صدای مرد دیگری آمد: اَه...علی چقدر ناز می کنی! دارم قاط می زنم ها!
اینبار صدای علی آمد: آمدی جانم به قربانت ...شهریارو بخون!
همان صدا گفت:اَه..علی بازم حال گرفتی ها، یه آهنگ توپ بگو!
صدای دیگری با تمسخر گفت: پژمان چی دوست داری؟ گل پری جون؟یا... یه دختر دارم شاه نداره..!
تو چه می فهمی آهنگ چیه؟
رضا با صدای بلندی گفت: بچه ها خفه...!
چند ثانیه طول کشید تا شروع به خواندن کرد، الحق و الانصاف فوق العاده می خواند.
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
سهم ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان تو ام فردا چرا....
رضا خواندنش را قطع کرد و با نگرانی گفت: مرشد!...اِ علی؟ چرا گریه می کنی؟ چه ات شده؟...
با تعجب به سمت علی برگشتم، در چشمهایش به قدری کینه و ناراحتی بود که ترسیدم. پخش را خاموش کرد و گفت:
- این رو شش ماه پیش ضبط کردیم، دقیقاَ روزی که ثریا اومده بود مطبم!..هر وقت این رو گوش می دم انگار کینه و نفرتم بیشتر می شه!...
ساکت شد، با صدایی که سعی می کردم طبیعی باشد پرسیدم: هنوز دوستش دارید؟
نگاه پر از خشمش را به من دوخت، با صدای لرزانی گفتم:آخه نه اینکه این شعرو خواسته بودید براتون بخونه!
آرام زمزمه کرد: جریان این شعر چیز دیگه ایه!
نفس عمیقی کشید و گفت:این نوار رو هر وقت می ذارم انگار زخم قدیمی سرباز می کنه...کیانا واقعاَ اذیتم می کنه...نمی تونم کاری رو که با من کرد ببخشم! این رو گذاشتم تا بهت بگم خانم کوچولو حرفهای دیروزت قشنگ بود اما برای من دیگه دیر شده!...
زندگی الانم درست مثل یه تنگناست، تنگنایی که می خوام ازش فرار کنم!
وقتی ساکت شد به طرفش برگشتم و گفتم: این حرف رو نزنید دکتر!اگه شنیدن این نوار باعث می شه زخمهای قدیمی سرباز کنه خب، گوش ندید. هیچ اجباری نیستش! بعضی چیزهای اضافه رو باید دور انداخت مثل این...
انگشتم را روی دکمه خروج زدم و سی دی از دستگاه بیرون آمد، نشانش دادم و گفتم: اینه؟
هاج و واج نگاهم می کرد . ماشین را گوشه خیابان پارک کرد و گفت:
-چی کار می کنی؟
تمام قدرتم را به دستهایم دادم و سی دی را از وسط شکستم، با دهان باز نگاهم کرد و گفت:
-دیوونه چی کار کردی؟ من به جز این کپی ازش نداشتم، همین یه دونه است!
- چیز بدردنخور یه دونش هم زیاده!
خدا می دانست که از ترس داشتم می مردم، اما کاری بود که می شد گفت بی فکر انجام دادم.علی برای دقیقه ای زل زد در چشمانم،منهم با پررویی تمام نگاهش را پاسخ دادم.خنده اش گرفت و گفت:
- الان می دونی باید چی کار کنم؟ یه چک ابدار بزنم تو اون صورت سفید و خوشگلت تا یه کبودی قشنگ روش جا خوش کنه!آخه بچه پررو، کی بهت گفت اون سی دی رو بشکنی؟
نفسم را به تندی بیرون دادم وگفتم:خودم!می دونم اینجوری به صلاحتونه،حاضرم سیلی رو هم بخورم..!
با شیطنت گفت: اِ؟ پس قضیه محرم و نامحرمی که تو اینقدر رعایت می کنی چی می شه؟
خیلی جدی گفتم؟خب مقنعه ام رو می کشم جلوی صورتم!
طرز نگاهش فرق کرد و به یکباره مهربان شد، به سمت بیرون برگشت و گفت:
-الان می آم!
خیلی سریع برگشت، چند کلو چه و دو لیوان شیر کاکائو در دستش بود که یکی از لیواننها را به سمتم گرفت و گفت: بخور!
