صفحه 6 از 10 نخستنخست ... 2345678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 92

موضوع: راحیل

  1. #51
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    ترم جدید هنوز تق و لق بود که چهرشنبه سوری طبق سنت سمیرا و راحیل هدایای پونه را حاضر کردند و همگی به منزل آقای جهانگیری رفتند. انجا هم همه چیز برای یک شب هیجان انگیز آماده بود.
    بوته ها آماده آتش زدن، فشفشه، ترقه، آجیل و شیرینی خلاصه همه چیز آمائه بود. فقط جای رامین و نادر خالی بود که هرچه سعی کرده بودند برنامه آمدنشان جور نشده بود و حتی برای عید هم قول قطعی نداده بودند. مطرح کردن این مساله پونه را کسل کرد.
    راحیل با پلیور سفید و شلوار جین آبی مرتب این طرف و آن طرف می رفت. نور آتش زیبایی خاصی به صورتش داده بود. سمیرا کناری ایستاده بود و او را تماشا می کرد. او خوب می دنست که راحیل کم کم خاطرات دخترش لادن را کمرنگ می کند و جای او را می گیرد. از یان جابه جایی دلش گرفت اما به روی خودش نیاورد. آقای نفیسی که کنارش ایستاده بود گفت:
    طوری شده؟

    سمیرا آهی کشید و افکارش را برای همسرش بیان کرد. جنجالی را که راحیل به راه انداخته بود نمی گذاشت آنها درست حرفهای یکدیگر را بشنوند. بنابراین صحبت را به بعد موکول کردند و به جمع پیوستند. راحیل به اصرار همه را از روی آتش پراند حتی پدرش را پونه بعد از پریدن از روی آتش فشفشه ای برای پگاه روشن کرد و کنار نیما ایستاد. نیما رو به او کرد و گفت:
    چطوری پونه خانم و چه می کنی با فراق؟
    پونه با لحن محزونی گفت:
    راستی دلم برای رامین تنگ شده اما انتظار هم در نوع خود شیرین است.
    بعد بی مقدمه پرسید:
    نیما تو تا به حال عاشق شده ای؟
    نیما جواب نداد. پونه در نور آتش برادر را نگریست. لرزش لبها و هیجان صورتش آنچه را می خواست پنهان کند آشکار می کرد.
    پونه سکوت او را نشکست و به آتش خیره شد. در همان لحظه راحیل با عجله به طرف آنها می آمد پایش به پله ها گرفت و کنار آتش زمین خورد. پونهه صدای ریختن قلب نیما را با تمام وجود شنید. وقتی نیما با عجله به طرف راحیل رفت و پرخاش کرد که چرا مواظب نیست برای پونه مسلم شد که برادرش دل در گرو عشق این دختر شیطان و بی آرام و قرار دارد. اما نمی دانست چرا کتمان می کند. اوضاع که کمی آرام شد راحیل برای پونه آجیل آورد. پونه به چشم خریدار نگاهش کرد و او را در لباس عروسی کنار نیما تجسم کرد و دلش ضعف رفت و از شدت هیجان چند بار صورتش را بوسید.

  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #52
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل 7


    سال تحویل برای راحیل پر از هیجان و دلهره بود. سمیرا و راحیل آخرین جزئیات سفره هفت سین را مرور کردند. همه چیز مرتب بود. راحیل شمعها را روشن کرد و گفت:
    هر شمع به نیت یک نفر.
    سمیرا پرسید:
    مگر ما چند نفریم؟
    راحیل جواب داد:
    مادر و لادن و پدرش هم شمع دارند. امسال دومین سال یاست که تو در کنار مائی و می خواهم همه در شادی ما سهیم باشند.
    سمیرا به لبخند مهرآمیزی اکتفا کرد و جوابی نداد. می دانست اگر لب بگشاید اشکهایش سرازیر می شوند. راحیل همه چیز را مرتب کرد و گفت:
    لباس های نو را هم پوشیدیم. پدر چرا نمی آید؟
    پدر از پشت سر جواب داد:
    آمدم دخترجان! چقدر عجله می کنی.
    وقتی همگی دور هفت سین نشستند پنج دقیقه به سال تحویل مانده بود. راحیل پرسید:
    کی می رویم شمال؟
    سمیرا جواب داد:
    دقیقا هماهنگ نکردیم. دو سه روز دیگه انشاا... و مشغول قرائت قرآن شد. پدر هم در سکوت قرآن می خواند. راجحیل دست به دعا برداشته بود. او آرزوهای فراوانی داشت. برای سلامتی همه دعا کرد برای خوشبختی رامین و پونه که بزودی زندگیشان را شروع می کردند و برای نیما. به یاد نیما که افتاد دلش گرفت. با دلی گرفته برایش آرزوی سلامت و خوشبختی کرد و ا زهیجان چشمانش به اشک نشست.
    توپ سال تحویل که به صدا درآمد راحیل پدر و سمیرا را بوسید و بسته کوچکی را به طرف سمیرا گرفت وگفت:
    از طرف من ورامین ونادر برای شما.
    سمیرا با حیرت بسته را گرفت و کادو را باز کرد. گردنبند بود. یک گل سرخ و یک زنجیر بلند اما به نظر نو نبود. پد رکه گویی سوال ذهن او را خوانده بود توضیح داد:
    گردنبند متعلق به مریم است.
    سمیرا آهسته گفت:
    متشکرم. نمی دانم چه بگویم؟
    راحیل برای پدر هم یک ساعت زنجیر دار خریده بود اما کادوی راحیل یک تار بسیار زیبا ونفیس بود که او را به وجد آورد. راحیل بریده بریده تشکر کرد و گفت:
    ممنونم. مدتهاست دست به تار نزده ام. ممنونم.
    و شروع به نواختن کرد. دستهایش هنرمندانه بر سیمهای تا رمی لغزیدند. کادوهایی که رد و بدل شدند راحیل یک سینی چای آورد و شنید که سمیرا پرسید:
    مسافرت را هماهنگ کردید؟
    پدر جواب داد:
    بله همه آماده اند. فقط شاید نیما به خاطر کارهای تحقیقاتی که دارد نتواند بیاید.
    راحیل سینی چای را با بی حالی روی میز گذاشت و بقیه حرفهای پدر را نشنید. نمی دانست چرا اشتیاق به مسافرت را یکباره از دست داد. نگاهی به تارش انداخت. سمیرا که متوجه پریشانی راحیل شده بود با لحن اطمینان بخشی گفت:
    البته ممکن هم هست بیاید. کارش معلوم نیست.
    یک ساعت بعد از سال تحویل اقای صداقتیان به همراه خانواده خاله مهوش به دیدنشان آمدند و بعد از رفتن آنها که زیاد طول نکشید همگی آماده شدند به دیدن خانواده جهانگیری بروند.
    کم کم ظهر شده بود. همه بعد از صرف چای و شیرینی و میوه منتظر ناهار بودند. خانم جهانگریری آهسته بلند شد و به پونه اشاره کرد و گفت:
    من می روم ناهار رو بکشم. میزرو بچینید.
    سرمیز ناهار همه ساکت بودند. پوران سکوت را شکست وگفت:
    سمیرا چه گردنبند قشنگی. تازه خریده ای؟ قبلا ندیده بودم.
    سمیرا جواب داد:
    هدیه است از طرف بچه ها.

