سری به نشانه ی تأیید حرفش تکون دادم.بعد از چند لحظه گقت:شوکت تو رو می کشه!
با قیافه حق به جانبی گفتم:اما فریدون می گفت اونا فقط با هم دوستن!
نفسش رو بیرون داد وگفت:گذشت زمان همه چی رو ثابت می کنه!...
خانم محتشم سکوت کرده بود و من بی تاب شنیدن بقیه ماجرا بودم. هنوز باورم نمی شد که دایی بی احساس من که فقط عکسهای او را دیده بودم عاشق این زن بوده باشد. نگاهش را در چشمهایم دوخت و گفت:
-چشمهای تو مثل مثل چشمهای فریدون می مونه،همون جور قشنگ و خوشرنگ...روزگار بعضی وقتها بد بازی رو با آدم شروع می کنه!
-بقیش رو نمی گید؟
نگاه خسته اش را به من دوخت و گفت:نه! باشه برای یه وقت دیگه!الان خسته ام و می خوام یه کم استراحت کنم؛ به اومدن بچه ها هم زیاد نمونده!
لبخندی زدم و گفتم:هر جور راحتید، فقط قول بدید نصفه و نیمه نگذارید و همش رو برام بگید!
خندید و گفت:قسمت سختش شروع ماجرابود ، بقیش به اندازه ی شروعش سخت نیست!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)