وقتي از خواب صبا مطمئن شدم از پله ها پائين امدم و مثل هر شب با خانم محتشم چاي نوشيدم.مي خواستم از او بخواهم بقيه ماجرا را برايم تعريف کند اما از بخت بد من سريال مورد علاقه اش ان شب پخش مي شد،به ناچار من هم مثل او چشم به صفحه ي تلويزيون دوختم بدون اينکه از مضمون فيلم چيزي بفهمم،به قدري کسل کننده بود که به خميازه افتادم.
حرف خانم محتشم که به حرص به زبان اورد توجهم را به صفحه ي نمايشگر تلويزيون معطوف نمود:مرد ها هم ديگه شباهتي به موجودي به اسم مرد ندارن،وقتي اکتور نقش اول فيلم يه پسرژيگولوي ابرو نازک با يه منارايش زنون باشه چه توقعي مي شه از يه نوجوني که از اينا الگو بر مي داره داشت.....
خنديدم و گفتم :خب اگه اعصابتون رو بهم مي ريزه نگاه نکنيد! به طرفم بر گشت و با تاسف گفت: يه وقت بود مرد يه تار سيبيلش رو گروي حرفش مي ذاشت و حرفش رو عملي مي کرد،الان اگه يارو کل ريشو سيبيلش رو بتراشه و بذاره رو دايره کسي قبولش نمي کنه.نمي دونم چه بلايي سر مردامون امده!...بابا برو بمير خودت رو بزک دوزک کردي چي؟بشي زن!
سري تکان داد و ادامه داد:فقط مردا نيستن ها!دختراي اين دوره هم اينجوري شدن،بعضي هاشون رو که مي بينم اونقدر حرص مي خورم که نگو.موهاشون رو مثل جوحه تيغي شاخ شاخ مي کنن،نصف ابروهاشون رو مي تراشن و يه مانتوي تمگ و کوتاه تنشون مي کنن که اگه يه نفس عميق بکشن مي ترکه.اگه اينا مد و نو گرائيه مي خوام صد سال سياه وجود نداشته ياشه!
نفس عميقي کشيد و گفت تو نگاه نمي کني؟
سري تکان دادم و با خوشحالي گفتم :نه!
تلويزيون روخاموش کرد و گفت: از خير سريال نگاه کردن هم گذشتيم!
در حالي که سرم را کمي به طرف راست خم کرده بودم ارام گفتم :اگه تلويزيون نگاه نمي کنيد مي شه بقيه اش رو تعريف کنيد؟
زد زير خنده و گفت:بگو!اومدن و نشستنت براي تلويزيون نبود!
نگاهم رو به صورتش دوختم و گفتم:خانم محتشم اون موقع که کار پيش شما رو قبول کردم به عنوان پرستار،فکر نمي کردم تا اين اندازه به زندگي دايي وشخصيت اون نزديک بشم.هميشه دايي برام يه فرد خودخواه و خود پرستي بود که حتي يکبار نديده بودمش و ازش نفرت داشتم،اما حالا مي بينم اونم ادميه با تمام عواطف يه ادم که به خاطر اشتباه و کينه و حسد يه نفر ديگه زخم خورده.دوست دارم ببينم اخر ماجراتون چي مي شه!
خانم محتشم لبخند تلخي به رويم زد و گفت:اخر ماجرا مي رسه به الان که روي صندلي چرخدار نشستم،اونم روبروي خواهرزاده ي کسي که روزگاري برام همه چيز بود!
نفس عميقي کشيد و گفت: پس امشب پاي بيدار موندني!
سري تکان دادم و گفتم :اگه شما خسته نباشيد!
لبخندي زد و گفت:نه نيستم!...با هرمز راجع به صحبتي که با مهين داشتم حرف زدم.لبخندي به روم زد و گفت :تو براي هر کاري که انجام بدي مختاري!
