نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 92

موضوع: راحیل

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #16
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل 8

    راحیل وقتی به هوش امد بسیار خسته بود. به نظرش آمد در یک زیر زمین زندانی است. جای تاریک و نموری بود که دوروبر ان را ابزار باغبانی پر کرده بود. دست و پایش را حرکتی داد و متوجه شد بسته است. با تقلای فراوان دستهایش را گشود. گره زیاد محکم نبود. مچ دستهایش کرخت شده بود. پاهایش هم باز شدند و دوروبرش را بررسی کرد. چشمانش که به تاریکی عادت کرد متوجه شد در یک انباری زندانی است ذرات نور از لابلای درز چوبها به داخل می تابید و نشان می داد هوا هنوز تاریک نشده است. دستی به موهایش کشید. موهایش به هم چسبیده بودند و سرش بشدت درد می کرد و این نشان می داد سرش شکسته است. بشدت گرسنه بود.
    ناگهان در باز شد و مردی بلند قد وارد شد. چهره او ناشناس بود. بدون یک کلمه حرف یک ظرف غذا پیش رویش گذاشت. راحیل حتی فرصت نکرد یک کلمه حرف بزند. نگاهی به ظرف غذا کرد و بی اختیار گویی به یاد چیزی افتاده باشد دستش را به طرف گردنش برد و با دیدن چای خالی گردنبند آهی از حسرت کشید. به یاد نیما افتاد. نمی دانست ساعت چند است. از فکر نگرانیهایی که امروز به سراغ نیما و خانواده اش می آمد اشک به چشم آورد و اشتهایش را از دست داد. گوشه انبار نشست. سرما آزارش می داد. چهره نیما در نظرش جان گرفت می دانست که به دنبالش می گردد. دلش شور می زد و از آینده بیمناک بود.
    هوا کاملا تاریک شده بود. سوز و سرما در جانش نفوذ کرد. دست و پایش کرخت شده بود. صدای سگها بر وحشتش می افزود. نگاهی به ساعتش انداخت. حدود دوازده شب بود. از کسی خبری نبود. می دانست که باید منتظر حوادث آینده باشد. شروع به قدم زدن کرد. کم کم به فکر افتاد راه خلاصی برای خودش پیدا کند اما هرچه تلاش می کرد کمتر موفق می شد. هیچ راه خروجی نبود. سرما کم کم بر او غلبه کرد و از خستگی خوابش برد.
    لگد محکمی به پهلویش خورد و درد در سراسر تنش منتشر شد. مثل فنر از جا پرید. چشمانش درست نمی دیدند اما به نظرش رسید که صبح زود است. باد خنکی که می وزید به صورتش خورد. هنوز از جایش تکان نخورده بود که به طرف بیرون هل داده شد. با سر پرت شد و روی زمین بیرون کلبه افتاد. آرام سرش را بالا گرفت و نگاهش روی اولین نفر ثابت ماند. همان مرد دیشبی بود که او را نمی شناخت. نفر دوم به نظرش آشنا می آمد اما نفر سوم... خدایا! باور نمی کرد! نه این امکان نداشت. بدنش به لرزه افتاد و زیر لب غرید،(( کامران؟ باید حدس می زدم.)) به نفر پهلویی خیره شد. ماندانا با همان نگاه مغرور و خشن همیشگی بی خیال آدامس می جوید. به طرف او هجوم برد و فریاد زد:
    پست فطرت رذل. باید حدس می زدم.
    کامران او را از پشت محکم گرفت. راحیل فریاد کشید. کامران او را به درون کلبه هل داد. خودش هم آمد و در را محکم بست و رو به او کرد و گفت:
    خفه شو زبان نفهم! داد می زنی؟ تو اسیر دست منی. هیچ کس نمی داند تو اینجایی. می توانم تو را مثل سگ بکشم.
    راحیل گفت:
    اگر یک قدم جلوتر بیایی مطمئن باش خودم را می کشم. برو بیرون.
    کامران به طرف او یک خیز برداشت و موهایش را گرفت. کف سر راحیل بشدت می سوخت. از نفرت آب دهان به صورتش انداخت که جوابش سیلی محکمی بود که او را به یک سو پرت کرد. کامران در حالی که از در خارج می شد گفت:
    به خاطر این توهین حسابت را می رسم. حالا می بینی.
    راحیل به طرف در هجوم برد و در آخرین لحظه با لگد محکم کامران زمین خورد. تنها جمله ای که شنید این بود،(( کامران تو که او را کشتی)) و از شوک درد از هوش رفت.

