صفحه 6 از 12 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 119

موضوع: خلوت نشین عشق

  1. #51
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    می خواستم بلند شوم،دیگر طاقت زل زدن و با احساس خواندن او را نداشتم .همه زیر چشمی مرا نگاه می کردند.علی وقتی متوجه قصدم شد،با صدایی آرام اما محکم گفت:بشین!
    به طرفش برگشتم و آرام گفتم: نمی تونم تحمل کنم، با این اداها آدمو تابلو می کنه!
    به طرفم برگشت و گفت:بهش بگو دوستش نداری، حداقل به خودت امیدوارش نکن!
    داشتم منفجر می شدم،صدای کف زدن جمع که بلند شد بدون اینکه به طرف او برگردم بلند شدم و به طرف آشپزخانه به راه افتادم.بغض داشت خفه ام می کرد،چند نفس عمیق کشیدم تا آرامتر شوم.با صدای علی از جا پریدم:
    -نمی خواستم ناراحتت کنم اما به فکر رضا هم باش!
    عصبانی بودم و از زور عصبانیت نمی توانستم حرفی بزنم.با حرص گفتم:باشه....فقط چون شما گفتید!
    به سرعت از آشپزخانه خارج شدم و به او که پشت سرم اسمم را صدا می کرد توجهی نشان ندادم.دلم هوای تازه می خواست،برای رفتن به بیرون باید از بین آنها عبورمی کردم.در کریدور ماندم تا نفسی تازه کنم،صدایش را کنار گوشم شنیدم:
    -ببخشید خانوم کوچولو! اشتباه کردم! بیا و بگذر و بذار امشب واقعاً بهم خوش بگذره!
    به طرفش برگشتم، نگاهش رو که به کف زمین دوخته بود برای لحظه ای درچشمانم دوخت و گفت:نمی بخشی؟
    آهی کشیدم و گفتم:کار دیگه ای هم می تونم بکنم؟
    لبخندی به رویم زد و گفت: ممنونم!
    و جلوتر از من به سالن برگشت.صدای رضا آمد:دکتر،جون هر کی دوست داری یه دهن بیا!
    علی گفت: من سالهاست که نخوندم،پس درخواستی که می دونید جوابش چیه ازم نکنید!
    کامیار گفت:گمشو!چه کلاس می ذاره!....یه دهن بیا دیگه!
    علی این بار جدی گفت:نه!...بچه ها میوه بخورید!
    قاطعیت کلام او به کسی اجازه نداد دوباره درخواست کند،وقتی وارد شدم همه مشغول خوردن میوه بودند.نادر گفت:
    -همه ی ما یه تیکه خودیم،حداقل پاشو یه قطعه اجرا کن!
    نگاهم در نگاه علی گره خورد،گفت:باشه برای یه وقت دیگه!الان اصلاً آمادگیش رو ندارم!
    سعید بلند شد و گفت:خب علی جون آرزوی هزار سال زندگی با صحت و سلامت رو برات دارم،دیروقته توهم خسته شدی ...
    سعیده گفت:چند دقیقه ای صبر می کردید من و حمیده اینجا رو مرتب می کردیم...!
    علی لبخندی زد و گفت:نه! دستتون درد نکنه تنها نیستم،کیانا خانم هست!با شنیدن این حرف خشکم زد.
    رضا نگاه ناراحتش را به من دوخت:شب به خیر!
    علی همراه آنها رفت تا بدرقه شان کند.
    بعد از رفتن آنها مشغول جمع کردن فنجانها و زیر دستی ها شدم. وقتی علی برگشت تقریباً کارم تمام شده بود و داشتم ظرفهای کثیف را به آشپزخانه می بردم.علی با تعجب نگاهم کرد و گفت: تو چرا اینا رو جمع کردی؟خودم تمیزشون می کردم!
    با تمسخر گفتم:شما که داشتید جار می زدید قراره با هم اینجا رو تمیز کنیم!
    خندید و گفت:می خواستم دکشون کنم،والا من اینقدر هم بی ادب نیستم!
    لبخندی زدم و گفتم:اون سطل آشغال رو خالی کنید و میوه ها رو تویخچال بگذارید!
    به طرف سطل رفت و گفت:دست به ظرفها نزن خودم می شورمش!
    بی توجه به او ظرفها را درون ظرفشویی گذاشتم،از دستکش خبری نبود . به صدای بلند گفتم:دستکش ها کجاست؟
    -چرا داد می زنی؟دستکش ندارم،استفاده نمی کنم!
    بدون دستکش مشغول شستن ظرف شدم،صدای جاروبرقی می آمد.خنده ام گرفت و زمزمه کردم:حالا چرا نصف شبی کوزت وارگی ما گل کرده؟
    زیاد در شستن ظرفها وارد نبودم و به همین علت سرو صدای زیادی برپاشده بود،طوری که متوجه او نشدم وارد آشپزخانه شده است.وقتی تمام شد،دستم را خشک کردم و گفتم:آخیش تموم شد!
    -شرمنده ام کردید!حالا سرسری شستید یا واقعاً تمیزشون کردی؟
    به طرف او برگشتم و در کمال تعجب دیدم قهوه را درست کرده و درون دو لیوان بزرگ می ریزد.پاسخ به حرفش یادم رفت و گفتم:ببینم قصد دارید چند روز خواب رو ازم فراری بدید؟
    فنجانها را داخل سینی گذاشت و گفت:به جای این همه حرف زدن،دو تا برش از کیک بردار بیار با قهوه بخوریم!نتونستم درست شام بخورم!
    فهمیدم به خاطر من می گوید که شام نخورده ام،ابراز محبتهای غیر مستقیمش را دوست داشتم و حس می کردم قلبم به تندی می تپد و وجودم از هرم وجودش گرم می شود.به سرعت دو برش کیک درون پیش دستی ها گذاشتم و از آشپزخانه خارج شدم .ابروهایش در هم گره خورده بود و غرق در افکار خود روی صندلی پشت پیانو نشسته بود.متوجه ورودم نشد،برای اینکه او را متوجه خود کنم گفتم:این هم کیک برای رفع گرسنگی!
    نگاهش را به من دوخت و گفت:بذار رو میز اومدم!
    آرام آرام قدم بر می داشت،مشخص بود در فکر است.نگاهی به ساعت انداختم ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب بود .گفتم:ساعت یک ونیمه!
    روی مبل روبرویی نشست و گفت:می دونم!یه نیم ساعت دیرتر بخوابی اشکالی داره؟
    -متوجه منظورتون نمی شم!
    نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد:خدا لعنتت کنه رضا!
    سپس رو به من گفت:می خوام چند کلمه باهات حرف بزنم!
    به قهوه و کیکش اشاره کردم و گفتم:میل کنید بعد!
    برش کوچکی از کیک را به دهان گذاشتم و با جرعه ای قهوه نوشیدم و گفتم:چرا نخوندید؟
    نگاه کوتاهی به من انداخت و بعد نگاهش را به سوی پنجره چرخوند و گفت:سعیده بهم گفت امشب آرزو داره صدای منو بشنوه ،گفتم اگه بخونم ممکنه جور دیگه ای فکر کنه!
    خندیدم وگفتم:امان از دست شما مردا!
    نگاه غمگینی به من انداخت و گفت:من بر خلاف خیلیها فکر می کنم اگر کسی رو دوست نداری نباید با احساساتش بازی کنی!
    جرعه ی آخر قهوه ام را هم نوشیدم و گفتم:چی می خواید بهم بگید؟
    نگاهم را به صورت جدی اش دوخته بودم گفت:رضا می گفت با ریحانه صحبت کرده که پیشنهادش رو به تو مطرح کنه و به قول معروف مزه دهن تو رو بدونه تا پدر ومادرش رو برای خواستگاری رسمی جلو بفرسته،رضا بهش گفته فکر نمی کنه تو قبولش کنی و رضا هم فکر کرده به خاطر مساله ای که بینتون پیش اومده ریحانه این حرف رو زده،ازم خواسته باهات حرف بزنم....
    خواستم دهان باز کنم که با دست مانعم شد و ادامه داد:بذار حرفم تموم بشه! رضا رو سالهاست که میشناسم از وقتی خیلی بچه تر بوده،تو رو به عنوان شریک زندگی در نظر گرفته و دوستت داره.همه ی زندگیش رو با دست خودش جمع آوری کرده و پسر خیلی خوبیه،می دونم می تونه خوشبختت کنه.رضا واقعیه دنبال سراب نباش،هیچ سرابی نمی تونه ادم رو به اوج خوشبختی برسونه.
    ببین کیانا ،تو هم دختر کوچولوی خوبی هستی،می تونید کنار هم خوشبخت بشید!
    خشمگین بلند شدم وگفتم:من هنوز خیلی کوچولو ام نباید در مورد اینجور مسائل باهام صحبت بشه...
    سپس با تمسخر افزودم:روم باز می شه!
    خندید و گفت:تو برای من یه دختر کوچولوی بانمکی ،اما برای رضا اونقدر بزرگ شدی که بخوای عشقش،همسرش و آرامش زندگیش باشی.دلخور گفتم:چرا هر کسی می خواد بهم پیشنهاد بده شما رو جلو می ندازه،شما اگه خوب این کارو بلدید برای خودتون برید خواستگاری!جوری شده که برام هم مادرید و هم نامادری!
    قاه قاه می خندید به طوری که من هم خنده ام گرفت،گفت:چطور برات مادری کنم؟
    زمزمه کردم:رضا رو متقاعد کنید که من دوستش ندارم، دست از سرم برداره!
    با لحن جدی و محکمش گفت:بشین کیانا!
    نشستم و سر به زیر انداختم گفت:کیانا رضا مرد خوبیه،اون....
    میان حرفش امدم و گفتم:می دونم،می دونم!رضا مرد خوبیه،مهربونه،تحصیلاتش،اخ لاقش وضع زندگیش مطلوب و خوبه،اما من نمی خوامش. دوست ندارم شریک کسی بشم که فقط جسمم با اون و قلبم با...
    حرفم را بریدم،من عاشقی بودم که تمام سلول های بدنم عشق را فریاد می کشید به جز لبم که آن را به هم دوخته بودم. علی کمی خم شد و نگاهش را در چشمانم دوخت و آرام پرسید:ببینم نکنه کسی رو دوست داری؟هان؟
    هیچ نگفتم اما چشمانم را ایینه ی چشمانش کردم که به من زل زده بود.رنگش پریده و با صدای لرزانی گفت:می شناسمش؟
    در حالی که در دل به او لعنت می فرستادم،بلند شدم و گفتم:می خوام برم بخوابم خب،شب بخیر!
    خواست بلند شود که گفتم:نه!خودم راه رو بلدم!
    علی بلند شد و گفت:یه دقیقه بشین!
    عصبانی گفتم:برای چی؟
    با شیطنت گفت:برای اینکه می خوام بدونم برام چی آوردی!
    خنده ام گرفت،گفت:حالا شد،اصلاً عصبانیت بهت نمی آد قیافه ات مثل شیطان می شه!خواستی واقعاً رضا ازت حساب ببره با قیافه عصبانی جلوش راه برو!
    دلخور نگاهش کردم و گفتم:خوشگل هر مدلش خوشگله!
    قهقهه ای زد و گفت: یه کم از خودت تعریف کن،کی گفته تو خوشگلی؟
    خندیدم و هیچ نگفتم.بسته کادوپیچ را از داخل پلاستیک در اورد و در حالی که بازش می کرد گفت:هوم!چه کاغذ کادوی خوشگلی!
    نگاهی به دیوان شعر حافظ انداخت و گفت:به به! خواجه ی شیراز با زبون شیرین و فوق العاده اش !
    بعد نگاهی به صفحه ی اول ان انداخت و خواند:
    در دل من چیزی است مثل یک بیشه ی نور
    مثل خواب دم صبح
    وچنان بیتابم که دلم می خواهد
    دوم تا ته دشت بروم تا سر کوه
    دورها اوائی است که مرا می خواند
    تولدت مبارک!

    نگاهش را از صفحه ی کتاب برگرفت و به چشمانم دوخت.در چشمانش چقدر فریاد بود، فریاد از تنهایی که نمی خواست ترکش کند.گفت:
    -متشکرم!تو قشنگترین هدیه رو بهم دادی!
    بلند شدم وگفتم:حالا اجازه می دید برم؟
    او هم بلند شد و گفت:منم باهات می آم،می خوام یه کم هوا بخورم!
