خانه باز گشتيم و تا دو روز هيچ خبري نبود ولي من هنوز

    هم حس خاصي داشتم ... با اينكه ميدونستم اون روح خارج شد ولي ناخوداگاهم هنوز غلياناتي داشت ...

    شب خوابيديم و صبح اول وقت سوار ماشينم شدم و به سمت محل كار رفتم ...

    در راه حال بدي داشتم و همينطور اطراف رو نگاه ميكردم ...و منتظر بودم هر ان اتفاق بيفته ...

    خلاصه به محل مورد نظر رسيدم ولي باز هم حال دگرگوني داشتم ...



    حالا بشنويد از (( پلان اخر )) كه فقط ميشه گفت لطف خدا شامل حالم شد وگرنه الان اينجا نبودم ...


    ماشين و پارك كردم وقتي خواستم پياده بشم موبايل زنگ خورد ... يكي از دوستان بود ... ميخواست از حال من اگاه بشه

    در ماشين باز ولي چفت بود ... همينطور كه در ماشين نشسته و مشغول صحبت بودم اطرافو نگاه ميكردم ...

    كه ناگهان صداي خاصي شنيدم ... صدا از بالا بود سريع به بالاي سرم نگاه كردم و ديدم مخزن برقي كه بالاي سرم بود

    داره كنده ميشه و الانه كه بيفته ... بدون توجه به هيچ چيز فقط از ماشين پريدم بيرون ... كه ناگهان مخزن برق با شدت

    روي ماشين افتاد و ماشينو داغون كرد ...



    فقط خدا رحم كرد ... وگرنه ...

    اينم اخرين پلان بود .........

    تا چند وقت حال خوبي نداشتم و دقيقا حال بازيگر فيلم مقصد نهايي a.j.cook رو درك ميكردم ...

    هيچوقت فكر نميكردم اينچنين تجربه اي رو داشته باشم و خدا رو شكر كه همه چيز به خير گذشت ...

    پس از اين اتفاق دوباره جلسه اي داير كرديم ولي از روح خبري نبود ... و اين اتفاق اخرين تير تركش بود...

    حالا متوجه شدم اون سايه اي كه در زمان خلسه حس كردم چي بود ... بله همين مخزن برق بود ... كه قرار بود روي

    سرم بيفته ... باز هم ميگم واقعا به خير گذشت ...

    ما فقط از ماشين يك عكس گرفتيم و بعد اونو به زباله دوني ماشينها فرستاديم ...


    اين هم موردي نادر از ازار ارواح ...................... دوستان شايد اين مورد در نوشته كمي سطحي به نظر بياد ولي خواهشا اونو از ديد حرفه اي ببينيد ... و بدونيد اين مورد واقعا

    بوقوع پيوست ... البته براي من هم مانند خواب بود ... راستي جديدا من به فيلم (( كشتار با اره برقي )) علاقه مند شده ام ... خدا رحم كنه ...


    البته من اين موارد و بطور خلاصه قيد نمودم ... ولي چيزي كه مهمه اينه كه اين موارد بوقوع پيوست و فقط لطف خدا شامل حالمون شد ...




