همه با خنده و شوخی جمع کردن میز را به نیما سپردند و رفتند. نیما بسرعت میز را جمع کرد و ظرفها را به اشپزخانه برد چون نمی خواست دیدار از باغ کندلوس را از دست بدهد یا بقیه را در انتظار بگذارد. راحیل که بعد از تعویض لباس آماده رفتن بود به کمک نیما آمد و مشغول شستن ظرفها شد. نیما میز را پاک کرد و برای شستن ظرفها امد که متوجه راحیل شد و گفت:
زحمت کشیدی. خودم می شستم.
راحیل خندید و گفت:
چه زحمتی آقای منطقی؟
نیما که متوجه کنایه راحیل شده بود با دلخوری گفت:
منظوری نداشتم.
راحیل گفت:
حالا بهتره بری حاضر بشی. اینجا نمون چون ظاهرا فضا خیلی شاعرانه است.
نیما با مظلومیت گفت:
ممنون از همکاریت پس من رفتم.
و با عجله رفت تا حاضر شود. از شادی در پوست خود نمی گنجید. او حالا به احساسات راحیل واقف شده بود.
باغ کندلوس بسیار زیبا بود. گل آرایی عالی به همراه فضا سازی مناسب و بوی انواع گل وگیاه نشاط و سرور فراوانی در آنها ایجاد کرد. همه محو تماشا بودند. نیما که متوجه راحیل شده بود که با چه دقتی به یک شاخه گل نگاه می کرد آرام به او نزدیک شد و گفت:
چه می کنی؟
راحیل جواب داد:
داشتم دعا می کردم این گلا پزمرده بشن.
نیما ابروهایش را با تعجب بالا برد و گفت:
چرا؟
راحیل به مسخره جواب داد:
آخه شاعرانه اند.
نیما زد زیر خنده و گفت:
ای بدجنس! تا کی می خوای اذیتم کنی بی انصاف؟ حالا من یه چیزی گفتم. راستی چه گردنبند قشنگی مبارکه.
راحیل چشم به او دوخت و گفت:
هدیه است و برایم عزیز وگرنه می گفتم قابلی نداره.
نیما آرام گفت:
برازنده شماست.
و ناگهان حرفش را خورد و بسرعت از راحیل دور شد. بقیه روز راحیل به جای استفاده از طبیعت به فکر صحبتهای نیما بود.
روز آخر سفر نمک ابرود بود و تله کابین مناظری را جلوی چشم آنها آورد. طبیعت بکر دست نخورده و هوای مه آلود برای همه جالب و هیجان انگیز بود و خاطرات این مسافرت عالی را کامل کرد بطوری که موقع برگشت هیچ کس دلش نمی خواست مسافرت تمام شود اما همه باید باز می گشتند. چون خانواده جهانگیری قرار بود دو سه روزی برای دیدن اقوام به اصفهان بروند. نیما همراهشان می رفت و پونه و رامین داوطلبانه همراهیشان می کردند. اما هرچه آقای جهانگیری اصرار کرد اقای نفیسی همراه آنها باقی مانده تعطیلات را در تهران به گشت و گذار پرداختند تا با انرژی مشغول کار در سال جدید شوند.
نیما قبلا مایل به مسافرت نبود اما بهانه ای برای ماندن نداشت بنابرای راهی سفر شد. سوغات این سفر جعبه قلمکار زیبایی بود که زینت بخش میز مطالعه راحیل شد و اوتنها گردنبندش را در ان می گذاشت. آخرین روز تعطیلات هم آرام گذشت و همه آماده کار و تلاش مجدد در جدید شدند.
راحیل سال جدید را با نشاط بیشتری آغاز کرد. یک مسافرت عالی و استفاده مفید از تعطیلات روحیه ای بی نظیر به او بخشیده بود و با عشق و علاقه فراوان شروع به درس خواندن کرد.
نادر مجبور شد تنها برگردد و جور کارهای برادر را بکشد چون پدر به رامین نیاز فراوان داشت. کارهای شرکت امانش را بریده بود و رامین بموقع به دادش رسیده و اولین کارش را با وکالت تام الاختیار از پدر آغاز کرده بود.
پونه و راحیل سخت مشغول درس خواندن بودند. آقا یجهانگیری که در آستانه بازنشستگی بود هنوز هم با علاقه فراوان خود را وقف دانشجویانش می کرد. خانم جهانگیری پروین و سمیرا هم سرگرم اماده کردن جهیزیه پونه بودند. در این میان تنها نیما بود که کارهایش به دلخواه پیشرفت نمی کرد. فشار مادر در مورد تصمیم گیری او در مورد راحیل روز به روز بیشتر می شد. مادر که دید حریف او نمی شود پروین را به جانش انداخت اما تلاشهایشان بی ثمر بودند و تنها بودند و تنها نیما را کلافه می کردند تا این که پدر وساطت کرد و از طرفین خواست تا تابستان موضوع را مسکوت بگذارند. این مساله نیما را آسوده کرد و بقیه هم منتظر ماندند.
روزها بود که نیما راحیل را ندیده بود. فصل امتحانات بود و راحیل حسابی سرگرم درس خواندن بود اما نیما احساس می کرد در این مساله عمدی هم وجود دارد. مثلا رفت و آمد دو خانواده درست وقتی انجام می شد که یا نیما نبود یا راحیل. نیما دلش حسابی برای راحیل تنگ شده بود اما جرات نمی کرد ابراز کند. می دانست که این بهترین بهانه است که می تواند به دست مادر بدهد. در دانشکده هم راحیل اکثرا در محاصره بچه ها بود و اشکالات آنها را رفع می کرد. صبح روز امتحان فیزیک پونه و نیما ساعت هفت از خانه خارج شدند. وقتی داخل ماشین نشستند. نیما رو به پونه کرد و گفت:
موافقی بریم دنبال راحیل؟
پونه خندید و گفت:
بالاخره طاقتت تمام شد؟
نیما با تعجب جواب داد:
چرا؟ منظورت چیه؟
پونه گفت:
هیچی. منظوری نداشتم بریم. اما فکر نمی کنم خونه باشه. چون ساعت شش و نیم با بچه ها قرار داشت.
نیما پرسید:
برای چی؟
پونه جواب داد:
راحیل برای خودش یک پا معلم و استاد شده. قرار شد تا ساعت ده که امتحان شروع می شود کلاس رفع اشکال بگذارد.
نیما لبخندی زد و گفت:
پس بریم که تو از کلاس جا نمونی.
ماشین نیما وقت یکوچه را طی کرد در داخل خیابان پیچید متوجه ماشین زرد رنگی که درست سرکوچه پارک شده و سه جوان ظاهرا در آن مشغول گفتگو بودند شد. آنها به نظرش ظاهر عادی نداشتند اما اهمیتی نداد و رد شد.
بچه ها بقدری سرگرم پرسیدن اشکال بودند که اصلا متوجه ورود نیما نشدند و او آهسته همانجا کنار در روی صندلی نشست و محو تماشای راحیل شد. راحیل بسرعت مشغول نوشتن مسائل روی تخته سیاه بود دستهایش و یک قسمت از صورتش که معلوم بود دستش را روی آن کشیده شده است گچی شده بودند. مساله که تمام شد با عجله گفت:
خوب حالا یک مساله مهم رو براتون حل می کنم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)