باور کن یخ کردم. دست لرزونم رو تودستش گرفت و به عنوان آشنایی چند بار تکون داد. زل زده بود تو چشام و شوکت با رنگ پریده به من چشم دوخته بود. فریدون رو به شوکت گفت:اگه شما نمی گفتید ایشون خواهرتون هستند، به فکرم خطور نمی کرد که نسبتی با شما داشته باشن!
دستم هنوز تودستش بود که شوکت با تمسخر گفت:به کف دستت چسب زده بودی؟
یه نگاه به دست خودش و من انداخت و دستم رو ول کرد،سرخ شده بود.زیر لب ازم معذرت خواست و با دستش به یکی از میزها اشاره کرد و گفت: شهلا خانم...خواهش می کنم بفرمائید!
نگاهم به چشمهای شوکت افتاد، دو گلوله آتش بود.خواستم پاسخ منفی بهش بدم که دستم رو خوند وگفت:خواهش می کنم!دیگه نه نیارید!
مهین با خنده گفت: بنشین!
شوکت بدون اینکه ناراحتی خودش رو نشون بده گفت:شما بشینید!مامان داره صدام می کنه!
فریدون زیر چشمی نگاهی به مهین انداخت و به من گفت:
-به شوکت خانم داشتم می گفتم امشب نمی خواستم تو مهمونی شرکت کنم اما یه حسی تو دلم میگفت:باید بیام، چون کسی رو می بینم که مسیر زندگیم رواز این رو به اون رومی کنه...
مهین بلند شد و گفت: اینجا نشستی دیگه...چد دقیقه بعد می ام!
جرأت نکردم سرم رو بلند کنم، اروم گفت:شهلا... نگام نمی کنی؟انگار سالهاست می شناسمت.
صدام به زور در می اومد گفتم: خواهش می کنم ادامه نده آقای حشمتی!من خیلی بچه تر از این حرفها هستم که اینطوری باهام صحبت می کنید!
خندید و گفت: کی بزرگ می شی؟من تا اون موقع صبر می کنم تا مال من بشی!
اخم هام رو تو هم کردم و گفتم:فکر می کنم این حرفها رو باید به خواهرم بزنید نه به من..!
هاج و واج نگاهم کرد و گفت:متوجه منظورت نمی شم، من و خواهرت فقط دو تا دوست هستیم نه بیشتر.
با سماجت گفتم:اصلاَ شما منو از کجا می شناسید که...
میون حرفم اومد و آرو م گفت:وقتی نگاه ما به هم گره خورد تو عمق چشات غریبگی نبود ، تو آشنا ترین فردی هستی که قلبم تا الان به خودش دیده!
قلبم به قدری شدید می تپید که گفتم الانه از سینه ام بزنه بیرون.خواستم بلند شم که دستش رو گذاشت رو دستم و گفت: بنشین! خواهش می کنم...فقط یه کم دیگه!
التماس تو چشاش وادارم کرد که بشینم . از خودش گفتف کارش،خونوادش و اینکه اصلاَ قصد ازدواج نداشته تا اون شب که منو دیده. آخرش هم با صدای ارومی گفت:می دونم اینجا وقت مناسبی برای زدن اینجور حرفها نیستا اما...می ترسم دیر بشه، تا هر وقتی که شما صلاح بدونید صبر می کنم حتی اگه هزار سال طول بکشه!
هزار سال رو که به زبون اورد خنده ام گرفت، خب خیلی بچه بودم.
- چرا می خندی؟
- هزار سال دیگه که من و شما پیر پیر می شیم...
فوری دستم رو جلوی دهنم گرفتم؛ با شیطنت گفت: پس شما هم موافق با...
حرفش رو ادامه نداد، بلند شدم و دستپاچه ازش دور شدم. صدای خنده اش رو پشت سرم می شنیدم.روبروی مهین در اومدم، دستم رو گرفت و به یه گوشه ای که خلوت بود کشوند و با شیطنت گفت: چه سرخ شدی..!
احساس می کردم در حال سوختنم . وقتی سکوتم رو دید گفت:چی بهت گفت؟
با بدجنسی گفتم: مگه من پرسیدم که داداشم بهت چی گفت؟
لبش را گاز گرفت و بعد یه لحظه نگام کردو وزد زیر خنده. با تعجب نگاش کردم و گفتم: چته؟خودت رو خفه کردی با این خندیدنت!
آرامتر که شد گفت:داداشت می خواد باهام...
بی حوصله گفتم:کوفت! جون می کنه حرف بزنه!
سریع گفت: می خواد باهام ازدواج کنه، منم باید فکرام رو بکنم و جوابش رو بدم بعد توسط پدرو مادر جنابعالی قضیه مطرح بشه!
برای چند لحظه سکوت کردم تا موضوع رو هضم کنم. تنها چیزی که مطمئن بودم اتفاق نمی افتد ف این دو تا مثل سگ و گربه می موندن،دهنم از تعجب باز مونده بود و قفل کرده بودم. با همون حال گفتم:شما دو تا که دو دقیقه بدون جر و بحث کنار هم دووم نمی آرید!
- عیب نداره، اخر این ماجرا اینه، یا من اونو می کشم یا اون منو!
به شوخی گفتم:اخه جنس تو رو من می شناسمف بیچاره داداشم!
مثل همیشه با شیطنت گفت:مجبوری و مجبوره تحمل کنید!
هر دو خندیدیم و من هم موضوع خواستگاری فریدون روگفتم که با نگرانی گفت:تو هم ازش خوشت اومده،آره؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)