    هیچکدام حرفی به زبان نیاوردیم، نه من و نه او.مقابل در ساختمان با شب به خیر کوتاهی از هم جدا شدیم و من پس از مدتها به خوابی آرام فرو رفتم.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #52
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل 18 و 19 و 20

    صبا را به مدرسه رساندم و برگشتم،خستگی دیشب هنوز در تنم بود اما دل توی دلم نبود تا بقیه ماجرای خانم محتشم را بشنوم.
    خانم محتشم طبق معمول در نشیمن خود روبروی دیوار شیشه ای نشسته و به حیاط چشم دوخته بود.به قدری در فکر بود که متوجه حضور من نشد.برای اینکه از فکر خارجش کنم گفتم:امروز وکیلتون می آد؟
    به طرفم بر گشت و گفت:اومدی؟...آره!بعد ازظهر ساعت چهار می اد .بیا بشین!
    کمی گرمم بود مانتوم رو در آوردم و روی دسته ی مبل گذاشتم.گفت:
    -کسی که اینجا نیست روسری چرا سرت می کنی؟من تا حالا موهاتو ندیدم!روسریت رو بردار علی تا غروب خونه نمی اد بیاد هم اینور نمی آد،تازگیها خیلی بی معرفت شده!بردار بذار موهاتو ببینم!
    مردد روسری را برداشتم و طبق خواسته ی او گیره را از موهایم باز کردم.با ناباوری نگاهم می کرد،زمزمه کرد:خدای من!
    همون رنگ موها !دخترم تو بیشتر شبیه داییت هستی تا کس دیگه!داییت هم موهای قهوه ای روشن داشت،با چشمای عسلی روشن...
    حق داری این روسری رو از سرت جدا نکنی والا رندان دست به کشت و کشتار می زنن!
    از تعریفش سرخ شدم و سر به زیر انداختم گفت:دختر خوشگلم به اکرم بگودو تا چای بیاره تا حرفم رو شروع کنم!
    بلد شدم و گفتم:خودم می آرم ،اکرم الان داره صبحونه می خوره!
    به سمت آشپزخونه رفتم.اکرم داشت با اشتها صبحونه می خورد،از پشت بغلش کردم وگفتم:چطوری؟
    خندید و گفت:خوبم،صبحونه خوردی؟
    -آره اومدم دو تا چای ببرم!
    خواست بلند شود که گفتم:به خدا بلدم چای بریزم!
    از چشمانش می خواندم که دوستم دارد،دیگر از آن نفرت قدیمی اثری نبود.وقتی سینی به دست وارد نشیمن شدم خانم محتشم رو به من پرسید:جواب خواستگاری رضا رو چی دادی؟
    خندیدم و گفتم:شما از کجا فهمیدید؟

    لبخندی به رویم زد و گفت:اول از من خواست باهات حرف بزنم،منم پاسش دادم به علی.دیشب یه ساعت بعد از رفتن مهمونای علی اومدی پس علی باهات حرف زده!
    موهایم را با گیره پشت سرم بستم و گفتم:جوابم منفی بود!
    چشم هایش روی صورتم چرخید و گفت:چرا،رضا که پسر خوب و اقاییه،مسؤرلیت پذیرم هست!
    در حالی که سر به زیر داشتم و با انگشتانم بازی می کردم زمزمه کردم:می دونم امادوستش ندارم!
    سرم همان طور پایین بود.بعد از چند لحظه گفت:منو نگاه کن!
    چشم هایش را تنگ کرد و گفت:تو...علی رو دوست داری؟
    رنگ از رویم پرید و سر به زیر انداختم،نمی تونستم حرفی بزنم.چند دقیقه سکوت کرد و بعد در حالی که می خندید گفت:روزگار چه بازی ها داره،خواهرزاده ی خوشگل و بچه سال فریدون عاشق پسر مغز خر خورده ی من شده با اون اخلاق سگیش!تازه پسری که به قول خودش همه ی زن ها رو فس تو مخ می دونه!...غصه نخور عزیز دلم!مثل روز برام روشنه اونم بهت دل بسته،جفتک انداختنش واسه ی همینه!یه کم صبر کن و حرفی از علاقه بهش نزن ،به خدا قسم به پات می افته!
    اشکم سرازیر شد و نگاهم به چشمان مهربان او افتاد.آغوشش را به رویم گشود ،در آغوشش فرو رفتم اما از اینکه راز درونم را فهمیده بود خجالت می کشیدم.
    آرام کنار گوشم گفت:پاشو!چاییمون یخ کرد.
    در حالیکه چایش را می نوشید گفت:دل واقعاً موجود زبون نفهمیه! قبول نداری؟
    متعجب نگاهش کردم و قبل از اینکه پاسخی به حرف او بگویم گفت:
    -فکرش رو بکن دختری که تازه پا به مرحله ی جوونی گذاشته و خوشگله و پسرا براش سر و دست می شکنن عاشق پسر ترشیده ی بداخلاقِِِ و خل وچل من بشه که همه مثل لولو ازش می ترسن!
    نمی خواستم دیگر در مورد ما صحبت کند ،به گونه ای معذب بودم گفتم:
    -نمی خواهید بقیه ماجرا رو برام تعریف کنید؟
    کمی به فکر فرو رفت و گفت:تا کجا برات گفتم؟
    -عقدکنونتون!
    -آره!چند هفته بعد از عقد ما شوکت با منوچهر عروسی کرد و رفت.به بهانه خریدرفتن و عروسی خواهرم اصلا با هرمز بیرون نمی رفتم وتو خونشون پیدام نمی شد.هنوز با شوکت حرف نمی زدم.شب حنابندون شوکت بود و همه گرفتار ریز و درشت کارا بودن.مهمونای زیادی رو برای جشن حنابندون دعوت کرده بودیم.شوکت چند بار خودش رو سر راه من قرار داد تا باهام حرف بزنه اما من کشیدم کنار.ساعت دو ونیم بود که رفتم بخوابم اما همین که سرم رو رو بالش گذاشتم شوکت اومد تو اتاقم،بلند شدم ونشستم و آباژور کنار تختم رو روشن کردم.گفت:خاموش کن!
    بدون هیچ حرفی خاموشش کردم و تو تاریکی زل زدم بهش،دقایقی طول کشید تا تونست حرف بزنه.با صدای لرزانی گفت:
    -فردا حنا بندونمه و آخرین روزی که تو این خونه ام،نمی خوام باهام قهر باشی بیا کدورتامونو بذاریم کنار وآشتی کنیم!خب؟
    با این حرفش انگار آهن مذاب تو قلبم ریختن،داشتم دیوونه می شدم.با صدای خفه ای گفتم:برو بیرون!...
    میون حرفم اومد و با تعجب گفت:شهلا یه دقیقه بذار حرفم رو بزنم!
    بغض داشت خفه ام می کرد،گفتم:برو بیرون شوکت! منم می دونم دو روز دیگه جای دیگه ای هستی اما هر جا که باشی یه چیز یادت باشه، زندگی من و فریدون رو تو خراب کردی!امیدوارم بتونی با این عذاب وجدان زندگی کنی و این رو بدون خواهر عزیز روزگار بدطور می ذاره تو کاسه ات!
    شوکت لحظه ای مکث کرد،فکر کنم می خواس حرفی بزنه اما نزد و از اتاق خارج شد.صبح شوکت رو بردن آرایشگاه،هر چقدر مادرم اصرار کرد باهاش نرفتم و گفتم: بعد از ظهر با مهین می ریم!
    نمی تونستم به قول امروزیها فردین بازی در بیارم و بگم بی خیال،مادرم رو صدا کردم و گفتم:آقا عزت کجاست؟
    آقا عزت رانندمون بود.پدرم اجازه نمی داد بی راننده بریم آرایشگاه،فکر می کرد دون شأن ماست.مادرم با خنده گفت:با آقا عزت نمی رید،هرمز اومده دنبالت!
    مهین با خنده گفت:منم که نخودیم!
    مادرم با خنده ازمون دور شد.با عصبانیت گفتم:این اینجا چی کار می کنه؟
    مهین مرا به طرف خود برگرداند و با لحن پر تردیدی گفت:دهنت رو می بندی و مثل آدم رفتار می کنی ،یادت باشه اون شوهرته!چه گناهی کرده عاشقت شده؟...به خدا خیلی باشعوره!کدوم آدم ابلهی ادن شرط احمقانه ی تو رو قبول می کنه که اون کرده؟
    تازه با این همه رفتار سرد و گند تو بازم عاشقته و دوستت داره!چه دلیلی داره که این رفتارت رو تحمل کنه؟ شق القمر کردی؟
    اینجوری با این بدبخت رفتار نکن!...بیا بریم!
    هرمز با دیدن ما از ماشین پیاده شد و جواب سلام مهین رو داد.آروم سلام کردم، جواب سلامم رو داد .زل زده بود تو صورتم و یه جور با تشنگی نگاهم می کرد.خجالت می کشیدم و می دونستم رفتاری که باهاش می کنم نادرسته اما دست خودم نبود.مهین با تأسف نگاهی به من انداخت و چند بار سرش را به طرفین تکان داد.
    آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:نمی ریم؟دیرمون شد!
    هرمز سری تکان داد و در ماشین رو برای سوار شدن من و مهین باز کرد.مهین موقع راه افتادن گفت:ایشالا عروسی خودتون!
    هرمز زیرچشمی نگاهی به من انداخت و تشکر کرد.مهین گفت:چهار هفته دیگه است؟
    هرمز لبخند زد و گفت:پنج هفته و دو روز دیگه!
    مهین با شیطنت گفت:ثانیه ها رو هم شمردید؟
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #53
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    هرمز به طرف م برگشت و با احساس گفت:شما هم اگر جای من بودید می شمردید!
    مهین با خنده گفت:بگم شاهین بیاد پیش شما،بلکه هم از این حرفها یاد بگیره!
    مهین سر به سر او می گذاشت و من هم ساکت و آروم نشسته بودم.از ساکت نشستن من عصبی بود و می دیدم که مدام لبش رو به دندون می گیره تا حرفی نزنه.وقتی مهین از ماشین پیاده شد دستم رو تو دستش گرفت که مجبور شدم بشینم.مهین بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بندازه رفت تو ارایشگاه.
    دستم هنوز تو دستش بود ، خواستم دستم رو کنار بکشم که محکمتر گرفتش .زیر چشمی نگاش کردم تابلو بود عصبانیه!یه نفس عمیق کشید و گفت:شهلا!می دونی دیوونتم و نه کسی رو مثل تو دوست دارم ونه کسی رو همپای تو در قلبم بالا بردم.ازم خواستی تو بغل نگیرمت،ازم خواستی بعد از ازدواجمون ازت...اما نگفتی نبینمت،نگفتی صدات رو نشنوم. دلم می خواد دووم بیارم اما باور کن نمی تونم تا این حد رو تحمل کنم.تو پنج هفته است زن شرعی و قانونی منی اما من حتی دو بار ندیدمت.....نمی تونم اینجوری طاقت بیارم و..
    خواستم بهانه بیاورم،گفتم:خب گرفتار خرید و این جور کارها بودیم!
    دستش رو زیر چونه ام گذاشت و به طرف خودش برگردوند،نگاهم به صورت ملتهبش افتاد.خدای من....چشاش به قدری شیفته و عاشق بود که دلم برای یه لحظه لرزید.زمزمه کرد:من فرق فرارو با کارداشتن تشخیص می دم عزیزم!می دونم هنوز تو قلبت جایی ندارم اما حداقل دلت به حال این قلبی که به خاطر تو داره سینه ام رو می شکافه بسوزه!
    بعد دستم رو کشید و گذاشت رو سینه اش،باورت نمی شه اگه بگم به قدری قلبش تند و محکم می کوبید که انگار زیر دستم یه جنین داشت تکو ن می خورد.هرم عشقش داشت یخ تنفرم رو آب می کرد.برای اولین با احساس کردم شوهرمه،بغضم ترکید و با میل خودم تو آغوشش فرو رفتم.نمی دونم چقدر تو آغوشش بودم و اون موهام رو نوازش می کرد،اما حس کردم هر دو آرومتر شدیم.یواش یواش ازش فاصله گرفتم ،خجالت می کشیدم تو چشماش نگاه کنم. دستم رو تو دستش گرفت وبا صدای ارومی گفت:عزیز دلم چه ساعتی بیام دنبالت؟
    آروم زمزمه کردم:ساعت شیش،شیش و نیم نمی دونم!
    خدید و گفت:من از ساعت شیش اینجام عشق کوچولوی من!خوبه؟
    در حالیکه سرم پایین بود زمزمه کردم:بله!
