هرمز به طرف م برگشت و با احساس گفت:شما هم اگر جای من بودید می شمردید!
مهین با خنده گفت:بگم شاهین بیاد پیش شما،بلکه هم از این حرفها یاد بگیره!
مهین سر به سر او می گذاشت و من هم ساکت و آروم نشسته بودم.از ساکت نشستن من عصبی بود و می دیدم که مدام لبش رو به دندون می گیره تا حرفی نزنه.وقتی مهین از ماشین پیاده شد دستم رو تو دستش گرفت که مجبور شدم بشینم.مهین بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بندازه رفت تو ارایشگاه.
دستم هنوز تو دستش بود ، خواستم دستم رو کنار بکشم که محکمتر گرفتش .زیر چشمی نگاش کردم تابلو بود عصبانیه!یه نفس عمیق کشید و گفت:شهلا!می دونی دیوونتم و نه کسی رو مثل تو دوست دارم ونه کسی رو همپای تو در قلبم بالا بردم.ازم خواستی تو بغل نگیرمت،ازم خواستی بعد از ازدواجمون ازت...اما نگفتی نبینمت،نگفتی صدات رو نشنوم. دلم می خواد دووم بیارم اما باور کن نمی تونم تا این حد رو تحمل کنم.تو پنج هفته است زن شرعی و قانونی منی اما من حتی دو بار ندیدمت.....نمی تونم اینجوری طاقت بیارم و..
خواستم بهانه بیاورم،گفتم:خب گرفتار خرید و این جور کارها بودیم!
دستش رو زیر چونه ام گذاشت و به طرف خودش برگردوند،نگاهم به صورت ملتهبش افتاد.خدای من....چشاش به قدری شیفته و عاشق بود که دلم برای یه لحظه لرزید.زمزمه کرد:من فرق فرارو با کارداشتن تشخیص می دم عزیزم!می دونم هنوز تو قلبت جایی ندارم اما حداقل دلت به حال این قلبی که به خاطر تو داره سینه ام رو می شکافه بسوزه!
بعد دستم رو کشید و گذاشت رو سینه اش،باورت نمی شه اگه بگم به قدری قلبش تند و محکم می کوبید که انگار زیر دستم یه جنین داشت تکو ن می خورد.هرم عشقش داشت یخ تنفرم رو آب می کرد.برای اولین با احساس کردم شوهرمه،بغضم ترکید و با میل خودم تو آغوشش فرو رفتم.نمی دونم چقدر تو آغوشش بودم و اون موهام رو نوازش می کرد،اما حس کردم هر دو آرومتر شدیم.یواش یواش ازش فاصله گرفتم ،خجالت می کشیدم تو چشماش نگاه کنم. دستم رو تو دستش گرفت وبا صدای ارومی گفت:عزیز دلم چه ساعتی بیام دنبالت؟
آروم زمزمه کردم:ساعت شیش،شیش و نیم نمی دونم!
خدید و گفت:من از ساعت شیش اینجام عشق کوچولوی من!خوبه؟
در حالیکه سرم پایین بود زمزمه کردم:بله!
دستاش رو دو طرف صورتم،روی گونه هام گذاشت و سرم رو به طرف خودش بالا برد و گفت:ازم خجالت می کشی؟
سرم رو به عنوان پاسخ مثبت تکان دادم ،خندید و ارام روی پیشانیم بوسه زد و گفت:نمی خوام اذیتت کنم،پاشو برو عزیزم!
خواستم پیاده شم که گفت:فقط یه چیزی کوچولو...!
به طرفش برگشتم و گفتم:چی؟
نگاهم کرد و بعد از چند لحظه گفت:عاشقتم!
لبخندی به روش زدم و گفتم:ساعت شیش یادت نره!فعلاً خداحافظ!
وقتی رفتم تو آرایشگاه دیدم موهای مهین رو پیچیدن و زیر سشوار نشسته.نگاش که به من افتاد با شیطنت یه ابروش رو بالا برد و سرش رو چند بار تکون داد،خنده ام گرفت.ساعت شیش هر دومون حاضر بودیم.لباسامون رو که عوض کردیم،به طرف مهین برگشتم و پرسیدم:چطور شدم؟
با خنده گفت:هرمز صد باره عاشقت می شه!
لبخندی زدم و گفتم:گمشو!از اون لحاظ نگفتم!
جلو اومد و گفت:اِ؟از کدوم جهت فرمودید!
هر دو زدیم زیر خنده.پرسید:هرمز کی می آد؟
-الان باید دم در باشه.
با شیطنت نگاهی به من انداخت و دستش رو به کمرش گذاشت و گفت:
-اِ؟باریکلا،سرویس عاشقا!سروقت و به موقع!
وقتی پا از آرایشگاه بیرون گذاشتیم،چشمم به هرمز افتاد که به ماشین تکیه زده بود.با نگاه بهت زده اش به من جواب سلامم رو دادو بعد جلو اومد و دستم رو تو دستش گرفت و گفت:چقدر باید خوددار باشمتا تو رو ندزدم و جایی نبرم که فقط من باشم و تو و ...
