پرده ی اول

رومئو و ژولیت


پیش درآمد



همسرایان وارد می شوند

دوخانواده دو قوم-یکسان در شان ومقام
در ورنا-شهری زیبا-شهری خوش نام

زخم دیرین بردل-کینه ای کهنه برجان

دست می آلایندیاران-خیره-برخون یاران

نطفه عشقی شوم می روید-ازجهان برین

جفتی دلداده می ربایدباستارگان قرین

تا مگرپایان گیرداین کژآیین بی پایان

باپ÷واک رعب انگیزعشقی مرگ-نشان

قصه ای داریم امشب-صحنه ایی پرشور-پرمعنا

قصه ای شیرین به چشم وگوش-اماتلخ وپرسودا

گوش می خواهیم شنوا-چشم می خواهیم گریان

نقص اگر می بینیدازماست-کیست بی نقصان











صحنه ی اول





(سمپسون وگرگوری-دستی برشمشیرودستی بر سپر-ازخانه ی کپیولت خارج می شوند)





سمپسون: گرگوری-به مردانگی سوگند-مابزدل نیستیم.

گرگوری: البته-وگرنه بع بع می کردیم.

سمپسون: یعنی گردن به زورنمی دهیم-شمشیرمی کشیم.

گرگوری: سرت را بالابگیر-ببینم گردنی هست؟

سمپسون: خشم بگیرم زودشمشیر می کشم.

گرگوری: امادیرخشم می گیری.

سمپسون: حتی سگی ازفامیل مونتاگیومراتحریک می کند.

گرگوری: تحریک یعنی فرار-شجاعت یعنی ایستادن-اگر تحریک شدی فرارکن.

سمپسون: سگی ازفامیل مونتاگیومراهم تحریک به ایستادن می کند.من باهمه ی آنهاسرجنگ دارم-زن یامرد-فرقی نمی کند.

گرگوری: این نشانه ی ضعف است.

سمپسون: آدم ضعیف باهمه دشمنی می کند.*

سمپسون: حق باتوست.زنان رامعاف می کنم.آنهابه کاردیگری می آیند.امامردان-مردانشان راازکارمی اندازم.

گرگوری: آقاجان-جنگ میان ماواربابان ماست.

سمپسون: فرقی نمی کند.من رحم نمی کنم.

هنگام جنگیدن بامردان-بایدبازنان محترمانه رفتارکرد.قدرمردرابهترمی شناسند.

گرگوری: آری-زنان بایک نگاه تورا می شناسند.**

ماده هاقدرنرخودراخوب می دانند.

بکش بیرون...کاردت را.کسی ازخانه مونتاگیوها می آید.

(آبراهام وخدمتگاری دیگرواردمی شوند.)

سمپسون: کاردمن بیرون است.توشروع کن-پشت سرتوآماده ام.

گرگوری: آماده ی فرار؟

سمپسون: به من اعتمادکن.

گرگوری: نه-قابل اعتمادنیستی.

سمپسون: کاری کنیم که قانون طرف ماباشد.بگذارآنهاشروع کنند.

گرگوری: من روی ترش می کنم-هرطورمی خواهندتعبیرکنند.

سمپسون: نه-هرطورجرات دارند.من شستم راگازمی گیرم.اینطور!ازصدناسزابدترا ست.

(سمپسون شست خودرابه علامت بی ادبی گازمی گیرد.)

آبراهام: شست خودرابه طرف ماگازمی گیرید-آقا؟

سمپسون: شست خودم بود-حضرت آقا.

گرگوری: شست خودتان رابه ماحواله می کنید-آقا؟

سمپسون: (کنار.به گرگوری)اگربگویم بله حق باماخواهدبود؟

گرگوری: (کنار.به سمپسون)نه.

سمپسون: نخیرآقا.من به شماحواله ندادم.اماشست انگشتم راگازگرفتم-آقا.

گرگوری: سرجنگ داریدحضرت آقا؟

آبراهام: جنگ فرمودید؟ نخیرآقا.

سمپسون: اگردارید-آقامن حاضرم.ارباب من هم به خوبی ارباب شماست.

ابراهام: بهترنیست-درست؟

سمپسون: خب...ا..!

(بن ولیوواردمی شود.)

گرگوری: (کنار.به سمپسون)بگوارباب مابهتراست-یکی ازاقوام ارباب می آید.

