انگار هرمز که بهم این حرف رو زد باورم شد و اروم شدم.مادرم رو به هرمز گفت:این رو ببر خونه،الان نه می تونه مهین رو ببینه و نه کاری ازش بر می اد.با این وضعش درست نیست اینجا باشه!
-بگذار حداقل از شاهین خداحافظی کنم...!
هرمز میون حرفم اومد و گفت: من خداحافظی کردم ،بریم!
دلم اروم نمی گرفت.وقتی کنارش نشستم به طرفش برگشتم و گفتم :
-هرمز....جون شهلا اتفاقی افتاده؟
دستم رو تو دستش گرفت وبوسید و با لبخندی بر لب گفت:چه اتفاقی بهتر از اینکه برادرت پدر شده.هان؟
با سماجت گفتم: اگه طوری نشده چرا منو دک کردن؟
هرمز خندید و گفت :چه دک کردنی عزیزم ،تو باید به فکر کوچولومون هم باشی.چه کاری از دست تو بر می اومد؟من بهت قول می دم فردا اولین نفر ملاقات کننده ها تو باشی،خوبه؟
با نگرانی نگاهی به هرمز انداختم و گفتم :می ترسم هرمز!
صورتش رو نزدیک صورتم اوردش و گفت:از چی؟
از اینکه سر زا بمیرم و بچه ام رو نبینماهی کشیدم و گفتم:اهی کشیدم و گفتم:از اینکه سر زا بمیرم و بچه ام رو نبینم!مهین با اون قد و هیکل این طوری شد من که.....
هرمز نگاه عصبانی اش رو بهم دوخت و گفت:نه!مثل اینکه باید ادای مردای فناتیک رو در بیارم و یه مشت و مال حسابی بهت بدم،اینجوری نمی شه!
خندیدم و بهت گفتم :اصلا بهت نمی اد!
ماشین رو روشن کرد و گفت: بهم نمی اد که اینطور پر رو شدی.یکی دو بار که از این مشت و مال ها می خوردی این حر فا یادت می رفت!
وقتی ملاقات مهین رفتم ،با دیدنش وا رفتم.رنگ پریده مثل گچ،چشاش هم کاملا گود رفته بود و نا نداشت یه کلمه حرف بزنه.
بعد ها فهمیدم مهین ناراحتی قلبی حاد داشت و دکترا گفته بودن نباید بچه دار می شده،اما تعد از باردار شدنش شاهین و دیگران نتونستن از پسش بر بیان تا بچه رو سقط کنه.گفته بوده عمر هر کی به دنیاست می مونه حتی اگه پیمونه اش هم بخواد لبریز بشه نمی شه جلوش رو گرفت. دکترا گفته بودن چند ماه بیشتر زنده نمی مونه،اما برعکس بچه اش قوی . خوشگل و تپل مپل بود.
با یه عشق و لذتی بغلش می کرد که دل ادم ضعف می رفت.شاهین دیوومه مهین بود و به خاطر همین ازبچه بیزار بود.از کنار مهین جم نمی خورد،با اینکه منم وضعم زیاد مناسب نبود اما اکثراوقات پیش مهین بودم و تحلیل رفتنش رو می دیدم.در کنار اون هم اب شدن داداشم رو،باورت نمی شه اگه بگم تو اون چند ماه موهای شاهین جو گندمی شده بود.یه روز طبق معمول پیش مهین بودم،مهین ازم خواست شاهین رو از اتاق خارج کنم تا با هام حرف بزنه.شاهین از اتاق رفت بیرون،دستش رو به طرفم دراز کرد و منم دستای لاغر و یخ زده اش رو تو دستم فشردم. در حالیکه به صورتم زل زده بود گفت:
-قول بده دست رد به سینه ام نزنی!
خواستم اعتراض کنم که گفت:گفتم قول بده!
به شوخی گفتم:شاید قولی که ازم بخوای قول ناموسی باشه!
لبخندی زد و گفت قول بده!به دلشوره افتادم و گفتم:قول!
پا به ماه بودم و نمی تونستم بایستم،کنار تختش نشستم.نگاهی به صورت بهمن انداخت و گفت:خدا می دونه اگه هزار بارم تو اون انتخاب و دو راهی قرار می گرفتم،بازم اون کوچولو رو انتخاب می کردم.
به طرفم برگشت و گفت:بهم قول دادی یادت باشه!بعد از مرگم....
هیس بذار حرفم تموم شه!بعد از مرگم می خوام مثل بچه خودت بهش شیر بدی.می خام بعد از من مادرش تو باشی ،تا وقتی که شاهین بتونه کس دیگه ای رو جایگزین من کنه!
عصبانی بلند شدم و گفتم:بهمن هیچ مادر دیگه ای به جز تو نمی خواد!لبخندی به روم زد و گفت:مرگ اگه بخواد بیاد می اد حتی اگه تموم در و پنجره ها رو ببندی!...یادت باشه تو بهم قول دادی!....حالا پا شو شاهین رو صدا کن که داره بال بال می زنه!
مادرم تو نشیمن بود که رفتم سراغش،وقتی رنگ پریده ام رو دید به گونه اش کوبید و گفت :خاک بر سرم...چت شده؟
بغضم ترکید و تو بغل مامان گریه کردم و حرفای مهین رو براش گفتم.مادرم در حالیکه سعی مکرد خودش رو اروم نشون بده گفت:
-بس کن!ببین می تونی بلایی که شوکت سر خودش اورد تو هو بیاری !
اخه شوکت تو ماه چهارم بچه اش سقط شد،هر وقت منو می دید گریه می کرد و می گفت این اه تو و فریدونه!
موقع عصر بود که هرمز اومد دنبالم،تو راه خونه یهو دردم شروع شد . جیغم رفت هوا.هرمز دستپاچه شده بود سر راننده داد زد:
_برو بیمارستان!
_منم اون شب پسری به دنیا اوردم به اسم علی...)
صبا در را باز کرد و وارد نشیمن شد،چشم های پف کرده اش می گفت تازه از خواب بر خواسته است.بلند شدم و به طرفش رفتم تا او را برای شستن دست و رویش ببرم.
فکر نمی کردم تا اینجا جلو بروم اما رفته بودم و می خواستم ببینم انتهای این داستان به کجا می رسد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)