نویسنده : ویلیام شکسپیر
مترجم : هوشنگ آزادی ور
تعداد صفحات :147
به صورت نمایشنامه
امیدوارم لذت ببرید
نویسنده : ویلیام شکسپیر
مترجم : هوشنگ آزادی ور
تعداد صفحات :147
به صورت نمایشنامه
امیدوارم لذت ببرید
[SIGPIC][/SIGPIC]
آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...
شخصیت ها
رومئو Romeo پسرمونتاگیو
مونتاگیو Montague بزرگ خاندان مونتاگیودرورنا-پدر رومئو
خانم مونتاگیو Lady montague مادر رومئو
بن ولیو Benvolio خویشاوندمونتاگیو-دوست رومئو
آبراهام Abraham خدمتگارخانواده مونتاگیو
بالتازار Balthasar خدمتگارمخصوص رومئو
ژولیت Juliet دخترکپیولت
کپیولت Capulet بزرگ خاندان کپیولت-پدرژولیت
خانم کپیولت Lady Capulet مادرژولیت
دایه Nurse پرستارژولیت
تیبالت Tybalt خویشاوند کپیولت
پتروچیو Petuchio همراه تیبالت
برادرزاده ی کپیولت Capulets Cousin
همسرایان Chorus
سمپسون Sampson خدمه
گرگوری Gregory خدمه
پیتر Peter دلقک
خدمتگاران دیگر Other servingmen
اسکالوس Escalus حاکم ورونا
پاریس Paris خویشاونداسکالوس-خواستگارژولیت
مرکوشیو Mercutio خویشاونداسکالوس-دوست رومئو
خدمتگارپاریس Paris Page
پدرلارنس Friar Lawrence راهب
پدرجان Friar John راهب
عطار Apothecary داروساز
چند همشهری Three or Four Citizens (سه تا چهار)
نوازندگان Three musicians (سه تا چهار)
قراولان Three watchmen (سه تا)
میهمانها-نقابدارها-مشعلدارها-پسرکی باطبل-نوازندگان-آقایان وخانمهای محترم-خدمه ی تیبالتها-خدمتگاران دیگر.
[SIGPIC][/SIGPIC]
آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...
پرده ی اول
رومئو و ژولیت
پیش درآمد
همسرایان وارد می شوند
دوخانواده دو قوم-یکسان در شان ومقام
در ورنا-شهری زیبا-شهری خوش نام
زخم دیرین بردل-کینه ای کهنه برجان
دست می آلایندیاران-خیره-برخون یاران
نطفه عشقی شوم می روید-ازجهان برین
جفتی دلداده می ربایدباستارگان قرین
تا مگرپایان گیرداین کژآیین بی پایان
باپ÷واک رعب انگیزعشقی مرگ-نشان
قصه ای داریم امشب-صحنه ایی پرشور-پرمعنا
قصه ای شیرین به چشم وگوش-اماتلخ وپرسودا
گوش می خواهیم شنوا-چشم می خواهیم گریان
نقص اگر می بینیدازماست-کیست بی نقصان
صحنه ی اول
(سمپسون وگرگوری-دستی برشمشیرودستی بر سپر-ازخانه ی کپیولت خارج می شوند)
سمپسون: گرگوری-به مردانگی سوگند-مابزدل نیستیم.
گرگوری: البته-وگرنه بع بع می کردیم.
سمپسون: یعنی گردن به زورنمی دهیم-شمشیرمی کشیم.
گرگوری: سرت را بالابگیر-ببینم گردنی هست؟
سمپسون: خشم بگیرم زودشمشیر می کشم.
گرگوری: امادیرخشم می گیری.
سمپسون: حتی سگی ازفامیل مونتاگیومراتحریک می کند.
گرگوری: تحریک یعنی فرار-شجاعت یعنی ایستادن-اگر تحریک شدی فرارکن.
سمپسون: سگی ازفامیل مونتاگیومراهم تحریک به ایستادن می کند.من باهمه ی آنهاسرجنگ دارم-زن یامرد-فرقی نمی کند.
گرگوری: این نشانه ی ضعف است.
سمپسون: آدم ضعیف باهمه دشمنی می کند.*
سمپسون: حق باتوست.زنان رامعاف می کنم.آنهابه کاردیگری می آیند.امامردان-مردانشان راازکارمی اندازم.
گرگوری: آقاجان-جنگ میان ماواربابان ماست.
سمپسون: فرقی نمی کند.من رحم نمی کنم.
هنگام جنگیدن بامردان-بایدبازنان محترمانه رفتارکرد.قدرمردرابهترمی شناسند.
گرگوری: آری-زنان بایک نگاه تورا می شناسند.**
ماده هاقدرنرخودراخوب می دانند.
بکش بیرون...کاردت را.کسی ازخانه مونتاگیوها می آید.
(آبراهام وخدمتگاری دیگرواردمی شوند.)
سمپسون: کاردمن بیرون است.توشروع کن-پشت سرتوآماده ام.
گرگوری: آماده ی فرار؟
سمپسون: به من اعتمادکن.
گرگوری: نه-قابل اعتمادنیستی.
سمپسون: کاری کنیم که قانون طرف ماباشد.بگذارآنهاشروع کنند.
