نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 92

موضوع: راحیل

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    راحیل و پونه صبح زود جلوی ساختمان آموزش دانشکده فنی مهندسی دانشگاه تهران منتظر بودند اما هنوز کسی نیامده بود. بعد از نیم ساعت انتظار در ساختمان باز شد و آن دو به همراه تعداد دیگری دانشجو وارد شدند. ثبت نام اولیه انجام شد. بعد از دریافت شماره دانشجویی و مراجعه به گروه آموزشی مورد نظر انتخاب واحد هم انجام شد و هردو به طرف محل کار آقای جهانگیری در دانشکده علوم حرکت کردند. طبق قرار قبلی پونه امروز صاحب یک ماشین می شد. نیما و پدر جلوی دانشکده در انتظارشان بودند. وقتی همگی با ماشین آقای جهانگیری به طرف بنگاه می رفتند نیما با خنده به پونه گفت:
    پونه بعد از این که کار استخدام من تمام شد مرا هم باید برسانی.
    پدر نگاهی با محبت به نیما انداخت و گفت:
    گِله تو کاملا بجاست. چشم باباجان. می دانم که تو واجب تر بودی. برای تو هم می خرم.
    نیما به سوی پدر برگشت و گفت:
    پدر من منظوری نداشتم. از آن روز که آمده ام زحمتم به گردنشماست. ماشین هم که تحت اختیار من است. پس فعلا نیاز نیست. من و پونه که با هم این حرفها را نداریم مگه نه؟
    راحیل به جای پونه جواب داد:
    اختیار دارید، قابلی نداره.
    بله برادر عزیز قابلی نداره.
    عصر ان روز همه در حیاط آقای نفیسی جمع بودند هم برای دیدن ماشین پونه و هم برای خوردن شیرینی ماشین که به قول راحیل دانشجویی بود. خانه آقای جهانگیری جنوبی بود و پارکینگ فقط جای دو ماشین را داشت و چون خانه پروین پارکینگ نداشت ماشین امیر آقا جای دوم را اشغال کرده بود و ماشین پونه را قرار بود در حیاط خانه آقای نفیسی بگذارند.
    راحیل که پشت فرمان ماشین خاموش نشسته بود با یک بوق ناگهانی نادر و رامین را که به ماشین تکیه داده بودند از جا پراند و با لحنی جدی گفت:
    مواظب باشید زیرتان نگیرم.
    نیما پرسید:
    رانندگی بلدی؟
    رامین که تازه به آنها نزدیک شده بود گفت:
    چه کسی؟
    نیما اشاره ای به راحیل کرد، راحیل گفت:
    بلدم.
    و رامین اضافه کرد:
    بله در فرانسه در هفده سالگی گواهینامه گرفت.
    نادر با خنده گفت:
    البته بعد از سه چهار سال رانندگی.
    رامین به صورت متعجب نیما خندید و گفت:
    سه چهار سال که نه کمی کمتر. مثلا دو یه ماه کمتر.
    با این حرف رامین هر سه خنده را سر دادند. راحیل پیاده شد و گفت:
    چرا می خندید؟
    الان که ماشین راه افتاد خنده یادتان می رود.
    نادر گفت:
    بی راننده؟
    همه در کمال ناباوری دیدند که ماشین حرکت کرد. پونه پشت فرمان بود.
    در راه بستنی فروشی که البته از نظر اکثریت به خاطر سردی هوا مناسب نبود خنده از لبان راحیل و پونه دور نمی شد. پشت میز بستنی فروشی آقایان خرج خود را سوا کردند و جدا نشستند. خانم جهانگیری صورت غذا را جلوی پروین گذاشت و گفت:
    بهتر بود جوانها سر یک میز می نشستند.
    آقای جهانگیری پاسخ داد:
    عزیزم! می دانم دلت برایم تنگ شده و اینها بهانه است وگرنه ما هنوز هم جوانیم.
    راحیل با شیطنت جواب داد:
    البته انسان باید دلش جوان باشد اما دلتنگب آقای جهانگیری از نگاه غمگینش پیداست. شرم حضور مانع به زبان آوردن آن می شود.
    شلیک خنده به اسمان رفت. رامین بعد از یک خنده مفصل رو به نیما کرد و گفت:
    همنشینی با خانواده شما باعث شده راحیل روحیه شادش را دوباره به دست آورد. همه شما بخصوص پونه تاثیر عمیقی روی او داشته اید. با روحیه بدی که راحیل پیدا کرده بود همه ما نگرانش بودیم.
    نیما که چیزی سردرنیاورده بود منتظر توضیحات بیشتری بود. نادر با ناراحتی اضافه کرد:
    راستش بعد از فوت مادر هیچکدام حال درستی نداشتیم اما وضع راحیل از همه بدتر بود.

  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/