    دستاش رو دو طرف صورتم،روی گونه هام گذاشت و سرم رو به طرف خودش بالا برد و گفت:ازم خجالت می کشی؟
    سرم رو به عنوان پاسخ مثبت تکان دادم ،خندید و ارام روی پیشانیم بوسه زد و گفت:نمی خوام اذیتت کنم،پاشو برو عزیزم!
    خواستم پیاده شم که گفت:فقط یه چیزی کوچولو...!
    به طرفش برگشتم و گفتم:چی؟
    نگاهم کرد و بعد از چند لحظه گفت:عاشقتم!
    لبخندی به روش زدم و گفتم:ساعت شیش یادت نره!فعلاً خداحافظ!
    وقتی رفتم تو آرایشگاه دیدم موهای مهین رو پیچیدن و زیر سشوار نشسته.نگاش که به من افتاد با شیطنت یه ابروش رو بالا برد و سرش رو چند بار تکون داد،خنده ام گرفت.ساعت شیش هر دومون حاضر بودیم.لباسامون رو که عوض کردیم،به طرف مهین برگشتم و پرسیدم:چطور شدم؟
    با خنده گفت:هرمز صد باره عاشقت می شه!
    لبخندی زدم و گفتم:گمشو!از اون لحاظ نگفتم!
    جلو اومد و گفت:اِ؟از کدوم جهت فرمودید!
    هر دو زدیم زیر خنده.پرسید:هرمز کی می آد؟
    -الان باید دم در باشه.
    با شیطنت نگاهی به من انداخت و دستش رو به کمرش گذاشت و گفت:
    -اِ؟باریکلا،سرویس عاشقا!سروقت و به موقع!
    وقتی پا از آرایشگاه بیرون گذاشتیم،چشمم به هرمز افتاد که به ماشین تکیه زده بود.با نگاه بهت زده اش به من جواب سلامم رو دادو بعد جلو اومد و دستم رو تو دستش گرفت و گفت:چقدر باید خوددار باشمتا تو رو ندزدم و جایی نبرم که فقط من باشم و تو و ...
    مهین میون حرفش اومد و به شوخی گفت:آقا دزدی؟ارزش های اخلاقی کجا می ره؟
    هرمز که تازه متوجه مهین شده بود آروم ازم فاصله گرفت و با خنده گفت:امان از دست شما مهین خانم!
    مهین گفت:شاهین نیومده؟
    هرمز در ماشین رو برایم باز کرد و گفت:نه خواهش کردن بنده شما رو برسونم!
    مهین دست به کمر زد و گفت:می بینی خواهر؟اگر از شما نمی خواست چی کار باید می کردم؟هیچی!مثل اومدن تلپ می شدم تو ماشین شما!شهلا جون،جنس مرد اینه!مواظب شوهرت باش ،گربه رو دم حجله بکش!
    خنده ام گرفت.وقتی هرمز پشت فرمون نشست هنوز خنده رو لباش بود.رو به من گفتش:عزیزم،زیاد با مهین خانم صحبت نمی کنید و پای صحبتهای ایشون نمی شینید!نمی دونم اخرش سرم رو می بری یا پوستم رو می کنی!
    مهین با خنده گفت:خب اون وقت حساب کار دستتون می اد !
    با خنده گفتم:بیچاره داداشم!چی می کشی از دست این هند جیگرخوار!
    از پشت به بازوم ضربه زد و گفت:گمشو اژدهای سه سر!هر چی باشه خواهر شوهری!
    مهین تا خونه باهامون کل کل می کرد و تنهایی حریف بیست نفر بودش.وقتی از ماشین پیاده شدیم هرمز رو صدا کرد وشروع به حرف زدن با اون کرد.اون موقع نفهمیدم چی به هرمز می گه،نه خودش گفت و نه هرمز حرفی زد فقط دیدم که هرمز با دقت به حرفهای مهین گوش می ده.بعدها فهمیدم که به هرمز گفته بود:من از شرط و شروط بین شما و شهلا خبر دارم و می دونم شهلا فعلاً قصد نداشته شوهر کنه و چون شما رو به اجبار انتخاب کرده یه حالت تدافعی پیدا کرده،شما هم کاملا کنار بکشید تا اون خودش بهتون میدون بده.نمی گم مثل دیوار رو سرش هوار شید اما مثل دو تا خط موازی هم کنار هم وانستید.اگه بهونه ی خرید رفتن با مادرش رو آورد بگید منم نیام با هم بریم.اگه بهونه ی خستگی رو اوردچه می دوم بگید کنارت می شینم تا خستگیت در بره و اون وقت با هم حرف می زنیم.خواست فرار کنه بغلش کنید،خواست حرف بزنه ببوسیدش و دهنش رو ببندید.اون تشنه ی محبت شماست پس سیرابش کنید و بذارید روی قلبش فقط نقش شما شکل بگیره.من می شناسمش و می دونم اگه فاصله بگیرید اون برای کوتاه کردن این فاصله قدمی بر نمی داره،نذارید به تشنه موندن عادت کنه که دست برای آب محبت دراز نمی کنه!
    هرمز بهش گفته بود:نمی خوام بهش تحمیل بشم...
    مهین مهربون من هم گفته بود:این حرفها مال قبل از اینه که اون همسر شما بشه!یادتون باشه شما مال همید!
    هرمز می گفت:اون موقع تازه فهمیدم مهین چقدر بهت محبت داره و برای زندگیمون دلسوزی می کنه!
    من تو باغ بودم بین مهمونا که هرمز اومد و کنار گوشم گفت:عشق خوشگل من به کی فکر می کنه؟
    صداش رو دختر عمم که کنار من ایستاده بود شنید و با خنده گفت:
    -لابد به شما دیگه!
    عمه و دیگران که دور من ایستاده بودند خندیدند.سرخ شدم،حس می کردم صورتم در حال سوختن است.سر به زیر انداختم و با اشاره به او که به خونسردی تمام اونها رو نگاه می کرد گفتم:دنبالم بیاد.رفتم تو ساختمون که کسی اونجا نبود ،البته طبقه ی بالاش.عصبانی بودم رفتم تو اتاقم و اونم پشت سرم ،بی توجه به وضعیتم گفت:اتاقته؟چقدر خوشگله،البته نه به خوشگلی...
    میون حرفش اومدم و با عصبایت گفتم:اون چه کاری بود کردی؟
    در رو بست و سینه به سینه من ایستاد،قلبم شروع به تپیدن کرد و گفتم:بریم پایین!
    دستش رو دور کمرم حلقه کرد و منو کاملاً به سینه اش چسبوند.از ترس نفس نفس می زدم و با خودم می گفتم:عجب غلطی کردم!
    دستام رو به سینه اش گذاشتم و خواستم از بغلش بیام بیرون،اما اون خیلی قوی جثه و بزرگ بود و زورم بهش نمی رسید. با صدای لرزونی گفتم:
    -تو بهم قول دادی که...
    نذاشت جمله ام تموم بشه و با بوسه ای صدام رو تو گلوم خفه کرد. اون شب و فرداشبش که مراسم عروسی بود یه لحظه از کنارم جم نخورد و بیخ گوشم مدام حرفای عاشقونه ای که یه کلمه جواب نداشت زد .اما جای تعجبش اینجا بود که ازش بدم نمی اومد،شاید به خاطر اینکه محبتش یه محبت پاک و بی ریا بود و منم محتاج این جور محبت بودم
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #54
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل ۱۹
    -آروم آروم بهش عادت کردم،شوکت هم جلوی چشمام نبود که فریدون رو به خاطربیارم.یک هفته به عروسیمون مونده جوری شده بودم که اگه پنج دقیقه دیر می کرد دلشوره می گرفتم که چرا دیر کرده.یه روز یادمه برای ساعت چهار قرار داشتیم،امتحاناتم تموم شده بود و می خواستیم بیریم بیرون و یه هوایی بخوریم .خدمتکاران خونه مون جهیزیه منو چیده بودن و هیچ کار بخصوصی نمونده بود.دلشوره های عروسی شوکت در کار نبود،چون موقع خرید شوکت برای من هم خریدهام رو کرده بودن.داشتم می گفتم ساعت چهار قرار داشتیم هرمز خیلی خوش قول بود و همیشه ده دقیقه جلوتر از وقت قرارش سر قرار بود.ساعت چهار من حاضر و آماده پایین بودم.
    مادرم نگاهی با دقت به من کرد و گفت:به به!چه خوشگل،آقا هرمز قراره تشریف بیارن؟
    حس کردم گونه هایم رنگ گرفت گفتم:بله!
    با شیطنت گفت:چه با دقت هم همه چیز رو انتخاب کرده!نه اقا؟
    پدرم روی مبل نشسته بود و روزنامه مطالعه می کرد،سرش را بلند کرد وبا دقت منو نگاه کرد و گفت:
    -به به!خوش به حال هرمز خان که دختر خوشگل من به خاطرش همچین مدلی شده!
    با اعتراض پایم را به زمین کوفتم و گفتم:بابا!
    خندید و سرش رو به خوندن روزنامه گرم کرد.نگاهم به ساعت بود و دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.ساعت چهار و نیم تلفن رو برداشتم و به خونه شون زنگ زدم،کلفتشون گفت:ساعت سه آقا راه افتاده!
    تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.نیم ساعت بیشتر فاصله بین خونه هامون نبود،هی راه می رفتم و صلوات می فرستام که ط.ریش نشده باشه.مادرم که داشت از نشیمن رد می شد با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    -چی شده مادر؟
    با صدای لرزونی گفتم:مامان،با هرمز ساعت چهار قرار داشتیم الان پنج دقیقه به پنجه!
    مادر با لحنی که سعی در آرام کردن من داشت گفت:مادرجون،حتماَ گرفتاری چیزی براش پیش اومده،شاید مهمون داشتن!
    بی حوصله گفتم:
    -نه!نیم ساعت پیش زنگ زدم کلفتشون گفت ساعت سه اومده خونه ی ما!
    رنگی از نگرانی چشمای مادر را هم فرا گرفت اما با لبخندی گفت:
    -ایشالا که طوری نیست!بد به دلت نیار!
    همون موقع صدای زنگ خونه بلند شد و رحیمه خدمتکار خونه مادرم رفت و درو باز کرد.بدو بدو رفتم تو مهتابی،هرمز به سرعت داشت می اومد طرفم. سرتاپاش رو نگاه انداختم،نمی دونم شاید توقع داشتم خونین و مالین ببینمش اما سالم بود.همین که روبروم رسید بغضم ترکید،تا خواست دهان باز کنه از جلوی چشاش در رفتم و دویدم بالا و خودم رو روی تخت انداختم و های های گریه کردم.
    دنبالم اومد تا اتاقم،وقتی صداش رو شنیدم بلند شدم و نشستم و پشتم رو کردم بهش.اومد و کنارم نشست و دستش رو دورم حلقه کرد و کنار گوشم گفت:قربونت برم،به خاطر من داری گریه می کنی؟
    هیچی نگفتم،گفت:آخه ازم بپرس چرا دیر کردم اون موقع مجازاتم کن !
    به طرفش چرخیدم و با عصبانیت گفتم:هیچ دلیل موجهی وجود نداره!
    تو سکوت زل زده بود به چشام،تو نگاهش اونقدر عشق بود که نگاهم رو نتونستم بهش بدوزم و سرم رو پایین انداختم.گفت:عزیز دل من!عمه ی بابا رو که می شناسی؟همون پیرزن هشتاد ساله ریزه میزه!خونه ی ما بود،همین که خواستم راه بیفتم گفت هرمز مادر ،منو هم سر راهت برسون خونه مون.نتونستم نه بگم،به مادرم گفتم بهت زنگ بزنه و بهت بگه کمی دیر می رسم.قربونش برم عمه جونم که تا ما رو خلاص کنه پدرمون رو در اورد. به خدا نمی خواستم نگرانت کنم،نمی دونم متمتن چرا بهت زنگ نزده،باهام آشتی کن دیگه قربونت برم!
    برای خودم هم قابل باور نبود این همه حساسیت برای مردی که روزی از او متنفر بودم،گفتم:به شرطی که مادرت حرفاتو تأیید کنه!
    بوسه ی کوتاهی روی لبم گذاشت و گفت:پاشو بریم بهت ثابت کنم!
