ممنون. راستی رامین و پونه چطورند؟
ژنرال خندید و گفت:
خوب خوب. تبریک می گم. عروس شایسته ای داری. او دختر خوب و مهربانی است.
آقای نفیسی جواب داد:
آشنایی به خانواده جهانگیری تنها خاطره خوش ما بعد از فوت مریم است.
اتابک که همراه پدر به استقبال آمده بود و اکنون کنار نیما نشسته بود رو به آقای نفیسی کرد و گفت:
آقا نیما نگرانه. بهتره از پدر خواهش کنید رانندگی رو به من بسپره که زودتر برسیم.
آقای نفیسی جواب داد:
یا اصلا نرسیم. درسته؟
نیما خندید و گفت:
شوخی می کنید؟
ژنرال خندید و گفت:
اتابک راننده پیست مسابقه اتومبیلرانیه.
نیما جواب داد:
ورزش جالبیه.
اتابک جواب داد:
البته با دو سه تا تیکه پلاتین توی دست و پام کلی قیمتی شده ام و تارا می گه من شوهر گرون قیمتی هستم.
آقای نفیسی گفت:
راستی تبریک می گم. از عماد زرنگتر بودی و نوبت رو رعایت نکردی.
اتابک خندید و گفت:
توی این مسائل نوبت مهم نیست. هرکی دست و پا دار تره اوله.
ژنرال خندید و گفت:
با این تفسیر نادر الان باید دو تابچه داشته باشه.
آقای نفیسی گفت:
راستی نادر کجاست؟
ژنرال گفت:
توی کوچه پس کوچه های پاریس. این بچه آروم نداره. تا اومد اول با آنی دعواشون شد مثل بچه ها. این دوتا هیچ وقت بزرگ نمی شوند.
آقای نفیسی در میان خنده بقیه گفت:
اما ناد رپسر خوب و صادقیه. اینو نمی تونی انکار کنی. این دعواها هم تقصیر آنی یه. از بس سر به سر نادر می گذاره.
کم کم نزدیک می شدند. اضطراب نیما به حدی وبد که احساس می کرد قلبش دارد از جا کنده می شود. بی اختیار دستش را روی قلبش گذاشت. نمی دانست چطور با راحیل روبرو شود. به باغ فکر کرد و ماجرای ربوده شدن راحیل؟ چقدر این دختر صبور بود.
با ترمز ماشین به خود آمد و پیاده شد. حیاطی بود باغ مانند در حومه پاریس و درختان بلند و قدیمی نشان از قدمت ساختمان داشتند. ساختمانی بلند و مستحکم در قسمت شرقی دیده می شد که از زیبایی رمانتیک فرانسوی چیزی کم نداشت. گوشه غربی باغ استخر بزرگی غریبانه در انتظار اب بود. رنگ ابی استخر اشتیاق به شنا را در دل زنده می کرد.
با یک نظر اجمالی نیما متوجه در ورودی ساختمان شد که دو مستخدم در دو طرفش در انتظار میهمانان بودند. به همراه بقیه به طرف ساختمان رفت. هنوز چند قدمی به در مانده بود که پونه دوان دوان به طرفشان آمد. بقدری لاغر شده بود که نیما حیرت کرد. با مهربان یاو را در آغوش گرفت و بوسید و پونه در آغوش برادر بغضش ترکید. آقای نفیسی با محبت روی عروسش را بوسید و او را دلداری داد. رامین نفر بعدی بود. چشمانش به گود نشسته رامین هشداری برای آنها بود.
همه دور تخت راحیل جمع شدند اما راحیل خواب بود و سرم آرام و قطره قطره وارد تنش می شد. صورتش تکیده و رنگ پریده بود. همه از اتاق خارج شدند فقط آقای نفیسی کنارش نشست. دقایقی بعد راحیل بیدار شد و آرام چشمانش را باز کرد و با دیدن پدر اشکهایش سرازیر شد. آقای نفیسی او را در آغوش گرفت و چند بار بوسید و با بغض گفت:
متاسفم دخترم. این مشکل تقصیر منه. امیدوارم منو ببخشی. حالادیگه نگران نباش. خودم می برمت تهران. سمیرا منتظره. خانواده جهانگیری از من قول گرفته اند عروسشون صحیح و سالم برگرده. تو که نمی خواهی پدرت بدقول بشه؟ پس باید زودتر خوب بشی.
راحیل سرش را پائین انداخت و گفت:
براتون دردسر درست کردم. بابا نیما چطور بود؟
آقای نفیسی گفت:
خوب از خودش می پرسیدی. مگر دیروز زنگ نزد؟
راحیل از خجالت سرخ شد و گفت:
به نظرم حالش خوب نبود.
آقای نفیسی خندید و گفت:
به هر حال بهتره از خودش بپرسی.
و با خنده از اتاق خارج شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)