گرگوری: من روی ترش می کنم-هرطورمی خواهندتعبیرکنند.
سمپسون: نه-هرطورجرات دارند.من شستم راگازمی گیرم.اینطور!ازصدناسزابدترا ست.
(سمپسون شست خودرابه علامت بی ادبی گازمی گیرد.)
آبراهام: شست خودرابه طرف ماگازمی گیرید-آقا؟
سمپسون: شست خودم بود-حضرت آقا.
گرگوری: شست خودتان رابه ماحواله می کنید-آقا؟
سمپسون: (کنار.به گرگوری)اگربگویم بله حق باماخواهدبود؟
گرگوری: (کنار.به سمپسون)نه.
سمپسون: نخیرآقا.من به شماحواله ندادم.اماشست انگشتم راگازگرفتم-آقا.
گرگوری: سرجنگ داریدحضرت آقا؟
آبراهام: جنگ فرمودید؟ نخیرآقا.
سمپسون: اگردارید-آقامن حاضرم.ارباب من هم به خوبی ارباب شماست.
ابراهام: بهترنیست-درست؟
سمپسون: خب...ا..!
(بن ولیوواردمی شود.)
گرگوری: (کنار.به سمپسون)بگوارباب مابهتراست-یکی ازاقوام ارباب می آید.
سمپسون: نه-ارباب مابهتراست آقا.
آبراهام: ترسودروغگو!
سمپسون: اگرمردی شمشیربکش-گرگوری یادت باشد-سریع وپرصدا.
(آنها می جنگند.)
بن ولیو: (شمشیرش رامی کشد)کافیست احمقها.شمشیرهاراغلاف کنید.معلوم هست چه می کنید؟
(تیبالت-شمشیرکشان واردمی شود.)
تیبالت: چه؟ براین بیچاره های ناتوان شمشیرمی کشید؟
برگردبن ولیو-و
مرگ خودرابین.
بن ولیو: قصدمن صلح دادن بود.شمشیرت را غلاف کن.
یابکوش این مردان راازهم جداکنیم.
تیبالت: صلح-باشمشیرآخته!ازاین کلمه بیزارم-
همانقدرکه ازجهنم-و
همه ی مونتاگیوها-وتو!
ازخودت دفاع کن بزدل. (می جنگد)
(سه چهارنفرباچوب وچماق واردمی شوند)
چماقدارها: چوب-چماق-شمشیر!حمله!تارومارشان کنید!
مرگ بر کپیولت ها!مرگ بر مونتاگیوها!
(کپیولت وهمسرش با لباس خانه واردمی شوند)
کپیولت: این چه بلوایی است؟شمشیربلندمرابیاورید-اهه!
خانم کپیولت: عصا-عصابیاورید.شمشیربرای چه؟
(مونتاگیوی پیروهمسرش واردمی شوند)
کپیولت: شمشیرم کو.مونتاگیوی خرفت هم اینجاست.
برق شمشیرش را به چشم من می کشد.
مونتاگیو: کپیولت فرومایه!رهایم کنید.بایدنشانشان بدهم.
خانم مونتاگیو: حق نداری قدمی به به دشمن نزدیک شوی.
(شاهزاده اسکالوس با ملتزمین واردمی شوند)
شاهزاده: ای دشمنان صلح-ای رعایای سرکش.
ای حرمت شکنان این سرای برادرکش
خون همسایه است این که برتیغتان زنگارخورده.
نمی شنوند-آی مردان-جانوران که خون ارغوانی ازخشمتان به خروش آمده.
هشدارمی دهم که سلاح بدخواه خودبرزمین افکنید
وبه سخنان حاکم خشمگین خودگوش کنید.
سه بارفتنه محلی به خاطرحرف های پوچ
توسط شما-کپیولت پیر-وشمامونتاگیو-
آرامش خیابانهای صلح آمیزمارابرهم زده
ومردم باستانی وروناراواداشته تا
شمشیرهای زنگارگرفته راازغلاف بیرون کشند.
صلح شمشیررامی فرساید-اماکینه ی فرسوده ی شما
زنگارراازشمشیرمی زداید.
اگراین خیابانها باردیگرروی آشوب ببیند
بازندگی خودبهای صلح راخواهیدپرداخت.
اکنون همگی متفرق شوید.
شما-کپیولت-همراه من بیایید-
و-مونتاگیو-شمابعدازنیمروز
به مسندقانون وقضاوتمان خواهیدآمد
تاداوری مارا ازاین بلوابشنوید.تکرارمی کنم
اگرزودمتفرق نشویدکیفرتان مرگ است!
(همه به جزمونتاگیو-خانم مونتاگیووبن ولیوخارج می شوند)
مونتاگیو: (به بن ولیو)چه کسی این بلوای کهنه راتازه کرد؟
حرف بزنیدبرادرزاده.شماازآغازد اینجابودید؟
بن ولیو: وقتی رسیدم خدمتگاران دشمن شما-
باخدمتگاران شماآماده نزاع بودند.
به قصداستقرارصلح شمشیرکشیدم-
که تیبالت باشمشیری آخته وچهره ای برافروخته سررسید-
چنانکه فریادخشمش گوشم رامی آزرد.