  4. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #53
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    آقای نفیسی کامل کرد:
    متعلق به مریم بوده. بچه ها به رسم یادگاری به سمیرا کادو داده اند.
    همه با نگاه های پر از تحسین به راحیل چشم دوختند. راحیل خندید و گفت:
    این فکر نادر بود و من و رامین فقط موافقت کردیم.
    پروین خندید و گفت:
    ناقلا تو چه عیدی گرفتی که این قدر خوشحالی؟
    راحیل با شیطنت گفت:
    هر سال رامین در جواب کسانی که این سوال را از من می کردند می گفت برای یک دختر ترشیده چی بهتر از یک شوهر خوب؟ اما خوب من یک تار هدیه گرفته و امسال هم بیخ ریش بابا مانده ام.
    در میان خنده همه آقای جهانگیری پرسید:
    راحیل جان پس تو اهل موسیقی هم هستی و ما نمی دانستیم؟
    راحیل گفت:
    من حدود هشت سال بود که تحت نظر استادم تار می زدم. درست روزی که مادر در بیمارستان فوت کرد من تارم را شکستم. دیگر تصمیم نداشتم دست به تار بزنم تا امروز که دوباره وسوسه شدم.
    پوران گفت:
    خوب کمی برایمان بزن.
    راحیل خندید و گفت:
    احتمالا کمی فراموش کرده ام. اما چشم میارم شمال و هر چقدر که بخواهید برایتان می زنم.
    بعد از ناهار نیما که از صبح تا آن موقع چند کلمه بیشتر صحبت نکرده بود با عذرخواهی کوتاهی جمع را ترک کرد و بقیه مشغول صحبت در مورد مسافرت شدند. راحیل برای کمک به پونه به اشپزخانه رفت و مشغول ریختن چای شد. سمیرا که در کنار پروین میوه ها را م یچید پرسید:
    امسال از اصفهان مهمان نمی آید؟
    پروین جواب داد:
    نه برای عروسی پونه می ایند. مامان و بابا دو سه روز به دیدن عمه ها می روند.
    سمیرا پرسید:
    نیما تکلیفش روشن شد یا نه؟
    راستش هنوز معلوم نیست. پروژه جدیدی دارد که باید بعد از عید تحویل بدهد. از کارش مقداری مانده. به احتمال ضعیف تا فردا تمام می شود وگرنه که نمی آید.
    سمیرا گفت:
    خوب دو سه روز صبر می کنیم.
    پونه گفت:

    ما گفتیم اما قبول نکرد.
    بعد به طرف راحیل رفت و گفت:
    چه می کنی؟ راحیل تمام چای را ریختی.
    هردو با خنده سینی چای را تمیز کردند و پونه گفت:
    من باید حواسم پرت باشد که رامین را چند ماه است ندیده ام. تو چرا این قدر دلمشغولی؟ در ظاهر چای می ریختی اما اصلا حواست نبود.
    از دهان راحیل پرید:
    حواسم به حرفهای شما بود.
    پون با خنده گفت:
    پس برای من دلمشغولی.
    سمیرا با سبد میوه از آشپزخانه خارج شد وگفت:

    سر که نه در راه عزیزان بود بارگرانی است کشیدن به دوش.

    راحیل چای را که تعارف کرد به طرف اتاق نیما رفت. پاهایش می لرزیدند. قبلا فقط یک بار به اتاق نیما رفته بود که خودش حضور نداشت. حالا دچار اضطراب شده بود. چند بار تصمیم گرفت سینی چای را به پونه یا پریسا بدهد اما منصرف شد. میخواست از آمدن نیما مطمئن بشود. بلاتکلیفی رنجش می داد و بر خلاف قبل انگیزه اش را برای مسافرت از دست داده بود. در اتاق را که زد نفسش به شماره افتاده بود. صدای نیما از پشت در اعتماد به نفسش را بیشتر کرد. آهسته در را باز کرد وگفت:
    چای می خوری؟
    و وارد شد. نیما پشت انبوهی از کاغذ که روی میزش تلنبار شده بودند پنهان شده بود. راحیل ناباورانه دور و برش را نگاه کرد. تمام اتاق پر از پوشه و کاغذ بود پرسید:
    اینجا چرا این قدر به هم ریخته است؟
    نیما موهایش را مرتب کرد و خود دا از پشت کاغذها بیرون کشید و با خنده گفت:
    ببخشید جا نیست. سرم خیلی شلوغه.
    راحیل سینی چای را به طرفش گرفت. نیما یک فنجان چای برداشت و گفت:
    ممنون.

