چشم های مادر هم همچون آسمان گرفته و ابری بود و احتیاج به تلنگری داشت تا بگرید، اما نه من و نه خودش آن تلنگر را نزدیم . چمدانم را مقابل در روی زمین گذاشتم و مادر را بغل زدم و کنار گوشش گفتم: تند تند بهت سر می زنم!
بعد از اینکه از زیر قران عبورم داد ، با دیدن کاسه آب خنده ام گرفت و گفتم : مامان گلم،مگه می خوام سفر قندهار برم؟
لبخند تلخی زد و گفت: سفر قندهار هم نری دلم اینجوری قرص تره ،مامان فدات بشه!
بغض داشت خفه ام می کرد اما به زور لبخندی زدم و بوسه ی سریعی از گو نه اش ربودم و سوار ماشین آژانس شدم. ساعت نه و نیم، مقابل خانه محتشم از ماشین پیاده شدم و پول آژانس را حساب کردم . بعد از رفتن ماشین دوباره تردید در وجودم زبانه کشید و با خودم گفتم : زنگ بزنم؟ روز جمعه ای نکنه خواب باشن؟...
پشیمان شدم از اینکه آن ساعت بیه راه افتاده ام. نگاهم را از بین میله ها به درون خانه دوختم که باز مثل دفعه ی قبل صدایی مرا از جا پراند، سرم را به طرف صدا بر گرداندم. پسر محتشم بود،در داخل ماشین آخرین مدل و شیکش نشسته بود موهایش به هم خورده و روی پیشانی به طور نامرتب پراکنده بود اما از جذابیتش جیزی کم نشده بود. سرش را از شیشه پنجره ماشین بیرون آورد و گفت: چرا ما هر وقت همدیگه رو می بینیم شما پشت خونه ی ما دارید دل دل می کنید؟
به جای جواب سؤالش ، سلام سردی کردم ودستم را روی شاسی زنگ فشردم . از ماشین پیاده شد و نگاه متعجبی به چمدانم انداخت و پرسید: مهمون مامان هستید؟
به سردی گفتم : نه!
صدای اکرم در آیفون پیچید: بفرمایید خانم معین!
در با صدای تیکی باز شد و مرد گفت : من ، علی محتشم هستم!
نگاه سردی به او انداختم و گفتم : خوشوقتم!
نگاه او هزاران مرتبه سردتر بود ، گفت: خانم خوشوقتف چمدونت رو بگذار تو ماشین اینجور که معلومه سنگینه!
تا خواستم دهان باز کنم و تعارف کنم ، بی حوصله چمدان را بر داشت و در صندوق عقب ماشین گذاشت. پلیور زیبا و گران قیمتی به رنگی مشکی بر تن داشت که او را جذاب تر کرده بود و کفش های کوهنوردی اش می گفت که از کوه برگشته است ، شلوار جینش هم کمی خاکی شده بود و او کاملاَ بی توجه به این مسأله می نمود . پشت فرمان نشست و گفت : بیا بشین!
بدون تعارف روی صندلی کناری اون نشستم . بعد از ورود ماشین به داخل خانه ، پیاده شد و در را بست . وقتی دوباره پشت رول نشست پرسید:
-برای چه کاری اومدی اینجا؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: مراقبت از صبا!
پوزخندی زد و گفت: مادرم به مراقبت بیشتری احتیاج داره تا صبا!اون خیلی بیشتر از هر کسی که فکرش رو بکنی خس تو خسه!
با گیجی پرسیدم : چیه؟
بدون اینکه گاهم کند گفت: هیچی...اسمت چیه؟
-کیانا معین
ماشین را مقابل ساختمان خانم محتشم نگه داشت و گفت: ببین کیانا خانم ،صبا احتیاج به یه روانشناس داره نه مراقب!
-می دونم! از بابت کارتون هم ممنون!