مهین میون حرفش اومد و به شوخی گفت:آقا دزدی؟ارزش های اخلاقی کجا می ره؟
هرمز که تازه متوجه مهین شده بود آروم ازم فاصله گرفت و با خنده گفت:امان از دست شما مهین خانم!
مهین گفت:شاهین نیومده؟
هرمز در ماشین رو برایم باز کرد و گفت:نه خواهش کردن بنده شما رو برسونم!
مهین دست به کمر زد و گفت:می بینی خواهر؟اگر از شما نمی خواست چی کار باید می کردم؟هیچی!مثل اومدن تلپ می شدم تو ماشین شما!شهلا جون،جنس مرد اینه!مواظب شوهرت باش ،گربه رو دم حجله بکش!
خنده ام گرفت.وقتی هرمز پشت فرمون نشست هنوز خنده رو لباش بود.رو به من گفتش:عزیزم،زیاد با مهین خانم صحبت نمی کنید و پای صحبتهای ایشون نمی شینید!نمی دونم اخرش سرم رو می بری یا پوستم رو می کنی!
مهین با خنده گفت:خب اون وقت حساب کار دستتون می اد !
با خنده گفتم:بیچاره داداشم!چی می کشی از دست این هند جیگرخوار!
از پشت به بازوم ضربه زد و گفت:گمشو اژدهای سه سر!هر چی باشه خواهر شوهری!
مهین تا خونه باهامون کل کل می کرد و تنهایی حریف بیست نفر بودش.وقتی از ماشین پیاده شدیم هرمز رو صدا کرد وشروع به حرف زدن با اون کرد.اون موقع نفهمیدم چی به هرمز می گه،نه خودش گفت و نه هرمز حرفی زد فقط دیدم که هرمز با دقت به حرفهای مهین گوش می ده.بعدها فهمیدم که به هرمز گفته بود:من از شرط و شروط بین شما و شهلا خبر دارم و می دونم شهلا فعلاً قصد نداشته شوهر کنه و چون شما رو به اجبار انتخاب کرده یه حالت تدافعی پیدا کرده،شما هم کاملا کنار بکشید تا اون خودش بهتون میدون بده.نمی گم مثل دیوار رو سرش هوار شید اما مثل دو تا خط موازی هم کنار هم وانستید.اگه بهونه ی خرید رفتن با مادرش رو آورد بگید منم نیام با هم بریم.اگه بهونه ی خستگی رو اوردچه می دوم بگید کنارت می شینم تا خستگیت در بره و اون وقت با هم حرف می زنیم.خواست فرار کنه بغلش کنید،خواست حرف بزنه ببوسیدش و دهنش رو ببندید.اون تشنه ی محبت شماست پس سیرابش کنید و بذارید روی قلبش فقط نقش شما شکل بگیره.من می شناسمش و می دونم اگه فاصله بگیرید اون برای کوتاه کردن این فاصله قدمی بر نمی داره،نذارید به تشنه موندن عادت کنه که دست برای آب محبت دراز نمی کنه!
هرمز بهش گفته بود:نمی خوام بهش تحمیل بشم...
مهین مهربون من هم گفته بود:این حرفها مال قبل از اینه که اون همسر شما بشه!یادتون باشه شما مال همید!
هرمز می گفت:اون موقع تازه فهمیدم مهین چقدر بهت محبت داره و برای زندگیمون دلسوزی می کنه!
من تو باغ بودم بین مهمونا که هرمز اومد و کنار گوشم گفت:عشق خوشگل من به کی فکر می کنه؟
صداش رو دختر عمم که کنار من ایستاده بود شنید و با خنده گفت:
-لابد به شما دیگه!
عمه و دیگران که دور من ایستاده بودند خندیدند.سرخ شدم،حس می کردم صورتم در حال سوختن است.سر به زیر انداختم و با اشاره به او که به خونسردی تمام اونها رو نگاه می کرد گفتم:دنبالم بیاد.رفتم تو ساختمون که کسی اونجا نبود ،البته طبقه ی بالاش.عصبانی بودم رفتم تو اتاقم و اونم پشت سرم ،بی توجه به وضعیتم گفت:اتاقته؟چقدر خوشگله،البته نه به خوشگلی...
میون حرفش اومدم و با عصبایت گفتم:اون چه کاری بود کردی؟
در رو بست و سینه به سینه من ایستاد،قلبم شروع به تپیدن کرد و گفتم:بریم پایین!
دستش رو دور کمرم حلقه کرد و منو کاملاً به سینه اش چسبوند.از ترس نفس نفس می زدم و با خودم می گفتم:عجب غلطی کردم!
دستام رو به سینه اش گذاشتم و خواستم از بغلش بیام بیرون،اما اون خیلی قوی جثه و بزرگ بود و زورم بهش نمی رسید. با صدای لرزونی گفتم:
-تو بهم قول دادی که...
نذاشت جمله ام تموم بشه و با بوسه ای صدام رو تو گلوم خفه کرد. اون شب و فرداشبش که مراسم عروسی بود یه لحظه از کنارم جم نخورد و بیخ گوشم مدام حرفای عاشقونه ای که یه کلمه جواب نداشت زد .اما جای تعجبش اینجا بود که ازش بدم نمی اومد،شاید به خاطر اینکه محبتش یه محبت پاک و بی ریا بود و منم محتاج این جور محبت بودم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)