فصل 3
ریحانه دستش را از دستم بیرون کشید و گقت: هان! چیه؟
- می خوام چند کلمه باهات حرف بزنم!
در حالی که خنده اش گرفته بود گفت: خب بزن!چرا از در کلاس مثل بز منو دنبال خودت می کشی؟ خب بنال ! راستی چه طورین؟ تونستی باهاشون کنار بیای؟
به دیوار تکیه دادم وگفتم: تو خودت باهاشون رفت و آمد داری؟ از نزدیک می شناسیشون؟
-آره ! رفت و آمد خونوادگی داریم، رفیق فابریک عممه!
به طعنه گفتم: عمه ات هم مثل اینا سرخوشه؟
خنده اش گرفت و گفت: هو! داره بهم بر می خورها! در مورد عمم درست صحبت کن!
-گمشو!معلومه چقدر هم ناراحتی،از عصبانیت و تعصب رگهات برجسته شده!
در حالیکه با صدای بلند می خندید گفت: غلط اضافه نکن ، ناراحتیم زیر پوستیه!حالا چی شده؟
در مورد اکرم و خانم محتشم و صبا صحبت کردم و در آخر گفتم: همه ی اینا یه طرف،اون پسر دیوونشون یه طرف دیگه ی ماجراست!
یه جور پر نفرت منو نگاه می کنه که اعصابم خط خطی می شه. نمی دونم بابای خدا بیامرزش رو من کشتم یا ننه ش رو فلج کردم، باور کن ریحانه بد جور تو مخمه!
ریحانه دست به سینه مقابل من ایستاد و اینبار جدی پرسید: حالا می خوای چی کار کنی؟
آهی کشیدم و گفتم: کاری که...
حرفم را بریدم و پرسیدم : چرا از من متنفره؟... طفره نرو ، چرت و پرت هم نگو که می فهمم!
ریحانه لبخندی زد و گفت: نمی دونم کیانا!شاید به خاطر نارو زدن نامزدشه. آخه می دونی یه بار به رضا گفته بود از همه ی زنها متنفرم ، اوج این تنفر هم در مورد زنهای چشم عسلیه!اگه چاره داشتم همشون رو می کشتم!
دنبال ردی از شوخی در صورت ریحانه می گشتم اما نبود، پرسیدم: شوخی که نمی کنی؟
ریحانه مقنعه اش را درست کرد و گفت: نخیر! با خودش هم یکی دو کلمه بیشتر حرف نمی زنه . پسر خاله اش خیلی توپ تر و باحال تر از اینه!
به شوخی گفتم : منظورت از این حرف این نبود که برم رو مخ اون؟
با خنده گفت: نخیر عزیزم ! منظورم این بود که شما رو مخ هیچ کس به جز داداش رضای من نمی ری، اون مال منه!
نیشگونی از کتفش گرفتم و گفتم: بمیری تو!دلت مثل دروازه می مونه!هر که پیش آمد خوش آمد! بنده هم با داداش رضای شما هیچ صنمی ندارم ، اگه هوس بود یکبار بس بود!
دلخور گفت: غلط بیخود نکن!اون پسره ی بیشعور لیاقت تو رو نداشت، اما رضا واقعاَ دوستت داره!
با تمسخر گفتم: خودش بهت گفت؟
نگاهش را روی صورتم چرخاند و در آخر زل زد توی چشمم و گفت:
-یه بار که داشتم باهات تلفنی حرف می زدم وقتی گوشی رو گذاشتم دیدم روبروم روی مبل نشسته و زل زده توی صورتم، پرسید با کیانا صحبت می کردی؟
-آره سلام رسوند!
گفت: الا ای باد شبگیری بگوی آن ماه مجلس را
تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتاران
گر آن عیار شهر آشوب روزی حال من پرسد
بگو خوابش نمی گیرد به شب از دست عیاران
در حالی که از تعجب داشتم پس می افتادم گفتم: رضا، کیانا رو دوست داری؟
احتیاج به حرف زدن نبود،تو چشماش اونقدر عشق بود که خشکم زد. بلند شد و آروم گفت:فعلاَهیچ حرفی نزن ، خب؟
برای لحظه ی کوتاهی به فکر فرو رفتم، رضا پسر خوبی بود و از لحاظ ظاهر هم مقبول هر دختری بود منتهی من هیچ حس عاشقانه ای به او نداشتم . به شوخی گفتم :چقدر هم دهن تو قرصه!
آهی کشید و گفت: می ترسم دیر بشه و تو کس دیگه ای رو قبول کنی،رضا می خواد کارش رو جور کنه و بعد پا جلو بذاره. تازه قرضی رو که به خاطر زدن مطب گرفته بود پس داده ، از بابا هیچ کمکی رو قبول نکرد و گفت که می خوام یه چهار دیواری از خودم داشته باشم و بعد بیام جلو!... کیانا ، رضا واقعاَ عاشقانه می خوادت! وقتی از یکی از خواستگارات تو خونه حرف می زنم دیوونه می شه!
پوزخندی زدم و گفتم : به قول عطار خدا بیامرز.
عاشقی از فرط عشق آشفته بود بر سر خاکی به زاری خفته بود
رفت معشوقش به بالینش فراز دید او را خفته وز خود رفته باز
رقعه ای بنبشت چیست ولایق او بست آن بر آستین عاشق او
عاشقش از خواب چون بیدار شد رقعه بر خواند وبر او خونبار شد
این وشته بود کای مرد خموش خیز اگر بازارگانی سیم گوش
ور تو مرد زاهدی شب زنده باش بندگی کن تا بروز و بنده باش
ور تو هستی مرد عاشق شرم دار خواب را با دیدهی عاشق چه کار
مرد عاشق باد پیماید بروز شب همه مهتاب پیماید زسوز
چون تو نه اینی نه آن ،ای بی فروغ می مزن در عشق ما لاف دروغ
گر بخفتد عاشقی جز در کفن عاشقش گویم ولی بر خویشتن
چون تو در عشق از سر جهل آمدی خواب خوش بادت که نااهل آمدی!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)