سمپسون: نه-ارباب مابهتراست آقا.

آبراهام: ترسودروغگو!

سمپسون: اگرمردی شمشیربکش-گرگوری یادت باشد-سریع وپرصدا.

(آنها می جنگند.)

بن ولیو: (شمشیرش رامی کشد)کافیست احمقها.شمشیرهاراغلاف کنید.معلوم هست چه می کنید؟
(تیبالت-شمشیرکشان واردمی شود.)

تیبالت: چه؟ براین بیچاره های ناتوان شمشیرمی کشید؟

برگردبن ولیو-و

مرگ خودرابین.

بن ولیو: قصدمن صلح دادن بود.شمشیرت را غلاف کن.

یابکوش این مردان راازهم جداکنیم.

تیبالت: صلح-باشمشیرآخته!ازاین کلمه بیزارم-

همانقدرکه ازجهنم-و

همه ی مونتاگیوها-وتو!

ازخودت دفاع کن بزدل. (می جنگد)

(سه چهارنفرباچوب وچماق واردمی شوند)

چماقدارها: چوب-چماق-شمشیر!حمله!تارومارشان کنید!

مرگ بر کپیولت ها!مرگ بر مونتاگیوها!

(کپیولت وهمسرش با لباس خانه واردمی شوند)

کپیولت: این چه بلوایی است؟شمشیربلندمرابیاورید-اهه!

خانم کپیولت: عصا-عصابیاورید.شمشیربرای چه؟

(مونتاگیوی پیروهمسرش واردمی شوند)

کپیولت: شمشیرم کو.مونتاگیوی خرفت هم اینجاست.

برق شمشیرش را به چشم من می کشد.

مونتاگیو: کپیولت فرومایه!رهایم کنید.بایدنشانشان بدهم.

خانم مونتاگیو: حق نداری قدمی به به دشمن نزدیک شوی.

(شاهزاده اسکالوس با ملتزمین واردمی شوند)

شاهزاده: ای دشمنان صلح-ای رعایای سرکش.

ای حرمت شکنان این سرای برادرکش
خون همسایه است این که برتیغتان زنگارخورده.

نمی شنوند-آی مردان-جانوران که خون ارغوانی ازخشمتان به خروش آمده.

هشدارمی دهم که سلاح بدخواه خودبرزمین افکنید

وبه سخنان حاکم خشمگین خودگوش کنید.

سه بارفتنه محلی به خاطرحرف های پوچ

توسط شما-کپیولت پیر-وشمامونتاگیو-

آرامش خیابانهای صلح آمیزمارابرهم زده

ومردم باستانی وروناراواداشته تا

شمشیرهای زنگارگرفته راازغلاف بیرون کشند.

صلح شمشیررامی فرساید-اماکینه ی فرسوده ی شما
زنگارراازشمشیرمی زداید.

اگراین خیابانها باردیگرروی آشوب ببیند

بازندگی خودبهای صلح راخواهیدپرداخت.

اکنون همگی متفرق شوید.

شما-کپیولت-همراه من بیایید-

و-مونتاگیو-شمابعدازنیمروز

به مسندقانون وقضاوتمان خواهیدآمد

تاداوری مارا ازاین بلوابشنوید.تکرارمی کنم
اگرزودمتفرق نشویدکیفرتان مرگ است!

(همه به جزمونتاگیو-خانم مونتاگیووبن ولیوخارج می شوند)

مونتاگیو: (به بن ولیو)چه کسی این بلوای کهنه راتازه کرد؟

حرف بزنیدبرادرزاده.شماازآغازد اینجابودید؟

بن ولیو: وقتی رسیدم خدمتگاران دشمن شما-

باخدمتگاران شماآماده نزاع بودند.

به قصداستقرارصلح شمشیرکشیدم-

که تیبالت باشمشیری آخته وچهره ای برافروخته سررسید-

چنانکه فریادخشمش گوشم رامی آزرد.

شمشیرگردسرمی چرخاندوهوارامی شکافت-

چنان-که گویی صفیرشمشیرش تنهاخودش رابه سخره گرفته بود.

هنوزچنگ ودندان نشان می دادیم که طرفین

ازهرگوشه سبزمی شدندوبه جان هم می افتادند.

تاکه شاهزاده آمدوطرفین راجداکرد.

