و با دیدن کارت لبخندی از سر رضایت زد و گفت:
عالیه.
پدر رو به نیما کرد و گفت:
دوست داشتم این ابتکار توی عروسی تو باشه. اما حالا می بینیم فرقی نداره. واقعا رامین با تو فرقی نداره.
پونه بعد از تشکر فراوان گفت:
اما پدر این نقاشی رو کی کشیده.
پدر پاسخ داد:
بابای امیر کشیده. اون موقع از دوستانم بود.
آه از نهاد همه برآمد چون پدر امیرآقا ایران نبود و برای معالجه به اروپا رفته بود. پروین با یک جعبه شیرینی آمد و گفت:
خوب پدر نیست. امیر که هست.
با یک تلفن مشکل حل شد و نقاشی روی کارتها به عهده امیرآقا گذاشته شد. حالا می ماند داخل کارت. آقای نفیسی پیشنهاد کرد از جملات ساده و صمیمی استفاده کنند اما رامین ترجیح داد شعر سهراب را بنویسد،(( تا شقایق هست زندگی باید کرد))
بحث نوشتن کارتها بود که سمیرا اعلام آمادگی کرد. دهان همه از تعجب باز ماند. پوران با خنده گفت:
تمام خطاطیهای مدرسه را سمیرا انجام می داد و خطاط خوبی است.
مشکل حل شد. نیما پیشنهاد کرد برای زیبایی داخل کارتها آن را کادربندی کنند و یک حاشیه ساده روی آن بکشند که صدای پروین و پونه با هم بلند شد:
تو اگه باغبونی باغچه خودت رو بیل بزن.
نیما با تعجب گفت:
بابا من باز یه کلمه حرف زدم؟ چشم فعلا دخترتون رو شوهر بدین بعد نوبت منه. باباجان آسیا به نوبت.
راحیل که از خجالت رنگ به رنگ شده و زیر سنگینی نگاه خریدارانه پوران معذب بود بسرعت به طرف آشپزخانه رفت و با حالتی عصبی پرسید:
چای بیارم؟
همه یکصدا موافقت کردند. راحیل که بزحمت بر هیجانش غلبه کرده بود با سینی چای به اتاق برگشت و اولین فنجان را جلوی نیما گرفت. شلیک خنده باعث شد علاوه بر یک فنجان چای بقیه سینی هم روی نیما ریخته شود.
چند روز مانده بود به عروسی. همه گرفتار بودند. موضوع راحیل و نیما تقریبا فراموش شده بود اما نیما خود منتظر فرصت مناسبی بود تا موضوع را مطرح کند. او می دانست که برای عروسی پونه حتما عمه شوکت هم می آید وموضوع مطرح می شود. دلش شور می زد اما مامان بقدری گرفتار بود که دلش نیامد به او چیزی بگوید. تا این که روز قبل از عروسی میهمانها از راه رسیدند و خانه شلوغ شد. پونه به آرایشگاه رفته بود و مادر و پروین دست تنها بودند. سمیرا و راحیل برای کمک آمدند. نیما اصلا از این بابت راضی نبود. میز ناهار که چیده شد نیما به آشپزخانه آمد و گفت:
خوب خسته نباشید.
همگی تشکر کردند و به جمع میهمانان پیوستند. عصر همان روز آقای نفیسی برای خوشامد گویی به همراه رامین به جمع میهمانان وارد شد. لبخندی معنی دار عمه شوکت دلشوره نیما را بیشتر کرد. با ورود پدر راحیل به درخواست بقیه برای آوردن چای به آشپزخانه رفت. عمه شوکت سر صحبت را باز کرد و در دو سه جمله غیر مستقیم حرف راحیل را پیش کشید. آقای نفیسی آرام گوش می داد و هیچ تغییری در صورتش دیده نمی شد. بعد از اتمام صحبتهای عمه شوکت نگاهی به او کرد و فقط گفت:
چه عرض کنم؟ حالا تا بعد.