    اگر بنده اين موضوع را با كمي چاشني طنز بيان كردم فقط بخاطر اين بود كه خواندن ان خسته كننده نباشد وگرنه اگر خودتان را در موقعيت قرار دهيد ....................
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #8
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    تمام لشگر در صف ايستاده به لعن و لعنت مشغول شدند و صداها را به لعن بلند ميكردند و ديده ميشد در ساحت برهوت ميليون ميليون به آن تيرهاي شهاب، افزوده شد و دود و غبار، فضا و عرصه آنجا را تيره و تار كرد.
    و چنان شدت يافت كه اگر شهاب به يكي اصابت ميكرد، از زمين بلند ميشد و در بين، شهابهايي كه به آنها اصابت ميكرد از اصابت يكي به طرف مشرق و از ديگري به طرف مغرب و از سوم به شمال و از چهارم به جنوب و گاهي به بالا و گاهي به پايين، همچون گويي در بين چوگانهاي مختلف، حيران و سرگردان و در ميان فضا ميبود؛ تا پس از مدتي به زمين ميرسيد.
    و از شدت شوق، لشگر، بر لعن خود ميافزود، تا حدي كه دهانها خشك و زبانها كند ميشد.
    و بدنهاي آنان كباب ميشد و همچون پنجره، سوراخ سوراخ شده و با اين همه، آتش دلشان خاموش نميشد و از خوشحالي چشمشان روشن نميشد. چه، آخرين درجه حصول انتقام و آرامي و خنك شدن دل مظلوم، به مردن ظالم و بيرون شدن از دار هستي بود؛ چنانكه در دنيا خنك شدن دل مظلوم، بيرون كردن ظالم از صفحه دنيا بود، كه در نظر، نيست گردد و مردن و نيست شدن از عالم آخرت، شايد ممكن نباشد؛ چون زندگي در آنجا ذاتي است ولو اگر بدن آنها كباب و سوراخ گردد، چنانچه فرموده است: «و زندگي واقعي سراي آخرت است... سوره عنكبوت، آيه 67) و هرگاه پوستهاي تنشان (در آن) بريان گردد (و بسوزد) پوستهاي ديگري به جاي آن قرار ميدهيم... سوره نساء، آيه 56).
    با روساي افواج كه هفت نفر بوديم و با هفت نفر از روساي ملائكه، در خيمه من جمع شديم و بناي مشورت نهاديم چه كنيم تا انتقام كلي حاصل شود و دلها از جوش و خروش، ساكن و آرام گيرد و با اين جنگ معنوي كه پيش گرفتهايم، دلها خنك شود.
    بعضي گفتند: «خوب است با اسلحه سرد وارد برهوت شده، آنها را قطعهقطعه كنيم ولو نميرند، شايد دلمان خنك شود.»
    آقاي ملائكه گفت: «به يقين معلوم است كه آن عذابي كه دارند، بيشتر از كشتار شماست. علاوه بر اين، اجازه دخول در برهوت براي شما نيامده است.»
    ديگري گفت: «علاوه بر اين، با دخول ما در برهوت، عذاب از آنها برداشته ميشود؛ زيرا همان طور كه مومن از آتش جهنم ترسان است، آتش بيش از او، از مومن ترسان است؛ پس دخول ما در برهوت براي عذاب آنان، باعث رفع عذاب از آنهاست و اين نقض غرض است.»
    من گفتم: «سبب و باعث جوش و جگرخوني ما، جوش و خروش و اندوهگيني امام زمان(عج) است، تا دل او خنك و خالي نگردد، محال است كه دل ما خنك شود؛ چون دل شيعه، پايبند دل اوست. بايد فكري نمود تا او را از انتظار بيرون كرد و اين به غير از دعا و التماس از خدا، كه اذن خروج به او بدهد، چارهاي ندارد. ما با جديت تمام، از چارهساز بيچارگان ميخواهيم كه درد ما را چاره كند.»
    طلب فرج و گشايش