  6. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #54
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    راحیل به خود جرات داد و پرسید:
    شنیده ام همراه ما نمی آیید.
    راستش کار تحقیقات پروژه تمام شده و حالا کارهای صفحه بندی و تایپ و ترجمه قسمتهایی از آن باقی مانده است که چند روز کار دارد. متاسفانه قول هم داده ام.
    راحیل بی اختیار گفت:
    من وپونه می توانیم کمی کمک کنیم.
    و بدون هیچسوال دیگری بقیه را صدا زد. در یک شور دوستانه تصمیماتی گرفته شد که اگر دقیق انجام می شدند بیش از نیمی از کارهای نیما انجام می شدند. پونه و راحیل به سرعت اتاق را مرتب کردند. سمیرا و پریسا رفتند تا کمی برای سفر خرید کنند. پروین و امیر آقا هم شروع به صفحه بندی مطالبی کردند که نیما در نهایت بی دقتی در اطراف پراکنده بود و آقای نفیسی به ویلا تلفن کرد و خبر داد که فردا می رسند و همه به دنبال کارشان رفتند. کاغذها که دسته بندی شدند پونه مشغول تایپ شد. امیر آقا مطالب را می خواند و پونه تایپ می کرد. پروین هم متالب تایپ شده را مرتب می کرد. راحیل هم با کمک نیما مطالب را ترجمه می کرد. آشنایی او به زبان انگلیسی کار نیما را راحت کرده بود. او که با تحسین به راحیل نگاه می کرد با هیجان گفت:
    عالیه راحیل! تو کاملا به زبان انگلیسی واردی.
    راحیل با خنده گفت:
    خوب معلومه چون در مدرسه هم فرانسه خوانده ام هم انگلیسی.
    این هم یکی از محاسن راحیل بود که تا به حال برای نیما پوشیده مانده بود. همه سخت مشغول کار بودند. نوبت تایپ قسمتهای لاتین که شد پونه کند شد و راحیل جای او را گرفت.
    ساعت نه شب بود که پروین و امیر آقا با تذکر مادر دست از کار کشیدند و برای جمع آوری وسایل شان رفتند. پونه هم گیج خواب بود.اما صبورانه تحمل کرد تا ساعت دوازده شب ادامه داد و در حالی که تقریبا در خواب راه می رفت شب بخیر گفت و رفت تا کمی بخوابد.
    کار از نیمه گذشته بود و راحیل اصلا خسته نبود. او انگیزه کافی داشت و نمی خواست به هیچ قیمتی همراهی نیما را در این سفر از دست بدهد. با عجله تایپ می کرد. نیما مطالب را دسته بندی و روی هم جمع می کرد. با صدای تقه ای که به در خورد هر دو دست از کار کشیدند. مادر با دو فنجان قهوه به طرفشان آمد و هشدار داد که ساعت از سه نیمه شب گذشته است و ادامه داد:
    شما که خودتان را کشتید. پونه بیهوش شد. از شما تعجب می کنم که هنوز سرپائید.
    نیما کمی از قهوه نوشید و گفت:
    مادر باور نمی کنی. کارمان تقریبا تمام شده.
    مادر گفت:
    دیگر کافی است. سمیرای بیچاره پشت میز آشپزخانه خوابش برده. راحیل هم نیاز به استراحت دارد. سمیرا منتظر اوست.
    نیما به شوخی گفت:
    چرا منتظر؟ می ترسد راحیل را بخوریم؟ خودم او را می رسانم.
    مادر با دلخوری گفت:
    این چه حرفی است؟ فکر نمی کنی این نهایت اعتماد آنهاست که تا این ساعت از شب راحیل اینجاست. تا پدر مادر نشوید متوجه این نگرانیها نمی شوید.
    بعد با دست به راحیل اشاره کرد و با مهربانی گفت:
    پاشو عزیزم. خسته شدی. این پشت کار تو باعث شد که همه از مسافرات لذت ببریم. بخصوص من که باید دائما دل نگران نیما می ماندم.
    راحیل با سر تشکر کرد و گفت:
    اما کاری نمانده. شاید دوساعت. حیف است تمام نشود. من هم خیلی خسته نیستم . اگر اجازه بدهید تمامش می کنیم. سمیرا هم حتما درک می کند.
    نیما مشغول کار شد و گفت:
    مادر! من که حریف این شاگرد پر انرژی نمی شوم. به سمیرا بگویید همین جا بخوابد تا کارمان تمام شود.
    مادر هم وقتی دید اصرارش فایده ندارد. آنها را تنها گذاشت تا کارشان زودتر تمام شود و هردو خستگی ناپذیر مشغول کار شدند.
    سمیرا با ورود پوران سرش را از روی میز باند کرد و گفت:
    تمام نشد؟
    پوران آرام گفت:
    ظاهرا راحیل و نیما به هیچ قیمتی حاضر نیستند این مسافرت را از دست بدهند. تو هم بهتر است بخوابی که صبح کار داریم.
    سمیرا بعد از تشکر از پوران راهی خانه شد تا ساک راحیل را آمده کند. در حال یکه در دل به این همه اراده و عشق آفرین گفت و افسوس می خورد که چرا نمی تواند این موضوع را با کسی در میان بگذارد.
    ساعت پنج و نیم بود که کار تمام شد و آخرین برگ تایپ و کنار بقیه برگه ها آماده صحافی شد. نیما با رضایت به نتیجه کار نگاهی انداخت و به راحیل گفت:
    خسته نباشی. بالاخره تمام شد.
    راحیل در حال یکه از اتاق خارج می شد گفت:
    ساعت هفت حرکت می کنیم . می توانی کمی استراحت کنی. صبح بخیر

