نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 119

موضوع: خلوت نشین عشق

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #7
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    لحظه ای سکوت در بینمان جا خوش کرد و بعد نفسش را به تندی بیرون داد وگفت: منظورت اینه عشق رضا رو قبول نداری؟
    با تردید گفتم: دوست ندارم هیچ چیزی تو دوستی من و تو خلل وارد کنه!
    خنده بلندی کرد و گفت: مارمولک حرفت رو بزن نترس! می خوای نخوابه و سر به کوه و بیابون بگذاره؟
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم: نه! سنگ بزرگ نشانه نزدنه! رضا تا اون حد که نشون می ده دوستم نداره، باور کن!
    ریحانه گفت: تقصیر اون مرتیکه امیره!بعد از اون با دبد مثبت نسبت به مردها نگاه نکردی! این شعر و هم حفظ کردی تا هر کی یه کلمه گفت براش بخونی!
    خندیدم و گفتم: عزیز دلم همیشه مشت نشانه خروار نیست! اونقدر آدم منطقی هستم که اینو بفهمم! من فعلاَ قصد ازدواج ندارم البته نمی دونم بعد ها چه جوابی به رضا می دم اما الان هیچ چیزی توی قلبم ، فکرم و ذهنم در مورد رضا ندارم. به رضا هم نگو که باهام حرف زدی چون دوست دارم برخوردهامون مثل قبل عادی باشه!
    دستش را کنار شقیقه اش گذاشت و به حالت خبر دار ایستاد و با صدای کلفتی گفت: چشم قربان!
    قبل از رفتن به منزل محتشم سری به خانه ی خودمان زدم ، مادر با دیدنم آغوش گشود و مرا بغل گرفت . بوی آرامش می داد، نفس عمیقی کشیدم تا عطر وجودش را در ریه هایم پر کنم . آرام جدا شدم و گفتم : خوبی؟ فقط دیشب پیشت نبودم ها! داری لوسم می کنی مامان! مهار چی داریم؟ گرسنمه!
    آهی کشید و گفت: دلو دماغ غذا درست کردنو نداشتم، چی می خوری درست کنم؟
    خدیدم و گفتم: من یه ساعت بیشتر اینجا نیستم چی باید بخوریم ؟ املت گوجه داریم؟
    مادر دستپاچه گفت:نه! فقط تخم مرغ داریم ، بذار برم یه کیلو گوجه بگیرم.
    دستش را گرفتم و مانع از رفتنش شدم و گفتم: نیمرو می خوریم ! اما یه قولی بهم بده مامان!
    چشمهای خسته اش را به سوی من بر گرداند و گفت : چه قولی؟
    دستم را روی گونه اش کشیدم و گفتم: به خورد و خوراکت برسی! من بجز شما هیچ کس رو ندارم پس اینکارو با خودتون نکنید!
    می دونم دیشب هم چیزی نخوردید درسته؟
    حرفی نزد، گفتم : به جون من قسم بخور که به خورد و خوراکت می رسی!...قسم بخور!
    چشمهایش پر از اشک شد و گفت: قسم می خورم!
    خندیدم و گفتم: تخم مرغها رو شما نیمرو کنید ،عاشق نیمروهای شمام!
    مادر در چهارچوب در ایستاده بود و به من چشم دوخته بود، تا اواسط کوچه رفته بودم که احساس کردم بیش از هر موقعی دلتنگش هستم. به دو برگشتم و محکم بغلش کردم و کنار گوشش گفتم :هر وقت تونستم بهت سر می زنم ، یادت باشه قول دادی به خورد و خوراکت برسی!
    گونه اش را محکم بوسیدم و خداحافظی کردم.
    نگاهم را به خیابان دوخته بودم امافکرم حول حرفهای ریحانه در مورد علی می چرخید، ته ذلم از او می ترسیدم اما با گفتن ، من که اصلاَ اون رو تنها نمی بینم که بخوام ازش بترسم !سعی در آرام کردن خودم داشتم اما زهی خیال باطل...
    دلداری دادن به خودم هم بی فایده بود ، اولین تصمیمی که گرفتم این بود که هیچ وقت تنها باهاش روبرو نشم!
    وقتی پا از اتوبوس بیرون گذاشتم آه از نهادم برآمد . به قدری فکرم مشغول بود که متوجه باران نشدم ، لباس کافی بر تن نداشتم و خیس شدن زیر باران هم دلیل مضاعفی شد برای لرز کردنم. سر خیابان فرعی که پیچیدم صدای بوق اتومبیلی توجهم را جلب کرد، زیر چشمی نگاهی انداختم و ماشین علی را شناختم . شیشه را پایین داد ودر حالی که سعی می کرد خنده اش را مخفی کند گفت: سوار شو!دارم میرم خونه!
    ترس را فراموش کردم و سوار شدم و برای اینکه دستهایم نلرزد آنها را در هم چفت کردم. زیر چشمی نگاهی به من انداخت و حرکت کرد، موج گرمایی که به صورتم می خورد حالت خواب آلودگی را در من ایجاد می کرد و سکوت درون ماشین هم دلیل مضاعفی شد تا چشم بر هم بگذارم . پاک فراموش کردم درون ماشین کسی نشسته ام که تا چند دقیقه پیش از تنها بودن با او می ترسیدم و بعد نفهمیدم چطور خوابم برد.
    - خانم معین! بیدار شید لطفاَ... کیانا خانم!
    با شنیدن اسمم آرام آرام چشم هایم را باز کردم ، با دیدن او و تشخیص موقعیتم از ترس صاف نشستم . در حالی که به روبرو زل زده بود گفت:
    -نترسید جلو در خونه ایم ، گفتم اول بیدار شید بعد بریم داخل خونه منتهی چون بیدار نشدید مجبور شدم صداتون کنم!
    دستپاچه بودم و دستهایم به وضوح می لرزید گفتم: ببخشید! دیشب نتونستم راحت بخوابم ، زیر بارون هم...
    میان حرفم آمد و گفت: مسئله ای نیست که احتیاج به توضیح داشته باشه!
    از ماشین پیاده شد و در را باز کرد ، نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به ساعتم انداختم. ساعت ده دقیقه به چهار بود ، لبم را گاز گرفتم و سری به طرفین تکان دادم . هنگام سوار شدن متوجه شدو گفت: طوری شده؟
    بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: دیرم شده، فکر کنم مادرتون کله ام رو بکنه!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/