    و همه اين راي را پسنديدند، به جز ملائكه كه سكوت كردند و در اين هنگام جمعي از لشگر آمدند و گفتند كه: «دلهاي ما خنك نميشود، بدون استعمال سيف و سنان.»
    گفتم: «برويد همه را اعلام كنيد كه در صف شوند، رو به سمت بيتالمعمور كه بايد از خدا بخواهيم تعجيل ظهور را، كه دردهاي ما به ظهور درمان شود و راي اهل حل و عقد بر اين قرار گرفته است و دعاي فرج در آخرالزمان از افضل دعاهاست.»
    خودمان هم برخاستيم و رفتيم جلوي صفهاي ايستاده و دستهاي گدايي را بلند كرده و خوانديم: (خدايا! گرفتاريها سنگين شد، مخفيها برملا شد، پردهها كنار رفت، اميدها بريده شد، زمين بر ما تنگ آمد و آسمان رحمتش را از ما دريغ كرد.)
    گفتيم: (خداوندا! مرا از قبر برون آور در حالي كه كفن به كمر بستهام و با شمشير كشيده و نيزه برافراشته دعوت ملكوتي حق را در دل شهر و صحرا، لبيك گويم.)
    صفوف را به حال دعا، ترك كرديم! چند نفري رفتيم؛ تا ببينيم و بشنويم صورت گفتگوي ملاء اعلي را و بدانيم كه پيغمبر و علي و اولادش در چه حالند؟
    ديديم كه پيغمبر(ص) و علي(ع) و اهل بيتشان نيز در صف شدهاند و دستها به دعاي فرج بلند است و در عقب سر آنها، صفوف انبياء و مرسلين، كروبين و ملائكه مقربين، همه به دعا ايستادهاند كه حد و حصر ندارد.
    و فهميديم كميسيون شور و اتحاد ما، بر دعاي فرج نيز، اشاره باطني ملاء اعلي بوده كه جنبش اين سايه، از آن شاخه گل است.
    گفتم: «البته در صفحه دنيا تاثير نموده؛ چون نظر نموديم، ديديم حضرت حجت نيز با اصحاب خاصش، در سر كوهي، دست به دعا بلند كردهاند و در شهرها و بلاد اسلام، در مساجد و غيرها، مجامع مومنين، كم يا زياد، منعقد شده، مشغول دعا و ختم «أَمَّنْ يُجيبُ» هستند.
    در صحراها؛ جوخه جوخه، از حيوانات درنده و چرنده و پرنده، اجتماعاتي دارند و هر يك به زبان خود از طول انتظار فرج، ناله ميكنند.
    پس از ديدن اين مناظر به نيل مقصود و حصول فرج، اميدواري كلي حاصل شد. برگشتيم نزد صفوف دعا ديديم حال انقلابي بر اين بيچارهها رخ داده.
    بعضي با لبهاي خشكيده به حال گريه دست به دعا برداشته، حيرتزده ايستاده.
    بعضي جامه بر تن چاك زده و بيخود افتاده، گفتم: «برخيزيد و هوشيار شويد! كه اميدواري حاصل شد.»
    و من مردم، پس ديدم ايستادهام و خويشان من در اطراف پيكر من، براي من گريه ميكنند و من از گريه آنها اندوهگينم و به آنها ميگويم: «من نمردهام» ديدم كسي به حرف من گوش نميكند، گويا مرا نميبينند و صداي مرا نميشنوند، دانستم كه آنها از من دورند و من نظر به آشنايي و دوستي به آن جنازه دارم، پيكرم را بعد از غسل و ديگر كارها، به طرف قبرستان بردند و من همه آن چيزها را ميديدم، پيكرم را سرازير گور كردند و من در گور ايستاده تماشا ميكردم، در آن حال وجود مرا ترس و وحشت گرفته بود، به ويژه هنگامي كه ديدم در گور جانورهايي پيدا شدند و به پيكر حملهور شدند و آن شخصي كه در گور جنازه را خوابانيد، معترض آن جانورها نشد، گويا آنها را نميديد. از مردم دادرسي خواستم، كسي به دادم نرسيد و هر كه مشغول كار خود بود، زن و فرزندانم را صدا كردم، اما آنها هم مرا نميديدند و رويم خاك ريختند، اما من همه آنها را ميديدم.