با خده گفتم:جان خودم تو شیر کاکائوی من سم ریختید نه؟
یکی از کلوچه ها را باز کرد و به دستم داد گفت: نه! مرگ موش رو ترجیح می دم!
کلوچه و شیر کاکائو رو خوردیم و به راه افتادیم. جلوی در دانشگاه پیاده شدم و گفتم: مرسی دکتر!
علی رو به من گفت: ببین کیانا! صبا رو با اکرم بفرستید بیاد، به خودشون هم گفتم به تو هم می گم.
- چرا؟خب من با اتوبوس می آرم!
شانه ای بالا انداخت و گفت:دکتر گفتش!
سری تکان دادم وگفتم: اگه دکترش گفته باشه چشم، بازم ممنون! خداحافظ
برای اولین بار بود که اینقدر زود می رسیدم، البته چند نفری از بچه ها آمده و روی صندلی ها نشسته بودند.کنار پنجره در ردیف اول که صندلی همیشگیم بود نشستم و کتابم را گشودم اما فکرم در جای دیگری می چرخید، به ثریا فکر می کردم دوست داشتم بدانم چه شکلی ست.چطور توانسته به مردی همچون علی نارو بزند. در دل گفتم، ثریا حتماَدختر همه چیز تموم بوده که دکتر اینجوری دیوونش بوده!
مادرم همیشه می گفت اگر کسی بد جور از کس دیگه ای بدش می اومد و متنفر بود مطمئن باش یه روزی عاشق اون طرف بوده!عشقی دیوانه دار!
به ثریا حسودی ام می شد، مردی مثل علی ارزش آن را داشت که به خاطرش بجنگی. برایم جای تعجب داشت که آن زن چطور این عشق را به این راحتی فروخته بود!
ریحانه کنار گوشم بلند گفت: سلام چطوری؟
از جایم پریدم و زل زدم به صورتش و گفتم: زهرمار! کی آدم می شی تو؟ مردم از ترس!
ریحانه در حالی که از خنده ریسه رفته بود گفت: آدمیت؟ یافت می نشود گشته ایم ما!
قیافه ی عبوس مرا که دید سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد اما از چشمانش هویدا بود که به تلنگری قهقهه ی خنده اش بلند می شود. در آن لحظه حوصله ی شیطنتهای همیشگی ریحانه را نداشتم. ورود استاد بهانه ای شد تا ریحانه ساکت سر جایش بنشیند . فکری مثل برق ازمخیله ام گذشت. رضا و علی دوستان نزدیک بودند ، شاید...
لحظه های کلاس چقدر وسیع و طولانی بود، اقرار می کنم از درس استاد چیزی نفهمیدم. وقتی استاد پس از اتمام کلاسش خارج شد، رو به ریحانه گفتم: ریحانه یه سؤال بپرسم بدون مسخره بازی جواب می دی؟
ریحانه دلخور نگاهم کرد و گفت:بفرمایید!
خندیدم و گفتم: ببخشید!منظوری نداشتم!
شکلکی در آورد و گفت:خواهش می کنم! بنده عادت کردم.
نیشگونی از بازویش گرفتم و گفتم: گمشو! باز من یه کم ازش تعریف کردم پررو شد!
ریحانه گفت: ای بمیری تو، حرفت رو بزن!
برای یک لحظه فراموشم شد چه می خواستم بگویم...هان ثریا!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: تو نامزد سابق دکترو دیدی؟
نگاه پرسشگرش را به من دوخت و گفت:چطور؟
با بی تفاوتی شانه ای بالا انداختم و گفتم: همین جوری!خیلی کنجکاوم بدونم چه شکلیه!باید دختر خیلی تکی بوده باشه که این همه وقت براش صبر کرده!
ریحانه که طرز نگاهش از پرسیدن سؤال پشیمانم کرده بود گفت: با یکی از اقوامشون ازدواج کرده، یه دختر چشم عسلی خوشگل بود...!بعد با شیطنت و کمی تمسخر گفت: البته نه به خوشگلی شما!