شمشیرگردسرمی چرخاندوهوارامی شکافت-
چنان-که گویی صفیرشمشیرش تنهاخودش رابه سخره گرفته بود.
هنوزچنگ ودندان نشان می دادیم که طرفین
ازهرگوشه سبزمی شدندوبه جان هم می افتادند.
تاکه شاهزاده آمدوطرفین راجداکرد.
خانم مونتاگیو: رومئوکجاست؟امروزاورادیده ای؟
چه شادمانم که دراین غوغاحضورنداشت.
بن ولیو: بانوی من-ساعتی پیش ازآن که خورشیدمقدس
ازدریچه طلایی مشرق سربرارد
خاطرافسرده ام مراازخانه بیرون راند.
برسایه ی چنارستانی درمغرب شهر
پسرتان رادیدم که گردش سحرگاهی می کرد.
به سویش شتافتم-امامراندیده گرفت
ودرپناه درخت زاری پنهان شد.
ودرآن خلوت صبح-احساسات اورا باخودقیاس مس کردم
(که هرچه بیشتربکاوم کمترمی یابم-
که خودمانده ترازآن بودم تابه اوبپردازم)
پس به خویشتن پرداختم
وپنهان شدم ازاوکه پنهان می شدازمن.
مونتاگیو: چه بسیارسپیده دمان اورادیده اند-
که سرشک برشبنم صبح می بارد-
وابرآه بر ابرهامی افزاید.
امابابرآمدن خورشیدخنده رو
که ازدورترین شرق آسمان-
پرده های رازدارالهه ی صبح راکنارمی زند-
فرزندافسرده ام ازنورآفتاب به خانه می گریزد-
وخودرادراتاق خلوتش حبس می کند.
پنجره هارابرنورلطیف روزمی بندد
مگرانکه اندرزفرزانه ای شفایش دهد.
بن ولیو: عموی عزیز-آیاشماعلت اندوهش رامی دانید؟
مونتاگیو: نه می دانم ونه راهی برای دانستنش دارم.
بن ولیو: آیاهرگزازاوپرسیده اید؟
مونتاگیو: آری-هم خودوهم دوستان بسیار-تلاش بیهوده کرده ایم.
اوجزخودش مشاوری ندارد-خودداورخویشتن است-
وشک دارم داورصادقی باشد.
هرچه هست بسی محرمانه ورازآمیزاست-
وبسیاردورازدسترس فهم ما
همچون جوانه ای-پیش ازانکه گلبرگهای نوشینش
به روی جهان گشوده شود-وزیباییش راهدیه کند-
کرمی بدخواه اوراازدرون می جود.
اگربه سرچشمه ی اندوهش راه می بردیم-
چه خوشحال می شدیم مرهمی برزخمش بنهیم.
(رومئو واردمی می شود)
بن ولیو: نگاه کنیدداردمی آیدخواهش می کنم شماکناربایستید.
اگرنادیده ام نگیرد به رازش پی خواهم برد.
مونتاگیو: دراین صورت حضورت موجب خوشحالیست
تاصادقانه نزدتواعتراف کند.
بیاخانم-بیاازاین جادورشویم.
(مونتاگیووخانم مونتاگیوخارج می شوند)
بن ولیو: صبح بخیرعموزاده.
رومئو: آیاهنوزصبح است؟
بن ولیو: زنگ ساعت9تازه نواخته شد.
رومئو: ساعات اندوه بارچه دیرمی گذرد
این پدرم نبودکه باشتب می رفت؟
بن ولیو: آری پدرت بود.
چه اندوهی ساعات تورا طولانی کرده است؟
رومئو: نداشتن آن چیز-که اگرمی داشتم وقت زودمی گذشت.
بن ولیو: عاشقی؟
رومئو: دورازان
بن ولیو: دورازعشق؟
رومئو: دورازتوجه ان که عاشقش هستم.
بن ولیو: امان ازعشق-که اسان می نماید
امابیدادگروخون ریزاست.
رومئو: دریغ ازعشق که چشم بسته می تازد
وباچشم بسته راهش رابه دلخواه می سازد-
کجاناهاربخوریم؟-ای دل غافل!نزاعی درکاربوده؟
نیازی به گفتن نیست-همه راشنیده ام.
چه نفرتی دراینجاهست-اماهمه ناشی ازعشق.
آخرچرا؟ای عشق کینه ساز-ای کینه ی عاشقانه-
ای آفریننده ی هرچیزی ازهیچ!
ای سبکی سنگین-ای بلاهت باوقار-
وای آشوب نابهنجارشکلهای بهنجار.
پری ازسرب-دودی رخشان-آتشی سرد-سلامتی بیمار-
وخواب همواره بیدار-یعنی آنچه هست نیست!
این عشقی است که من دارم-ودرآن عشقی نمی بینم.
خنده ات نمی گیرد؟
بن ولیو: نه عموزاده-گریه مناسبتراست.
رومئو: چه قلبی!گریه برای چه؟
بن ولیو: برای اندوه قلب نازکت.
رومئو: عشق همین است.
اندوه خودم درسینه سنگینی-
وغم خواری تو-فشاری تازه برآن می افزاید-
وسنگینترش می کند.