    آنچه در طي اين مدت خوانديد مربوط به كتاب (سياحت غرب، سرگذشت ارواح پس از مرگ) به قلم آقانجفي قوچاني بود كه نمايشي از سير ارواح در عالم برزخ است كه با استفاده از آيات و روايات به صورت استعاره و تمثيل، حقايق پس از مرگ، با شيوهاي عالي و قلمي سليس و روان بيان شده است. مولف در اين سفرنامه از هم سفري به نام «هادي» به عنوان سمبل فضيلت و تقوا، نتيجه عبادت و اطاعت حق و از «سياه» به عنوان سمبل پستي و كجي و نتيجه گناه و عصيان، ياد ميكند و گرفتاريهاي عالم برزخ را كه نتيجه عبادت و عصيان هر آدمي است، به صورت داستان، براساس برداشت از آيات قرآن و احاديث اهل بيت عصمت و طهارت بيان كرده است.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #9
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    شبح نشویل "
    در ماه اکتبر سال1962 چندین هفته پرآشوب از فعالیتهای شیطنت بار ارواح در خانه جان هاوکینز واقع در شماره1627 خیابان نهم شهر نشویل در ایالت تنسی آمریکا سپری شد.خانم هاوکینز وقتی اولین بار صدای دق الباب درب جلویی خانه را شنید حس کرد چیز غیر عادی در شرف وقوع است او در رابازکرد ولی کسی انجا نبود او گناه را گردن یکی از بچه های خودش گذاشت ولی همه آنها دخالت در این کار را انکار کردند زمانی که آنها در جلوی مادرشان صف کشیده بودند دوباره صدای دق الباب شنیده شد و این بار هم کسی پشت در نبود این قضیه جسته و گریخته در تمام بعد از ظهر ادامه داشت و وقتی خانم هاوکینز شوهرش رادر جریان آن قرار داد به وی گفته شد که خیالاتی شده است وقتی دوباره شب بعدی شروع شد تازه خانواده مسئله را جدی گرفتند و بگفته خانم هاوکینز ایمان اوردند...خانم هاوکینز بعدها گفت: تازه آن وقت بود که شوهرم فهمیدکه منظورم چیست! ولی این تنها شروع کار بود دیگر دق الباب های شدید و تند وتیز از تمام جوانب خانه شنیده می شد اول از درب جلو وبعد درب جانبی و آخر سر از در عقب منزل! و بقدری شدید بود که شیشه ها بصدا درمی آمدند گاهی اوقات دق الباب ها سر شب شروع می شد و تا ساعت 5 صبح ادامه داشت.از پلیس کمک گرفته شد وآنها دور تا دور خانه مامور گذاشتند ولی در زدنها ادامه داشت و پلیس هم ندید که چه کسی یا چه چیزی مسبب آن است حتی وقتی که صدای تپ تپ از یک پنجره خانه شنیده شد و یکی از دوستان خانوادگی بسوی آن شلیک کرد فقط صدای کوبیده شدن به پنجره بغلی آن انتقال یافت زمانی دیگر بیست نفر از اعضای تیم فوتبال دبیرستان نورث در روی ایوان جلوی خانه کشیک ایستاده بودند ولی این امر هم مفید واقع نشدچون در زدن ها تنها به نقطه دیگری از خانه منتقل می شد به گفته آقای هاوکینز این مزاحمت ها بیش از دو ماه ادامه داشت این قضیه به کسی صدمه ای وارد نکرد ولی با آن همه سروصداوکوبیدن های روی درب صرفا کسی نمی توانست بخوابد! مورد فوق تقریبا مثل تمام موارد ارواح شیطنت کننده بنظر می رسد که وقوع این پدیده مستلزم حضور بچه های نوجوان در خانه مبتلا می باشد ولی هر چه که باعث این مزاحمت ها می شود مستقل از خود بچه ها عمل می کند... مثل انکه وجود بچه ها فقط به عنوان بهانه ای برای شیطنت ها باشد!
    " شبح شمیران "
