نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 119

موضوع: خلوت نشین عشق

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل اول -2

    سریع گونه اش را بوسیدم و دست به کیفم بردم و با خداحافظی سریعی از در خارج شدم . قدم هایم روی برگهای پاییز بدون بر انگیختن احساسی در من پیش می رفت ، شاید چون هر نوع احساس دوست داشتن در دلم مرده بود و دیگر چیزی را دوست می داشتم حتی قدم زدن روی این برگها را.
    صف اتوبوس چون همیشه شلوغ بود حتی در آن وقت صبح که بیشتر مردم هنوز چشم از خواب ناز باز نکرده بودند، جا برای نشستن نبود . دستم را به میله گرفتم ، بوی تند عرق زن کولی که سوار اتوبوس شده و چسبیده به من ایستاده بود حالم را به هم می زد اما با لجبازی به خود گفتم این زندگی توئه پس الکی اَه و اوه نکن!
    زل زدم به صورت زن که با خشم بهم پرخاش کرد و گفت : ها چیه؟ نشناختی؟ سجل بیارم برات؟
    بی تفاوت نگاهم را بر گرفتم و به بیرون دوختم اما گوشم صدای زن را می شنید: ایکبیری!لباس شیک و پیک که تنشون می کنن ، فکر می کنن الا خودشون هیچکی آدم نیست ...حمال بزنم لهش کنم!
    صدای زن دیگری بلند شد و گفت: اَ...ه! بس کن دیگه! سر صبحی مخمون رو پیاده کردی!
    زن کولی غرید:هوی!تو رو سننه!وقتی گفتم خاک انداز تو یکی خودتو وسط بنداز!...معلوم نیست سر پیازه یا ته پیاز!...
    من همان طور آرام به خیابان چشم دوخته بودم ، حتی نفهمیدم آن زن کجا پیاده شد . صدای پیر زنی که در صندلی مقابلم نشسته بود مرا مخاطب قرار داد و گفت: بیا بنشین دخترم، جا هست.
    بی هیچ احساسی گفتم ، ممنون و نشستم. زن شروع کرد به حرف زدن در مورد گرانی و کم بودن حق و حقوق بازنشستگی ، دلم می خواست می توانستم دهان باز کنم و حرفی بزنم تا کمی از ناراحتیش بکاهم ولی زبانم قفل شده بود و حرکت نمی کرد، فقط زل زده بودم به صورت پر چین و چروکش. موقع پیاده شدن ، نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:
    -خدا امکان داره بنده اش رو به سخت ترین روش آزمایش کنه اما فراموش نمی کنه! غصه چیزی رو نخور دخترم.
    چقدر حرفش به دلم نشست ، انگار خدا او را سر راهک قرار داده بود تا دلم قرص شود . آخر خط از اتوبوس پیاده شدم و سر میدان اتوبوس دیگری را سوار شدم . نگاهم را در خیابانهای آشنای آنجا چرخاندم و زیر لب زمزمه کردم : خداییش فکر نمی کردی که یه روزی مثل یه غریبه پا به این خیابونا بگذاری...
    لبم را گاز گرفتم و با خودم گفتم، دیگه نه فکرش رو می کنی و نه حرفش رو می زنی!
    نگاهم را از خیابان گرفتم و میان اتوبوس چرخاندم ، بر عکس اتوبوس قبلی چند نفری بیشتر سوار نشده بودند و اتوبوس خلوت بود. دختری در صندلی جلویی من نشسته بود و مشغول صحبت با تلفن همراهش بود که نا خود آگاه توجهم به حرفهایش جلب شد ، با ایکه سعی می کرد آرام صحبت کند اما صدایش کاملاَ واضح به گوشم می رسید:
    -ببین روزبه ... من فقط تا موقع ظهر وقت دارم، یعنی مدرسه که تعطیل شد باید جلوی در باشم..با کلی بد بختی جیم زدم...
    نمی دانم طرف مقابلش چی گفت که او را عصبانی کرد و غرید : غلط کردی،اون دفعه کلی چاخان بار مامانم کردم.
    -.....
    -قربان you ، خداحافظ!
    هنوز نگاهم بهش بود که دیدم آینه ای را در آورد و خود را در آن تماشا کرد و بعد کمی با
    مقنعه و موهایش ور رفت و آینه را درون کیفش گذاشت. دلم می خواست دهان باز می کردم و خیلی حرفها به او می گفتم اما تا خواستم دهان باز کنم ، بلند شد و در ایستگاه بعدی پیاده شد.رویم را بر گرداندم تا قیافه اش را نبینم ، دلم برای سادگی و حماقتش می سوخت و می خواستم بهش بگویم که راه بدی رو پیش گرفته.
    سرم را به طرفین تکان دادم تا فکرم را آزاد کنم، به مقصد که رسیدم از اتوبوس پیاده شدم و هوای خنک صبح را به ریه هایم فرستادم و بعد آدرس را از کیفم خارج کردم و نگاهی به آن انداختم و به راه افتادم.