    بنده خدا زنگ زد به مادرش و فهمیدیم خاله ی هرمز همون موقع که هرمز راه افتاده رسیده و مادرش سرگرم اونا شده تلفن ردن هم یادش رفته.همین که گوشی را گذاشتم نفس راحتی کشیدم و گفتم:حالا حرفت رو قبول می کنم ، به شرطی که دیگه تکرار نشه،از نگرانی مردم،گفتم حتماً اتفاقی افتاده که این همه دیر کردی...
    هرمز فاصله خودش و من را به سرعت طی کرد و گفت:یعنی باور کنم؟
    در حالی که هاج و واج نگاهش می کردم پرسیدم:چی رو؟
    پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و گفت:اینکه اونقدر دوستم داری که برای یه ساعت تأخیرم این همه نگران بشب؟
    به خودم اومدم و دیدم راس می گه،بهش علاقمند شده بودم نه اون عشق تندوتیزی که به فریدون داشتم اما محبت زیادی نسبت به اون تو قلبم حس می کردم.سرم رو به نشانه پاسخ مثبت براش تکون دادم،بغلم کرد و منو به خودش فشرد و زمزمه کرد:دیگه ازم متنفر نیستی؟
    -نه!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #55
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    سعی کردم فریدون رو بفرستم به گوشه ی تاریک ذهنم و واقعیت زندگیم رو بپذیرم،واقعیتی که باید با هرمز شریک می شدم.روز عروسیمون توآرایشگاه وقتی مهین بهم گفت حامله است،به قدری بغلش کردم و بوسیدمش که صدای همه دراومد.تموم ناراحتی هام رو با شنیدن این خبر فرستادم جایی که عرب نی انداخت،فقط از خدا می خواستم فریدون هم به کسی بخوره مثل همسر من و شریک زندگیش کسی بشه که واقعاًعاشقش باشه.تا فکرش می اومد تو ذهنم فوری سرم رو تکون می دادم و به جای اون شوهرم رو جلوی چشمام می اوردم با تموم خوبی ها و محبت هاش.
    زندگی زناشوئی من با هرمز یه ماهی می شد شروع شده بود که یه روز بعد از ظهر قبل از اومدن هرمز ،شوکت اومد به دیدنم .داشتم لباسی رو که تازه خریده بودم رو به تنم امتحان می کردم،روز تولد هرمز بود و می خواستم سورپرایزش کنم.پنج روزی بود که از ماه عیل برگشته بودیم.جلو آینه موهام رو مرتب می کردم که منصوره خدمتکار قدیمیم اومد و گفت که خواهرم اومده و می خواد منو ببینه،هنوزم برام مواجهه شدن با اون سخت بود با بی میلی گفتم:ازش پذیرایی کن،من چند دقیقه دیگه می ام!
    انگار یه سطل آب یخ ریختن رو اتیش التهاب من.هزار جور فکر و خیال کردم و آخرش به این نتیجه رسیدم که تا پایین نرم و نبینمش نمی فهمم باهام چی کار داره.بی میل پایین رفتم و سلام و علیک سردی کردم و روی مبلی که بیشترین فاصله رو باهاش داشت ننشستم .پرسید:
    -خوشبختی؟
    نگاه سردی بهش انداختم و گفتم:شنیدی می گن عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد؟قضیه زندگی من هم خدا رو شکر اون طوری شده و کنار شوهرم واقعاً خوشبختم!
    زد زیر گریه و گفت:تو رو خدا اینجوری باهام حرف نزن،می دونم با زندگیت بدطور بازی کردم ، به خدا الان مثل سگ پشیمونم.از همون موقع که قد کشیدی و خوشگلیت رو اومد همیشه تو،توی چشم بودی و من تو سایه.
    هر وقت خودم رو هلاک می کردم تا چیزی رو بدست بیارم تو به یه اشاره مال خودت می کردی.فریدون رو وقتی شونزده سالم بود دیدم و بهش دل باختم.هر کاری می کردم رفتارش باهام مثل یه برادر به خواهرش بود و این دیوونم می کرد،هر چی اون خودش رو ازم کنار می کشید من من برای بدست آوردنش بی تاب تر می شدم.دختر خوشگلی که خیلی ها کشته و مرده اش بودن نتونست تو سه سال یه گوشه چشم اون رو بدست بیاره،اولین مهمونی که پدر اجازه شرکت به تو رو داد یادته؟
    فریدون با یه نگاه عاشقت شد.اون شب ازت متنفر شدم چون می دیدم دنبال تو با چه عشقی پر می کشه.قسم خوردم که نذارم شما دو تا به هم برسید مخصوصاً اون موقع که فریدون چند تا خواستگار برای من فرستاد تا راه برای تو باز بشه .اون موقع فکر کردم هیچ وقت ازدواج نمی کنم تا تو هم نتونی شوهر کنی اما بعد به این فکر افتادم که اگه بهانه های بیخود بیارم پدر ومادر نوبت رو به تو می دن پس باید یه نقشه ی حساب شده می کشیدم،شدم دختر آروم و خوبی که پدر ومادر دوست داشتن و شروع کردم بیخ گوش مامان و بابا خوندن که فریدون باهات دوسته و داره مثل یه معشوقه ازت سوءاستفاده می کنه گفتم نذارید دامن اون رو الوده کنه.بابا اینا اول باور نمی کردن اما وقتی تو مهمونی دیدن فریدون مثل پروانه دور تو می چرخه شکشون مبدل به یقین شد .خواستگاری منوچهر رو قبول کردم تا دختر خوبه ی بابا بشم، می دونی که منوچهر رو خیلی دوست داشت و سایه ی فریدون رو اون موقع با تیر می زد.خواستگاری هرمز تنها چیزی بود که بهش احتیاج داشتم ،تو گوش بابا خوندم شوهرش بده تا بیشتر از این آبروت رو نبره.بابا باهرمز موافق بود.پسر خوبی بود و زرنگ،خوش قیافه و خوش اخلاق،هیچ سابقه ی بدی هم نداشت.همون موقع بابای فریدون هم ازت خواستگاری کرد یادته کنار دریا؟وقتی شما دو تا رو اونجا دیدم داشتم آتیش می گرفتم رفتم پیش باباو گفتم این پسره آشغال دیده نمی تونه از این دختر معصوم سوءاستفاده کنه مجبور شده ازش خواستگاری کنه،معلوم نیست بعد از اینکه بتونه به مقاصدش برسه چند مدت به عنوان همسر نگهش داره و بعد بره پی الواتی و کثافت کاریهای خودش.
    به قدری بابا رو تحریک کردم که همونجا به بابای هرمز جواب مثبت داد،بقیه ماجرا رو هم که می دونی.بعد از عقدت من یه شب خواب راحت نداشتم و مدام کابوسهای وحشتناک می بینم. تو و فریدون به خوابم می آیید و تهدید به آتیش جهنم می کنید...تو رو خدا شهلا حلالم کن! تو رو به جون هر کی...برات عزیزه!
    صداش تو هق هق گریه اش خاموش شد .خشکم زده بود و زبونم مثل سنگ شده بود و تکون نمی خورد.نگاهم به عکس هرمز افتاد که روی شومینه گذاشته بودیم و با خودم گفتم:شاید این تقدیر من بوده که همسر هرمز بشم وشوکت و اشخاص دیگه بهانه بودن آهی کشیدم و گفتم:من می بخشمت خواهر اما اصل کاری فریدونه که باید تو رو ببخشه،از اون بخواه حلالت کنه.
    زمزمه کرد: فریدون خارج از ایرانه،داره تجارت فرش رو گسترش می ده!
    -خب هر وقت برگشت برو پیشش و ازش معذرت بخواه، امیدوارم او هم دل بخشیدنت رو داشته باشه!
    بلند شد و گفت:من دیگه باید برم!
    اصرار نکردم بمونه،بغض داشت خفه ام می کرد.تا در مهتابی بدرقه اش کردم ،وقتی رفت برگشتم و روی صندلی نشستم.به قدری غرق فکر و خیالاتم بودم که متوجه اومدن هرمز نشدم ، اومد و روبروم ایستاد و با شیطنت گفت:
    -سلام خانومی!به به چه خوشگل!
    نگاهم که به چشمهای پر محبت هرمز افتاد بغضم ترکید،تو بغلش فرورفتم،های های گریه کردم.بنده ی خدا جا خورد و دستپاچه پرسید:
    -چی شده؟اتفاقی افتاده؟کسی بهت حرفی زده؟...
    به خودم اومدم نباید هرمز از این قضیه چیزی می فهمید،خودم رو کنترل کردم و کنار گوشش گفتم:دلم برات تنگ شده بود!
    با هیجان غیرقابل کنترلی گفت:خدایا!من قربون اون دلتنگیت!تو که با این کارات منو می کشی!من فدای اون اشکات!قیمت دنیاش!...
    صورتم رو به طرف خودش کشید و تو گرمی محبتش حرفهای شوکت رو آب کرد و از ذهنم خارجشون کرد.
    نگاهم به ساعت افتاد،دستپاچه بلند شدم و گفتم:وای خانم محتشم،صبا!
    سوئیچ را برداشتم و تند و تند خانم محتشم با خنده گفت:مواظب خودت باش!
    خوشبختانه دیر نکردم و صبا را بدون ناراحتی یا اتفاقی به خانه رساندم.فکرم به قدری مغشوش بود که متوجه نبودم صبا چه می گوید،وقتی از من پرسید:کیانا جون تو هم می آی؟به خودم اومدم گفتم:کجا؟
    نگاهش رو به نگاه گیجم دوخت و گفت:مگه نشنیدی چی گفتم؟
    با شرمندگی نگاهش کردم و گفتم:ببخشید صبا!فکرم جای دیگه بود.چی داشتی می گفتی؟
    با دلخوری گفت:قراره سرود بخونیم،می خوان پدر و مادرها رو دعوت کنن گفتم تو هم می آی!
    سری تکان دادم و گفتم:البته عزیزم!
    سعی کردم فکرم را معطوف صبا کنم و از خانم محتشم خالی.با صبا شعر محبوب او را می خواندیم که به مقابل در خانه رسیدیم، خنده روی لبهای صبا نشسته بود از ماشین پیاده شدم و کلید را در دست گرفتم تا آن را باز کنم که نگاهم به ماشین پارک شده ی روبروی خانه خانم محتشم افتاد .پژوی دویست و شیش آلبالو رنگی که دختری پشت فرمان آن نشسته و به من چشم دوخته بود .اشتباه نمی کردم این ماشین و این دختر را چند بار دیگر هم قبل از آن روز دیده بودم.همین که مرا می دید ماشین را روشن می کرد و می رفت،تصمیم گرفتم ته و توی این قضیه را درآورم.به طرفش دویدم تا بهش برسم ماشین را روشن کرد ورفت.لگدی از عصبانیت به هوازدم و گفتم:لعنت بر اون ذاتت!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #56
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    صبا سرش را از پنجره ماشین خارج کرد و گفت:چی شد؟
    به طرف در رفتم و گفتم:هیچی عزیزم!
    در حالی که در را باز می کردم:زیر لب زمزمه کردم:قربونت برم خدا،بیکارتر از من تو بنده هات نبود انداختی تو یه جهنمی که هر طرف رو نگاه می کنی هزار تا علامت سؤال هست!
    نفسم را به تندی بیرون دادم و به طرف ماشین رفتم و با خود گفتم:اصلاَ از کجا معلوم این دختره هم مال این خونه و معماهای این خونه باشه!
    به خودم اومدم و دیدم دارم بلند بلند با خودم حرف می زنم،خنده ام گرفت و گفتم:خودم هم دارم به عجایب این خونه اضافه می شم!
    سر میز ناهار رو به خانم محتشم کردم و گفتم:بقیه ماجرا رو کی تعریف می کنید؟
    خانم محتشم لبخند تلخی زد و گفت:صبا رو بخوابون بیا برات تعریف کنم!
    دلم می خواست از خوشحالی می پریدم و دو تا ماچ آبدار از صورت خانم محتشم می کردم .همان لحظه به یاد پژو آلبالویی افتادم و قضیه رو به خانم محتشم گفتم.
    خانم محتشم به فکر فرو رفت و گفت:ما تو آشناهامون کسی رو نداریم که پژوی آلبالویی داشته باشه!شاید هم خواستگاری چیزی باشه!
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خواستگار نمی آد جلوی در خونه ی شما پارک کنه و همین که منو می بینه ماشین رو آتیش کنه و بره!
    خانم محتشم که به دلشوره افتاده بود گفت:منم فکرم به جایی قد نمی ده!باید با علی هم یه صحبتی کنیم!پاشو این بچه رو خواب گرفته،ببر یه چرتی بزنه!