    اما حالا یک اتفاق از ایران : روزنامه کیهان در شماره 7528 مورخ 7 شهریور ماه 1347 در صفحه 22 با این عنوان توجه عموم را بخود جلب کرد " شبها خانه ای را در شمیران سنگباران میکنند " و در شرح ان امده بود عده ای ناشناس شبها یکی از خانه های شمیران را سنگباران میکنند . ماموران پلیس از چند شب پیش خانه ای را که شبها سنگباران میشود زیر نظر گرفته اند و در جستجوی کسانی هستند که به این خانه سنگ می اندازند . چهار روز قبل یکی از ساکنان "پل رومی " شمیران بنام خانم کتابی به ماموران پاسگاه مستقل کلانتری امانیه مراجعه کرد و اطلاع داد که هر روز غروب هنگامیکه هوا تاریک میشود عده ای ناشناس خانه ام را سنگباران می کنند و بر اثر پرتاب سنگ تمام شیشه های در و پنجره شکسته است . خانم کتابی اضافه میکند : در این خانه من به اتفاق دو پسر و چند مستخدم خویش زندگی میکنم و این مسله باعث ترس و وحشت ما گردیده است . صحبخانه سپس اضافه کرد : تصور نمی کنم که کسی با من دشمنی داشته باشد و به همین دلیل نمیدانم به چه علت مورد غضب قرار گرفته ام . از طرف ماموران پاسگاه امانیه چند تن از ماموران پلیس مامور گردیدند که شبها خانه مورد بحث را زیر نظر داشته باشند و کسانی را که باعث ترس این خانواده گردیده اند دستگیر نمایند . انها 4 شب خانه را زیر نظر داشتند اما معلوم نبود چگونه این سنگها پرتاب میشوند . انها مشاهده میکردند که سنگهای بسیار سنگین و همچنین اجرهای ساختمانی بسوی خانه انداخته میشوند, اما کسی در ان نزدیکی بچشم نمیخورد . با دستور دادگاه برسی بیشتر انجام شد و ماموران اگاهی نیز وارد این حادثه نادر گردیدند , انها اعتقاد داشتند که بخاطره سنگینی سنگها انها از فاصله نزدیک پرتاب میشوند . اما در شب حضورشان هیچکس را در نزدیکی خانه مشاهده نکردند... همسایگان میگویند این سنگها توسط " ارواح " به این منزل پرتاب میشود . این سنگباران تا 10 روز ادامه داشت و ناگهان قطع کردید . ایا براستی این خانه را " ارواح سنگباران میکرد.؟ " ااین سئوالیست که جوابی ندارد
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. #10
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    تابوت های نا ارام "
    جزيره اوسل در درياي بالتيک کم وسعت و بادخيز صخره اي است .آرنزبورگ تنهاشهر جزيره اي جهان است . معروفیت ان بخاطره نوشابه هائی است که صادر میکند و نیز بخاطره معمای کشف نشده قبرهای " ارنزبورگ " میباشد . " ارنزبورک " تنها شهر جزیره ای جهان میباشد و رسمی در میان خانواده ثروتمند انجا وجود دارد که انها دست بساختن جایگاههایی اختصاصی میزنند تا تابوتهای سنگین جنازه ها را برای مدتی قبل از انتقال به سردابه مجاور , برای تدفین نهائی در ان نگهداری کنند . یک جاده به موازات گورستان امتداد دارد و در این جاده بسیاری از جایگاههای اختصاصی را میتوان مشاهده کرد . یکی از انها که متعلق به خانواده " باکزهودن " است از همه به جاده نزدیکتر میباشد و در انجا بود که یکی از گیج کننده ترین نا ارامیهایی که تا کنون ثبت شده بوقوع پیوست : وزير مختار امريکا در شهر ناپل ايتاليا . رابرت ديل اون اين موضوع راخمير مايه يک گزارش مفصل قرارداده ودر ان به شهادت خانواده بارون دو گولدن استاب تلخيص شده است . در روز دوشنبه 22 زوئن سال 1844 همسر يک خياط به اسم دالمان براي زيارت قبر مادرش عازم گورستان شد. او ودو بچه اش رادر گاري با خود برده بود واسبش را به يک تير چوبي که در مقابل جايگاه اختصاصي خانواده باگزهودن قرار داشت بست.