  8. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #55
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    و به طرف آشپزخانه رفت. نیما احساس کوفتگی میکرد اما خستگی رازیاد به خودش راه نداد و مشغول کار شد. ساعت یک ربع به هفت از اتاقش خارج شد. چمدانش را بسته و با یک دوش آب گرم کمی سرحال آمده بود. در خانه جهانگیری وقتی همه برای صرف صبحانه کنار هم جمع شدند متوجه راحیل شدند که پشت میز آشپزخانه خوابش برده بود اما وسائل صبحانه مهیا بود.
    راحیل از سر و صدا از خواب پرید و با عجله گفت:
    خدای من! خوابم برد. هنوز وسایلم را آماده نکرده ام.
    پوران جواب داد:
    عزیزم صبحانه ات را بخور سمیرا وقتی رفت گفت ساکت را می بندد.
    با این حرف کمی خیال راحیل آسوده شد.
    موقع حرکت خانم جهانگیری رو به شوهر کرد و گفت:
    راحیل دختر پر انرژی و با اراده ای است. روحیه شاد او تاثیر زیادی روی نیما گذاشته. این طور نیست؟
    اقای جهانگیری سری به علامت موافقت تکان داد و گفت:
    درسته خانم. حق با شماست.
    و با خنده به سوی دیگران رفت.
    ماشینها ساعت هفت حرکت کردند. در همان شروع حرکت خواب نیما و راحیل را از جمع جدا کرد. امیر آقا کنار نیما پشت فرمان نشسته بود نگاهی به او کرد و بعد در آئینه نگاهی به راحیل انداخت که کنار پونه و پروین به خواب رفته بود و گفت:
    چه همسفران خواب آلودی نصیب ما شده.
    پروین جواب داد:
    تا صبح بیدار بودند بگذار کمی استراحت کنند.
    نزدیک ظهر بود که نمیا بیدار شد. همه با خنده گفتند.
    ساعت خواب.
    نیما نگاهی به عقب کرد و پرسید:
    راحیل تو نخوابیدی؟
    راحیل خندید و گفت:
    تازه بیدار شده ام.
    با صدای بوق ماشین آقای جهانگیری صحبتها قطع شد و قرار بر این شد که ناهار را همانجا کنار جاده که بسیار سرسبز بود صرف کنند. زیراندازی کنار جوی آب پهن شد. درختان چنار سربهفلک کشیده زیبایی خاصی به محیط داده بودند که سخت بردل راحیل تاثیر گذاشت. پگاه در آغوش او به خواب رفته بود و او هنوز فرصت نکرده بود پیاده شود. نیما وقتی قسمتی از وسائل را به کنار جاده برد دوان دوان به سوی راحیل آمد. بعد از باز کردن در پگاه را با احتیاط از بغل راحیل گرفت و گفت:
    پگاه را من می برم. تو هم بقیه وسایل را بیار.

    بعد کنار راحیل کمی تامل کرد تا وسایل را بردارد و گفت:
    فرصت نکردم از تو تشکر کنم. من این مسافرت رو مدیون توام.
    راحیل لبخندی زد و گاز پیک نیکی را به دست دیگرش داد و به رد دسته گاز پیک نیکی که روی دستش مانده بود نگاهی کرد و گفت:
    کاری نکردم. ما همه دوست داشتیم تو همراهمان باشی.
    نیما پاسخ داد:
    بخصوص مامان که نگران بود پسرش تنها بماند.
    راحیل با شیطنت گفت:
    بچه را مادرش می شناسد. شاید نگرانیش خیلی پر بیراه نباشد. بخصوص که ثریا.
    ناگهان حرفش را خورد. نیما پرسید:
    ثریا چی؟ چند وقت می شه ازش بی خبرم.
    راحیل گفت:
    هیچی راستش دو سه روز پیش یعنی دو سه روز پیش که نه شب چهارشنبه سوری زنگ زد. خانه نبودی. البته به مامانت گفتم.
    نیما نگاهش را به دور دست دوخت و گفت:
    نخیر. این دختر ول کن نیست. بهتره حرفش رو نزنیم. زودتر بریم که همه منتظر گاز پیک نیکی هستند.
    با این که بعد از ناهار بسرعت حرکت کردند اما به تاریکی خوردند. جاده باریک بود و حرکت کند شده بود. راحیل که کم کم خوابش می گرفت با خستگی گفت:
    خدا کند زودتر برسیم.
    امیر آقا جواب داد:
    اگر با این سرعت بریم صبح می رسیم.
    و راهنما زد که ماشین پشت سری نگه دارد. بعد نیما پشت فرمان آمیر آقا نشست و امیر آقا پشت فرمان آقای جهانگیری و سرعت کمی بیشتر شد.