عشق دودی است که ازآه دل ساخته می شود-
اگربپالاییش-چون آتش ازچشم عاشقان برمی جهد-
واگربیازاریش-بدل به آب می شودوازدیده می بارد.
دیگرچه؟جنونی بسیاربسیارخردمند.
یک صفرای بسته-ویک شیرینی صفرابر-
بدرودعموزاده.
بن ولیو: صبرکن-باتومی آیم.
دراین حال رهاکردن من انصاف نیست.
رومئو: عجب-من خودگم شده ام-اینجانیستم.
این که می بینی رومئونیست-اوجای دیگری است.
بن ولیو: دمی به جدسخن بگو-کیست که دلت راربوده؟
رومئو: صدای نالانم را چه کنم؟
بن ولیو: بنال وبگوکه کیست؟
رومئو: بیمارافسرده رابه وصیت وامی دارند-
کلام ناخوش دارندآنان که بیمارند.
دل افسرده بگویم عموزاده-زنی رادوست می دارم.روزالین.
بن ولیو: پس گمان من درست بود-می دانستم عاشقی.
رومئو: آفرین بر این مرد هدف زن!و معشوقه ی من زیباست.
بن ولیو: هدف زیبارا-عموزاده نشانه برو.
رومئو: خطامی کنم عموزاده.
پیکان خدای عشق بر اوکارگرنیست.
چون زیرکی الهه ی شکاررا دارد-
و به عفت و تقوا مسلح است.
طلسم کودکانه ی عشق اورا نمی بندد.
در محاصره ی سخنان عاشقانه نمی افتد.
حمله ی نگاههای اغواگر را دفع می کند.
و حتی زر و سیم زاهد فریب
نمی تواند گوشه ی دامنش را بفریبد.
آه-اوغنی است در زیبایی-وفقیر-
زیرابامرگ او زیبایی می میرد.
بن ولیو: پس سوگندیادکرده عفت خود را به گور برد.
رومئو: آری- واین پرهیزگاری زیان عظیمی است-
چون زیبایی در تقوایش زندانی است
و به نسلهای آینده منتقل نخواهدشد.
امابیش از آن زیرک وزیباست-زیرکانه زیبا-
که بخواهد از یاس من به سعادت برسد.
او از این عشق توبه کرده-همین-و با این توبه
من زنده یی بی جانم.
بن ولیو: به توپندی می آموزم.فکرش را از سرت بیرون کن.
رومئو: آه- پس به من بیاموزچگونه فکرنکنم!
بن ولیو: چشمهایت راآزادکن.
زیباییهای دیگر را بیازمای.
رومئو: آزادی چشمانم-
و آنگاه در او زیبایی بیشتری خواهند جست.
گرهی خوش بر ابروی ماه منظری
اگرچه سیاه-اما گویی متاع نفیسی پنهان کرده است.
آ نکه نابیناشده هرگز فراموش نمی کند-
چشم ها چه منظرارجمندی ازدست داده اند.
بانویی به من بنما که خرامان می گذرد
زیبایی اودر نظرت چیست- جزاین
که بیندیشی چه کسی زیباتر از اوست؟
بدرود.تو قادر نیستی فراموش کردن را بیاموزی.
بن ولیو: پای عقیده ام خواهم ایستاد
یاکه جان به پای آن خواهم داد.
(آن دو خارج می شوند)
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــ
*گفتگوی گرگوری و سمپسون نوعی رجزخوانی وبازی با کلمات هرزه است که کاملا مربوط به فرهنگ گذشته ی انگلیسی است-لذاترجمه ی مفهومی صورت گرفته است. در غیراین صورت در زبان فارسی بی معنامی شد-م
** درترجمه ی این بخش-به واسطه ی زبان هرزه درایش سطرهایی حذف شد-م
[SIGPIC][/SIGPIC]
آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...
صحنه ی دوم
(کپیولت-کنت پاریس و خدمتگاری وارد می شوند)
کپیولت: امامونتاگیو هم به به قدر من مسئول است
وکیفرمان یکسان وسخت نیست به گمانم*
برای سالخوردگان تاصلح و آرامش را حفظ کنند.
پاریس: برای مردان شرافتمند-چون شمادو تن
دریغ است که اینهمه سال با کینه سر کنید.
اکنون سرور من پاسخ تقاضای مرا چگونه می دهید؟
کپیولت: چیزی نه بیشتر از ان چه تا کنون بارها گفته ام.
دخترک من خام است و با این جهان بیگانه.
هنوز چهارده بهار را پشت سر ننهاده.
بگذارید دوبهار دیگربه جهان فخر فروشد
تنش رسیده شود خونش شاید بجوشد
پاریس: جوانتر از او بسیار دیده ام که مادرانی خوشبختند.
کپیولت: مادرانی خوشبخت شاید اما آسیب دیده.
زمین جز او امید دیگری برای من ننهاده
و او تنها بانوی من است در زمین.
بااین حال جلبش کنید پاریس عزیز دلش را به دست آورید.
خرسندی من تنها جزیی از رضایت اوست
و اگر دل کوچکش را به شما بسپارد
خرسندی مرا نیز به همراه خود دارد.
بر آنم که امشب به سنت دیرین جشنی بگیرم
و میهمانان بسیاری را فرا خوانده ام
آنها که دوست می دارم ازجمله شمارا
همچون تنی دیگر بر شمار دوستانم می افزایم.