به خاطر خواهش مادرم و مهين ،هرمز من و مستقيم به خونه مادرم برد و من اونجا به استراحت پرداختم.ده دوارده روز ار دنيا اومدن علي مي گذشت که مهين بچه اش رو به من سپرد.بهمن سينه منو خيلي راحت قبول کرد و من هم مسئوليت اون رو قبول کردم،مهين دو هفته بعد از اون قضيه مرد.
بعد از گذشت سي و پنج سال هنوز با به ياد اوردن اون اتفاق قلبم به درد مي اد.شب قبلش پيشش بودم ديگه واقعا نا نداشت،لبخندي به روم زد و گفت :قولت يادت نره!
دستش رو گرفتم و گفتم :حالا که به بچه شير نمي دي يواش يواش قوي تر مي شي و سرپا!
لبخند ضعيفي زد و گفت :يه موقعي که بچه تر بودم ...فکر مي کردم من بچه هاي زيادي خواهم داشت ،عاشق بچه بودم و دوست داشتم دورو ورم پر از سرو صداي بچه ها باشه.فکر مي کردم اگه پير بشم اگه هر کدوم از بچه ها م يکي دو تا بچه داشته باشن کم کم، بايد يه دو جين نوه دورو ورم باشه....اون وقت براشون قصه مي گفتم، قصه عشق خودم و شاهين رو...که وقتي که فقط سيزده سالم بود عاشقش شدم.....
تو گريه ي بي صداش ساکت شد، بغضم ترکيد و منم با گريه همراهيش کردم.تو چشام نگاه کرد و گفت:شهلا،چرا اينهمه کم نگاش کردم؟چرا بيشتر تو چشاش زول نزدم؟حالا که دارم مي بينم چقدر کم ديدمس و بهش گفتم دوستش دارم.نمي دونم امشب چرا بهش نگفتم که اگه خدا هزار ها بار بهم زندگي دوباره بده باز عاشق اون مي شم و باز اون رو انتخاب مي کنم. باهمه ي بي قراري هاش با همه ي مهربوني هاش !....ئاي شهلا چقدر دوستش دارم!...دلم مي خواد بدونه که حاضرم همه لحظات عمر کوتاه هم رو به خاطر يه لحظه خوشي اون بدم!...شهلا مواظب ثمره ي عشقمون باش...
داشت نفس نفس مي زد،دستش رو محکم تو دستم گرفتم و گفتم:
_اروم باش!هيجان برات مثل سم مي مونه!
اروم سرش رو به بالا و پايين حرکت داد و گفت:اره!شاهين رو صدا کن بياد...امشب شب وداع!...
اخم هام رو تو هم کردم و گفتم:بس کن مهين اين حرف ها رو!
با بي حالي لبخندي به روم زد و گفت:راست مي گي!...شاهين رو صدا کن!
و اين اخرين باري بود که اون رو زنده ديدم ،بعد از اذان صبح تموم کرده بود.خدا مي دونه شاهين چي شد و چه جور تحمل کرد ،اما براي ماها غير قابل تحمل بود.بهمن رو اوردم پيش خودم،هرمز يه پرستار گرفت تا بتونم بهشون برسم،يکي دو ماه به سالگرد مهين مونده بود که يه روز شوکت اومد خونه ي ما ،بعد از سقط شدن بچه اش خيلي عوض شده بود.علي بغلم بود ،دادمش به پروانه خانم و ازش خواستم بخوابونه سر جاش.وقتي از اتاق بيرون رفت برگشتم طرف شوکت و پرسيدم :چي شده ؟انگار نگراني!
در حاليکه صداش مي لرزيد گفت:شهلا برگشته ايران!
با تعجب پرسيدم:کي؟
در حاليکه با انگشتان بازي مي کرد گفت:فريدون!
يه چيزي ته دلم تکون خورد و گفتم:به تو چه که برگشته!
