نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 92

موضوع: راحیل

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    راحیل گفت:
    جواب سمیرا را چه بدهم؟ به پدر چه بگویم؟
    با صدای بلند شروع به گریه کرد. نیما آرام ترمز کرد و رو به راحیل کرد و گفت:
    فکر نمی کردم این اتفاق این قدر روی تو اثر کند. به نظر من تو دختر مقاومی هستی. با یک فنجان چای موافقی؟
    و بدون ان که منتظر جواب راحیل باشد از ماشین پیاده شد و به سمت تریای کوچکی رفت که کنار پیاده رو با چراغهای رنگی تزئین شده بود. گرمی چای باعث آرامش راحیل شد. حالا اشکش بند آمده و لبخند کمرنگی روی لبهایش نشسته بود. گفت:
    باشه. بریم خونه.
    و به سوی خانه حرکت کرد. به در خانه که رسیدند راحیل خواست پیاده شود. نیما بسرعت پیاده شد و گفت:
    صبر کن. می روم داخل حیاط.
    و زنگ را فشرد. راحیل صدای او را نمی شنید. اما متوجه شد که از پشت اف اف توضیحاتی داد اما در باز نشد. به طرف ماشین آمد. هنوز در ماشین را باز نکرده بود که سمیذا بین دو لنگه در پیدا شد. صورت نگرانش را به ماشین دوخت و با عجله در را گشود و نیما به داخل آمد. در که بسته شد به طرف ماشین دوید و پرسید:
    چی شده راحیل؟ خدا مرگم بده. جواب پدرت رو چی بدم؟
    و کمک کرد تا راحیل پیاده شود. با کمک نیما او را از پله ها بالا برد و روی کاناپه نشاند و کنارش نشست و گفت:
    اصلا از صبح دلم شور می زد. کاش نمی گذاشتم بروی.
    و رو به نیما کرد و گفت:
    تو هم خسته شدی. ممنون بشین تا برات یک نوشیدنی گم بیاورم. با یک فنجان شیر کاکائو موافقید؟ رنگ هردویتان پریده. هوا سرد است.
    وقتی به آشپزخانه رفت صدایش شنیده می شد که می گفت:
    اگر شما جوانها احتیاط می کردید خیال ما هم راحت تر بود اما جوانی است و هزار شروشور.
    نیما سرش را نزدیک راحیل آورد و گفت:
    حسابی عصبانی شد. اصلا نپرسید چرا پایت این طور شده .
    راحیل آرام گفت:

    ساکت! می شنود.
    و هردو آهسته خندیدند. نیما به طرف تلویزیون رفت و آن را روشن کرد. در این فاصله سمیرا با سه فنجان که بوی خوشایند کاکائو از آن به مشام می رسید وارد شد و رو به نیما کرد و گفت:
    ناهار خوردید؟
    نیما با سر جواب داد نه. و انگار موضوعی تازه به یادش آمده باشد گفت:
    بچه ها هنوز نیامده اند. من بروم داروهای راحیل را بگیرم.
    سمیرا خندید و گفت:
    کاکائو را بخور. تا تو داروها را بگیری ناهار را گرم می کنم. فکر می کنم بچه ها هم تا اون موقع برسند.
    فنجان کاکائو تمام شده بود که رامین و نادر از راه رسیدند و هر دو از خستگی روی مبل افتادند. نیما با خداحافظی کوتاهی از در خارج شد. سمیرا بعد از همراهی او تا دم در و تشکر مجدد به داخل برگشت و پرسید:
    ناهار بیارم؟
    نادر پرسید:
    بابا نمی آید؟
    سمیرا گفت:
    با دیدن راحیل بقدری هول شدم که فراموش کردم بگویم پدرتان صبح که شما رفتید تلفن کرد و گفت باز باید به اصفهان برود.
    بعد فنجانها را جمع کرد و ادامه داد:
    جواب او را چه بدهم؟ نمی گه دخترم را صحیح و سالم تحویل دادم چرا پایش این طور شده؟
    رامین خندید و گفت:
    راحیل که بچه نیست. تازه پدر او را خوب می شناسد. مشکلی نیست.
    نادر خندید و گفت:
    فعلا من گرسنه ام.
    راحیل بی اختیار گفت:
    منتظر نیما نمی مانید.
    که با اعتراض پسرها روبرو شد. سمیرا میانجیگری کرد:
    شما دو تا بخورید. راحیل منتظر می ماند.

  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/