نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 92

موضوع: راحیل

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    بعد پگاه را آرام بلند کرد و راه افتاد. راحیل با عجله برخاست و گفت:
    باید به پروین خبر بدهم که شما هم بزودی از تنهایی در می آئید. حسابی خوشحال می شود. او از این بابت نگران شماست.
    نیما با صدای بلند خندید و گفت:
    هر طور میل شماست اما گمان می کردم رازدار باشید. من این مساله را فقط برای شما گفتم باور کنید.
    راحیل در حالی که بسرعت دور می شد برگشت و گفت:
    پس نمی گویم. من رازدار خوبی هستم.
    و با عجله دور شد. نیما از پشت سر دور شدنش را تماشا می کرد. حالا در مورد راحیل طور دیگری فکر می کرد زیرا خوب می دانست که داشتن غم سنگینی چون بی مادری برای هر دختری و شاید هر فرزندی چقدر جانکاه و طاقت فرساست.
    بالخره دست از افکارش کشید و به طرف ویلا حرکت کرد. نزدیک که شد صدای همهمه ای را شنید. وقتی دور ویلا چرخید دید جوان ها مشغول بازی و بقیه مشغول خورد کردن کاهو سکنجبین هستند. آرام کنار تخت نشست و سرگرم تماشای بازی شد. سمیرا ظرف کاهو سکنجبین را به طرف نیما گرفت و گفت:
    نیما کجا بودی؟
    نیما که عادت به دروغگویی نداشت پاسخ داد:
    کنار استخر.
    پروین خندید و گفت:

    تنها؟
    مادر نگاه عاقل اندر سفیهی به پروین انداخت و گفت:
    پروین این چه سوالی است؟
    نیما برای فرار از سوال های بعدی از جا بلند شد و گفت:
    نه پگاه و راحیل هم بودند.
    همین که سرش را به طرف بچه ها که بازی می کردند برگرداند توپ مستقیما توی بغلش افتاد. امیر آقا نفس زنان گفت:
    بفرمائید آقا نیما! توپ خودش شما را به بازی دعوت کرد.
    نیما نگاهی به صورت عرق کرده بازیکنان انداخت و روی صورت راحیل متوقف شد. توپ را به طرف او پرتاب کرد و گفت:
    پس من با شما. البته ناشی هستم.
    راحیل خندید و گفت:
    من و پونه مواظب هستیم توپ به شما نخورد.
    و برای اثبات گفته هایش جلوی نیما ایستاد و دستهایش رااز هم گشود. نیما خندید و گفت:
    این طور که نمی شود. ممنون از همکاریتان اما من از شما بزگترم پس من مواظبم توپ به شما نخورد.
    همه خندیدند و بازی ادامه پیدا کرد. توپ اول را رامین به طرف نیما نشانه رفت که پونه به موقع او را هل داد و خطر رفع شد. توپ بعدی مستقیم به طرف پونه رفت و او آخ بلندی گفت. رامین با عصبانیت سر نادر فریاد زد:
    آرامتر! پسر چه می کنی؟
    بازی بدون پونه ادامه پیدا کرد. بازی حسابی گرم شده بود و همه کسانی که روی تخت نشسته بودند راحیل و پریسا و نیما را تشویق می کردند. نیما عرق کرده بود و نفس نفس می زد. رامین توپ بعدی را به طرف پای او نشانه رفت و فریاد راحیل به هوا بلند شد. رامین معطل نکرد و به نادر اشاره ای کرد و پریسا بازنده بعدی شد. حالا تنها راحیل مانده بود. نادر جایش را با امیرآقا عوض کرد و پروین به کمک رامین رفت اما راحیل تسلیم شدنی نبود. نیما سرگرم تماشای بازی بود که متوجه دیگ پر از آش رشته شد و دوباره مشغول تماشا شد. صورت سرخ راحیل برایش تازگی داشت. دانه های درشت عرق مثل قطرات شبنم صبحگاهی که روی برگ گل می نشینند روی صورت راحیل به چشم می خوردند. غرق فکر بود که صدای پریسا او را به خود آورد.
    نیما آش.
    نیما بی اختیار دو کاسه آش برداشت و یک قاشق به دهان گذاشت. از تشبیهی که در مورد راحیل به نظرش رسیده بود تعجب کرد و به خود گفت،(( فکر می کنم کم کم شاعر هم بشوم.)) بعد قیافه حق به جانبی گرفت و بلند گفت:
    خوب چه اشکالی دارد؟

  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/