تپش قلب نیما بقدری شدید بود که حس میکرد قلبش می خواهد از سینه خارج شود. دلشوره امانش را بریده بود. دختر عمه شوکت با خنده گفت:
حالا عروس خانم برامون چای می آره. می دونید اقای نفیسی ما رسممونه که چای رو عروس خانم اول به آقا داماد تعارف کند.
در این لحظه راحیل بی خبر از همه جا با سینی چای وارد شد و به طرف نیما رفت که از همه به در آشپزخانه نزدیکتر بود. شلیک خنده تعجب او برانگیخت. نیما که دستپاچه شده بود تشکر کوتاهی کرد. عمه شوکت با خنده مخصوصی گفت:
راحیل جان! داماد اون طرف نشسته کنار رامین.
راحیل سرش را برگرداند و پرسید:
ببخشید. متوجه منظورتون نشدم؟
دختر عمه شوکت پوزخندی زد و گفت:
یعنی می خوای بگی پشت در آشپزخانه چیزی نشنیدی یا ترجیح دادی خودت رو به نشنیدن بزنی؟
راحیل با بهت و ناراحتی به سمیرا نگاه کرد. سینی چای را آرام زمین گذاشت. کم کم متوجه موضوع شده بود. از این که سوتفاهم پیش آمده بود دلخور بود. از دست نیما هم دلخور بود. آیا در تمام این مدت در مورد احساس نیما اشتباه کرده بود؟ بغض گلویش را می فشرد و نگاههای سنگین دیگران را نمی توانست تحمل کند. نگاهی به نیما انداخت که سرش پائین بود و با انگشتانش بازی می کرد. دلش می خواست جلوی همه ا زاو دفاع کند. اما نیما به سکوت دردناکش ادامه داد. راحیل طاقت نیاورد و با عذرخواهی کوتاهی به طرف در ورودی رفت و بسرعت خانه را ترک کرد. تمام این اتفاقات شاید به اندازه پنج دقیقه هم طول نکشید. اما برای نیما به اندازه قرنی گذشت. درست زمانی به خود آمد که راحیل در را به هم کوفت. عمه شوکت با نارضایتی رو به پوران کرد و گفت:
پوران جون! چرا راحیل ناراحت شد؟ ما شوخی کردیم. مگه باهاش صحبت نکرده بودید؟
پوران سرش را به علامت نفی تکان داد و با نگرانی چشم به نیما دوخت. آقای نفیسی وقتی اوضاع کمی آرامتر شد از بقیه عذرخواهی کرد و سعی کرد جو را عوض کند. نیما آرام از جا برخاست و از در خارج شد. نمی دانست راحیل کجا رفته است. نگران بود. نگاهی به انتهای کوچه انداخت و به درخت کنار خیابان تکیه داد. آقای نفیسی که متوجه خروج نیما شده بود با عذرخواهی از میهمانان برخاست تا راحیل را بیاورد. بیرون در چشمش به نیما افتاد و هردو بی هیچ حرفی کنار هم حرکت کردند. نیما هیچ حرفی برای گفتن نداشت. آقای نفیسی رو به روی در ایستاد و آرام گفت:
رفته خونه. من دخترم رو می شناسم. اون الان توی اتاق مادرشه. تو رو نیم دونم اما من مطمئنم که ناراحتی راحیل از شوخی دیگران نبود.
نیما بغض کرده بود. می دانست اگر دهان باز کند اشکهایش سرازیر می شوند بنابراین فقط به آقای نفیسی نگاه کرد.در که باز شد هر دو داخل شدند. کفشهای راحیل روی تراس نشان می داد که در خانه است. هردو وارد شدند صدای گریه راحیل در فضای ساکت خانه پیچیده بود. نیما به خواهش پدر روی مبل داخل سالن نشست و پدر نزد راحیل رفت. اما در اتاق را نبست طوری که تمام حرفهایشان به گوش نیما می رسید.
چند لحظه بعد از ورود آقای نفیسی گریه راحیل قطع شد. صدای آقای نفیسی به گوش می رسید.
چیه دخترم؟ راحیل؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)