سرای حقیر من امشب میزبان ستارگان زمینی است
تا آسمان تیره ی شب را نورباران کنند.
ضیافتی چنان که جوانان نیرومند
در فصل بهار بر فراز کوهساران احساس می کنند
هنگامی که زمستان لنگ لنگان دور می شود.
در خانه ی من میان شکوفه های رازیانه بگردید
همه را گوش کنید همه را تماشا کنید
و به آنکه شایسته تر است دل ببندید.
دختر من هم یکی از بیشمار دختران است.
یکی بیش نیست در شمار اما یگانه است.
با من بیایید.(به پیتر خدمتگار نزدیک می شود و فهرست میهمانان را به او می دهد)
برو پسر راه بیفت.
در شهر ورونا بگرد و این نامها را بجوی.
هر که نامش در اینجاست دعوت کن و بگو
در خانه ی من امشب به روی آنها باز است.
(کپیولت و پاریس خارج می شوند)
پیتر: هر که نامش در اینجاست پیدا کن.
در اینجا چه نوشته کفاش با خط کش
خیاط با قالب کفاشی ماهیگیر با قلم
و نقاش با تور ماهیگیری سر و کار دارد.
اما من باید این نامها را بجویم
که مرقوم شده من از کجا بدانم کیست که نامش را
در اینجا مرقوم فرموده اند.باید با سوادی پیدا کنم.
آهان!بخت یار من بود.
(رومئو و بن ولیو وارد می شوند)
بن ولیو: (به رومئو)عجب آتشی آتش دیگر را خاموش می کند
و دردی موجب تسکین دردی دیگر.
سرگیجه داری برعکس بچرخ سرگیجه می رود.
اندوهی یا دیدن اندوهیدیگر می کاهد.
بگیریم چشم تو دچار بیماری است
داروی تلخی در آن بریز التیام می یابد
رومئو: پمادی از برگ بارهنگ عالی است.
بن ولیو: برای چه کاری لطفا؟
رومئو: برای خراش پا خون را بند می آورد!
بن ولیو: دیوانه شدی رومئو؟
رومئو: دیوانه نه اما بیش از دیوانگان در بندم.
پشت دری بسته بی آب ودانه
شلاق خورده و مجروح و-سلام دوست من!
پیتر: ( سر رسیده)خدا یارتان آقا سواد خواندن دارید؟
رومئو: بله می توانم بخوانم آنچه بر پیشانیم نوشته.
پیتر: خواندن آن سواد نمی خواهد.خدا اجرتان بدهد
آیا چیزی که اینجا نوشته شده بلدید بخوانید؟
رومئو: اگر خط وزبانش را رابشناسم.
پیتر: جوان صادقی هستید خدا نگهدارتان.(می خواهد برود)
رومئو: صبرکنم جانم خواندن می دانم(نامه را می خواند)
سینیور مارتینو-همسرودخترانش
کنت آنسلم-وخواهران وجیهش
بیوه ی ویترو ویو
سینیور پلاسنتیو و خواهر زاده های دلفریبش
مرکوشیو و برادرش والنتاین
عموی من کپیولت-همسر و دخترانش
خوهر زاده ی زیبایم روزالین و لیویا
سینسور والنسیو و عموزاده اش تیبالت
لوچیو و هلنای زنده دل
چه جمع دلفریبی.به کجا دعوت شده اند؟
پیتر: اون بالا.
رومئو: برای چه؟شام؟
پیتر: برای منزل ما.
رومئو: منزل چه کسی ؟
پیتر: منزل اربابم.
رومئو: البته حق باتوست اول باید این را می پرسیدم.
پیتر: بدون اینکه سؤال کنید می گویم.ارباب من همان کپیولت بزرگ و
پولدار است.و شما جوان رعنا اگر از طایفه مونتاگیو نباشید قدم رنجه
کنیدو جام شرابی بپیمایید.خدا نگهدارتان.
(پیتر خارج می شود)
بن ولیو: دیدی رومئو در این ضیافت سالانه ی کپیولت ها
روزالین زیبا هم که اینهمه دلت را ربوده خواهد آمد.
زیبارویان ورونا همه جمعند
تو هم در آنجا حاضر شو و با چشمانی منصف
چهره اش را با دیگرانی که نشانت خواهم داد قیاس کن
تا ببینی در میان جمع قوی تو کلاغی بیش نیست.
رومئو: چشم سر باخته اگر به مذهبش پشت کند مرتد است
و اشک آری به کیفر دروغ بدل به آتش خواهد شد.
و این چشمهای همواره غرق آب
این بدعتگذاران شفاف آنگاه سوزاندنی است.
کسی زیباتر از محبوب من؟ خورشید جهاندیده
یگانه تر از او از آغاز خلقت ندیده .
بن ولیو: آه زیباییش تو را فریفت چون تنها دیدیش
خودش را با خودش سنجیدی با یک چشم.
ترازوی بلورین چشمها را به میان زیبایان دیگر ببر.
عشق خود را با وزنه های دیگر بسنج
با ستارگانی که در این مجلس نشانت خواهم داد
آنگاه این زیباترین تو حتی به چشم نخواهد آمد.