  10. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #56
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    رفتند. در نهایت ناباوری متوجه شدند که رامین و نادر در اتاقشان هستند. این خبر را راحیل آورد. او دوان دوان از پله ها پایین آمد و اعلام کرد که رامین و نادر در اتاق او خوابیده اند. این خبر برای همه خوشایند بود. بخصوص پونه که از تنهایی در می آمد.
    نیما زا خستگی همان جا روی کاناپه خوابش برده بود. بیخوابی دیشب و نداشتن استراحت کافی و چند ساعت رانندگی تمام انرژی او را گرفته بود. سمیرا با یک پتو او را پوشاند و کسی مزاحمش نشد تا استراحت کند.
    هوا کاملا روشن شده بود که نیما چشمش را باز کرد. هنوز کمی احساس خستگی می کرد. بزحمت نگاهی به ساعت دیواری انداخت. ساعت هشت صبح بود اما همه جا آرام بود. از جا بلند شد. یادداشتی از گوشه بالش زیر سرش به زمین افتادو خم شد و یادداشت را برداشت. خط راحیل را شناخت. پیغام کوتاهی بود به زبان انگلیسی.
    (( سلام استاد! صبح آمدم بیدارت کنم این قدر راحت خوابیده بودی که دلم نیامد. می روم کمی قدم بزنم. ساعت 6 صبح.))
    نیم نگاهی به ساعت کرد. حتما تا به حال برگشته بودند. از جا بلند شد و نگاهی به دوروبر کرد. متوجه شدن که اتاقش کنار نادر است. به سراغ وسایلش رفت و نیم ساعت بعد سرحال از اتاقش خارج شد. از ساختمان که خارج شد نسیم خنکی که از سمت دریا می وزید حالش را حسابی جاآورد. نگاهی به اطراف کرد. همه روی تراس مشغول صرف چای بودند که نیما رسید و سلام کرد. سمیرا با یک فنجان قهوه مطبوع به او صبح بخیر گفت. هنوز کمی از قهوه را ننوشیده بود که مقدار زیادی آب روی سرش ریختند و مثل موش اب کشیده شد. او که هنوز از چیزی سر در نیاورده بود و با بهت و حیرت به اطراف نگاه میکرد متوجه فریادی از داخل ساختمان شد و صدای راحیل به گوشش خورد:
    نادر! تو کی جاتو عوض کردی.
    ظاهر امر این طور نشان می داد که نادر متوجه توطئه پونه و راحیل شده و بموقع جایش را به نیما سپرده بود و سطل آبی که طبق شرط بندی باید او را خیس می کرد قسمت نیما شده بود و او با تعجب و بی خبر از همه جا به پونه و راحیل نگاه می کرد که نادم و پشیمان از او عذرخواهی می کردند. آقای نفیسی بسیار عصبانی شده بود و راحیل را حسابی توبیخ کرد. راحیل که از این تنبیه شوکه شده بود با بغض و ناراحتی جمع را ترک رکد و به اتاقش پناه برد. پونه در حال یکه اشک در چشمانش جمع شده بود گفت:
    من هم باید تنبیه می شدم. هردو مقصر بودیم.
    آقای نفیسی لبخندی زد و گفت:
    نه عروس گلم. من راحیل را می شناسم و می دانم این کارها زیر سر اوست. تو همخودت را ناراحت نکن. راحیل باید بداند که با چه کسی و کجا شوخی کند.
    پونه گفت:
    اما قرار بود نادر خیس شود چون او امروز صبح زود با یک پارچ آب من و راحیل را بیدار کرد.
    نادر لبخندی زد و پیروزمندانه گفت:
    این مشکل شما بود که اول پائین را نگاه نکردید.
    همه آهسته خندیدند. نیما در حالی که برای تعویض لباس به اتاقش می رفت گفت:
    به ره حال خیس شدن من خیلی مهم نبود. این تنبیه شروع خوبی برای راحیل نیست.
    نیما لباسهایش را عوض کرد و متوجه صدای ارام گریه شد. می دانست صدای راحیل است. بالکن دو اتاق کنار هم بود. نیما وقتی داخل بالکن شد متوجه شد راحیل کنار نرده های بالکن نشسته و به دور دست خیره شده است. لحظاتی نگاهش کرد. راحیل که متوجه حضور کسی شده بود به طرف او برگشت و آرام گفت:
    نیما من واقعا کتاسفم.
    نیما خندید و گفت:
    مهم نیست. می خواهی چه کنی؟
    امروز را در اتاقم می مانم. شاید کمی کتاب خواندم. راستی تو کتاب همراهت اوردی؟
    نیما به داخل اتاق برگشت و یک کتاب همراهش اورد. راحیل اشکهایش را پاک کرد و بعد از تشکر فراوان به اتاقش بازگشت. نیما بلاتکلیف و کلافه بود. حس می کرد که در مورد تنبیه راحیل مقصر است. به یاد زحمات راحیل افتاد و بیشتر شرمنده شد.
    هرکسی مشغول کاری بود. پونه و رامین کنار ساحل بودند. نیما خوب می دانست که نباید مزاحم آنها بشود. امی آقا و پروین با پگاه به پارک بازی داخل مجتمع رفته بودند. پدر و آقای نفیسی روی تراس شطرنج بازی می کردند. نادر و سمیرا به همراه مادر برای خرید مایحتاج ضروری راهی بازار بودند و نیما به علت بیکاری همراه آنها راه افتاد تا فکر جدیدی را که به تازگی به سرش زده بود عملیکند. نیما تصمیم گرفته بود برای قدر دانی از راحیل هدیه ای برایش بخرد اما این ظاهر امر بود. واقعیت این بود که نیما بی قرار بود.
    در آخرین لحظه که ماشین به طرف ویلا پیچید نگاهش به پنجره اتاق راحیل افتاد. راحیل کنار در اتاق ایستاده بود. چند ماه اخیر در نظر نیما جان گرفت. این دختر پر نشاط در بسیاری از مسائلی که در این چند ماه شکل گرفته بودند در کنار نیما بود. یادش آمد که شب قبل از مسافرت چطور تا صبح بیدار ماند. و به او کمک کرد. نگاهش را به دور دست و به دریا دوخت و متاثر شد. و حالا راحیل به خاطر او تنبیه شده بود آن هم روز اول مسافرت. صدای نادر او را به خود اورد:
    نیما! نیما! کجایی پسر؟
    نیما به طرف او برگشت و گفت:
    طبیعت گیلان همیشه مرا مجذوب خود می کند بخصوص ساحل زیبای چمخاله.
    سمیرا گفت:
    تمام ایران این خاصیت را دارد و مجذوب کننده است.

