دستش را گرفتم و به طرف در دویدیم، وقتی کنار ماشین رسیدم او را بیرون ماشین دیدم. به ماشین تکیه زده بود و انگار در جای دیگری سیر می کرد، خستگی از صورتش هویدا بود اما مثل همیشه تمیز و مرتب. بلند سلام کردم،سرش را با حواس پرتی بلند کرد و گاهش را به صورت من دوخت. لحظه ی اول با گیجی نگاهم کرد اما شیطنت همیشگی اش آرام آرام در چشمانش برگشت، لبخندی زد و گفت:علیک سلام! به به صبا خانم شیک کردید!
خنده ام گرفت. صبا با گیجی نگاهی به من انداخت و گفت:
- چی؟
سعی کردم خنده ام را کنترل کنم گفتم: هیچی!...اجازه می دید سوار شیم؟
علی کمی خم شد و گفت:بله بانوی من بفرمایید!
گوشه چشمی نازک کردم و با تمسخر گفتم: اِ...؟ از این حرفهام بلدید؟
در حالی که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد گفت: سعی میکنم یاد بگیرم! چی فکر کردی فقط خودت شیش متر زبون داری؟!
تا خواستم جوابش رو بدم سوار شد و گفت:زود باشید سوار شید. اگه نیم ثانیه...
صبا را سوار کردم و خودم کنار او روی صندلی جلو نشستم و گفتم:
- چیکار می کنید؟
با مظلومیت نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:هیچی، یه بار دیگه می گم زود باش!
زیر چشمی نگاهی به صبا انداختم، آرام بود. رو به علی کردم و گفتم:
-شرمنده دکتر، حتی داخل نیومدید یه جرعه چای بخورید تا...
میان حرفم آمد و گفت:خواهش می کنم از این محبتها برای من نکن...من از چای بیزارم!
نگاهم را به بیرون دوختم و سکوت کردم. صدایش را شنیدم، بلند گفت: ای بابا...
به طرفش برگشتم و متعجب نگاهش کردم و گفتم: چی شده؟
اخمهایش را در هم کرد و گفت: تو چرا اینقدر بی جنبه ای؟
چشمهایم از تعجب گرد شد و گفتم: من؟
از شیطنت درون چشمانش لذت می بردم، از اینکه دیگر آن نفرت اولیه را نمی دیدم. گفت:اره، ادم می خنده بهت بر می خوره، شوخی می کنه بهت بر می خوره، می شه لطف کنید بگید چطور باهاتون صحبت بشه که یه وقت بهتون بر نخوره!
خنده ام گرفت اما سعی در کنترل خنده ام داشتم، مثلاَ خود را عصبانی نشان دادم و رویم را به طرف خیابان برگرداندم. دوباره صدایش بلند شد و گفت:
- صبا جون عشق دایی بخند که طاقت سکوتت رو ندارم!
خده ام شدت گرفت، علی با صدایی کاملاَ جدی گفت: با شما نبودم که از خنده ریسه رفتید...!
قاه قاه می خندیدم و نمی توانستم خود را کنترل کنم. صبا که علت خنده ام را نمی دانست مرا نگاه کرد و زد زیر خنده. علی که سعی می کرد حالت جدی اش را حفظ کند حالا قاه قاه می خندید. ماشین را گوشه ای پارک کرد و به طرف من برگشت و گفت:
-زهر مارو هرهر شماها خجالت نمی کشید اینجوری می خندید؟ اونم جلوی بزرگتری مثل من؟قدیما جلو بزرگتر یه خجالتی چیزی می کشیدن! واه واه از دست این جوونا!
خنده ام را کنترل کردم وباصدای زیری گفتم:ببخشید بابا بزرگ!سعی می کنیم دیگه تکرار نشه!
نگاهش را به چشمان پر شیطنت من دوخت و زد زیر خنده،در حالیکه می خندید گفت: باریکلا دخترم! حالا شدی دختر خوب!
با صدای بچگانه ای گفتم:بابایی بهم جایزه نمی دی!
از چشمانش مشخص بود از این بحث لذت می برد، با لحن خاصی گفت:جایزه هم بهتون می دم، فقط باید کمی صبور باشید!
صبا کاملاَ آرام بود و به من وعلی چشم دوخته بود. احساس کردم در شوخی زیاده روی کردم پس سکوت اختیار کردم.مقابل مرکز خرید بزرگی پیاده شدیم، یک دست صبا در دست من بود و دست دیگرش در دست علی. به قدری پیاده روها شلوغ بود که انگار همه بیرون ریخته اند علی گفت: دست صبا رو ول نکن!
سری تکان دادم و به شوخی گفتم:شما دست صبا رو ول نکن یه وقت گم می شی!
به شوخی گفت: باز روی حرف بابا حرف زدی؟
لبخندی زدم و گفتم: ببخشید!