پیاده شد و چمدان را روی پله گذاشت و بعد بدون هیچ حرف دیگری ماشین را به راه انداخت و رفت. زیر لب زمزمه کردم : فکر کنم تو هم به روانشناس نیاز داری!
-سلام خانم!
ترسیدم ، اکرم کنارم ایستاده بود ، سلام کردم و نگاهم به صورت سرد و بی احساسش افتاد، دست دراز کرد و چمدانم را برداشتو گفتم:
-دستتون درد نکنه خودم می آرم...!
اما او بی توجه به حرفم چمدان را برداشت و برد،با خود فکر کردم قضیه ی من مثل شخصیت های گیج تو فیلم های ترسناک شده!
به دنبالش راه افتادم، با اینکه چمدانم پر از لباسها و کتابهایم بود و واقعاَ سنگین بود اما او خیلی راحت آن را حمل می کرد. پشت سر او سوار آسانسور شدم و پرسیدم : نباید به دیدن خانم محتشم برم؟
-نه! خانم گفت بعد از صبحونه شما رو می بینن! روزهای جمعه ساعت نه و ربع صبحانه می خورن!
دوباره ساکت شد، مثل نوارهای ضبط شده می ماند. لبخندی زدم و به دنبال او از آسانسور خارج شدم و گفتم : ببخشید که بد موقع مزاحم شدم!
بدون تعارف گفت: عیب نداره!
و باز سکوت کرد. حوصله ام سر رفت و نگاهم را به اطرافم دوختم.نقاشی های زیبایی روی دیوارها آویزان بود و این نشان از علاقه ی صاحبخونه به این هنر داشت. مقابل دری ایستاد و چمدان را روی زمین گذاشت و گفت: اینجا اتاق شماست! نیم ساعت دیگه پایین باشین!
وقتی رفت،لبم را کج کردم و گفتم:اَه اَه! چه نچسب!
رویم را به سمت اتاقم بر گرداندم و در را باز کردم . اتلق بزرگ و دلبازی بود ، پنجره بزرگ و قشنگی داشت که رو به باغ باز می شد. کنار ان رفتم و نگاه کوتاهی به باغ انداختم که به ساختمان آجری کاملاَ دید داشت. خواستم پنجره را باز کنم اما دیدم قفل است،شانه ای بالا انداختم و برگشتم.
بیست دقیقه وقت داشتم ، چمدانم را باز کردم و کتابهایم را در آوردم و درون قفسه ی کمد چیدم. تا قبل از ورشکستگی پدرم به سکوت خانه عادت داشتم اما سکوت این خانه برایم ترس اور بود ، انگار سکوتش پر از صداهای وحشتناک بود.از درون کیفم نواری در آوردم و درون ضبط صوت کوچکی که درون اتاقم گذاشته بودند گذاشتم.نواری بود که ریحانه با صدای برادرش رضا برایم آورده بود و اولین کاستی بود که وارد بازار کرده بود. یک هفته ای می شد که بهم داده بود منتهی وقت نکرده بودم که گوش بدم، شعری از سعدی را می خواند . به جای چیدن لباسم درون کمد روی تخت نشستم و به آن گوش سپردم.
صید بیابان عشق چون بخورد تیر او
سر نتواند کشید پای ززنجیر او
گو به سنانم بدوز یا به خدنگم بزن
گر به شکار آمده است دوست نخجیر او
گفتم از اسیب عشق روی به عالم غم
عرصه ی عالم گرفت حسن جهانگیر او
با همه تدبیر خویش ما سپر انداختیم
روی به دیوار صبر چشم به تقدیر او
چاره ی مغلوب نیست جزسپرانداختن
چون نتواند که سر در کشد از تیر او
کشته ی معشوق را درد نباشد که خلق
زنده به جانند و ما زنده به تأثیر او
او به فغان امده است زین همه تعجیل ما
ای عجب و ما به جان زین همه تأخیر او
در همه گیتی نگاه کردم و باز آمدم
صورت کس خوب نیست پیش تصاویر او
.......
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)