    شکم مهین آروم آروم بالا می اومد و ما هم ذوق بچه دار شدن داداشمون رو داشتیم، غافل از اینکه هر چی از ماه های بارداری مهین می گذشت ضعیف تر و لاغر تر میشد.یه دلشوره ای همیشه همراهم بود.اکثر اوقات با فریماه که دوست مهین بود پیشش بودم اما همین که به خونه بر می گشتم دلشوره می امد سراغم و انقدر غر می زدم که هرمز با خنده بغلم میکرد و می گفت:
    _تو با این حرفات کاری می کنی که قید بچه دار شدن رو بزنم!
    اشک تو چشام جمع می شد و می گفتم :هرمز!نگرانم.دکتر به شاهین گفته بود،مهین نباید بچه دار می شده.حالا هم با این وضعیتش دلم اروم نمی گیره!
    هرمز با همون لحن پر ارامشش بهم میگفت :عزیز دلم!پشت تموم اتفاقاتی که ما ادم ها ادعا می کنیم مسؤلش مايیم یکی هست که کارگردان اصلیه و تا اون نخواد هیچ شاخه ای از برگ خالی نمیشه و هیچ برگی از درخت نمی افته.به قدر مطلق و مطمئن باش همونی میشه که اون می خواد.
    با شک نگاش کردم و گفتم:نکنه اتفاقی برای ...... وای نه خدا نکنه!
    لبخندی به روم زد وگفت :دعا تقدیر رو عوض می کنه،دعا کن خانمی من!
    مهین تو ماه هفتم بود که شوکت حامله شد.طفلک مادرم با ذوق می خندید و می گفت :تا امدم به خودم بیام مادر شوهر و مادر زنم کردید تا به این عادت نکرده، دارید مادربزرگم می کنید!بابا مگه من چند سالمه؟ پدرم هم سر به سرش می گذاشت و می گفت :خانم پیر شدی و رفت پی کارش ،حالا هی بگو چهارده سالمه!
    زایمان مهین هیچ وقت یادم نمیره و بچه دار شدن خودم.....
    اون شب تولد بابام بود،مادرم زنگ زد و ازم خواست شام رو دور هم باشیم.از هرمز خواستم زودتر بیاد تا بریم و با هم یه کادو برای بابام بگیریم. از صبح اون روز دلم مثل سیرو سرکه می جوشید که زد و مادر شوهرم قبل از ظهر اومد دیدنم،سعی کردم دلشوره رو فراموش کنم و میزبان خوبی باشم.از منصوره خواستم شربت درست کنه و بیاره.وقتی پیشش نشستم ،لبخندی زد و با لحن خاصی گفت:خب چه خبر مادر ؟مثل آدمای گیج نگا هش کردم و گفتم :خبر سلامتی !
    یه ابروش رو بالا داد و باز هم با همون لحن پرسید :بعد از سلامتی ؟
    متعجب گفتم :مادر جون بازم سلامتی !چه خبری می خواید بشنوید؟
    لب هاش رو غنچه کرد و گفت :وا !مادر یواش یواش به فکر بچه و.....
    حرفش رو ادامه نداد.سرخ شدم و سرم و پایین انداختم، ما تازه هفت ماه بود که عروسی کرده بودیم.خود هرمز نمی خواست و می گفت تو خودت هنوز بچه ای ،وقتی بزرگ شدی بچه دار هم می شیم! مادر شوهرم شروع به نصیحت کرد که بچه فلانه بهمانه ،حتما بچه دار شید. و منهم طبق معمول با گفتن چشم به موضوع خاتمه دادم.من عاشق بچه بودم اما هنوز نتوانسته بودم فریدون رو از ذهنم بیرون کنم واین موضوع رو برای زمانی گذاشته بودم که همه قلبم شوهرم رو بخواد ،این رو یه جور خیانت می دونستم.
    مادر شوهرم قبل از اومدن هرمزرفت ،وقتی هرمز در رو باز کرد من روی اولین پله بودم وخواستم برم بالا و لباسم رو عوض کنم که با دیدن هرمز به طرفش برگشتم و سلام کردم .به شوخی گفت :داشتی از دستم فرار می کردی مچت رو گرفتم؟
    خنده ام گرفت و در همون حالت گفتم :نه! داشتم می رفتم لباسم رو عوض کنم !
    با من همقدم شد و گفت :بریم،منم می خوام لباسم رو عوض کنم!
    لبخندی زدم و هیچ نگفتم. دستش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت :
    _امروز چی کارا کردی؟
    با خنده گفتم:کاری نکردم به جز گوش کردن به نصیحت های مادرت !
    به طرفم برگشت و گفت :در مورد چی؟
    به چشماش که در فاصله کمی با من بود زل زدم و گفتم :در مورد بچه دار شدنمون!
    ابروهاش رو تو هم گره زد و گفت :به موقعش ما هم بچه دار می شیم ، نمی خواد کسی هول کنه.
    با شیطنت گفتم:واقعا؟ خوب کی ؟
    خندید و گفت :وقتی من و انقدر دوست داشتی که بچه ام رو کنار قلب مهربونت نه ماه نگه داری !
    بغض داشت خفه ام می کرد،از خوبی او شرمنده شدم و دستش رو تو دستم گرفتم و به گونه ام چسبوندم گفتم : من واقا ادم خوبی رو به عنوان شوهر انتخاب کردم!....من دوستت دارم اونقدر که بچه مون برام عشق تمامه!
    قبل از حرکت تصمیم گرفتیم به زودی بچه دار بشیم، برای اولین بار برق شادی رو توی چشمای هرمز به اون شکل می دیدم.
    بعد از خرید کادو که هرمز خودش رفت و خرید و اومد،نگاهی بهم انداخت و گفت :تو چت شده ؟می خوای بریم دکتر؟
    سری تکان دادم و چفتم :نه !طوریم نیست،یه خورده دلم....چه جوری بگم اشوبه!
    با نگاه مهربونش زل زد تو چشام و گفت :قربون اون دل مهر بونت برم ،چرا اشوبه؟
    خنده ام گرفت و گفتم :راه بیفت اگه دیر برسیم تا پس فردا باید به مادر جواب پس بدیم!
    اخرای ماه هشتم مهین بودو اروم و بی حرکت روی مبل نشسته بود جلو رفتم بغلش کردم و با خنده گفتم :چه طوری بادکنک!
    با خنده گفت :کوفت!بذار نوبتت بشه بهت می گم!
    نیم ساعت نبود که رسیده بودیم ،یهو یه دل دردی افتاد به جونم که گفتم الانه تموم کنم.مادرم بنده خدا بدو بدو رفت اشپز خونه و از کلفتمون یه لیوان نبات داغ و کاکوتی گرفت و برگشت، وقتی خوردمش یه زره اروم تر شدم. هرمز در حالی که داشت بال بال می زد گفت :پا شو بریم دکتر!
    _نه بهترم.
    چشم ازم بر نمی داشت ،به زور لبخندی به روش زدم و زمزمه کردم:
    _بهترم!
    منوچهر به شو خی گفت :زیاد به زن جماعت نباید رو داد اینا همه اداشونه!
    هرمز نگاه تندی به اون انداخت و گفت :خوش به حال شوکت خانم با این شوهر با احساسی که داره !
    شاهین پوزخندی زد و گفت :این هارت وپورتش رو با ور نکن !
    وضع مساعدی نداشتم و زیاد با جمع صحت نمی کردم. مهین کنار گوشم زمزمه کرد:جائیت درد می کنه ؟
    ارام گفتم :نه ! انگار یه دست تو دلم داره محتواش رو تکون می ده!
    اروم پرسید خبریه؟
    متعجب به طرفش بر گشتم و با چشمای قشنگش که حالا خیلی گود افتاده بود نگاه کردم و گفتم :نه !چه خبری ؟
    حرفش رو خورد و گفت : شاید هم چیزی خوردی که بهت نساخته!
    _شاید!
    همین که اولین قاشق غذا رو تو دهنم گذاشتم حالم به هم خورد و به سرعت به طرف دستشویی رفتم ،انگار تموم محتویات شکمم داشت می امد بالا.هرمز پشت سرم بلند شده وامد بیرون.سرگیجه شدیدی داشتم و چشام سیاهی می رفت و احساس می کردم نفس کم دارم.
    در رو که باز کردم و هرمز رو دیدم، چشام سیاهی رفت و از حال رفتم.وقتی به هوش امدم دیدم رو تختم و یه سرم به دست راستم وصله،هرمز کنار تختم نشسته بود و زل زده بود تو چشام.با دستش موهام رو نوازشر می کرد و گفت :سلام خانوم خوشگلم!خوبی؟تو که منو کشتی!
    خندیدم و با بی حالی گفتم : اخرش چیه؟ مرگه دیگه!
    دستش رو روی لبم گذاشت و گفت : دیگه از این حرفا نشنوم!
    وقتی دستش رو بر داشت گفتم :پیش اجل چه صاحب قرون چه رضا کچل!
    دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و صورتش رو نزدیک اورد و گفت :شهلا...باهام این کارو نکن!....
    خواستم جوابش رو بدم که دکتر به تقه ای که به در زد حواس ما رو به طرف خودش جلب کرد و گفت:
    -جواب ازمایش ها امده ....خانم ،شما تو ماه چهارم بارداری هستید.خبر نداشتید؟
    مثل ادم های گیج نگاهش می کر دم ،سرم رو به طرفین تکون دادم و هیچی نگفتم.هرمز به طرف دکتر رفت و گفت :مطوئنید؟
    دکتر لبخندی به روش زد و گفت:بله!تبریک می گم!
    هرمز باهاش دست داد و تشکر کرد.دکتر از هرمز خواست تا من و پیش یه دکتر زنان خوب ببره و خودش یه نفر و معرفی کرد،معلوم بود متعجب از اینه که من خبر نداشتم چهار ماهه باردارم. هرمز نگاهش رو به من دوخته بود،تو نگاش به قدری عشق بود که طاقتش رو نیاوردم و سر به زیر انداختم.وقتی دکتر رفت با شیطنت به طرفم اومد و گفت :ا؟خوبه ما امروز تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم نه؟
    با سر خوشی قهقه ای زدم و گفتم دقیقا!حالا.......
    اروم بغلم کرد و اجازه ادامه ی صحبت بهم نداد.وقتی به خودم اومدم دیدم داره گریه می کنه،هر کاری کردم نذاشت صورتش رو ببینم.
    یواش برگشت و اشکاش رو پاک کرد و گفت :برم به پرستار بگم سرمت تموم شده!
    من تو ماه پنجم بودم که خبر رسید مهین فارغ شده،به خاطر وضعیت من و شوکت بعد از فارغ شدنش بهمون خبر دادن.
    وقتی شاهین رو دیدم داشتم پس می افتادم چشمای پف کرده و صورت رنگ پریده.از پشاش خون فوران می کرد،جقدر غم تو چشاش بود خدا می دونه.با قدم های لرزون جلو رفتم و گفتم :داداش،مهین....حالش خوبهه؟
    نگاهی به روم انداخت و به زور لبخندی زد و گفت :معلومه که خوبه!
    دلشوره داشت منو می کشت گفتم:نکنه بجه طوریش شده؟
    یه خشم دیوانه وار تو جشاش درخشید و گفت :نه!اون سالمه!
    نکپگاهم رو با تعجب به مامانم دوختم،مادرم لبخندی به روم زدو دستش رو برای گرفتن دستم دراز کرد و بعد به هرمز اشاره کرد شاهین رو ببره.
    منو کنار خودش روی صندلی نشوند و گفت :هردوتاشون خوبن....
    با عجله میون حرفش اومدم و گفتم :پس چرا شاهین اونطوری بود؟
    خندید و گفت :به خاطر طولانی بودن زایمان مهین یکم ریخته بود به هم.
    می خواستم حرفش رو باور کنم اما ته دلم یه چیری می گفت اتفاقی در شرف وقوعه که زندگی همه مارو تکون می ده.پس عمو و زن عمو و بابا کوشن؟
    خندید و گفت :همین حالا همه رو باید ببینی؟زن عموت رو که می شناسی؟فشارش یه کم افتاد و بهش سرم وصل کردن،عموت و بابات هم رفتن یه هوایی عوض کنن!
    شکمم درد می کرد ،پا شدم و سر پا ایستادم.مادرم با نگرانی نگاهم کرد و پرسید:حالت خوبه؟
    -اره!می خواهم مهین رو ببینم!کنارم ایستاد و سرمو نوازش کرد و گفت:الان که نمیشه، باشه فردا !شوکت رو هم فرستادم خونه،تو هم برو.فردا می ای!