وارد پاساژ شدیم و مقابل مغازه ی لباس کودکان ایستادیم، یکهو علی گفت:شما همین جا بمونید من الان می ام!
با نگرانی نگاهی به او انداختم و گفتم:طوری شده دکتر؟
لبخندی زد و گفت:کیف پولم تو ماشین جا موند!
-خانم پول دادن، پول لازم نیست!
انگشت اشاره اش را به حالت تهدید به طرفم تکان داد وگفت:از جات جنب نخور بچه!
مقابل مغازه مشغول نگاه کردن به لباسهای پشت ویترین شدیم، صبا گفت: کیانا جون، دایی هم مثل من تو رو خیلی دوست داره نه؟
صدایی کنار گوشم گفت:مگه می شه کسی این لعبت زیبا رو ببینه و نخواد؟دایی این خانم کوچولو که جای خود داره!
لرزه ای تمام بدنم را فرا گرفت، صدایی بود که مدتها نشنیده بودمش. سرم را به طرف صاحب صدا برگرداندم، امیر بود. به طعنه گفت:تویوتا لندکروز خوشگلی داره!
با حرص گفتم: برو رد کارت!
با تمسخر گفت:اِ؟تو حق نداری با هر لیدیزمنی رو هم بریزی و من هم مثل کبک سرم رو بکنم زیر برف!
از عصبانیت داشتم می سوختم اما با تمسخر گفتم:من هر کاری کنم به خودم مربوطه و ربطی به شما نداره، یادم نمی اد با هم صنمی داشته باشیم!
صبا ترسیده بود و خودش را به پایم چسبانده بود.قدمی جلوترگذاشت، صورتش را نزدیک صورتم آورد و گفت:
-تو نامزد من هستی، اجازه نمی دم هر کی از راه رسید تو رو صاحب بشه...!
پوزخندی زدم و گفتم: اشتباه به عرضتون رسوندن!مدتهاست این ارتباط به هم خورده! چی شده بعد از این همه مدت افتابی شدی؟
قیافه ی حق به جانبی به خود گرفت و گفت:خب بین همه ی نامزدها دعوا می شه نباید که فوری به هم بزنن...! من عاشقتم کیانا، تو هنوزم...
او را بهتر از خودش می شناختم و می دانستم تا پای منافعش وسط نباشد نقش یک عاشق کشته مرده را بازی نخواهد کرد، میان حرفش امدم و گفتم:امیر برو گورتو گم کن. نامزدم مرد عصبی و تندیه، امکان داره بد جور بزنه تو حالت برو....!
پوزخندی زد و عصبانی غرید:چی فکر کردی؟ یه دایی میلیاردر گیر آوردی، نوک دماغت رو بالا گرفتی؟هزار نفر...
با گذاشته شدن دستی روی شانه اش حرفش را برید و به عقب برگشت. علی با اخمهای درهم گفت:فرمایشی داشتید؟
علی یک سر و گردن بلندتر از او بود و البته بسیار درشت تر.امیر عصبی گفت: ناموس دزد!فکر نکن که بازی رو بردی!
علی نگاه پرسشگری به من انداخت،حس خوبی نداشتم. نگاهش را دوباره به صورت امیر دوخت وبا تمسخر گفت: مثل اینکه چاییدی بچه! برو رد کارت...خوشگل!
امیر لز همان ابتدای آشنایی به من گفته بود این کلمه را برایش به کار نبرم، می گفت از این کلمه بیزار است. حال با شنیدن این کلمه عصبانی تر شد و مشتش را بلند کرد تا در صورت علی بکوبد اما علی فرزتراز او بود، مچ دستش را گرفت و پایین کشید و با تمسخر گفت:مثلاَ می خوای بگی خیلی قاطی داری؟....خیلی بچه ای! برو بچه! برو دنبال قاقالیلیت!
امیر با تمسخر گفت:قاقالیلیم دست تو افتاده!بده تا برم!
علی اینبار عصبانی شد و گفت:ببین بچه پررو...دلم می خواد یه بار دیگه قیافه نحستو دوروبر کیانا ببینم، خودم با دست خودم اون زبون دوزاریتو از حلقومت می کشم بیرون و می فرستمت جایی که عرب نی انداخت! واسه هر کی لاتی واسه ما آبنباتی!
صدای آی آی امیر که بلند شد علی دستش را رها کرد. امیر مچ دستش را با دست دیگر نوازش کرد، بعد نگاه کوتاهی به من کرد و گفت:شاهنامه آخرش خوشه!
علی میان حرفش آمد و گفت:گم شو بچه پررو!
امیر بی آنکه به طرف ما برگردد رفت، صبا را که به پایم چسبیده بود بغل زدم و سرش را بوسیدم.صبا گفت:اون اقا دیوونه بود؟
-آره عزیزم.
صبا با ترس گفت:بازم می آد اینجا؟