رومئو: خواهم رفت اما نه برای دیدار مناظر تو
به زیارت ماه منظر خود خواهم رفت.
(هر دو خارج می شوند)
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــ
* این جمله نشان زیرکی و سیاست کپیولت را دارد. او می خواهد القا کند که هم . او می خواهد القا کند که هم کیفرشان و هم صلح و آرامش برای مردم شرافتمند مشکل نخواهد بود. – م.
[SIGPIC][/SIGPIC]
آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...
صحنه ی سوم
(خانم کپیولت و دایه وارد میشوند)
خانم کپیولت: دایه دخترم کجاست .او را به نزد من بخوان.
دایه:چشم خانم به دوشیزه گیم سوگند
گفته ام بیاید - بره کوچولو! دردانه
خدا به دور-این دختر کجاست ؟ژولیت
(ژولیت وارد میشود)
ژولیت:چه خبر شده؟کی مرا صدا میکند؟
دایه :مادرت.
ژولیت :مادر من اینجام چه کارم داشتید؟
خانم کپیولت:اکنون خواهم گفت-دایهتنهایمان بگذار.
محرمانه است-نه دایه همینجه بمان.
یادم نبود حضور تو هم لازم است.
تو دخترم را از کودکی میشناسی.
دایه:حقا که میشناسم.حتی ساعت سن او را میدانم.
خانم کپیولت:هنوز چهارده سالش نشده.
دایه :چهارده دندانم را گرو میگذارم(هر چند روزگار برایم چهار دندان بیشتر نگذاشته)
که او چهارده ساله نشده.
به جشن خرمن چه قدر مانده؟
خانم کپیولت:دو هفته و خرده ای .
دایه:خرده یا کامل جشن خرمن
هنگام غروب چهارده سالش تمام می شود.
ژولیت و سوزان(خدا روح رفتگان را بیامرزد)
همسن بودند و حالا سوزان پیش خداست.
من لیاقت پرستاری او را نداشتم. اما همان طور که گفتم
شب جشن خرمن ژولیت 14ساله می شود
سوزان هم اگر بود 14 ساله بود.خدایا انگار دیروز بود
روز زلزله- بله 11سال پیش
از شیر گرفتمش(چطور فراموشش کنم؟)
این همه عمر یک طرف و آن روز یک طرف
آن روز به پستانهایم افسنطین مالیده بودم.
چه آفتابی!و من زیر دیوار کبوتر خانه نشسته بودم.
ارباب با شما به مانتوا سفر کرده بود.
خیال می کنید هوش وحواس ندارم؟همانطور که گفتم.
همین که مزه ی دارو را از نوک پستانم چشید
تلخ تلخ- طفلک مسخره! لب بر چید!
و پستان را رها کرد. درست در همان ثانیه
"شترق"!کبوترخانه به صدا درآمد.دو پا داشتم
دو تا هم قرض گرفتم.
از آن روز 11 سال گذشته.
آن روز ها ژولیت روی پای خودش می ایستاد نه خدایا
می توانست بدود افتان و خیزان تلوتلو خوران
روز قبلش با پیشانی به زمین افتاده بود
و آن وقت شوهرم (خدا رحمتش کند مرد خوبی بود)
از زمین بلندش کرد:
"هی!"این جوری حرف میزد:"با صورت زمین می افتی؟
روزی که عقل به کله ات آمد به پشت خواهی افتاد
می فهمی که ژولیت؟"وبه خدای لاشریک
طفلک بیچاره گریه را برید و گفت"آهان!"
روزگار را ببین.شوخی ها راست در می آیند.
اگر هزار سال هم عمر کنم
فراموش نمی کنم که گفت"می فهمی ژول؟"
و طفلک مسخره گریه را برید و گفت"آهان!"
خانم کپیولت:کافیست دایه.آسمان ریسمان نباف
دایه:چشم خانم.اما فکرش مرا به خنده می اندازد گریه را برید و گفت"آهان!"
در حالی که بالای ابرویش باد کرده بود.
یک باد قلمبه به اندازه یک فندق
چه زمین خوردنی و چه گریه تلخی.
و شوهرم می گفت:"هی با صورت به زمین می افتی؟
وقتی بزرگ شدی به پشت می افتی
مگر نه ژول؟" و او گریه را برید و گفت:"آهان!"
ژولیت:دایه دیگر کافیست.
دایه:چشم تمام شد. تو برگزیده ی درگاه خدایی. خوشگلترین بچه یی که
بزرگ مرده ام. باید آنقدر زنده بمانم تا عروسی ات را ببینم. از خدا
خواسته ام.
خانم کپیولت:گفتی"عروسی"اتفاقا حرف عروسی است
که تو باید حضور داشته باشی - بگو ببینم دخترم
نظرت درباره ی عروس شدن چیست؟
ژولیت:افتخاری است که خوابش را نمی بینم.
دایه:افتخار؟ اگر خودم شیرت نداده بودم می گفتم
به جای شیر از پستان دایه ات عقل مکیده ای.
خانم کپیولت:خوب حالا به عروسی فکر کن. جوانتر از تو
در ورونا بسیارند که بانوان محترمی شده اند.
