فصل 18 و 19 و 20
صبا را به مدرسه رساندم و برگشتم،خستگی دیشب هنوز در تنم بود اما دل توی دلم نبود تا بقیه ماجرای خانم محتشم را بشنوم.
خانم محتشم طبق معمول در نشیمن خود روبروی دیوار شیشه ای نشسته و به حیاط چشم دوخته بود.به قدری در فکر بود که متوجه حضور من نشد.برای اینکه از فکر خارجش کنم گفتم:امروز وکیلتون می آد؟
به طرفم بر گشت و گفت:اومدی؟...آره!بعد ازظهر ساعت چهار می اد .بیا بشین!
کمی گرمم بود مانتوم رو در آوردم و روی دسته ی مبل گذاشتم.گفت:
-کسی که اینجا نیست روسری چرا سرت می کنی؟من تا حالا موهاتو ندیدم!روسریت رو بردار علی تا غروب خونه نمی اد بیاد هم اینور نمی آد،تازگیها خیلی بی معرفت شده!بردار بذار موهاتو ببینم!
مردد روسری را برداشتم و طبق خواسته ی او گیره را از موهایم باز کردم.با ناباوری نگاهم می کرد،زمزمه کرد:خدای من!
همون رنگ موها !دخترم تو بیشتر شبیه داییت هستی تا کس دیگه!داییت هم موهای قهوه ای روشن داشت،با چشمای عسلی روشن...
حق داری این روسری رو از سرت جدا نکنی والا رندان دست به کشت و کشتار می زنن!
از تعریفش سرخ شدم و سر به زیر انداختم گفت:دختر خوشگلم به اکرم بگودو تا چای بیاره تا حرفم رو شروع کنم!
بلد شدم و گفتم:خودم می آرم ،اکرم الان داره صبحونه می خوره!
به سمت آشپزخونه رفتم.اکرم داشت با اشتها صبحونه می خورد،از پشت بغلش کردم وگفتم:چطوری؟
خندید و گفت:خوبم،صبحونه خوردی؟
-آره اومدم دو تا چای ببرم!
خواست بلند شود که گفتم:به خدا بلدم چای بریزم!
از چشمانش می خواندم که دوستم دارد،دیگر از آن نفرت قدیمی اثری نبود.وقتی سینی به دست وارد نشیمن شدم خانم محتشم رو به من پرسید:جواب خواستگاری رضا رو چی دادی؟
خندیدم و گفتم:شما از کجا فهمیدید؟
لبخندی به رویم زد و گفت:اول از من خواست باهات حرف بزنم،منم پاسش دادم به علی.دیشب یه ساعت بعد از رفتن مهمونای علی اومدی پس علی باهات حرف زده!
موهایم را با گیره پشت سرم بستم و گفتم:جوابم منفی بود!
چشم هایش روی صورتم چرخید و گفت:چرا،رضا که پسر خوب و اقاییه،مسؤرلیت پذیرم هست!
در حالی که سر به زیر داشتم و با انگشتانم بازی می کردم زمزمه کردم:می دونم امادوستش ندارم!
سرم همان طور پایین بود.بعد از چند لحظه گفت:منو نگاه کن!
چشم هایش را تنگ کرد و گفت:تو...علی رو دوست داری؟
رنگ از رویم پرید و سر به زیر انداختم،نمی تونستم حرفی بزنم.چند دقیقه سکوت کرد و بعد در حالی که می خندید گفت:روزگار چه بازی ها داره،خواهرزاده ی خوشگل و بچه سال فریدون عاشق پسر مغز خر خورده ی من شده با اون اخلاق سگیش!تازه پسری که به قول خودش همه ی زن ها رو فس تو مخ می دونه!...غصه نخور عزیز دلم!مثل روز برام روشنه اونم بهت دل بسته،جفتک انداختنش واسه ی همینه!یه کم صبر کن و حرفی از علاقه بهش نزن ،به خدا قسم به پات می افته!
اشکم سرازیر شد و نگاهم به چشمان مهربان او افتاد.آغوشش را به رویم گشود ،در آغوشش فرو رفتم اما از اینکه راز درونم را فهمیده بود خجالت می کشیدم.
آرام کنار گوشم گفت:پاشو!چاییمون یخ کرد.
در حالیکه چایش را می نوشید گفت:دل واقعاً موجود زبون نفهمیه! قبول نداری؟
متعجب نگاهش کردم و قبل از اینکه پاسخی به حرف او بگویم گفت:
-فکرش رو بکن دختری که تازه پا به مرحله ی جوونی گذاشته و خوشگله و پسرا براش سر و دست می شکنن عاشق پسر ترشیده ی بداخلاقِِِ و خل وچل من بشه که همه مثل لولو ازش می ترسن!