    صدای قدم هایم در خلوت کوچه تنها صدایی بود که شنیده می شد ،یک ربع زودتر از ساعت مقرر مقابل در بزرگ خانه رسیدم.
    از لای میله ها نگاهم را به داخل خانه دوختم ولی فقط جاده ی شن ریز را می دیدم و درختان سرخ و زرد را، ساختمان خانه مشخص نبود.
    دوباره نگاهم را به ساعت دوختم و با خود گفتم ، یه کم وا می ایستم بعداَ زنگ می زنم!
    به میله ها تکیه زدم و چشم هایم را بستم وبه صدای سکوت گوش سپردم . با صدای مردی از جا پریدم:
    -خانم، کاری دارید؟
    دستپاچه برگشتم و گفتم : سلام! با خانم محتشم کار دارم!
    چشمم به مرد جوانی افتاد که پشت میله ها روبرویم ایستاده بود. مردی بلند قامت و درشت، جذاب بود اما نه آنقدر که انگشت به دهانت کند . چشم و ابروی زیبایی داشت که در آن لحظه دنیایی تمسخر درون آن چشمها لانه کرده بود،پوزخندی زد وگفت:
    -چه نوع فالی می گیری ؟ قهوه یا چای؟ یا شاید هم ورق، آره؟ خیلی برای این کار جوونی!
    هاج و واج نگاهش می کردم اما او بی تفاوت در باغ را باز کرد و سوار ماشینش شد . با خروج ماشین ، پیاده شد و در را بست ورو به من گفت:
    -بهتره زنگ قسمت خودشون رو بزنی ، بهت جواب می دن!
    دوباره سوار ماشین شد ، به خود آمدم و پرسیدم : کدوم زنگ؟
    با دست به زنگ طرف راست در اشاره کرد و رفت. زیر لب زمزمه کردم: مرتیکه ی دیوونه! فالگیر هفت جد و آبادته! بیشعور حتی جواب سلامم رو نداد و نپرسید کی هستم!...
    با عصبانیت پایم را روی زمین کوبیدم و گفتم :اَ...ه!مانند انسانهای اولیه ایستاده بودم و مثل بز نگاش می کردم،باید می زدم توی دهنش!...
    به خودم آمدم و نگاهی به ساعت انداختم و بعد دستم را روی زنگ گذاشتم و آن را فشردم. صدای بم زنی در آیفن پیچید: بفرمایید!؟
    -کیانا معین هستم ،با خانم محتشم قرار داشتم!
    صدا جواب داد: بله خانم منتظر شماست . یه دقیقه صبر کنید الان می آم!
    زیر لب گفتم : باشه!
    چند دقیقه طول کشید تا در دوباره باز شد ، این بار توسط زن میانسالی که هیبتی مردانه داشت . قد بلند و چهارشانه با سینه ای پرو درشت، سبیل داشت و صورتش پر مو بود اما انگار برای خودش مسئله ی مهمی نبود.به دنبالش راه افتادم، باغچه زیبایی بود اما پر از سکوت.
    برایم عجیب بود ، فکر می کردم الان صدای بچه ای را خواهم شنید اما بعد با خودم گفتم شاید به مدرسه رفته است. در میانه های شن ریزی که روی آن قدم می زدیم یک جاده ی فرعی و شن ریزی دیگر باز می شد که به ساختمانی با آجر سه سانتی کرم رنگ منتهی می شد. خانه ای دو طبقه با شیشه های دودی ، به نوعی شیک و قشنگ بود.
    به آن سو نرفتیم بلکه به راه خود ادامه دادیم و در انتهای شن ریز به خانه بزرگ ویلایی سه طبقه ای رسیدیم ، نمایی از سنگهای درشت خاکستری داشت با سبکی همچون خانه های شمال که به وسیله سه پله از زمین جدا می شد. از پله ها بالا رفتیم و وارد خانه شدیم، داخل خانه از بیرونش زیباتر بود . به قدری زیبا هر چیز را سر جایش چیده بودند که از تماشا کردنش لذت می بردی. صدای خدمتکار خانم محتشم، مرا به خود آورد:خانم، تو این اتاق منتظر شما هستن!
    تقه ای به در زدم که صدای پر صلابتی مرا به داخل دعوت کرد. در را باز کردم و قبل از هر چیزی نگاهم را دور اتاق چرخاندم که در لحظه ی اول نور داخل اتاق چشمم را زد ، دیوار روبروی در تماماَ شیشه بود و پرده را کاملاَ کنار کشیده بودند. نگاهم به صندلی چرخ داری افتاد که رو به پنجره ها و پشت به من قرار داشت ، صندلی را به سمت من چرخاند. زنی که روی صندلی نشسته بود ، زنی بود حول و حوش پنجاه و پنج ساله با موهای جو گندمی و صورتی بدون آرایش و زیبا . سلام کردم و وارد اتاق شدم ، بدون هیچ احساسی نگاهش را به صورتم دوخت و گفت: یه صندلی بگذاراینجا و بنشین!