اشک تو چشاش پر شد و گفت :من بايد ازش طلب بخشش کنم. زندگيم رو ببين....يه دقيقه اروم و قرار ندارم،شب ها از ترس ديدن کابوس يه لحظه خواب به چشام نمي اد...اون از بچه ام..شهلا.. من خيلي بدبختم،مي دونم تا نفرين اون پشت سرمه يه لحظه اروم وقرار نمي گيرم.تو هم با هتم...مي اي؟
جا خوردم ،اهي کشيدم و گفتم نه!..ديگه نمي خوام ببينمش و اون عشق خفته تو قلبم بيدار بشه.من الان زندگي خوبي دارم خدا رو شکر نمي خوام خرابش کنم!..مطمئنم درکم مي کني!
سري تکون داد و گفت:حق داري!اما من براي خلاص شدن از اين جهنم بايد برم!
بلند شد منم ايستادم و گفتم کجا؟هنوز چيزي نخوردي!
لبخندي به روم زد و گفت :دارم مي رم پيش فريدون!
قلبم به قدري شديد مي زد که پيرهنم رو کاملا تکون مي داد.شوکت نگاهي بهم انداخت و گفت:از اونجا مستقيم بر مي گردم اينجا،به منوچهر گفتم شب بياد اينجا دنبالم!
دستش رو گرفتم و گفتم با راننده ي ما برو،راحت تري!
تا وقتي برگرده،هزار بار مردم و زنده شدم.برگشتنش از اون حدي که فکر مي کردم بيشتر طول کشيد.ساعت ده و نيم صبح رفته بود و ساعت سه بود که برگشت.باور کن صورتش رو که ديدم ترسيدم،يه خشم مهار نکردني تو چشاش بود جلو دويدم و گفتم:
-از نگراني مردم،چقدر دير کردي!در حالي که از چشاش اتيش مي باريد غريد:اگه صد سال طول بکشه زندگي اون بي شرف رو به اتيش مي کشم!
هاج و واج نگاش کردم و گفتم :دعواتون شد؟
به جاي جواب پرسيد:بپيه لقمه نون تو خونه ات پيدا مي شه؟
_منم نتونستم نهار بخورم ،بريم تو!
هيچي از مزه غذا نفهميدم،اما اون با اشتها غذا رو مي خوردويه کلمه حرف نمي زد.بعد از خوردن غذا ماجرا رو برام تعريف کرد،مي گفت از منشي فريدون درخواست مي کنه تا اون رو ببينه اونم از فريدون مي پرسه.بهش جواب مي ده که حالاوقت نداره ،يا بره يا بشينه و منتظر بمونه!
شوکت مي گفت با خودم گفتم شده تا قيامت منتظرش مي مونم تا ببينمش،پس نشستم.ساعت يک براش ناهار اوردن و بعد از خوردن ناهار با کلي التماس تو اتاقش راه دادن.فريدون از منشي خواسته تا کرامت رو خبر کنه ،مي گفت نفهميدم اين کرامت کيه اما وقتي ديدمش چهار ستون بدنم به لرزه افتاد. با لحن سرد و پر تمسخري بهم گفت:کارت رو بگو وقت زيادي ندارم!
در حاليکه صدام مي لرزيد گفتم:اومدم بگم اشتباه کردم،غلط کردم ازم بگذريد و حلالم کنيد!
با تمسخر پوزخندي به روم زد و گفت :ا؟هر غلطي با زندگيم کردي به روم نيارم و بگم بخشيدمت؟کور خوندي!با بخشش من عشقم رو بهم بر مي گردوني؟خودت هم مي دوني فقط براي راحت شدن وجدانت اومدي اينجا...!نمي گذارم راحت بشه!يادته بهت گفتم وقتي پا بذاري اينجا مثل سگ مي ندازمت بيرون؟.....مي گفت ،طرف اون غول بي شاخ و دم برگشت و گفت:کرامت ....ميندازيش تو پياده رو و مي اي!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)