    همون موقع هرمز برگشت،شاهین کنارش نبود.احساس کردم درد شکمم بیشتر شده،دستم رو به دلم گرفتم و پرسیدم :
    -هرمز!شاهین کو؟تو رو خدا طوری شده؟
    هرمز جلو دوید و با عصبانیت گفت:داری با خودت چی کار می کنی؟نه!هیج طوری نشده!زایمان مهین خانم طولانی شده بود همه یه جوری کوفته و عصبی شدن . هم ایشون هم کوچولوش!یه پسر خوشگل و کاکل زری!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #57
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    انگار هرمز که بهم این حرف رو زد باورم شد و اروم شدم.مادرم رو به هرمز گفت:این رو ببر خونه،الان نه می تونه مهین رو ببینه و نه کاری ازش بر می اد.با این وضعش درست نیست اینجا باشه!
    -بگذار حداقل از شاهین خداحافظی کنم...!
    هرمز میون حرفم اومد و گفت: من خداحافظی کردم ،بریم!
    دلم اروم نمی گرفت.وقتی کنارش نشستم به طرفش برگشتم و گفتم :
    -هرمز....جون شهلا اتفاقی افتاده؟
    دستم رو تو دستش گرفت وبوسید و با لبخندی بر لب گفت:چه اتفاقی بهتر از اینکه برادرت پدر شده.هان؟
    با سماجت گفتم: اگه طوری نشده چرا منو دک کردن؟
    هرمز خندید و گفت :چه دک کردنی عزیزم ،تو باید به فکر کوچولومون هم باشی.چه کاری از دست تو بر می اومد؟من بهت قول می دم فردا اولین نفر ملاقات کننده ها تو باشی،خوبه؟
    با نگرانی نگاهی به هرمز انداختم و گفتم :می ترسم هرمز!
    صورتش رو نزدیک صورتم اوردش و گفت:از چی؟
    از اینکه سر زا بمیرم و بچه ام رو نبینماهی کشیدم و گفتم:اهی کشیدم و گفتم:از اینکه سر زا بمیرم و بچه ام رو نبینم!مهین با اون قد و هیکل این طوری شد من که.....
    هرمز نگاه عصبانی اش رو بهم دوخت و گفت:نه!مثل اینکه باید ادای مردای فناتیک رو در بیارم و یه مشت و مال حسابی بهت بدم،اینجوری نمی شه!
    خندیدم و بهت گفتم :اصلا بهت نمی اد!
    ماشین رو روشن کرد و گفت: بهم نمی اد که اینطور پر رو شدی.یکی دو بار که از این مشت و مال ها می خوردی این حر فا یادت می رفت!
    وقتی ملاقات مهین رفتم ،با دیدنش وا رفتم.رنگ پریده مثل گچ،چشاش هم کاملا گود رفته بود و نا نداشت یه کلمه حرف بزنه.
    بعد ها فهمیدم مهین ناراحتی قلبی حاد داشت و دکترا گفته بودن نباید بچه دار می شده،اما تعد از باردار شدنش شاهین و دیگران نتونستن از پسش بر بیان تا بچه رو سقط کنه.گفته بوده عمر هر کی به دنیاست می مونه حتی اگه پیمونه اش هم بخواد لبریز بشه نمی شه جلوش رو گرفت. دکترا گفته بودن چند ماه بیشتر زنده نمی مونه،اما برعکس بچه اش قوی . خوشگل و تپل مپل بود.
    با یه عشق و لذتی بغلش می کرد که دل ادم ضعف می رفت.شاهین دیوومه مهین بود و به خاطر همین ازبچه بیزار بود.از کنار مهین جم نمی خورد،با اینکه منم وضعم زیاد مناسب نبود اما اکثراوقات پیش مهین بودم و تحلیل رفتنش رو می دیدم.در کنار اون هم اب شدن داداشم رو،باورت نمی شه اگه بگم تو اون چند ماه موهای شاهین جو گندمی شده بود.یه روز طبق معمول پیش مهین بودم،مهین ازم خواست شاهین رو از اتاق خارج کنم تا با هام حرف بزنه.شاهین از اتاق رفت بیرون،دستش رو به طرفم دراز کرد و منم دستای لاغر و یخ زده اش رو تو دستم فشردم. در حالیکه به صورتم زل زده بود گفت:
    -قول بده دست رد به سینه ام نزنی!
    خواستم اعتراض کنم که گفت:گفتم قول بده!
    به شوخی گفتم:شاید قولی که ازم بخوای قول ناموسی باشه!
    لبخندی زد و گفت قول بده!به دلشوره افتادم و گفتم:قول!
    پا به ماه بودم و نمی تونستم بایستم،کنار تختش نشستم.نگاهی به صورت بهمن انداخت و گفت:خدا می دونه اگه هزار بارم تو اون انتخاب و دو راهی قرار می گرفتم،بازم اون کوچولو رو انتخاب می کردم.
    به طرفم برگشت و گفت:بهم قول دادی یادت باشه!بعد از مرگم....
    هیس بذار حرفم تموم شه!بعد از مرگم می خوام مثل بچه خودت بهش شیر بدی.می خام بعد از من مادرش تو باشی ،تا وقتی که شاهین بتونه کس دیگه ای رو جایگزین من کنه!
    عصبانی بلند شدم و گفتم:بهمن هیچ مادر دیگه ای به جز تو نمی خواد!لبخندی به روم زد و گفت:مرگ اگه بخواد بیاد می اد حتی اگه تموم در و پنجره ها رو ببندی!...یادت باشه تو بهم قول دادی!....حالا پا شو شاهین رو صدا کن که داره بال بال می زنه!
    مادرم تو نشیمن بود که رفتم سراغش،وقتی رنگ پریده ام رو دید به گونه اش کوبید و گفت :خاک بر سرم...چت شده؟
    بغضم ترکید و تو بغل مامان گریه کردم و حرفای مهین رو براش گفتم.مادرم در حالیکه سعی مکرد خودش رو اروم نشون بده گفت:
    -بس کن!ببین می تونی بلایی که شوکت سر خودش اورد تو هو بیاری !
    اخه شوکت تو ماه چهارم بچه اش سقط شد،هر وقت منو می دید گریه می کرد و می گفت این اه تو و فریدونه!
    موقع عصر بود که هرمز اومد دنبالم،تو راه خونه یهو دردم شروع شد . جیغم رفت هوا.هرمز دستپاچه شده بود سر راننده داد زد:
    _برو بیمارستان!
    _منم اون شب پسری به دنیا اوردم به اسم علی...)
    صبا در را باز کرد و وارد نشیمن شد،چشم های پف کرده اش می گفت تازه از خواب بر خواسته است.بلند شدم و به طرفش رفتم تا او را برای شستن دست و رویش ببرم.
    فکر نمی کردم تا اینجا جلو بروم اما رفته بودم و می خواستم ببینم انتهای این داستان به کجا می رسد.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #58
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    وقتي از خواب صبا مطمئن شدم از پله ها پائين امدم و مثل هر شب با خانم محتشم چاي نوشيدم.مي خواستم از او بخواهم بقيه ماجرا را برايم تعريف کند اما از بخت بد من سريال مورد علاقه اش ان شب پخش مي شد،به ناچار من هم مثل او چشم به صفحه ي تلويزيون دوختم بدون اينکه از مضمون فيلم چيزي بفهمم،به قدري کسل کننده بود که به خميازه افتادم.
    حرف خانم محتشم که به حرص به زبان اورد توجهم را به صفحه ي نمايشگر تلويزيون معطوف نمود:مرد ها هم ديگه شباهتي به موجودي به اسم مرد ندارن،وقتي اکتور نقش اول فيلم يه پسرژيگولوي ابرو نازک با يه منارايش زنون باشه چه توقعي مي شه از يه نوجوني که از اينا الگو بر مي داره داشت.....
    خنديدم و گفتم :خب اگه اعصابتون رو بهم مي ريزه نگاه نکنيد! به طرفم بر گشت و با تاسف گفت: يه وقت بود مرد يه تار سيبيلش رو گروي حرفش مي ذاشت و حرفش رو عملي مي کرد،الان اگه يارو کل ريشو سيبيلش رو بتراشه و بذاره رو دايره کسي قبولش نمي کنه.نمي دونم چه بلايي سر مردامون امده!...بابا برو بمير خودت رو بزک دوزک کردي چي؟بشي زن!
    سري تکان داد و ادامه داد:فقط مردا نيستن ها!دختراي اين دوره هم اينجوري شدن،بعضي هاشون رو که مي بينم اونقدر حرص مي خورم که نگو.موهاشون رو مثل جوحه تيغي شاخ شاخ مي کنن،نصف ابروهاشون رو مي تراشن و يه مانتوي تمگ و کوتاه تنشون مي کنن که اگه يه نفس عميق بکشن مي ترکه.اگه اينا مد و نو گرائيه مي خوام صد سال سياه وجود نداشته ياشه!
    نفس عميقي کشيد و گفت تو نگاه نمي کني؟
    سري تکان دادم و با خوشحالي گفتم :نه!
    تلويزيون روخاموش کرد و گفت: از خير سريال نگاه کردن هم گذشتيم!
    در حالي که سرم را کمي به طرف راست خم کرده بودم ارام گفتم :اگه تلويزيون نگاه نمي کنيد مي شه بقيه اش رو تعريف کنيد؟
    زد زير خنده و گفت:بگو!اومدن و نشستنت براي تلويزيون نبود!
    نگاهم رو به صورتش دوختم و گفتم:خانم محتشم اون موقع که کار پيش شما رو قبول کردم به عنوان پرستار،فکر نمي کردم تا اين اندازه به زندگي دايي وشخصيت اون نزديک بشم.هميشه دايي برام يه فرد خودخواه و خود پرستي بود که حتي يکبار نديده بودمش و ازش نفرت داشتم،اما حالا مي بينم اونم ادميه با تمام عواطف يه ادم که به خاطر اشتباه و کينه و حسد يه نفر ديگه زخم خورده.دوست دارم ببينم اخر ماجراتون چي مي شه!
    خانم محتشم لبخند تلخي به رويم زد و گفت:اخر ماجرا مي رسه به الان که روي صندلي چرخدار نشستم،اونم روبروي خواهرزاده ي کسي که روزگاري برام همه چيز بود!
    نفس عميقي کشيد و گفت: پس امشب پاي بيدار موندني!
    سري تکان دادم و گفتم :اگه شما خسته نباشيد!
    لبخندي زد و گفت:نه نيستم!...با هرمز راجع به صحبتي که با مهين داشتم حرف زدم.لبخندي به روم زد و گفت :تو براي هر کاري که انجام بدي مختاري!
    به خاطر خواهش مادرم و مهين ،هرمز من و مستقيم به خونه مادرم برد و من اونجا به استراحت پرداختم.ده دوارده روز ار دنيا اومدن علي مي گذشت که مهين بچه اش رو به من سپرد.بهمن سينه منو خيلي راحت قبول کرد و من هم مسئوليت اون رو قبول کردم،مهين دو هفته بعد از اون قضيه مرد.
    بعد از گذشت سي و پنج سال هنوز با به ياد اوردن اون اتفاق قلبم به درد مي اد.شب قبلش پيشش بودم ديگه واقعا نا نداشت،لبخندي به روم زد و گفت :قولت يادت نره!
    دستش رو گرفتم و گفتم :حالا که به بچه شير نمي دي يواش يواش قوي تر مي شي و سرپا!
    لبخند ضعيفي زد و گفت :يه موقعي که بچه تر بودم ...فکر مي کردم من بچه هاي زيادي خواهم داشت ،عاشق بچه بودم و دوست داشتم دورو ورم پر از سرو صداي بچه ها باشه.فکر مي کردم اگه پير بشم اگه هر کدوم از بچه ها م يکي دو تا بچه داشته باشن کم کم، بايد يه دو جين نوه دورو ورم باشه....اون وقت براشون قصه مي گفتم، قصه عشق خودم و شاهين رو...که وقتي که فقط سيزده سالم بود عاشقش شدم.....
