نیما به سردی گفت:
اما من اینجا رو بیشتر دوست دارم.
ثریا عصبانی شد:
نیما دانشگاه میشیگان از تو برای تدریس دعوت کرده. تو که نمی خواهی این فرصت طلایی را از دست بدهی. تو اینجا شانس پیشرفت نداری.
نیما آرام گفت:
من در دانشگاه تهران کار می کنم و تعهداتی نسبت به خانواده و مملکتم دارم که نمی توانم به سادگی از آنها بگذرم. در ثانی من که قبلا گفتم من و تو به درد هم نمی خوریم.
ثریا با عصبانیت گفت:
من که نگفتم ازدواج کنیم. حالا می رویم تا ببینیم بعد چه می شود.
نیما با تغیر جواب داد:
خانم عزیز! من اسباب بازی دست شما نیستم! من بازیچه نیستم و نمی خواهم بازیچه داشته باشم. من می خواهم با کسی زندگی کنم که به من علاقه داشته باشد و حاضر باشد تحت هر شرایطی با من زندگی کند. به عبارت بهتر من می خواهم شریک داشته باشم نه سرگرمی و عروسک.
ثریا بتلخی گفت:
ایده آلهای تو حال مرا به هم می زند. تو فکر می کنی یک دختر بچه دانشجو که معلوم نیست اصل و نسبش چیست و اصلا بویی اززندگی مدرن نبرده می تواند شریک زندگیت باشد؟ آدم های احمقی که فرانسه را ترک کردند و به تهران برگشتند نمی توانند عقل سالمی داشته باشند. او تربیت صحیحی ندارد.
نیما با نگرانی به عقب نگاه کرد. صورت راحیل در تاریکی درست دیده نمی شد اما می توانست حال و روز او را حدس بزند. نمی دانست چه کند. ناگهان ترمز کرد و رو به ثریا گفت:
اگر یک کلمه دیگر حرف بزنی باید همین جا پیاده شوی. فهمیدی؟
لحن نیما بقدری قاطع و غضبناک بود که در بقیه مسیر ثریا حتی کلمه ای صحبت نکرد. راحیل در افکار خود فرو رفته بود. بهت و حیرت سراسر وجودش را فراگرفته بود. آیا علاقه نیما به اواین قدر بود که حتی ثریا در چند برخورد متوجه شده بود؟ پس حتما دیگران هم متوجه شده بودند.
با ترمز ناگهانی نیما افکارش از هم گسست. ثریا بی خداحافظی پیاده شد و نیما حتی صبر نکرد او داخل ویلا شود. بسرعت دور زد و برگشت. کمی که دور شد نگه داشت و رو به راحیل گفت:
لطفا تو رانندگی کن. اعصاب من کاملا به هم ریخته.
و بسرعت خودش را روی صندلی کنار راننده کشاند. راحیل با تردید پیاده شد و جای او را گرفت. ارام نگاهش کرد. نیما به صندلی تکیه داده و چشمانش بسته بودند. راحیل صندلی او را کمی عقب داد و کاپشنش را که روی صندلی عقب بود ارام رویش کشید. صدای موسیقی ملایمی در ماشین پیچید. راحیل حرکت کرد. نیما سکوت را شکست وگرنه گفت:
متاسفم. ثریا نمی دانست تو انگلیسی می دانی وگرنه هرگز این ارجیف را به هم نمی بافت. این دومین باری است که او به نزدیکان من توهین می کند. این دختر عقل درست و حسابی ندارد.
بعد از این جملات در خود فرو رفت. راحیل جواب ینداد و سکوت را نشکست. او بقدری در افکار خود غرق بود که خود بیش از هرکسی نیاز به سکوت داشت. کم کم نزدیک ویلا شدند. نیما ناگهان کاپشن را کنار زد و ضبط را خاموش کرد. راحیل که پشت در پارکینگ نگه داشته بود تا در را باز کند با تعجب او را نگریست. نیما در مقابل نگاه کنجکاو راحیل بسته کوچکی را رو به صورت او گرفت و گفت:
راحیل هدیه کوچکی است برای تو. مناسبت بخصوصی هم ندارد.
راحیل با دست لرزان جعبه را گرفت. نیما ادامه داد:
فضای ماشین شاعرانه بود. اگر ضبط را خاموش نمی کردم حتما عقل و منطق مغلوب احساس می شد.
و سکوت ادامه صحبتهای او بود. راحیل با عصبانیت پرخاش کرد:
می ترسیدی که قفل زبانت بشکند و از چیزهایی برایم بگویی که همه در مورد ان فکر می کنند و حرف می زنند؟
اشک در چشمانش حلقه زد. نیما حیرت کرد. فکر نمی کرد اتفاقات اخیر تاثیر زیادی روی راحیل گذاشته باشد.
راحیل پیاده شد و دوان دوان به داخل رفت. نیما بعد از پارک ماشین پا به داخل ساختمان گذاشت و سمیرا را حیرت زده مقابل خود دید اما جواب قانع کننده ای برای سوالات بیشمار اونداشت. به اتاقش رفت و دراز کشید. صدای محزونی از تار راحیل بلند شد و تمام وجود نیما را لرزاند و باعث شد تا وقتی انگشتان راحیل روی سیمهای تار زخمه می زند خواب از چشمانش برود.
راحیل هنوز خواب بود که سمیرا به سراغش آمد و بیدارش کرد. چشمان پف کرده او نشان از شب بسیار بدی داشت. کمی که صحبت کردند راحیل جعبه را جلوی چشم سمیرا باز کرد و از دیدن گردنبند دلش لرزید. سمیرا کمکش کرد تا گردنبند را ببندد و او را با افکارش تنها گذاشت.
نیما صبح زود از ویلا بیرون رفت. نیاز به هوای آزاد او را به کنار ساحل کشید و همراه نادر که موقع خروج به او پیوسته بود ساعتی دوید. وقتی هردو خسته برگشتند همه دور میز صبحانه بودند. ان دو خسته و عرق ریزان روی پله های تراس نشستند. راحیل که متوجه ورود آنها نشده بود با یک سینی آب پرتغال وارد شد و گفت:
اب میوه آمد. برای نیما و نادر هم کنار گذاشته ام.
نادر با خنده گفت:
ما اینجائیم.
راحیل بسرعت برگشت و نگاهش روی نیما ثابت ماند. زیر نگاه های نیما داشت از پا در می آمد. بزحمت اب میوه را تعارف کرد و به آشپزخانه رفت و با دولیوان دیگر برگشت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)