  12. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #57
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    سرگرم صحبت بودن که به بازار رسیدند. نیما یک دور بازار را گشت و آخر سر در حالی که فروشنده مغازه طلا فروشی را کلافه کرده بود یک گردنبند ظریف و زیبا خرید و در جعبه حصیری زیبایی جای داد و کادوپیچی کرد و به بقیه پیوست.
    سر میز ناهار جای راحیل خالی بود. پونه با یاد آوری این موضوع دوباره از پدر خواهش کرد که راحیل را ببخشد. امروز این چهارمین باری بود که پونه از پدر تقاضا می کرد و تقریبا به التماس افتاده بود. آقای نفیسی خندید و گفت:
    پونه جان! بابا چقدر اصرار می کنی. من عادت دارم که هیچ وقت از حرفم برنگردم. پس درخواستهای تو بی فایده است. چیزی هم به شب نمانده. سه بعدازظهر است. فردا همه چیز عادی می شود. سمیرا هم از این موضوع ناراحت بود اما چیزی نمی گفت. وقتی ناهار راحیل را برد. آرام چند ضربه به در کوفت. راحیل خسته جواب داد:
    بفرمائید.
    و سمیرا با سینی غذا وارد شد و گفت:
    چطوری عزیزم؟
    راحیل جواب داد:
    خوبم فقط حوصله ام سر رفته. پس کی شب می شود؟
    سمیرا جواب داد:
    غیر از تو دیگران هم منتظر تمام شدن مدت تنبیه تو هستند بخصوص نیما که خودش را مقصر می داند و از صبح به اندازه ده کلمه هم با دیگران صحبت نکرده است.
    راحیل لبخندی به لب آورد و گفت:
    تقصیر من بود که امروز خراب شد. گرسنه ام ناهار چه داریم؟
    بدون این که منتظر پاسخ سمیرا بماند شروع به خوردن کرد. سمیرا از اتاق خارج شد. او مصمم بود بقیه دوره تنبیه را هر طور شده لغو کند اما نمی دانست که هرگز موفق نمی شود.
    شب ساعت هشت بود که هوا تاریک شد. میز شام را چیدند. پدر راحیل را صدا زد و او به جمع پیوست و دوباره از نیما معذرت خواست و اوضاع کاملا عادی شد. نیما در تمام طول شب فرصت نکرد هدیه او را بدهد. بعد از شام قرار شد که صبح روز بعد برای قایقرانی کنار ساحل بروند.
    صبح روز بعد همه دور میز صبحانه جمع بودند که رامین دو قایق از اطراف پیدا کرد و به همه اخطار کرد که عجله کنند. میز صبحانه با عجله برچیده شد و همه سریعا حاضر شدند. دریا بسیار آرام و افق آبی آبی بود. همه سوار قایق شده بودند بجز خانم جهانگیری که به علت ترس از آب سوار نشد و کنار ساحل ماند. نیما هم به رغم میل باطنی برای این که مادر تنها نباشد کنارش ماند. قایق که حرکت کرد، راحیل فریاد زد:
    مطمئن باشید روی آب به یاد شما هستیم.
    با دور شدن قایق نگاه نیما به دنبال راحیل کشیده شد. مادر دست او را فشرد وگفت:
    ممنون که پیشم ماندی.
    نیما با تعجب گفت:
    این چه حرفی است مادر؟
    خانم جهانگیری جواب داد:
    تو ماندن کنار مادرت را به رفتن روی دریا همراه عزیزی که هنوز چشمت به دنبال اوست ترجیح دادی. این خصایل خوب توست که همه را شیفته تو کرده و ثریای از خود راضی را واداشته تا اینجا به دنبالت بیاید.
    نیما گفت:
    مادر متوجه منظورت نمی شوم.
    مادر گفت:
    کدام قسمت را دوباره باید توضیح بدهم؟
    نیما گفت :
    همه را.
    مادر خندید و گفت:
    بسیار خوب ببین عزیز دل مادر! قدیمیها گفته اند رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون.انچه تو در این یک سال گذشته به زبان نیاوردی صورت رنگ پریده و نگاه های مشتاقت هویدا کرده است. عزیز مادر! عشق که گناه نیست. مادر این تغییرات را خوب احساس می کند. همان طور که در پونه احساس کردم و در پروین. من مدتهاست منظرم تا تو لب باز کنی و برایم از دلمشغولی هایت بگویی اما تو همیشه سکوت کردده ای.
    نیما دست مادر را با حرارت بیشتری فشرد و گفت:
    این سخنان آرام بخش شما همیشه به من قوت قلب داده است. حق با شماست مادر. حدس شما درست است. راحیل برای من عزیز است. من درکنار او گویی نیمه گمشده وجودم را یافته ام. یاد صورت مهربانش شبها خواب را از چشمان می گیرد. به عبارت بهتر خلا زندگی من پر شده است. اما هنوز نمی دانم که عقل و منطق هم با این احساس سازگاز است یا نه.
    دیگر نتوانست ادامه بدهد. خانم جهانگیری با محبت نگاهی به او انداخت و گفت:
    نیما جان! کار دل که کار حساب و کتاب نیست. کمی هم خودت را به دست سرنوشت بسپار. نیما زیر لب گفت:
    مادر! این که می بینی من تا اینجا پیش رفته ام به دلیل این است که خودم را به دست سرنوشت سپرده ام.

  14. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #58
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    مادر خندید و گفت:
    خوب حالا فقط مانده خواستگاری. خودمانیم کم کم دارد دیر هم می شود.
    نیما جواب داد:
    بسیار خوب. من تسلیمم اما فقط به یک شرط.
    مادر گفت:
    چه شرطی؟
    نیما جواب داد:
    الان نه بگذار برای بعد از عروسی پونه. به من قول می دهید تا آن موقع صبر کنید؟
    مادر خندید و قول داد.
    بار بزرگی از روی شانه های نیما برداشته شد. او خوب می دانست که مادر آن قدر دوستش دارد که به خواسته اش اهمیت بدهد. از علاقه خانواده اش به راحیل هم خبر داشت. حالا کسی را داشت که برایش درد و دل کند. از نظر نیما عشق موضوع محرمانه ای بود که فقط گوشهای محرم آن را می شنید و مادر این امکان را به نیما داد تا از این امتیاز برخوردار باشد.
    نیما سبک شده بود. او موضوع گردنبند را با مادر مطرح کرد و از او خواست گردنبند را به راحیل بدهد اما مادر قبول نکرد و گفت:
    باید خودت این کار را بکنی.
    نیما که هنوز نگاهش به قایق بود رو به مادر کرد و گفت:
    پس قسمت دوم قضیه هم روشن شد. منظورم ثریاست. گفتی او به اینجا یم آید؟
    مادر گفت:
    بله با موبایل پدرت تماس گرفت و گفت که فردا به اینجا می آید. سمیرا و آقای نفیسی هم برای شام همه آنها را دعوت کردند.
    نیما گفت:
    مهم نیست. تحمل می کنم. حضور ثریا باعث می شود قدر راحیل را بیشتر بدانم.
    قایق کم کم به ساحل نزدیک می شد. نیما به سمت آنها دوید و پگاه را در آغوش کشید و کمک کرد تا بقیه پیاده شدند. سمیرا و پونه و پروین به کمک نیما پیاده شدند و نیما د رگوشه قایق چشمش به موش آب کشیده ای افتاد که آب از سر و رویش می چکید اما چشمانش مثل همیشه می خندیدند. راحیل از قایق بیرون آمد. نیما پگاه را به مادر سپرد و کاپشن سبکی را که روی دوشش بود روی دوش راحیل انداخت و پرسید:
    چه بلایی به سرت آمده؟ چرا این طور خیس شده ای؟
    رامین به جای او جواب داد:
    خدا رحم کرد. قایق که دور زد یکهو بلند شد و گفت،(( چه ماهی های قشنگی!)) نزدیک بود از قایق پرت شود بیرون و کلی هم اب رویش پاشید. بابا بموقع او را گرفت وگرنه الان خوراک آن ماهیها شده بود.