حالا همه مادرند. خود من
در همین سن وسال مادر تو بودم
و دخترم که تو باشی حالا یک خانمی. خلاصه می کنم:
کنت پاریس دلاور خواستار عشق توست.
دایه:چه مردی خانم - خانم چه مردی به دنیا می ارزد-
سرمشق مردان جهان است.
خانم کپیولت:در گلستان ورونا چنین گلی نروییده.
دایه بله گل حقیقتا گل.
خانم کپیولت:چه می گویی؟ آیا عشق او را می پذیری؟
امشب در ضیافت ما میزبانش خواهی شد.
کتاب چهره ی این جوان را ورق بزن
و کلمات دلپذیرش را که به خط خوش نوشته بخوان.
و هماهنگی خط و و کلام را بسنج
و ببین چه سان همسنگ محتواست.
و هر جایش که مبهم و ناخواناست
به حاشیه ی چشمها رجوع کن.
این دفتر ارجمند عشق این عاشق جلد نشده
نیاز به تو دارد که جلدش کنی
زیستگاه ماهی دریاست و چه منظر زلالی:
زیبایی باطن پیچیده د زیبایی ظاهر!
شکوه این کتاب چشمهای بسیار را خیره کرده
چرا که در جلد زرینش داستانی زرین نهفته داردو
آیا مایلی در محتوای آن شریک شوی؟
وصلت با او چیزی از حسن تو نخواهد کاست.
دایه:نخواهد کاست؟ خواهد افزود!
زنان در کنار مردان به چشم می آیند.
خانم کپیولت:خلاصه بگو. آیا عشق پاریس را می پسندی؟
ژولیت:برای پسند نگاهش خواهم کرد اگر که نگاه پسند آور است.
اما همانقدر دقیق خواهم شد
که رضایت شما توان پرواز به چشمانم می بخشد.
(پیتر وارد می شود)
پیتر:بانوی من مهمانها آمده اند.شام آماده است. شما را می پرسند
بانوی جوان را سراغ می گیرند.در آشپزخانه دایه را ناسزا می گویند
که غایب است. و همه چیز فوریت است. من باید پذیرایی کنم. تمنا
دارم با من بیایید.
خانم کپیولت:هم اکنون می آییم.
(پیتر خارج می شود)
ژولیت کنت پاریس پس از میهمانی خواهد ماند.
دایه:برو دخترکم. روزهای خوشبختی را در شبهای خوش بجوی.
(آنها خارج می شوند)
[SIGPIC][/SIGPIC]
آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...
صحنه ی چهارم
(رومئو-مرکوشیو و بن ولیو-همراه5یا6 نقاب پوش و مشعل دار- و پسرکی با طبل وارد میشوند)
رومئو: برای ورود بهانه ای بتراشیم
یا بی عذر و بهانه خود را دعوت کنیم ؟
بن ولیو: دوران تعارفات و روده درازی تمام شده
و دوران نقاب الهه عشق و شال و کلاه
یا کمان خیزران رنگ رنگ تاتاری
این شکل و شمایل ها بانوان را میترساند
حتی نیاز نیست ورود خود را اعلام کنید
همچون بازی گری ناشی که با لکنت پیش درامد میخواند.
بگذار چنان که مایلند قضاوت کنند.
گردشی با گردش پایشان میدهیم و نا پدید میشویم.
رومئو: من مشعل به دست میگیرم به کار یورتمه میخورم نه تاخت
پشت نور مشعل اندوهم دیده نخواهد شد.
مرکوشیو: نه نه رومئوی نجیب شنا باید برقصید.
رومئو: باور کنید نمیتوانم.شما کفش رقص به پا دارید
و ساق های چابک.پای سربی من توان پرواز ندارد
چنان که گویی به زمین چسبیده باشم.
مرکوشیو: شما که عاشقید از بالهای الهه عشق مدد بگیرید
و بر فراز دیگران پرواز کنید.
رومئو: الهه عشق پیش از ان که بال پرواز ببخشد
قلبم را آماج پیکان خود کرده است.
بار عشق سنگین است و پشتم را خمانده.
مرکوشیو: پشت خمیده دل را میفشارد
عشق ظریف است رومئو میشکند.
رومئو: عشق گفتی ظریف است؟به عکس خشن است عشق.
دشوار و بی مبالات است و مثل خار بر دل مینشیند.
مرکوشیو : اگر دشوار است دشوار باش با او.
تو هم نیشت را بر ان فرو کن و زمینش بزن-
به من نقابی بدهید تا صورتم را بپوشانم. –
نقابی روی نقاب چهره ام.انگاه دیگر مهم نیست
کدام نگاه کنجکاوی زشتی مرا ببیند.
شاخک های این نقاب شرمسار خواهند شد*
بن ولیو: بیایید در میزنیم و داخل میشویم.
اما مراقب باشید رومئو رانهایش را به کار اندازد.
رومئو: من مشعل داری میکنم .بگذار دلهای شادمان شما
بر فرشهای بی جان پاشنه بکوبند.
من مصداق ان حکایتم که میگوید:
"انکه مرد جنگ نیست مشعل به دست میگیرد."
یا گفته اند:"حریف که قدر بود بازی مکن."
مرکوشیو: نه مصداق ان شب گردی که به اسب در گل نشسته می گوید:
"بی حرکت!"