    صندلی را از کنار میز برداشتم و در جایی که اشاره کرده بود یعنی روبرویش نشستم، برای لحظاتی نگاهش را به صورتم دوخت. من هم بدون احساس چشم در چشم او دوختم ، نمی دانستم چرا می خواهم رویش را کم کنم اما لجبازی عجیبی در سرم افتاده بود . لبخندی روی لبش نشست و پرسید: اسمت چیه:
    -کیانا معین هستم ، هر چند فکر می کردم اسمم رو می دونید!
    در حالی که هنوز لبخند روی لبش بود گفت: دختر جسوری هستس! چند سالته؟
    -بیست وسه سالمه!البته هنوز بیست وسه سالم نشده!
    کمی صندلی را عقب کشید و زنگ روی دیوار را فشرد ، در کمتر از چند دقیقه سر و کله آن زن پیدا شد : اکرم! قهوه با کیک!
    بعد نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت: اهل قهوه هستی؟
    نگاه سردی به او انداختم و گفتم : بله!
    با اشاره ای به اکرم اجازه رفتن داد و رو به من گفت : چه نوع قهوه ای رو دوست داری؟
    پوزخندی زدم و گفتم : اسپرسو!چون به تلخی خیلی چیزها عادت می کنم!
    لحظه ای نگاهم کرد و بعد یکدفعه زد زیر خنده و به صدای بلند گفت : ازت خوشم اومد، استخدامی!فریماه بهم گفت داری درس می خونی ، مسئله ای نیست کلاس هات رو می تونی بری اما شب صد در صد تو خونه هستی و مواظب صبا!
    -من اطلاعات زیادی در مورد صبا ندارم ، می خوام بیشتر بدونم!
    نگاهش را به نقطه نا معلومی دوخت و گفت: صبا هشت سالشه . سه سال پیش تو یک تصادف که خودش هم تو ماشین بود ، دخترم و شوهرش مردن... صبا تا صبح تو ماشین مونده بود ، صبح گروه امداد از ماشین نیمه جون درش آوردن... گفتم آروم اروم از شوک در می آد ، آوردمش پیش خودم چون کس دیگه ای رو نداشت جز من و دائیش . اول ازش نفرت داشتم اما بعد دیدم این بچه چه گناهی داره . تا یکی دو ماه پیش حالش خوب بود ، اما از یکی دو ماه پیش شروع کرده به خوابگردی...اکرم خوابش سنگینه ، منم با این پاهای افلیج نمی تونم دنبالش برم!
    پرسیدم : پیش روانشناس بردینش؟
    آهی کشید و گفت: نه! باور کن بیشتر از صد تا دعانویس دیدم و براش دعا گرفتم اما اثر نکرده که نکرده!
    از تعجب داشتم شاخ در می آوردم ، به جای رفتن دنبال راه چاره با دعا نویس و رمال صحبت کرده است . سکوت کردم، او سکوتم را به منزله ی قبول نکردن و تردید در قبول پیشنهادش تعبیر کرد و با نگرانی گفت: من دو برابر پولی که به فریماه گفتم رو بهت می دم به شرطی که شیش دنگ حواست به صبا باشه!
    اثری از شادی درونم در چهره ام نمایان نبود ، گفتم : پسرتون با شما زندگی می کنه؟من اگه شب بخوام اینجا بمونم ...
    میان حرفم اومد و گفت: نه...نه!تو اون یکی ساختمون زندگی می کنه و فقط هفته ای یکی دو روز می آد بهم سر می زنه!
    نگاهم را در چشمانش دوختم و گفتم : من اولین شخصی هستم که برای این کار کاندید شدم؟
    تردید در چشمانش به وضوح دیده می شد ، نفس عمیقی کشید و گفت:
    -نه! مراقبت از یه دختر خوابگرد مسئولیت سنگینیه، اون ها هم حق داشتن قبول نکنن! راستی تصدیق داری دیگه؟
    اکرم با دق البابی وارد شد ، سینی حاوی قوری قهوه و فنجانها و ظرف کیک در دستش بود . نگاه کوتاهی به او انداختم و گفتم :
    -اگه منظورتون گواهینامست بله!
    صدای خش خش برگ ها در زیر پایم ، زمزمه آرامشی بود بر گوش جانم . بر عکس رفتن هنگام برگشت عجله ای نداشتم و فکرم حول خانه و خانوادهی عجیبی می گشت که قرار بود با آنها زندگی کنم . دچار تردید شده بودم ، من که شناختی در مورد افراد خوابگرد نداشتم. اگر اتفاقی برای او می افتاد چه می کردم؟
    مسیرم را به سمت میدان انقلاب کج کردم و نتیجه اش گشتن تمام کتاب فروشی های آنجا و خریدن دو جلد کتاب در مورد شناخت این بیماری بود. دو روز بعد باید به آنجا مراجعه می کردم ، پس وقت کافی داشتم که به کمی شناخت در مورد مشکل صبا برسم.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/