طرز نگاه ریحانه به من اجازه نداد تا بپرسم با کدام یک از اعضای فامیل ازدواج کرده، چون می ترسیدم فکر دیگری کند پس سکوت کردم. ریحانه با شیطنت افزود:اخلاق علی چقدر عوض شده! قبلاَ خیلی ساکت و آروم بود و به زورچند کلمه حرف می زد، اما دیروز داشت شوخی می کرد و سر به سر دیگران می ذاشت...اصلاَ یه مرد کامل شده بود، نه؟!
- بنده خبر ندارم که قبلاَ چطور بوده و حالا چرا مثل قبل نیست تا خیال شما راحت باشه!اینجور که معلومه حالا شده باب طبع جنابعالی!
- اِ لوس نشو!داشتم باهات شوخی می کردم، جنبه داشته باش!اصل اون موقع که باید ازدواج می کرد، نکردش، حالا به چه درد من و تو می خوره؟ ترشیده...اَه اَه...اونقدر بدم می آد از این پسرای مسن و پیر که می رن با یکی همسن دخترشون ازدواج می کنن!
خنده ام گرفت و گفتم: غلط کن!داداش خودت هم سی سالشه!خیلی سنش کمه؟
او هم خندید و گفت:آدم ابله چی فکر کردی؟من با اولین فردی که مشکل دارم داداشمه!الان هم به هول و ولا افتادیم تا زودتر زن بگیره و پیرتر از این نشه!تفاوت سنی، سه یا فوقش چهارسال!
به ریحانه و حرفها و عقاید کودکانه اش خندیدم. به قول سمیه دوستم،" ریحانه به عنوان آنتراکی که حال و هوای ادم را عوض کند عالی بود."
ریحانه به اعتراض گفت:زهر مار! حوصلم سر رفت چقدر هروهر می کنی! یه خبر جدید!
نفسم را به تندی بیرون دادم و سعی کردم خنده ام را کنترل کنم، اما زیاد موفق نبودم:بگو!
گوشه چشمی نازک کرد و گفت:رضوی تو رو برای داداشش خواستگاری کرده!
هر چه به ذهنم فشار می آوردم رضوی نامی را نمی شناختم. خنده یادم رفت و گفتم:رضوی کیه؟
- هو...! زیاد جو نگیردت، تو زن داداش خودمی پس افکار باطل و بد رو از ذهن بریز بیرون!
خنده ام گرفت و گفتم: بابا فقط می خوام بدونم این رضوی کیه؟
بی حوصله گفت : عزیز من!همون دختره که دماغش رو عمل کرده.
پوزخندی زدم و گفتم: چه خبر جدیدی، یکی در میون دخترا و پسرا دماغشون رو عمل می کنن!حداقل یه نشونی بهتر بگو!
کمی فکر کرد و گفت: همون دختره که مانتوش چند سایز کوچیک تر از هیکلشه، ابروهاش هم قیطونیه!
میان حرفش اومدم و گفتم : آهان فهمیدم همون که با تو حرفش شده بود! چطور به تو گفته؟ داداشش منو کجا دیده؟
پاهایش را روی زمین دراز کرد و گفت: جشن تولدم رو که یادته؟...
میان حرفش امدم و با تمسخر گفتم:بله! همون مهمونی های کلاس! با رقص خوشگل خانمها و آقایون!
چند ماه پیش به مناسبت بیست و یومین سالگرد تولدش جشنی گرفته بود، وقتی وارد خانه شا ن شدم و دیدم مختلط است هدیه اش را دادم و بعد از خداحافظی به خانه برگشتم. بی حوصله گفت:خب حالا! شروع نکن!آره آتیک و داداشش آیدین هم دعوت داشتن ، تو رو اونجا دیده . چند بار هم اومده بود دنبال خواهرش اینجا دیدت، خلا صه عاشقت شده و به خواهرش گفته می خواد باهات رفیق بشه خواهرش هم گفته تو این تیریپی نیستی تصمیم به ازدواج گرفته....مشخصات دقیقش، بیست و شش سالشه و بساز بفروش با باباش کار می که ظاهرش هم بد نیس فقط از اون اوا خواهراس!
پوزخندی زدم و گفتم: از همون تیپی که عاشقشم!... دور از شوخی من فعلاَ قصد ازدواج با هیچ کس رو ندارم...!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)