نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 92

موضوع: راحیل

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    نادر پگاه را پیاده کرد و پریسا را روی تاب نشاند و گفت:
    رامین حواست کجاست؟ این قدر بچه را تاب داده ای که به گریه افتاده.
    رامین خندید و همراه آنها شد. او خوب می دانست که اصلا حواسش به تاب نبوده است. در تمام لحظاتی که پونه به همراه راحیل تلاش می کرد میوه ها را دانه دانه از آب جمع کند چشم رامین به او بود. صورت جذاب و رفتار با وقار پونه به دلش می نشست.
    پونه هم در افکار متضاد خود غرق بود.موقع احوالپرسی رامین با لبخند از او گله کرده بود که چرا دیر آمده است و در طول شام و بعد از آن نگاه های موشکافانه رامین را هر لحظه احساس می کرد در این افکار بود که آخرین سیبی که از آب گرفت از دستش افتاد. رامین که تازه لب حوض رسیده بود سیب را برداشت و گاز محکمی به آن زد و گفت:
    این هم قسمت من بود.
    نیما و نادر با خنده هر کدام یک میوه از داخل سبد که دست راحیل بود برداشتند و کنار حوض نشستند. راحیل از پونه پرسید:
    حواست کجاست؟ می دانی چند بار صدات کردم.
    نیما که صدای گفتگوی آنها را شنیده بود به جا پونه گفت:
    زیبایی حیاط و باغچه مسحورش کرده. این گلکاریها واقعا انسان را مبهوت می کند.
    راحیل سرش را بلند کرد و لبخند مهربانی به روی نیما پاشید و آرام تشکر کرد. به نظرش آمد نگاه نیما چقدر عجیب است. با صدای سمیرا به خود آمد و با سبد میوه به طرف تراس رفت. در طول بقیه مهمانی به نگاه نیما فک رکرد اما چیزی سر در نیاورد. هربار هم به صورت او نگاه کرد چیزی ندید با خود گفت(( کم کم دارم خیال پرداز می شوم.))
    نیما هم به راحیل فکر می کرد. لبخند معصومانه راحیل و نگاه صاف و بی غلو غش او دختری با شور و نشاط جوانی را برایش تداعی می کرد که هیج غمی در دنیا ندارد. دختر شلوغ و پر سر و صدایی که نازپرورده پدر و مادر است. از نظر او سمیرا راحیل را بیش از اندازه لوس می کرد. تصمیم گرفت او را بهتر بشناسد و بداند چرا خانواده اش این قدر اصرار داشتند که با وجودی که از راه رسیده بود برای آشنایی با این خانواده و بخصوص راحیل حتما در میهمانی شرکت کند. ارتباط صمیمانه پونه و راحیل سوال بزرگی در ذهن نیما بوجود آورده بود. پونه آرام و این دختر شلوع چگونه با هم ارتباط برقرار کرده بودند؟ البته از نظر او آنها خانواده بسیار محترمی بودند اما این دلایل برایش کافی نبودند.
    آرام به طرف راحیل رفت و پگاه را که بغل او بود صدا زد:
    پگاه جان! بیا بغل دایی.
    پگاه بغض کرد و راحیل را محکم بغل کرد. پروین خندید و گفت:
    نیما جان! بچه تقصیر ندارد. تو را درست نمی شناسد.
    نیما با تعجب گفت:
    اما او راحت بغل رامین می رود در حالی که اور ا هم درست نمی شناسد.
    آقای نفیسی خندید و گفت:
    همه بچه ها رامین را دوست دارند. او هم عاشق بچه هاست.
    راحیل پگاه را به نیما سپرد و با صدای بلند اضافه کرد:
    رامین قرار است بعد از بازگشت یک مهد کودک باز کند.
    رامین با عصبانیت یک سیب به طرف راحیل انداخت و همگی خندیدند. در یک لحظه در میان خنده چشم راحیل به نیما افتاد که همراه بقیه می خندید. به نظرش رسید نگاه عجیب نیما دوباره تکرار شد. به طرف او برگشت و از نگاه او لرزید. این بار اشتباه نکرده بود. این نگاه برایش تازگی داشت.
    بعد از این شوخی خانم جهانگیری برای همه چای ریخت. سمیرا لیوان چای را که سر کشید چشمش به رامین افتادکه در خود فرو رفته بود. آرام به کنارش رفت و پرسید:
    چرا کسلی؟ جایت را با من عوض می کنی؟
    رامین گفت:
    ایتجا بهتر است. درست روبرویش نشسته ام.
    بعد در گوش سمیرا آرام گفت:
    پونه نامزد دارد؟
    سمیرا با کنجکاوی نگاهی به پونه انداخت و گفت:
    من که چیزی نشنیده ام. چطور چنین فکری کردی؟
    رامین به دست چپ خود اشاره کرد. سمیرا دوباره نگاهی به پونه کرد و با خنده گفت:
    حلقه پوران است. ظرفها را که می شست آن را به پونه داد.
    خیال رامین راحت شد و نفسی راحت کشید و لیوان چای را ناگهان سر کشید. اما از داغی بیش از حد آن اشکش در آمد. بقدری خوشحال بود که به روی خودش نیاورد. موقع خداحافظی امیر آقا در حالی که پگاه را در آغوش داشت برای پنجشنبه شام از همه قول گرفت و اضافه کرد:
    احتمالا تا آن موقع نتایج کنکور را هم اعلام کرده اند. نیما با راحیل خداحافظی کرد و گفت:
    البته تازه امروز شنبه است.
    و نگاهی به صورت نگران راحیل کرد و گفت:
    نگران نباشید. از مادر شنیده ام که خوب درس خوانده اید. راستی پنجشنبه دیر نکنید چون بهانه ای هم ندارید.
    راحیل سرخ شد و گفت:
    من یک معذرت خواهی به شما بدهکارم.
    و چنان قیافه مظلومانه ای به خود گرفت که نیما به خنده افتاد.
    آن شب هر کسی با افکار خودش خوابید. آقای نفیسی شاد از آرامش خانواده سمیرا خوشحال از پذیرفته شدن، نادر درفکر گذراندن تعطیلات، راحیل در فکر دانشگاه و رامین با شادی مضاعف به خاطر برخورد با پونه.
    رامین با وجود اینکه بندرت با او همکلام شده بود در این چند ساعت شیفته رفتار او شده بود. به یاد سمیرا افتاد و صحبت او رامین را به حیرت واداشت. خوشحال بود که او در بین آنهاست. یاد مادر اشک به چشمش آورد. اگر او بود. پنجشنبه حتما به دیدارش می رفت. سعی کرد این موضوع را فرامشو کند و کم کم به خواب رفت.
    آن شب دو نفر دیگر هم خوابشان نمی برد. پونه با احساس جدیدی کلنجار می رفت که برایش ناشناخته بود. این احساس به سرعت در تمام وجودش منتشر می شد. نیما هم بی خواب بود. از خودش تعجب می کرد. او که گوشه خلوتش را با کسی تقسیم نمی کرد و حاضر نبود وقتش را صرف میهمانیها کند، اکنون منتظر پنجشنبه بود. خانواده نفیسی بدجوری به دلش نشسته بودند اما او هم کم کم خسته شد و خواب این خواهر و برادر را به شهر طلایی روهایشان برد.

  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/