    تو گريه ي بي صداش ساکت شد، بغضم ترکيد و منم با گريه همراهيش کردم.تو چشام نگاه کرد و گفت:شهلا،چرا اينهمه کم نگاش کردم؟چرا بيشتر تو چشاش زول نزدم؟حالا که دارم مي بينم چقدر کم ديدمس و بهش گفتم دوستش دارم.نمي دونم امشب چرا بهش نگفتم که اگه خدا هزار ها بار بهم زندگي دوباره بده باز عاشق اون مي شم و باز اون رو انتخاب مي کنم. باهمه ي بي قراري هاش با همه ي مهربوني هاش !....ئاي شهلا چقدر دوستش دارم!...دلم مي خواد بدونه که حاضرم همه لحظات عمر کوتاه هم رو به خاطر يه لحظه خوشي اون بدم!...شهلا مواظب ثمره ي عشقمون باش...
    داشت نفس نفس مي زد،دستش رو محکم تو دستم گرفتم و گفتم:
    _اروم باش!هيجان برات مثل سم مي مونه!
    اروم سرش رو به بالا و پايين حرکت داد و گفت:اره!شاهين رو صدا کن بياد...امشب شب وداع!...
    اخم هام رو تو هم کردم و گفتم:بس کن مهين اين حرف ها رو!
    با بي حالي لبخندي به روم زد و گفت:راست مي گي!...شاهين رو صدا کن!
    و اين اخرين باري بود که اون رو زنده ديدم ،بعد از اذان صبح تموم کرده بود.خدا مي دونه شاهين چي شد و چه جور تحمل کرد ،اما براي ماها غير قابل تحمل بود.بهمن رو اوردم پيش خودم،هرمز يه پرستار گرفت تا بتونم بهشون برسم،يکي دو ماه به سالگرد مهين مونده بود که يه روز شوکت اومد خونه ي ما ،بعد از سقط شدن بچه اش خيلي عوض شده بود.علي بغلم بود ،دادمش به پروانه خانم و ازش خواستم بخوابونه سر جاش.وقتي از اتاق بيرون رفت برگشتم طرف شوکت و پرسيدم :چي شده ؟انگار نگراني!
    در حاليکه صداش مي لرزيد گفت:شهلا برگشته ايران!
    با تعجب پرسيدم:کي؟
    در حاليکه با انگشتان بازي مي کرد گفت:فريدون!
    يه چيزي ته دلم تکون خورد و گفتم:به تو چه که برگشته!
    اشک تو چشاش پر شد و گفت :من بايد ازش طلب بخشش کنم. زندگيم رو ببين....يه دقيقه اروم و قرار ندارم،شب ها از ترس ديدن کابوس يه لحظه خواب به چشام نمي اد...اون از بچه ام..شهلا.. من خيلي بدبختم،مي دونم تا نفرين اون پشت سرمه يه لحظه اروم وقرار نمي گيرم.تو هم با هتم...مي اي؟
    جا خوردم ،اهي کشيدم و گفتم نه!..ديگه نمي خوام ببينمش و اون عشق خفته تو قلبم بيدار بشه.من الان زندگي خوبي دارم خدا رو شکر نمي خوام خرابش کنم!..مطمئنم درکم مي کني!
    سري تکون داد و گفت:حق داري!اما من براي خلاص شدن از اين جهنم بايد برم!
    بلند شد منم ايستادم و گفتم کجا؟هنوز چيزي نخوردي!
    لبخندي به روم زد و گفت :دارم مي رم پيش فريدون!
    قلبم به قدري شديد مي زد که پيرهنم رو کاملا تکون مي داد.شوکت نگاهي بهم انداخت و گفت:از اونجا مستقيم بر مي گردم اينجا،به منوچهر گفتم شب بياد اينجا دنبالم!
    دستش رو گرفتم و گفتم با راننده ي ما برو،راحت تري!
    تا وقتي برگرده،هزار بار مردم و زنده شدم.برگشتنش از اون حدي که فکر مي کردم بيشتر طول کشيد.ساعت ده و نيم صبح رفته بود و ساعت سه بود که برگشت.باور کن صورتش رو که ديدم ترسيدم،يه خشم مهار نکردني تو چشاش بود جلو دويدم و گفتم:
    -از نگراني مردم،چقدر دير کردي!در حالي که از چشاش اتيش مي باريد غريد:اگه صد سال طول بکشه زندگي اون بي شرف رو به اتيش مي کشم!
    هاج و واج نگاش کردم و گفتم :دعواتون شد؟
    به جاي جواب پرسيد:بپيه لقمه نون تو خونه ات پيدا مي شه؟
    _منم نتونستم نهار بخورم ،بريم تو!
    هيچي از مزه غذا نفهميدم،اما اون با اشتها غذا رو مي خوردويه کلمه حرف نمي زد.بعد از خوردن غذا ماجرا رو برام تعريف کرد،مي گفت از منشي فريدون درخواست مي کنه تا اون رو ببينه اونم از فريدون مي پرسه.بهش جواب مي ده که حالاوقت نداره ،يا بره يا بشينه و منتظر بمونه!
    شوکت مي گفت با خودم گفتم شده تا قيامت منتظرش مي مونم تا ببينمش،پس نشستم.ساعت يک براش ناهار اوردن و بعد از خوردن ناهار با کلي التماس تو اتاقش راه دادن.فريدون از منشي خواسته تا کرامت رو خبر کنه ،مي گفت نفهميدم اين کرامت کيه اما وقتي ديدمش چهار ستون بدنم به لرزه افتاد. با لحن سرد و پر تمسخري بهم گفت:کارت رو بگو وقت زيادي ندارم!
    در حاليکه صدام مي لرزيد گفتم:اومدم بگم اشتباه کردم،غلط کردم ازم بگذريد و حلالم کنيد!
    با تمسخر پوزخندي به روم زد و گفت :ا؟هر غلطي با زندگيم کردي به روم نيارم و بگم بخشيدمت؟کور خوندي!با بخشش من عشقم رو بهم بر مي گردوني؟خودت هم مي دوني فقط براي راحت شدن وجدانت اومدي اينجا...!نمي گذارم راحت بشه!يادته بهت گفتم وقتي پا بذاري اينجا مثل سگ مي ندازمت بيرون؟.....مي گفت ،طرف اون غول بي شاخ و دم برگشت و گفت:کرامت ....ميندازيش تو پياده رو و مي اي!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #59
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    مي گفت دستم رو گرفت و کشون کشون تا دم در برد و به طرف پياده رو هلم داد!قسم مي خورم زندگيش رو به اتيش بکشم!از اون لحظه اون دوتا دشمن قسم خورده هم شدن و اين دشمني تا همين الان به همون تازگي ادامه داره!شوکت اروم اروم وارد بازار کار شد،شم اقتصادي خوبي داشت و تونست منوچهر رو متقاعد کنه باهاش همکاري داشته باشه.يه سال بعد ارش رو به دنيا اورد،اما دست از کار مکشيد.مي خواست از طريق بازار به فريدون ضربه بزنه اما فريدون خيلي زرنگتر از اون بود.بعضي وقتي از زبون شوکت ميشنيدم توي کار بهش بد ضربه اي زده.منم اونقدر مشغله تو زندگي داشتم که زياد پا پي اونها نبودم،علي و بهمن همه وقت من و گرفته بودن. وقتي هم اونا خواب بودن هرمز رو داشتم.روز ها و ساعت ها پشت سر هم مي گذ شت ،بهمن سه سال پيش من بود و منو به عنوان مادر مي شناخت.از لحاظ بافت صورتش کپي مهين بود و هر چي بزرگتر مي شد اين شباهت بيشتر مي شد.شاهين کمتر مي امد خونه ي ما،اما هر وقت بهمن رو مي ديد فقطنگاش مي کرد. بعد سومين سالگرد مهين ،اروم اروم زمزمه تجديد فراش شاهين شرو شد.اولش مخالفت مي کرد اما پدر و ديگران مجبور به ازدوتجش کردن با دختري که مادرم براش پيدا کرد.از خدا مي خواستم بگه بهمن رو نگه نمي داره اما بر عکس عاشق بچه بود و با کمال ميل بهمن رو پذيرفت. به قدري وابسته اش شده بودم که انگار قلبم رو از سينه کشيدن بيرون و بردن.
    وقتي بنفشه بچه رو تو بغلش گرفت و برد سعي کردم اروم بايستم و نگاش کنم،اما همين که در رو پشت سر خودش بست خودم رو انداختم بغل هرمز و زدم زير گريه .گذاشت تا کاملا اروم بشم و بعد در حاليکه موهام رو نوازش مي کرد کنار گوشم زمزمه کرد:
    _عزيز دلم ،بايد خوشحال باشي که بهمن پدرش رو پس گرفته و صاحب يه مادر خوب شده و حالا مي تونه معني خانواده رو درک کنه!
    در حاليکه هق هق خشکي مي زدم گفتم:ولي من مادرشم!
    خنديد و گفت :معلومه تو مادرشي !...نمي خوام ناراحتي تو از اين قضيه باعث بشه علي خودمون رو فراموش کني!من و پسر کوچولو مون بهت نياز داريم.
    با اينکه جمله هاش و حرف هاش ساده بود اما ارومم مي کرد،همون چيزي بود که مي خواستم بشنوم.هنوزم بهمن رو به چشم برادر زاده نگاه نمي کنم و مثل پسرم مي دونم،اونم منو مامان شهلا صدا مي کنه!
    اره داشتم مي گفتم دو سال بعد عاطفه رو به دنيا اوردم،خوشبختيمون هيچ چيز کم نداشت. اروم اروم داشتم فريدون رو فراموش مي کردم تا اينکه بعد از هفت سال توي مهموني يکي از دوستاي مشترک اون و فريدون به اسم اقاي ملکان ديدمش.
    هرمز داشت با يکي از دوستاش صحبت مي کرد و من هم کنار خانم ملکان و چند نفر از خانم ها نشسته بودم و مشغول صحبت با اون ها بودم .نگاهم که به طرف در برگشت،فريدون وارد سالن شد. باصداي خانم ملکان به خودم اومدم:وا!شهلا جون حالت خوبه؟رنگت چرا پريده؟
    به زور لبخندي به روش زدم و گفتم:سرم يه کم درد مي کنه.
    با نگراني گفت :مي خواي يه قرص بهت بدم؟
    -نه! اون قدر شديد نيست!
    طاقت کليد کردن اون رو نداشتم و به بهانهخوردن اب از کنارشون بلند شدم،حالا ديگه اروم شده بودم .نفهميدم فريدون چه طوري و کي متوجه من شد،اما وقتي اومد طرفم رنگش عين گچ سفيد شده بود. با صداي لرزوني سلام کرد،اروم جوابش رو دادم.
    با دقت نگام کرد و گفت اصلا عوض نشدي!.....
    هيچ چيز نگفتم اما توي دلم گفتم چقدر عوض شده.سيبيل گداشته بود قياف اش خشن و جدي شده بود.پرسيد :
    -از زندگيت راضي هستي؟
    لبخندي زدم و گفتم:اره!هرمز مرد فوق العاده ايه!
    اروم پرسيد بچه هم داري؟
    سري تکان دادم و گفتم :اره!دوتا،يه پسر يه دختر!
    اهي کشيد و گفت خدا شوکت رو لعنت کنه،اين زندگي مي تونست مال من باشه!....
    بعد پوزخندي زد و گفت:حالا نقش يه تاجر رو مي خواد برام بازي کنه.شده همه زندگيم رو خرج مي کنم تا حالش رو بگيرم!
    با گفتن ببخشيد،از کنارش دور شدم .دوست نداشتم اتيش زير خاکستر مونده احساسم دوباره روشن بشه.نگاه هرمز رو متوجه خودم ديدم و لبخندي به روش زدم.اومد به طرفم و پرسيد:حالت خوبه عزيزم؟مي خواستم از اون مهموني فرار کنم،دلم نمي خواست زير يه سقفي باشم که فريدون هم هست.اروم گفتم:خيلي طول مي کشه مهموني تموم بشه؟
    دستم رو تو دستش گرفت وگفت:شام رو که خورديم مي ريم ،زشته زودتر از اون بريم اما اگه حالت خوب نيست معذرت بخوام و...
    ميون حرفش اومدم و گفتم :نه!دارن مهمونا رو براي شام دعوت مي کنن بعدش...
    دستم رو اروم بوسيد و گفت:چشم!
    هيچ حرفي در مورد فريدون نزدو چيزي نپرسيد،خيلي باشخصيت و فهميده بود.فريدون خداحافظي کرده و رفته بود،بعد از اون ديگه برخورد رو در رو با فريدون نداشتم اما شنيده بودم چندين و چند بار تو کار ضربه زده بوده و شوکتتشنه ي خونش بوده.