خانم مونتاگیو: رومئوکجاست؟امروزاورادیده ای؟

چه شادمانم که دراین غوغاحضورنداشت.

بن ولیو: بانوی من-ساعتی پیش ازآن که خورشیدمقدس
ازدریچه طلایی مشرق سربرارد
خاطرافسرده ام مراازخانه بیرون راند.

برسایه ی چنارستانی درمغرب شهر

پسرتان رادیدم که گردش سحرگاهی می کرد.

به سویش شتافتم-امامراندیده گرفت
ودرپناه درخت زاری پنهان شد.

ودرآن خلوت صبح-احساسات اورا باخودقیاس مس کردم

(که هرچه بیشتربکاوم کمترمی یابم-

که خودمانده ترازآن بودم تابه اوبپردازم)

پس به خویشتن پرداختم
وپنهان شدم ازاوکه پنهان می شدازمن.

مونتاگیو: چه بسیارسپیده دمان اورادیده اند-

که سرشک برشبنم صبح می بارد-

وابرآه بر ابرهامی افزاید.

امابابرآمدن خورشیدخنده رو

که ازدورترین شرق آسمان-

پرده های رازدارالهه ی صبح راکنارمی زند-

فرزندافسرده ام ازنورآفتاب به خانه می گریزد-

وخودرادراتاق خلوتش حبس می کند.

پنجره هارابرنورلطیف روزمی بندد

مگرانکه اندرزفرزانه ای شفایش دهد.

بن ولیو: عموی عزیز-آیاشماعلت اندوهش رامی دانید؟

مونتاگیو: نه می دانم ونه راهی برای دانستنش دارم.

بن ولیو: آیاهرگزازاوپرسیده اید؟

مونتاگیو: آری-هم خودوهم دوستان بسیار-تلاش بیهوده کرده ایم.

اوجزخودش مشاوری ندارد-خودداورخویشتن است-

وشک دارم داورصادقی باشد.

هرچه هست بسی محرمانه ورازآمیزاست-

وبسیاردورازدسترس فهم ما

همچون جوانه ای-پیش ازانکه گلبرگهای نوشینش

به روی جهان گشوده شود-وزیباییش راهدیه کند-

کرمی بدخواه اوراازدرون می جود.

اگربه سرچشمه ی اندوهش راه می بردیم-

چه خوشحال می شدیم مرهمی برزخمش بنهیم.

(رومئو واردمی می شود)

بن ولیو: نگاه کنیدداردمی آیدخواهش می کنم شماکناربایستید.

اگرنادیده ام نگیرد به رازش پی خواهم برد.

مونتاگیو: دراین صورت حضورت موجب خوشحالیست

تاصادقانه نزدتواعتراف کند.

بیاخانم-بیاازاین جادورشویم.

(مونتاگیووخانم مونتاگیوخارج می شوند)

بن ولیو: صبح بخیرعموزاده.

رومئو: آیاهنوزصبح است؟

بن ولیو: زنگ ساعت9تازه نواخته شد.

رومئو: ساعات اندوه بارچه دیرمی گذرد

این پدرم نبودکه باشتب می رفت؟

بن ولیو: آری پدرت بود.

چه اندوهی ساعات تورا طولانی کرده است؟

رومئو: نداشتن آن چیز-که اگرمی داشتم وقت زودمی گذشت.

بن ولیو: عاشقی؟

رومئو: دورازان
بن ولیو: دورازعشق؟

رومئو: دورازتوجه ان که عاشقش هستم.

بن ولیو: امان ازعشق-که اسان می نماید

امابیدادگروخون ریزاست.

رومئو: دریغ ازعشق که چشم بسته می تازد

وباچشم بسته راهش رابه دلخواه می سازد-

کجاناهاربخوریم؟-ای دل غافل!نزاعی درکاربوده؟

نیازی به گفتن نیست-همه راشنیده ام.

چه نفرتی دراینجاهست-اماهمه ناشی ازعشق.

آخرچرا؟ای عشق کینه ساز-ای کینه ی عاشقانه-

ای آفریننده ی هرچیزی ازهیچ!

ای سبکی سنگین-ای بلاهت باوقار-

وای آشوب نابهنجارشکلهای بهنجار.

پری ازسرب-دودی رخشان-آتشی سرد-سلامتی بیمار-

وخواب همواره بیدار-یعنی آنچه هست نیست!