وقتي که چند دقيقه بعداو بطرف گاريش برگشت . اسبش را در حالتي هيجان زه يافت . حيوان شدیدا عرق کرده و ظاهرا وحشت زده بود. اويک دامپزشک را احضار کرد که به تجويز درمان جهاني ان روزگار پرداخت يعني از اسب خون گرفت. خانم دالمان براي بازگوکردن داستان عجيبش سري به بارون دو گولدن استاب در قصر ييلاقي اش در ارنزبورگ زد. بارون مودبانه رفتار کرد . ولي او کاملا نسبت به اين داستان احمقانه درباره يک اسب هيجان زده بي تفاوت بود . او سعي کرد که بدان زن بفهماند. که شايد حيوان را يک زنبور گزيده است يا شايد جانور کوچکي انرا ترسانده چرا که ماديان هاي پير اصولا چموش و بد خلق هستند گفتگوي انها بدون اينکه يکي بتواند ديگري را متقاعد کند به پايان رسيد . در يکشنبه بعد اشخاص زيادي که اسبهايشان را در مجاورت ان جايگاه بسته بودند بعد از اختتام مراسم کليسا حيوان را در حال لرزيدن از ترس يافتند چند روز بعد روستايياني که از همان نقطه عبور مي کردند خبر دادند که از سرداب زير ان جايگاه سروصداهاي غرش خفيفي شنيده ميشود روزها سپري شد و باز هم اسبها در همان محل بهمان وضع وحشت زده دچار شدند چيز غير عادي در شرف وقوع بود و در اين امر شکي نبود ولي ان چه بود؟ صحبت ها و گزافه گويي هاي مبسوطي درباره انچه که بايستي کرد انجام شد شايد بهترين جواب اين بود که يک تحقيق رسمي را ترتيب داد و بدين وضع اشفته يکباره و براي هميشه پايان داد در بدو امر خانواده باگزهودن با اين مداخله سايرين مخالفت کردند . انها اصرار ميورزيدند که تمام اين ماجرا يک توطئه از دشمنان خانوادگي انهاست که مي خواسته با اين حربه انها را احمق جلوه دهد پيش از انکه انها حتي ايده يک تحقيق رسمي را مدنظر قرار دهند چند نفر از اعضاء فاميل خود را برگزيدند تا به بازديد از جايگاه و سردابه زير ان بپردازند و بعد مقامات رسمي اجازه دهند تا خودشان بيايند و ببينند که خبري نيست و همه اينها چيزي به جزء شايعات توخالي و پوچ نيست . مفتشين خانوادگي بزودي دريافتند که چيز غير منتظره اي در انتظارشان است تابوتهاي سرداب همه در وسط اتاق روي هم چيده شده بودند درب هيچکدام گشوده نشده بود ولي همه نشان از جابجا شدن داشتند . گروه تفتيش با صبر و حوصله اتبوتهاي سنگين را دوباره سر جايشان بر روي ميله هاي فلزي دور تا دور سرداب قرار دادند انها با دقت ووسواس خاصي درب سردابه را قفل کردند و انرا مهر وموم نمودند و از روي احتياط و محکم کاري بر روي ان سرب گداخته ريختند تا از دستکاري هاي احتمالي مصون باشند براي چندين روز اوضاع و احوال عادي بود و هيچ گزارش ديگري از سروصدايهاي ترسناک و يا اسبان وحشت زده نرسيد . بعد در يکشنبه سوم زوئيه اوضاع دوباره اشفته شد يازده اسب در حاليکه صاحبانشان در مراسم کليسا شرکت کرده بودند و افسارشان هم در جلوي جايگاه بسته شده بود ناگهان رم کردند عابران شاهد بودند که اسبها بدون هيچ علتي روي پاها بلند ميشوند و جفتک مي اندازند حتي چند تايي هم براي رها شدن از بند خود را به زمين ميزدند . تا زماني که صاحبانشان اگاه شوند 6 راس از اسبها روي زمين افتاده و قادر به برخاستن نبودند و پنج راس از انها با روش مداواي متداوله ان زمان يعني خون گيري