    وقتي رسيديم خونه يه سر به اتاق بچه ها زدم خواب بودن،بوسيدمشون و برگشتم به اتاقمونه.هرمز لبه ي تخت نشسته بود و تو فکر فرو رفته بود.لباسام رو عوض کردم و به موهام برس کشيدم اما از جاش تکون نخورد،نگاش به زمين بود.برس رو روي ميز توالت گذاشتم و به طرفش رفتم وکنارش روي زمين زانو زدم و صورتم رو به طرف صورتش بالا گرفتم گفتم :عزيزم طوري شده؟
    با حواس پرتي نگاهي به من انداخت و گفت:نه!
    اخم هام رو تو هم کردم و گفتم :چرا يه طوريت هست،از وقتي اومديم يه کلمه باهام حرف نزدي و نگام نکردي...!
    دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و صورتم رو به طرف خودش کشيد و خيلي جدي گفت :يه چيزي بپرسم راستش رو بهم مي گي؟
    دلم هري ريخت و با خودم گفتم نکنه در مورد فريدون مي خواد بپرسه.اما اشتباه مي کردم.با صداي لرزوني پرسيد:
    -شهلا تو واقعا دوستم داري؟....خواهش مي کنم،نمي دوني چقدر برام مهم!
    اروم زمزمه کردم:دوستت دارم...دوستت دارم...دوستت دارم اندازه همه زندگي!
    با انگشت شصتش گونه ام رو نوازش کرد و گفت:پشيمون نيستي که من رو انتخاب کردي؟...دلت نمي خواست کس ديگه اي رو به جاي من انتخاب مي کردي؟
    به چشاي نگرانش نگاه کردم و گفتم :نه!هيچکس هرمز من نمي شه.من با تو خوشبختي رو با تمام تار و پودش حس کردم!
    بعد منو به طرف خودش کشيد و حرفي نزد.به شوخي گفتم:من بهت گفتم دوستت دارم تو جوابم رو ندادي!
    کنار گوشم زمزمه کرد :گفتن دوستت دارم احساس من و نسبت به تو بيان نمي کنه.من تو رو عاشقانه و با تمام وجودم مي خوام ،عشقي کر و کور و ديوانه وار!....
    صورتم رو به طرف صورت مهربونش بالا گرفتم ،در حالي که تو چشام نگاه مي کرد اروم گفت:بعد از هفت سال زندگي مشترک هنوز نمي تونم باهات حرف بزنم و قلبم رو اروم نگه دارم...
    -امشب چه ات شده/چي باعث شده فکر کني شهلا به جز تو کس ديگه اي رو دوست داره؟
    خنديد و گفت:ادم عاشق توهم زياد برش مي داره!...
    ***********************************
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. #60
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    اکرم در رو باز کرد و رو به خانم محتشم گفت:خانم نمي خوايد بخوابيد؟
    خانم محتشم نگاهي به من انداخت و گفت :بريم تو اتاق من ،اون طوري عکسام رو هم بهت نشون مي دم!
    امشب تا ماجراي زندگيم رو تعريف نکنم خواب به چشم نمي اد

    فصل بیست و دوم

    نگاهم به صورت زيباي خانم محتشم بود که روي تختش دراز کشيده بود و نگاه او به فضايي که من قادر به ديدن اون نبودم.دقايقي طول کشيد تا به حرف اومد:عجيبه!عمر چندين و چند ساله رو تو چند ساعت چونه گرمي مي ريزي روي دايره.بعضي وقت ها خود ادم هم سختشه باور کنه بابا اون لحظه ها،دقيقه ها و ساعات رفته و ديگه هم بر نمي گرده!
    نگاهش رو به چشمانم دوخت و گفت :قدر لحظات رو بدون!قدر جوونيت رو ...!
    اهي کشيد و شروع کرد:خواهر شوهرم و همسرش تو پاريس زندگي مي کنن،اوايل انقلاب و موقع درگيري ها هرمز من و علي و عاطفه رو فرستاد پاريس پيش اونا مي گفت وقتي اوضاع اروم شد برمون مي گردونه.خدا مي دونه با چه حالي از ايران رفتم،به قدري تو بغلش گريه کرده بودم که چشام دو تا کاسه ي خون شده بود.
    خودش همراهمون نيومد،اون موقع علي نه سالش بود و عاطفه چهار سالش.
    يادمه...!هرمز دستاش رو به شونه ي علي تکيه زد و گفت:مامانت رو به تو سپردم!مي خوام کاملا مواظبش باشي و نگذاري و اصلا احساس ناراحتي کنه!
    علي کوچولو ي من سرش رو تکون داد و گفت :قول مي دم بابا!
    بعد بدون توجه به ديگرون منو به طرف خودش کشيد و کنار گوشم زمزمه کرد :لحظه ها و ثانيه ها رو مي شمارم تا دوباره ببينمت!
    بغضم ترکيد و گفتم:نمي خوام برم!
    نفس عميقي کشيد و دوباره زمزمه کرد :نمي خواي که جلوي ديگران اشکم سرازير بشه؟
    -نه!
    با همون لحن گفت:عشق من،رفتنت براي من خيلي سخت تره،باور کن!
    شاهين کنار گوش ما گفت نمي خواي بزاري بره ملت رو مچل خودت کردي؟
    اروم ازش فاصله گرفتم،هنوز نگاهم رو به صورتش دوخته بودم.
    شاهين گفت:ما مواظبش هستيم که دست از پا خطا نکنه،خاطرت جمع باشه!
    منوچهر با خنده گفت:تو؟يکي بايد مواظب خودت باشه!
    شاهين به طرف منوچهر برگشت و شرو ع به سر به سر هم گذاشتن کردن،حواسم اصلا به اون ها نبود.اروم اروم رو به هرمز گفتم:
    -مي خوام بدوني بيشتر از هر کسي تو اين دنيا تو رو دوست دارم!
    اينبار چشاش پر اشک شد و گفت:نه به اندازه من!هنوز به گرد پاي من هم تو عشق نمي رسي!
    تو هواچيما از خستگي مفرط خوابم برد.طفلک علي"فعاطفه رو سرگرم کرده بود که مزاحم استراحت من نشه.وقتي از هواپيما پياده شدم و پا تو خاک پاريس گذاشتم،باورت نمي شه اگه بگم حس کردم پا توي يه سياره ديگه گذاشتم.
    تو فرودگاه نتظر بوديم ،دلشوره داشتم نه زبون اونا رو مي فهميدم نه جايي و کسي رو مي شناختم که يهو صداي زنونه اي با زبون شيرين خودمون پرسيد:شهلا خانم؟
    انگار تو قعر جهنم اميد بهشت رو بهم دادن.به طرفش برگشتم و سر جا خشکم زد،عکس هايده رو ديده بودم ونااشنا با صورتش نبودم اما طرز لباس پوشيدنش يه کم برام جاي تعجب داشت.تو جايي که همه خيلي راحت و ازاد بودن اون يه روسري سرش داشت که تمام موهاش رو با اون پوشونده بود و يه پيراهن استين بلند و گشاد تنش بود که تمام تنازي رو با اون پنهان کرده بود توي صورتش هم اثري از ارايش نبود.سعي کردم متوجه تعجب من از پوشش ظاهريش نشه.
    جلو اومد بغلم کرد و گفت:خيلي وقته منتظرتونم!
    با شرمندگي گفتم :باعث زحمتتون شديم!
    به نظر مهربون مي امد و چشاش که مثل چشاي هرمز بود اين موضوع رو فرياد مي زد،حدود سي و دو ساله بود و مي دونستم بچه ندارن.
    هيده براي تحصيل به فرانسه رفته بود و اونجا با يه سياه پوست فرانسوي الاصل ازدواج کرده بود و به همين خاطر از خانواده طرد شده بود،البته با هرمز رابطه اش رو قطع نکرده بود.با خنده گفت :بريم که مي دونم روده کوچيکه داره روده بزرگه رو مي خوره!
    بعد رو به من کرد و گفت :واقعا عذر مي خوام که حسين براي پيشواز نيومد نتونست مرخصي بگيره!
    با تعجب پرسيدم :حسين؟
    به نگاه و لحن پر تعجبم خنديد و گفت:اره!شوهرم بعد از مسلمان شدن اسمش رو عوض کرده!
    وقتي سوار ماشين شديم ناخوداگاهرسيدم:به خاطر ازدواج با شما مسلمون شده؟
    لبخندي زد و گفت :نه!شوهرم سه سال قبل از ازدواج با من مسلمان شده بود،يک سال هم صرف در مورد دين ما کرده بود و با شناخت کامل مسلمون شده1
    در حاليکه رانندگي مي کرد نگاهم رو به طرفش برگردوندم و با دقت نگاش کردم،خوشگل بود و برام جاي تعجب بود که همچين انتخابي کرده.به طرف بچه ها برگشتم،عاطفه خوابش برده بود و علي با اخم هاي تو هم کرده اش بيرون رو تماشا مي کرد.همه اجزاي صورتش من و ياد هرمز ميانداخت،چقدر دلتنگش بودم.اه عميقي کشيدم که باعث شد هايده بپرسد:
    -دلتنگ شدي؟
    سر به زير انداختم و گفتم:اره!
    لبخندي زد ونگاه کوتاهي به من انداخت و گفت:درکت مي کنم!
    انشاء ا....مدت اين دوري کوتاه باشه و هرمز هم به ما ملحق بشه!
    -يا ما بريم پيشش!
    سري تکان داد و با لبخند گفت:نخير!ما حالا حالا ها نمي گذارم از اينجا جم بخوريد!من بعد از دوازده سال اقوامم رو ديدم و از تنهايي در اومدم،نمي گذارم از خونه و کنار من جم بخوريد!
    يه خونه دو طبقه داشت که تو هر طبقه اش چند اتاق بود،خونه اي نه بزرگ نه ک.چک.يه اتاق تو طبقه دوم به علي اختصاص داده بود و يه اتاق به من و دختر کوچولوم.
    نيم ساعتي مي شد که رسيده بوديم،من تازه از حموم در اومده بودم و داشتم موهام رو خشک مي کردم.هايده از پايين فرياد زد:گوشي رو بردار!با خودم گفتم ،گوشي؟
    نگاهم به دستگاه تلفن افتاد.هرمز...!به طرف گوشي دويدم و برش داشتم:الو..!
    نفس نفس مي زدم و صداي هرمز با کمي مکث مي اومد:سلام عشق من!
    با شنيدن صداش اشکم سرازير شد و گفتم:دلم برات تنگ شده!کي بر مي گرديم؟
    با مهرباني هميشگي خودش گفت:قربون صدقه رفتنش باعث مي شد بيشتر دلتنگش بشم و بيشتر گريه کنم..
    خانم محتشم چشمانش را بست و سکوت کرد ،بعد از دقايقي دو باره به حرف اومد و گفت:
    -شب حسين شوهر هايده اومد،يه مرد درشت هيکل و قد بلند و سياه پوست که پيراهن سفيد تميزي به تنش بود با يه شلوار پارچه اي معمولي.لباش مثل اکثر سياه پوست ها بزرگ و برگشته نبود،فقط پر بود.قيافه فوق العاده معمولي داشت و خيلي بد فارسي حرف مي زد.
    عاطفه ازش ترسيد و جلو نرفت اما علي خيلي مودبانه باهاش دست داد و احوالپرسي کرد.با علي از همن موقع رفيق شد،به علي اون نماز خوندن رو ياد داد.
    هايده تو خونه پيانو تدريس مي کرد وشاگردانش براي اموزش به خونه اش مي امدن.وقتي علاقه علي رو ديد شروع به اموزش اون هم کرد،استعدادش فوق العاده بود و خيلي زود راه افتاد. اقامت ما بيشتر از يه ماهي که تصورش رو مي کرديم طول کشيد،تقريبا دو ماه بود که به اونجا پا گذاشته بوديم .يه روز بعد از ظهر که با هايده نشسته بوديم و صحبت مي کرديم ازش خواستم کمکم کنه تا يه اتاق اجاره اي پيدا کنم.
    هايده متعجب نگاهم کرد و گفت:براي چي؟
    با صداي لرزوني گفتم:خب ....ما که معلوم نيست تا کي اينجا باشيم هرمز نمي گداره بر گرديم ومامان نمي گذاره هرمز بياد پيشمون، تا کي بايد مزاحم شما باشيم؟
    اخه پدر شوهرم دو سه ماهي مي شد که فوت مرده بود.مادر شوهرم هم اومده بود پيش ما،البته با ما از کشور خارج نشده و گفت:
    -دوست دارم اينجا بميرم!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 6 از 12 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/