این عشقی است که من دارم-ودرآن عشقی نمی بینم.

خنده ات نمی گیرد؟

بن ولیو: نه عموزاده-گریه مناسبتراست.

رومئو: چه قلبی!گریه برای چه؟

بن ولیو: برای اندوه قلب نازکت.

رومئو: عشق همین است.

اندوه خودم درسینه سنگینی-

وغم خواری تو-فشاری تازه برآن می افزاید-

وسنگینترش می کند.

عشق دودی است که ازآه دل ساخته می شود-

اگربپالاییش-چون آتش ازچشم عاشقان برمی جهد-

واگربیازاریش-بدل به آب می شودوازدیده می بارد.

دیگرچه؟جنونی بسیاربسیارخردمند.

یک صفرای بسته-ویک شیرینی صفرابر-

بدرودعموزاده.

بن ولیو: صبرکن-باتومی آیم.

دراین حال رهاکردن من انصاف نیست.

رومئو: عجب-من خودگم شده ام-اینجانیستم.

این که می بینی رومئونیست-اوجای دیگری است.

بن ولیو: دمی به جدسخن بگو-کیست که دلت راربوده؟

رومئو: صدای نالانم را چه کنم؟

بن ولیو: بنال وبگوکه کیست؟

رومئو: بیمارافسرده رابه وصیت وامی دارند-

کلام ناخوش دارندآنان که بیمارند.

دل افسرده بگویم عموزاده-زنی رادوست می دارم.روزالین.

بن ولیو: پس گمان من درست بود-می دانستم عاشقی.

رومئو: آفرین بر این مرد هدف زن!و معشوقه ی من زیباست.

بن ولیو: هدف زیبارا-عموزاده نشانه برو.

رومئو: خطامی کنم عموزاده.

پیکان خدای عشق بر اوکارگرنیست.

چون زیرکی الهه ی شکاررا دارد-

و به عفت و تقوا مسلح است.

طلسم کودکانه ی عشق اورا نمی بندد.

در محاصره ی سخنان عاشقانه نمی افتد.

حمله ی نگاههای اغواگر را دفع می کند.

و حتی زر و سیم زاهد فریب

نمی تواند گوشه ی دامنش را بفریبد.

آه-اوغنی است در زیبایی-وفقیر-

زیرابامرگ او زیبایی می میرد.

بن ولیو: پس سوگندیادکرده عفت خود را به گور برد.

رومئو: آری- واین پرهیزگاری زیان عظیمی است-

چون زیبایی در تقوایش زندانی است

و به نسلهای آینده منتقل نخواهدشد.

امابیش از آن زیرک وزیباست-زیرکانه زیبا-

که بخواهد از یاس من به سعادت برسد.

او از این عشق توبه کرده-همین-و با این توبه

من زنده یی بی جانم.

بن ولیو: به توپندی می آموزم.فکرش را از سرت بیرون کن.

رومئو: آه- پس به من بیاموزچگونه فکرنکنم!

بن ولیو: چشمهایت راآزادکن.

زیباییهای دیگر را بیازمای.

رومئو: آزادی چشمانم-

و آنگاه در او زیبایی بیشتری خواهند جست.

گرهی خوش بر ابروی ماه منظری

اگرچه سیاه-اما گویی متاع نفیسی پنهان کرده است.

آ نکه نابیناشده هرگز فراموش نمی کند-
چشم ها چه منظرارجمندی ازدست داده اند.

بانویی به من بنما که خرامان می گذرد

زیبایی اودر نظرت چیست- جزاین
که بیندیشی چه کسی زیباتر از اوست؟

بدرود.تو قادر نیستی فراموش کردن را بیاموزی.

بن ولیو: پای عقیده ام خواهم ایستاد

یاکه جان به پای آن خواهم داد.

(آن دو خارج می شوند)

ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــ

*گفتگوی گرگوری و سمپسون نوعی رجزخوانی وبازی با کلمات هرزه است که کاملا مربوط به فرهنگ گذشته ی انگلیسی است-لذاترجمه ی مفهومی صورت گرفته است. در غیراین صورت در زبان فارسی بی معنامی شد-م



** درترجمه ی این بخش-به واسطه ی زبان هرزه درایش سطرهایی حذف شد-م