    نجات يافتند سه راس از اسبهاي تحت معالجه مردند . انهايي که در اين جريان منحصر به فرد اسبهاي خود را از دست داده بودند بزودي به شهروندان خشمگين و نگران ملحق شدند و شکايتي را تسليم انجمن کاتوزيان ارنزبورگ کردند اين دادگاه هم مثل مقامات شهرداري دچار سردرگمي شد و قادر نبود که به تصميم متقضي برسد و در حاليکه در صدور راي اتلاف وقت ميکرد دوباره تقدير دست به کار شد . در اين اوضاع و احوال بود که يک عضو خانواده باگز هودن در گذشت بعد از مراسم کفن پوشي چند عضو خانواده مصمم شدند به بازديد از سردابي که شايع شده بود در ان اتفاقات مشکوکي مي افتد بپردازند انها مهر وموم را ذوب کردند و درب را گشودند با تعجب بسيار باز هم وضع داخل سراب بهم ريخته و اشفته بود يکبار ديگر همه تابوتها در وسط سردابه روي هم تلنبار شده بودند و اين بار بعضي از انها سر وته هم گذاشته شده بودند يکي از تابوتها شکسته شده بود مثل اينکه با خشونت انرا از روي ميله هاي فلزي که محل قرار گرفتنش بود پرتاب کرده باشند کسي يا چيزي همه تابوتها را از محلهاي مخصوصشان جابجا کرده باشند و قبل از اينکه انها را روي هم در وسط سرداب بچيند يکايکشان را به اين سوء و ان سوء پرتاب کرده بود اعضاي حيرتزده فاميل دوباره تابوتها را سر جايشان قراردادند و دوباره درب را مهر وموم کردند و سرب مذاب تازه روي ان ريختند ولي منتظر ماندند تا ببينند اينده برايشان چه حادثه اي را رقم خواهد زد شايعه اين رويداد در سراسر جزيره پيچيد و بدون شک مورد مبالغه هم قرار گرفت بزودي به انجمن کليسا هم اثبات شد که بايد دست به کار شد حالا هر کاري که شده قبل از اينکه کل اوضاع از کنترل خارج شود انها مطابق رسم ديرين همه انجمن ها تصميم گرفتند که خودشان به تفتيش و بررسي محل بپردازند خانواده باگزهودن هنوز با اين دخالت مخالفت ميورزند و استدلال مي کردند که تهديدي که بر ضد رفاه عمومي باشد وجود ندارد انها چنين مي انديشيدند که رويداد فوق در صورت علني شدن براي ابرو خانواده مخرب مي شد.. بنابراين مخالف اين تحقيق بودند يک عضو خونسرد خانواده به ديگران خاطر نشان کرد که انها اينک در وضعيت مطلوبي براي خاتمه دادن به اين حماقتها هستند ايا انها خودشان همين اواخر تابوتها را مرتب نچيده بودند و ايا درب را قفل ومهر وموم نکرده بودند؟ پس از چه مي ترسيدند؟ اگر انها به يک تفتيش رسمي رضايت ميدادند مطمئنا به نفعشان بود او استدلال کرد حالا که خودشان تازه همه چيز را مرتب کرده بودند بهترين زمان ممکنه بود تابراي هميشه جلوي شايعات را بگيرند. خانواده باگزهودن که تا ان زمان از اين طفره ميرفتند سرانجام پي به منظور وي بردند و به اين امر رضايت دادند انها با درخواست تفتيش في الفور انجمن کليسا را دچار حيرت کردند و البته با درخواستشان هم موافقت شد بارون دو گولدن استاب رئيس انجمن وکليسا به همراه دو عضو خانواده باگزهودن باز هم تابوتها را در هم ريخته يافتند اين گروه هم به شدت جا خورده بودند تابوتها را سر جايشان گذاشته و دوباره درب را مهر وموم کردند اينک معلوم بود چه کار بايد