  16. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #59
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    نادر جواب داد:
    بیچاره ماهیها! خدا بهشان رحم کرد وگرنه دل درد می گرفتند.
    همه خندیدند بجز نیما که نگرانی سراسر وجودش را گرفته بود. اگر راحیل غرق می شد چه می کرد؟ از یادآوری این موضوع تنش یخ کرد. چقدر این دختر کم تجربه بود. با خشم نگاهش کرد این بی مهری آنا در فلب راحیل نفوذ کرد و دلش گرفت.
    موقع بازگشت از دریا از کنار سمیرا تکان خورد و در ماشین پدر نشست. نیما هم نیم نگاهی به او انداخت و سوار ماشین امیر آقا شد. او هر لحظه از یاد آوری بلایی که ممکن بود سر راحیل بیاید تنش مورمور می شد. اخر خسته شد و برای فرار از افکار مزاحم به جمع پناه برد.
    راحیل غمگین بود. سمیرا کمی با او صحبت کرد و وقتی دید حوصله ندارد صاف رفت سر اصل مطلب و برایش توضیح داد که کارش بچه گانه بوده و نگرانی نیما به حق است. راحیل پذیرفت که واقعا مقصر است و نیما را عصبانی کرده است. به ویلا که رسیدند راحیل دوان دوان داخل شد و لباسهایش را عوض کرد و وارد آشپزخانه شد. سمیرا کنارش نشست و گفت:
    یک سینی چای ببر. آنچه را که گفتم فراموش نکری؟
    راحیل گفت:
    نه.
    سمیرا گفت:
    پس چای رابب و با نیما صحبت کن.
    راحیل با تردید راه افتاد. همه در حال جمع بودند و از چای استقبال کردند فقط نیما نبود. راحیل داخل ویلا را گشت. خبری از نیما نبود. نظری به بیرون انداخت. نیما کنار ماشین اقای جهانگیری مشغول انجام کاری بود. راحیل سینی چای را روی میز گذاشت. کاپشن نیما را که روی شوفاژ بود برداشت و از ویلا بیرون رفت.
    روی سنگفرش اهسته جلو می رفت که باران شروع به باریدن کرد. سرعتش را زیاد کرد و به کنار نیما رسید. نیما که متوجه حضور شخصی در کنارش شده بود به طرف او برگشت و از دیدن راحیل یکه خورد. راحیل کاپشن را به طرفش گرفت و گفت:
    باران می آید. کارت را زودتر تمام کن تا به ویلا برگردیم. سرما می خوری.
    نیما کاپشن را گرفت و با تعجب گفت:
    فکر می کردم با من قهری. تو سرما یم خوری که حسابی خیس شده بودی.
    و کاپشن را روی دوش راحیل انداخت و گفت:
    کارم تقریبا تمام شد. برویم داخل. ماشین پر از شن بود. تمیزش کردم.
    راحیل صورتش را رو به اسمان گرفت و گفت:
    آمده ام با تو آشتی کنم چون تو با من قهر کردی.
    نیما رو به او کرد و نگاهی به صورتش انداخت. راحیل سرش را پائین آورد و نگاهش به نگاه نیما گره خورد. گرمای نگاه نیما دوباره سراپای وجودش را سوزاند. بسرعت سرش را برگرداند. نیما اهسته گفت:
    راحیل تو مرا ترساندی. اگر غرق می شدی یا بلایی به سرت می امد می دانی چه بلایی سر همه می آمد؟
    راحیل با حاضر جوابی گفت:
    خوب اگر در آب می افتادی فریاد می زدم و تو نجاتم می دادی. شنیده ام تو نجات غریقی.
    نیما نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و گفت:
    از آن فاصله من حتی صدای تو را نمی شنیدم. دختر این چه حرفی است که می زنی؟ برویم. الان دوباره خیس می شوی؟
    و هردو دوان دوان خود را به ویلا رساندند.
    نیما گفت:
    راستی راحیل اصلا برایمان تار نزدی.
    راحیل نگاهی به سراپایش کرد و گفت:
    فعلا که خیس و گلی شده ایم. اگر سمیرا راهمان داد حتما برایت می زنم اما امیدوارم پشیمان نشوی. مدتی طولانی است که دست به تار نزده ام.
    نیما خندید و گفت:
    نه مطمئن باش.
    ساعتی بعد همه دور هم جمع شدند و گوش به نغمهای اشنایی سپردند که از سرانگشتان هنرمند راحیل به سوی گوشهایشان جاری بود و به دلشان می نشست. نیما که در سکوت کامل گوش می کرد در یک لحظه چشمش به مادر افتاد که با لبخندی حاکی از رضایت او را مینگریست.
    بعد از گوش دادن به موسیقی مشغول صرف چای و اظهار نظر در مورد موسیقی شدند و تصمیم گرفتند که فردا به جنگل بروند و عصر برگردند. تا شب از میهمانانشان پذیرایی کنند.
    صبح زود جنب و جوش آغاز و وسایل بسرعت فراهم شد. ساعت هنوز نه نشده بود که چادر در جنگل برافراشته شد و همه به دنبال کار خود رفتند. رامین شکار را ترجیح می داد پونه هم بناچار همراهش رفت در حال یکه از خدا می خواست حیوانات بی گناه را از سرراهشان دور کند. پدر و آقا یجهانگیری تهیه ناهار را به عهده گرفتند. سمیرا و پوران برای چیدن سبزی راهی شدند. نادر و نیما هم اجاق کوچکی فراهم کردند تا چای را آماده کنند و راحیل پگاه را برد تا خرگوشها را نشانش بدهد. پروین و امیر آقا هم در انتظار یک لیوان چای نشستند و به صحبت پرداختند.
    گردش در جنگل ناهاری که با هیزم پخته شده بود چای گرم و دیدن حیوانات کوچک جنگلی به همراه جمعی صمیمی روزی را برای همه فراهم کرد که هرگز خاطره اش از ذهنشان نرفت. عصر که برمی گشتند نیما بسیار سرحال بود. رو به مادر کرد و گفت:
    واقعا روز خوبی بود. من واقعا لذت بردم. حیف که شب حتما خراب می شود.

