آقای نفیسی کامل کرد:
متعلق به مریم بوده. بچه ها به رسم یادگاری به سمیرا کادو داده اند.
همه با نگاه های پر از تحسین به راحیل چشم دوختند. راحیل خندید و گفت:
این فکر نادر بود و من و رامین فقط موافقت کردیم.
پروین خندید و گفت:
ناقلا تو چه عیدی گرفتی که این قدر خوشحالی؟
راحیل با شیطنت گفت:
هر سال رامین در جواب کسانی که این سوال را از من می کردند می گفت برای یک دختر ترشیده چی بهتر از یک شوهر خوب؟ اما خوب من یک تار هدیه گرفته و امسال هم بیخ ریش بابا مانده ام.
در میان خنده همه آقای جهانگیری پرسید:
راحیل جان پس تو اهل موسیقی هم هستی و ما نمی دانستیم؟
راحیل گفت:
من حدود هشت سال بود که تحت نظر استادم تار می زدم. درست روزی که مادر در بیمارستان فوت کرد من تارم را شکستم. دیگر تصمیم نداشتم دست به تار بزنم تا امروز که دوباره وسوسه شدم.
پوران گفت:
خوب کمی برایمان بزن.
راحیل خندید و گفت:
احتمالا کمی فراموش کرده ام. اما چشم میارم شمال و هر چقدر که بخواهید برایتان می زنم.
بعد از ناهار نیما که از صبح تا آن موقع چند کلمه بیشتر صحبت نکرده بود با عذرخواهی کوتاهی جمع را ترک کرد و بقیه مشغول صحبت در مورد مسافرت شدند. راحیل برای کمک به پونه به اشپزخانه رفت و مشغول ریختن چای شد. سمیرا که در کنار پروین میوه ها را م یچید پرسید:
امسال از اصفهان مهمان نمی آید؟
پروین جواب داد:
نه برای عروسی پونه می ایند. مامان و بابا دو سه روز به دیدن عمه ها می روند.
سمیرا پرسید:
نیما تکلیفش روشن شد یا نه؟
راستش هنوز معلوم نیست. پروژه جدیدی دارد که باید بعد از عید تحویل بدهد. از کارش مقداری مانده. به احتمال ضعیف تا فردا تمام می شود وگرنه که نمی آید.
سمیرا گفت:
خوب دو سه روز صبر می کنیم.
پونه گفت:
ما گفتیم اما قبول نکرد.
بعد به طرف راحیل رفت و گفت:
چه می کنی؟ راحیل تمام چای را ریختی.
هردو با خنده سینی چای را تمیز کردند و پونه گفت:
من باید حواسم پرت باشد که رامین را چند ماه است ندیده ام. تو چرا این قدر دلمشغولی؟ در ظاهر چای می ریختی اما اصلا حواست نبود.
از دهان راحیل پرید:
حواسم به حرفهای شما بود.
پون با خنده گفت:
پس برای من دلمشغولی.
سمیرا با سبد میوه از آشپزخانه خارج شد وگفت:
سر که نه در راه عزیزان بود بارگرانی است کشیدن به دوش.
راحیل چای را که تعارف کرد به طرف اتاق نیما رفت. پاهایش می لرزیدند. قبلا فقط یک بار به اتاق نیما رفته بود که خودش حضور نداشت. حالا دچار اضطراب شده بود. چند بار تصمیم گرفت سینی چای را به پونه یا پریسا بدهد اما منصرف شد. میخواست از آمدن نیما مطمئن بشود. بلاتکلیفی رنجش می داد و بر خلاف قبل انگیزه اش را برای مسافرت از دست داده بود. در اتاق را که زد نفسش به شماره افتاده بود. صدای نیما از پشت در اعتماد به نفسش را بیشتر کرد. آهسته در را باز کرد وگفت:
چای می خوری؟
و وارد شد. نیما پشت انبوهی از کاغذ که روی میزش تلنبار شده بودند پنهان شده بود. راحیل ناباورانه دور و برش را نگاه کرد. تمام اتاق پر از پوشه و کاغذ بود پرسید:
اینجا چرا این قدر به هم ریخته است؟
نیما موهایش را مرتب کرد و خود دا از پشت کاغذها بیرون کشید و با خنده گفت:
ببخشید جا نیست. سرم خیلی شلوغه.
راحیل سینی چای را به طرفش گرفت. نیما یک فنجان چای برداشت و گفت:
ممنون.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)