کرد بايستي فورا يک تحقيق جامع و کامل در رابطه با اين حادثه و با شرکت مقامات رسمي صورت گيرد . بارون از مقامات کليسا خواهش کرد که اسقفي را براي شرکت در اين کاوش انتخاب کند و اين خواسته هم مورد اجابت قرار گرفت اشخاص ديگري هم که در اين بررسي نقش داشتند .. شهردار و يک پزشک بنام دکتر لوس و يک منشي براي کتابت ديده ها وشنيده ها بود . اين گروه هم قفلها و مهر و موم ها را دست نخورده يافت و همچنين تابوتها راباز جمع شده در وسط سرداب پيدا کرد با اين تفاوت که اينبار تابوتهاي مادر بزرگ و دو بچه از اعضاي سابق خانواده جابجا نشده بودند هيچکدام از صندوق ها نشاني از دستکاري نداشت ولي گروه تصميم گرفتند که براي خاطر جمع شدن از اينکه سرقت انگيزه اين مزاحمتها ي عجيب نيست دو تا از تابوتها را بازگشايي کردند شک انها بي اساس بود چرا که ات روي بدن اجساد دست نخورده بود انها دوباره درب تابوتهارا بستند .ولي سوال اين بود که م*****ين چگونه داخل شده اند؟ از انجا که درب قفل و مهر وموم شده دستکاري نشده بود بازرسان به اين نتيجه رسيدند که بايستي کسي به درون سرداب تونلي زده باشد و بدين ترتيب با ايجاد راه انشعاب نيازي به ورود از درب اصلي نداشته است انها کارگراني اوردند که به کندن کف سرداب مشغول شدند اما چيزي نيافتند بعد در پيرامون جايگاه فوقاني يک خندق عميق کندند ولي باز هم نتيجه اي نگرفتند گروه که کاملا متحير شده بود اين امکان را در نظر گرفت که شايد حدس اولشان خطا بوده باشد و م*****ين بطريقي از درب اصلي وارد شده اند بنابراين تصميم گرفتند که يک تله نبوغ اميز براي ان جن وپري ها يا هرچه که بودند بگذارند انها خاکستر چوب در کف ان سرداب ريخته و بعد درب را قفل و مهر و موم کردند مقداري هم خاکستر نرم به پله هاي منتهي به جايگاه فوقاني و سرداب زير ان ريختند و سپس براي اطمينان بيشتر و براي خاتمه دادن به اين جريان مضحک چندين نگهبان مسلح را براي 72 ساعت تمام در کنار درب انجا گماردند در طي اين مدت نگهبانان چيز غير عادي اي ند يد ند و صدائئ هم نشنيدند . منشي گروه تمام اين قضايا و اسامي همه افراد دخيل را يادداشت کرد پس از سپري شدن سه روز گروه با اطمينان پله ها را پيموده و به درب سرداب رسيدند خاکسترها در تمام طول راه دست نخورده بودند سرپرست گروه مهر وموم را شکست و درب را باز کرد اين بار اغلب تابوتها در نقطه مقابل جايي که سه روز پيش اعضاي گروه انها را مرتب چيده بودند بطور سر و ته و قائم ايستاده بودند در حاليکه سر مردگان روبه پايين قرار داشت باز هم فقط تابوتهاي محتوي مادربزرگ و ان دو طفل جابه جا نشده بود . باز هم گروه مطمئن شد که سرقتي صورت نگرفته است و درب مخفي اي وجود ندارد انها تمام کارهايي را که از دستشان ساخته بود انجام داده و نتوانسته بودند در اين تلاش موفق به گشودن اين رمز شوند ايشان به اتفاق هم راي دادند که بهتر است تابوت ها را از انجا خارج ساخته و در جاي ديگري به خاک سپارند که اين مايه خشنودي خانواده باگزهودن هم شد مزاحمتهاي عجيب مقبره خصوصي خانواده باگزهودن در جزيره اوسل مشابه گزارشهاي ثبت شده در بايگاني کليساي استانتون واقع در سافولک کانتي انگلستان است

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/