نمی خواستم دیگر در مورد ما صحبت کند ،به گونه ای معذب بودم گفتم:
-نمی خواهید بقیه ماجرا رو برام تعریف کنید؟
کمی به فکر فرو رفت و گفت:تا کجا برات گفتم؟
-عقدکنونتون!
-آره!چند هفته بعد از عقد ما شوکت با منوچهر عروسی کرد و رفت.به بهانه خریدرفتن و عروسی خواهرم اصلا با هرمز بیرون نمی رفتم وتو خونشون پیدام نمی شد.هنوز با شوکت حرف نمی زدم.شب حنابندون شوکت بود و همه گرفتار ریز و درشت کارا بودن.مهمونای زیادی رو برای جشن حنابندون دعوت کرده بودیم.شوکت چند بار خودش رو سر راه من قرار داد تا باهام حرف بزنه اما من کشیدم کنار.ساعت دو ونیم بود که رفتم بخوابم اما همین که سرم رو رو بالش گذاشتم شوکت اومد تو اتاقم،بلند شدم ونشستم و آباژور کنار تختم رو روشن کردم.گفت:خاموش کن!
بدون هیچ حرفی خاموشش کردم و تو تاریکی زل زدم بهش،دقایقی طول کشید تا تونست حرف بزنه.با صدای لرزانی گفت:
-فردا حنا بندونمه و آخرین روزی که تو این خونه ام،نمی خوام باهام قهر باشی بیا کدورتامونو بذاریم کنار وآشتی کنیم!خب؟
با این حرفش انگار آهن مذاب تو قلبم ریختن،داشتم دیوونه می شدم.با صدای خفه ای گفتم:برو بیرون!...
میون حرفم اومد و با تعجب گفت:شهلا یه دقیقه بذار حرفم رو بزنم!
بغض داشت خفه ام می کرد،گفتم:برو بیرون شوکت! منم می دونم دو روز دیگه جای دیگه ای هستی اما هر جا که باشی یه چیز یادت باشه، زندگی من و فریدون رو تو خراب کردی!امیدوارم بتونی با این عذاب وجدان زندگی کنی و این رو بدون خواهر عزیز روزگار بدطور می ذاره تو کاسه ات!
شوکت لحظه ای مکث کرد،فکر کنم می خواس حرفی بزنه اما نزد و از اتاق خارج شد.صبح شوکت رو بردن آرایشگاه،هر چقدر مادرم اصرار کرد باهاش نرفتم و گفتم: بعد از ظهر با مهین می ریم!
نمی تونستم به قول امروزیها فردین بازی در بیارم و بگم بی خیال،مادرم رو صدا کردم و گفتم:آقا عزت کجاست؟
آقا عزت رانندمون بود.پدرم اجازه نمی داد بی راننده بریم آرایشگاه،فکر می کرد دون شأن ماست.مادرم با خنده گفت:با آقا عزت نمی رید،هرمز اومده دنبالت!
مهین با خنده گفت:منم که نخودیم!
مادرم با خنده ازمون دور شد.با عصبانیت گفتم:این اینجا چی کار می کنه؟
مهین مرا به طرف خود برگرداند و با لحن پر تردیدی گفت:دهنت رو می بندی و مثل آدم رفتار می کنی ،یادت باشه اون شوهرته!چه گناهی کرده عاشقت شده؟...به خدا خیلی باشعوره!کدوم آدم ابلهی ادن شرط احمقانه ی تو رو قبول می کنه که اون کرده؟
تازه با این همه رفتار سرد و گند تو بازم عاشقته و دوستت داره!چه دلیلی داره که این رفتارت رو تحمل کنه؟ شق القمر کردی؟
اینجوری با این بدبخت رفتار نکن!...بیا بریم!
هرمز با دیدن ما از ماشین پیاده شد و جواب سلام مهین رو داد.آروم سلام کردم، جواب سلامم رو داد .زل زده بود تو صورتم و یه جور با تشنگی نگاهم می کرد.خجالت می کشیدم و می دونستم رفتاری که باهاش می کنم نادرسته اما دست خودم نبود.مهین با تأسف نگاهی به من انداخت و چند بار سرش را به طرفین تکان داد.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:نمی ریم؟دیرمون شد!
هرمز سری تکان داد و در ماشین رو برای سوار شدن من و مهین باز کرد.مهین موقع راه افتادن گفت:ایشالا عروسی خودتون!
هرمز زیرچشمی نگاهی به من انداخت و تشکر کرد.مهین گفت:چهار هفته دیگه است؟
هرمز لبخند زد و گفت:پنج هفته و دو روز دیگه!
مهین با شیطنت گفت:ثانیه ها رو هم شمردید؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)