اگر پای تو در گل فرو رفته
یا –بلا نسبت تا بنا گوش در عشق فرو رفته بیرونش میکشیم.
بجنبید نور تلف میکنیم.
رومئو: نه تلف نمیکنیم.
مرکوشیو: منظور این است اقا که با این تاخیر
افتاب س زده تو مشعل به دست داری.
به معنای حرف برس!که از 5حس ما بر امده
و ذکاوت 5تن بر ان نهفته.
رومئو: و ما با نیت خیر با نقاب به این جشن امده ایم
اما ذکاوتی در رفتن ما نیست.
مرکوشیو: ممکن است بپرسم چرا؟
رومئو: دیشب خوابی دیدم .
مرکوشیو: من هم دیدم.
رومئو: خوب خوابت را بگو.
مرکوشیو: خواب دیدم که مردان رؤیایی غالبا دروغ میگویند.
رومئو : اما در بستر خواب همه چی حقیقی مینماید
مرکوشیو: اه پس بگو شندره جادو**به خوابت امده بود.
او قابله ی پریان استو به خواب خوابگردان می اید.
با قد و بالایی کوچکتر از نگینی عقیق
که بر انگشت کدخدای شهر میدرخشد
و کالسکه اش را خیل مورچگان می کشند
و شبها از بینی خفتگان سر بر می اورد.
پره های چرخ کالسکه اش از پای دراز عنکبوت
چادر کالسکه اش از بال ملخ
افسار مرکبش از تار عنکبوت
قلاده اسبش از شعاع رنگپریده ی مهتاب
و تازیانه از تار ابریشم با دسته ای از استخوان جیرجیرک
ارابه رانش پشه کور کوچولو
به کوچکی ی کمتر از نصف یک شپش
که از لباس یک زن شلخته افتاده باشد.
کالسکه اش پوست خالی یک فندق
که به دست سنجابی خراطی شده باشد
این سنجاب سالها پیش نجار مخصوص پریان بود .
شندره جادو با این دبدبه هر شب هر شب
از مغز عاشقان عبور می کند و آنها خواب عشق می بینند
از زانوی درباریان می گذرد خواب کرنش می بینند
بر نوک شست وکلا می لغزد خواب حق الوکاله می بینند
بر لب زنان می نشیند در جا بوسه شان می گیرد
و تب خال می زنند.
چون که نفسهاشان آغشته به نوعی گوشت گندیده است.
گاهی شندره جادو بر بینی یک درباری می تازد
و بوی پاداشی مخصوص به مشامش می خورد.
و گاه با دم خوکچه به سروقت کشیشی می رود
و این خواب زده ی بیچاره را به عطسه می اندازد
و تقاضای خیرات دیگری به او الهام می شود.
هر از چند گاهی هم گذرش به گردن سربازی می افتد
و سرباز در خواب شیرین دشمن بیگانه را سر می برد
با شمشیر فولاد اسپانیایی به خط دشمن می تازد
و به عمق پنج قلاج به دریای شراب شیرجه می زند.
و آنگاه طنین دهل در گوش کنار خم شراب از خواب می پرد:
با ترس و لرز دعایی می خواند دشنامی می دهد
و دوباره می خوابد. این همان شندره جادوست
که شب هنگام یال اسبان می بافد
و زلف خفتگان را ژولیده می کند.
ژولیدگی این زلفها نشانه ی آن است
که اجنه مکافات می شوند.
این عجوزه همان است که برسینه ی بانوان می نشیند
و چندان می فشارد تا تحمل را بیاموزند
و از آنها زنانی شجاع می سازد.
این که تو دیدی شندره جادو بود.
رومئو: بس کن مرکوشیو کافیست.
تو پرت وپلا می گویی.
مرکوشیو:البته. من از رؤیا می گویم
که زاده ی مغزهای تنبل و بی کاره است.
چیزی نیست مگر خیالات پوچ
یا ماده یی نازک به نازکی هوا.
باد از آن پایدارتر است چون زوزه لااقل می کشد
و هم اکنون بر سینه ی یخ بسته ی شمال می وزد
از آنجا دوباره خشمگین سر می گرداند
و به جانب جنوب شبنم خیز می توفد.
بن ولیو: این باد ما را با خود برد
شام تمام شد و ما دیر خواهیم رسید.
رومئو: می ترسم زود باشد. دلم به شور افتاده
از مکافاتی که بر ستاره ی اقبالم آویخته
و می ترسم امشب بیفتد و میوه ی تلخش
در این شب تاریک ثمر دهد
و جان حقیرم را که در این سینه حبس شده
با مرگی نامتناهی باز پس گیرد.
اما آن که سکان تقدیر مرا به دست دارد
راهنمای مقصد من هم خواهد شد. برویم نجیب زادگان پرشور!
بن ولیو: به پیش! طبل ها را بنوازید.
(آنها لحظاتی در صحنه می چرخند و سپس به گوشه یی می روند.)
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
* نقاب مرکوشیو شاخکهای حشره وار دارد. – م.
** این نام ساختگی است. منظور جادوگری است که لباس شندره می پوشد و اوصافش در متن آمده است. – م.
[SIGPIC][/SIGPIC]
آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)