  18. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #60
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    مادر با لحن مخصوصی گفت:
    بیا کاری کن شادیمان ادامه پیدا کند.
    نیما گفت:
    چطور مادر؟
    ماد رگفت:
    با خریدن یک حلقه.
    نیما جواب داد:
    مادر مگر قول ندادی عجله نکنی؟ صبر کن.

    راحیل میخهای چادر را در صندوق عقب گذاشت و با خنده رو به نیما کرد و گفت:
    استاد عزیز! امروز خیلی خوشحالید. گویا این شاگرد شیطان امروز آزارتان نداده.
    خانم جهانگیری راحیل را به داخل ماشین کشید و گفت:
    دختر گلم! مگر ممکن است کسی از دست تو ناراحت شود؟
    نیما رو به راحیل کرد و گفت:
    با این طرفدار پروپاقرصی که تو داری من چه می توانم بگویم؟ اما از حق نگذریم روز بسیار خوبی بود و به من خیلی خوش گذشت.
    راحیل گفت:
    عالی بود. امیدوارم عکسهایی که انداختیم خوب شوند.
    و به دنبال صدای پدر که او را صدا می کرد از ماشین پیاده شد. نیما رو به مادر کرد و با خنده گفت:
    مادر قرار نشد این قدر از راحیل طرفداری کنی. من حسودیم می شود.
    مادر که گویی در آرزویش غرق شده بود گفت:
    باید برای شما یک عروسی با شکوه بگیریم.
    نیما که نادر او را صدا می زد با خنده پیاده شد.
    نزدیک ویلا که رسیدند چراغهای ویلا روشن بود و چشم انداز با شکوهی داشت. آقای قهرمانی به استقبالشان آمد و خبر داد که میهمانان منتظرشان هستند. نیما رو به مادر کرد و خندید و گفت:
    چه با عجله آمده اند! وقتی وارد ویلا شدند ثریا منتظرشان بود.
    سر میز شام هرکسی به نوبه خود سعی می کرد برودت حاکم بر میهمانی را از بین ببرد اما ممکن نمی شد زیرا این جمع هیچ سنخیتی با هم نداشتند. پدر و مادر ثریا بعد از شام بسرعت خداحافظی کردند و رفتند و قرار شد ثریا چند روز باقی مانده را کنار آنها بماند.
    موقع صرف چای بعد از شام ثریا رو به پروین کرد و گفت:
    این ویلا به نظر شما کمی کوچک نیست؟
    نیما با تسمخر جواب داد:
    چرا این قدر کوچک است که فقط اندازه ماست.
    رنگ از روی اقای نفیسی پرید و مِن و مِن کنان گفت:
    دخترم! نیما شوخی می کند.
    ثریا بلند شد و گفت:
    اتفاقا من هم در این محیط دلم می گیرد و نمی توانم اینجا بمانم. با این که اکثریت این جمع جوان است اما انگار خاک مرده اینجا پاشیده اند. همه خموده اند.
    خانم جهانگیری جواب داد:
    اتفاقا این طور نیست فقط همگی کمی خسته ایم.
    ثریا گفت:
    به ره حال من می روم. خانواده نفیسی هم کسل کننده هستند. درست مثل شما.
    چشمان سمیرا از حیرت گشاد شدند. ثریا رو به نیما کرد و با عشوه گفت:
    لطفا مرا برسان. جای غریبه خوابم نمی برد. پشیمان شدم.
    اقای نفیسی با تعجب گفت:
    اما شما گفتید پیش ما می مانید. چه زود تصمیمتان عوض شد.
    نیما گفت:
    شما عادت نداری.
    ثریا خانم بار اولش نیست. او بقدری تنوع طلب است که اگر می توانست پدر و مادرش را هم عوض می کرد.
    بعد بسرعت حاضر شد. پروین پرسید:
    تنها می روی؟ موقع برگشتن خطرناک است.
    آقای نفیسی که هنوز از این برخورد حیرت زده بود گفت:
    با ماشین من برو. نور چراغهایش بهتر است. یکی را هم همراهت ببر.
    نیما نگاهی به اطراف کرد. همه خسته بودند. نگاهش روی راحیل متوقف شد. این یهترین فرصت بود و می توانست هدیه راحیل را بدهد. رو به سمیرا کرد و گفت:
    با اجازه شما با راحیل می روم.
    راحیل بلند شد و گفت:
    خوب برویم.
    و هر سه به اتفاق به راه افتادند. ثریا که از همراهی راحیل اصلا خوشحال نشده بود با اوقات تلخی جلو نشست و راحیل با بی خیالی روی صندلی عقب جای گرفت و نیما به راه افتاد. در طول مسیر راحیل غرق در تاریکی اطرافش بود که صدای ثریا او را به خود اورد. او با انگلیسی روانی به نیما گفت:
    من آمده بودم با تو صحبت کنم اما اصلا فرصت نکردم تنها ببینمت. ببین نیما! من برخورد بد تو را در میهمانی آن روز فراموش می کنم و به حساب اعصاب خردت می گذارم اما تو هم دست از لجاجت بردار. ما می توانیم برگردیم امریکا و با استفاده از امکانات پدر یک زندگی افسانه ای داشته باشیم.

  20. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 6 از 10 نخستنخست ... 2345678910 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/