راحیل با جعبه شیرینی وارد خانه شد و داد زد:
پوران جون! پدر! مژده!
پوران از آشپزخانه خارج شد و گفت:
خوش خبر باشی عزیز دلم. چی شده؟
سمیرا با حیرت از آشپزخانه خارج شد و پشت پوران ایستاد. راحیل خندید و گفت:
شما دارید صاحب یک نوه می شید.
پوران با تعجب پرسید:
نوه؟
پدر و نیما که از داخل پذیرایی به راحیل نگاه می کردند به طرف او آمدند. راحیل نگاهی به نیما کرد و گفت:
سلام تو خونه ای؟ چه عجب!
بعد جعبه شیرینی را به طرف پدر گرفت و گفت:
اول شما بردارید. باید به پدرم خبر بدم. حتما از خوشحالی بال در میاره.
سمیرا هم یک دانه شیرینی برداشت و گفت:
مبارکه راحیل جان.
لحنش خوشایند نبود. در همین موقع رامین و پونه هم وارد شدند. رامین با خنده گفت:
باز تو شلوغش کردی.
راحیل رو به سمیرا کرد و گفت:
سمیرا جون به من تبریک گفتی. به پدر و مادر آینده هم تبریک بگو.
صدای خنده پوران بلند شد:
خدای من! اصلا یاد پونه نبودم. راحیل تو همه مارو به اشتباه انداختی.
راحیل با تعجب نگاهی کرد و گفت:
منظورتون چیه؟
بعد در حالی که ا زخجالت رنگ به رنگ می شد گفت:
ای وای! چه سوءتفاهمی.
به طرف آشپزخانه دوید. نیما به دنبالش آمد وگفت:
اگر بچه ها پنج دقیقه دیرتر رسیده بودند مامان منو خفه می کرد. دیدی چطوری نگاهم می کرد. دختر نمی تونی واضح تر صحبت کنی؟ خودم هم کم کم داشتم باور می کردم.
راحیل لیوان آب نیم خورده را به صورت نیما پاشید و گفت:
آهای آقا! خوب دارم عمه می شم. هیجان زده شدم. ما شما ور ده دقیقه ببینیم بچه پیشکش. ستاره سهیل.
و به طرف تراس دوید.
نیما دنبالش دوید وگفت:
باز که تو منو خیس کردی. الان حسابت رو می رسم.
بعد بزور او را داخل آشپزخانه برد و یک پارچ آب پر کرد و روی سرش ریخت. راحیل با خنده نگاهی به صورت عصبانی نیما کرد وگفت:
به خدا دلم برای عصبانیت تو هم تنگ شده بود.
نیما لحظه ای با تعجب نگاهش کرد و آرام صورت خیسش را پاک وو گرمی اشک را زیر انگشتانش حس کرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)