    *********
    نیما کابوس وحشتناک می دید و در خواب دست وپا می زد که بیدار شد. در ابتدا چیزی به خاطر نمی آورد. کمی که حواسش جمع شد متوجه شد که روی کاناپه خوابیده است اما چرا از آشپزخانه صدای همهمه می آمد؟ یکهو به خاطرش آمد چه اتفاقی افتاده است. از جا پرید و به آشپزخانه رفت. صورت همه را خستگی و نگرانی پوشانده بود. میز صبحانه تقریبا دست نخورده باقی مانده بود. نگاهی به ساعت کرد. دو ساعتی خوابیده بود. از خودش بدش آمد چطور توانسته بود بخوابد؟ پرسید:
    خبری نشد؟
    هیچ کس جواب نداد. پروین لیوان چای را به طرفش گرفت و گفت:
    چای می خوری؟
    نیما با شماتت نگاهش کرد و گفت:
    نه میل ندارم.
    بعد کاپشنش را دستش گرفت و گفت:
    رامین بلند شو بریم.
    رامین گفت:
    آخه کجا؟ همه جارو گشتیم!
    نیما نالید:
    هرجا که لازم باشد.
    و غرید:
    اگر کسی نمی آید خودم یم روم. می دانم مرا مقصر می دانید.
    و با مشت به دیوار کوبید. آقای جهانگیری که از همه به او نزدیکتر بود آرام دستی به سرش کشید و او را به طرف خود برگرداندو نیما که بشدت احساس خستگی و ضعف میکرد بغضش ترکید و در آغوش پدر های های گریست. کمی که آرامتر شد بزور یک لیوان چای خورد. آقای نفیسی آرام گفت:
    نیما جان! لازم نیست این قدر خودت را ملامت کنی. مطمئن باش پیدا می شود.
    نیما از جا برخاست:
    می روم تا کلانتری و برمی گردم.
    ماشین را روشن کرد و از در خارج شد. سر کوچه که رسید چشمش به باغچه افتاد و به یاد آن جسم براق. هراسان پیاده شد و خاکها را به هم زد و از لای خار و خاشاک گردنبند راحیل را بیرون کشید. ماشین را رها کرد و با گردنبند یکنفس تا خانه دوید. در سالن همه با تعجب او را نگاه می کردند. نیما بریده بریده گفت:
    گردنبند راحیل کنار جوی آب پیدا کردم.
    این تنها سرنخ آنها بود. همه دور همجمع شدند تا راه چاره ای بیندیشند که زنگ به صدا درآمد. رامین اف اف را برداشت بعد لبخند کمرنگی زد و گفت:
    نیما ماشین را سرکوچه رها کردی و آمدی؟
    پروین بی توجه جواب داد:
    این کوچه همیشه مزاحم دارد. خیلی باریک است. دو روز پیش که یادت می اید؟ نیما! آن ماشین زرد رنگ را می گویم. درست رو به روی در پارکینگ پارک رکده بود و کلی مایه دردسر شد.
    فکری مثل برق از خاطر نیما گذشت. حس می کرد بین گم شدن راحیل و آن ماشین ارتباطی وجود دارد اما سرنخ قضیه را به دست نمی آورد. امیر آقا از جا بلند شد و گفت:
    باید به عمو زنگ بزنم، شاید کمکمان کند.
    سرگرد ریاحی افسر تجسس اداره آگاهی عموی امیر آقا بود و بعد از آگاهی از قضیه سرعت خود را به آنجا رساند. دلایل از نظر او خیلی دور از هم و نامعقول بودند بنابراین از آقای نفیسی پرسید:
    آیا دشمن خاصی ندارید؟
    آقای نفیسی سرتکان داد و گفت:
    خیر.
    سرگرد دوباره پرسید:
    آقا فکر نمی کنید انگیزه مالی وجود دارد؟
    آقای نفیسی باز سر تکان داد. سمیرا چای را جلوی سرگرد گذاشت و گفت:
    البته احتمال ربوده شدن ضعیف است. این طور نیست؟
    هنوز جوابی نشنیده بود که تلفن زنگ زد. همه نیم خیز شدند. سمیرا گوشی را برداشت و طبق خواست سرگرد روی آیفون زد. همه صحبتهای شخصی را که پشت گوشی بود شنیدند. حیرت سراپای وجود همه را گرفت. حدس سرگرد درست بود. راحیل را دزدیده بودند. اما به چه انگیزه ای؟ انها چیز زیادی نگفتند فقط برای دو ساعت بعد قرار گذاشتند و مکالمه زود قطع شد. سرگرد دست به کار شد و تلفن تحت کنترل قرار گرفت. به توصیه سرگرد آقای نفیسی خودش باید صحبت می کرد و حتی الامکان مکالمه را کش می داد. در ضمن باید می فهمید قصد آنها چیست.
    دو ساعت برای آنها به اندازه یک قرن گذشت. ساعت ده صبح بود که تلفن زنگ زد. اقای نفیسی با اعتماد به نفس گوشی را برداشت. او به خواسته سرگرد خواهش کرد با راحیل صحبت کند و همه صدای راحیل را شنیدند که نالان به پدر التماس می کرد که به خواسته آنها اعتنایی نکند. یکی از آدم رباها با خشونت فریاد زد،(( کافیه)) و صدای فریاد راحیل در گوشی پیچید. عرق سردی روی پیشانی آقای نفیسی نشست فریاد زد:
    اگر یک مو از سر دخترم کم شود من می دانم و شما.
    صدای خنده هرزه ای درگوشی پیچید و از آیفون گذشت و به عمق روح نیما نفوذ کرد. باور نمی کرد. خدایا این صدا چقدر آشنا بود. تلفن که قطع شد همه از شرایط عجیب مطرح شده غرق تعجب شدند. بیست میلیون تومان پول نقد که باید توسط نیما برده می شد. این شرط حدس نیما را بیشتر تقویت کرد. سرانجام دل به دریا زد و موضوع را مطرح کرد. پروین که گویی موضوعی به خاطرش آمده بود گفت:
    راستی این ماشین زرد رنگ ماشین کامران بود. یکدفعه عید دیدم. درست همان بود.

  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/