نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 92

موضوع: راحیل

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #8
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    روزها آرام می گذشتند. زندگی راحیل منظم شده بود و او بهتر درس می خواند. رفتار سمیرا کم کم دل او را نرم می کرد بطوری که از حضور او در خانه لذت می برد. سمیرا بسیار با سلیقه بود و خانه رفته رفته به صورتی در می آمد که راحیل هر بار که از مدرسه به خانه می آمد حضور مادر را احساس می کرد. البته گاهی صحنه های ناخوشایندی پیش میی آمد که معمولا با سکوت سمیرا بسرعت پایان می یافت. یکی از این برخوردها که باعث شد راحیل در رفتار خود تجدید نظر کلی کند، روزی بود که سمیرا مشغول نظافت اتاقها بود و در اتاق مادر پیراهنی یافته که فکر کرد از روی آن برای راحیل پیراهنی بدوزد. پس بدون درنگ آن را برداشت و به طرف راحیل آمد که مشغول درس خواندن بود. هنوز کلامی صحبت نکرده بود که چشم راحیل به پیراهن افتاد و با عصبانیت آن را از دست سمیرا بیرون کشید و پرخاش کرد و گفت:
    چرا به این پیراهن دست زدی؟ چرا به اتاق مادر رفتی؟
    سمیرا بهت زده نگاهش کرد. از دست خودش ناراحت و نگران راحیل بود. ترجیح داد سکوت کند و برای این که اوضاع بدتر نشود آنجا را ترک کرد و به اتاق خودش رفت. راحیل که به خود آمده بود آرام پیراهن را به جایش برگرداند و به بررسی رفتارش پرداخت و در آخر بزحمت رفتار خود را توجیح کرد.
    شب سر میز شام مراقب سمیرا بود. اما هیچ مورد قابل تاملی در رفتارش نبود. با نگاهی به پدر متوجه شد که سمیرا چیزی به پدر نگفته است. شام را با اشتها خورد و در آشپزخانه به سمیرا ملحق شد و شرمنده از او عذر خواهی کرد. سمیرا با ملایمت او را در آ؛وش گرفت و صورتش را بوسید. این اتفاق باعث شد که راحیل بطور کلی در رفتارش تجدید نظر کند.
    سمیرا بسرعت به زندگی جدید عادت می کرد. میز ناهار را می چید و بی اختیار چشمش به در بود تا راحیل از در وارد شود. او تمام تلاشش را می کرد تا راحیل در آرامش درس بخواند زیرا می دانست که آن سال برای دتر جوان سال سرنوشت سازی است. پدر و خانم و آقای جهانگیری هم آماده بودند تا به راحیل و پونه کمک کنند. همه تلاش می کردند تا پونه و راحیل در آرامش درس بخوانند حتی رامین و نادر سفرشان را به بعد از برگزاری کنکور موکول کردند تا راحیل فرصتها را از دست ندهد. این مساله باعث شد آمدن آنها با آمدن نیما مصادف شود. این موضوع را پروین برای پونه و راحیل گفت و در آخر اضافه کرد:
    می دانی راحیل جان! خوشحالی من بیشتر از این بابت است که نیما برای همیشه بازمی گردد. نمی دانی مادر چقدر آرزو دارد عروسی او را ببیند. دو سه نفر را هم انتخاب کرده ایم.
    راحیل پاسخ داد:
    بدون شک یکی از آنها را می پسندد.
    وقتی هر دو سرشان را داخل کتابها فرو کردند پروین با خداحافظی کوتاهی آنها را ترک کرد. پونه در حالی که قیافه خنده داری به خود گرفته بود گفت:
    چه پرچانه.
    و هردو زدند زیر خنده.
    کم کم عید نزدیک می شد پونه و راحیل بقدری مشغول بودند که اصلا متوجه تحویل سال نو نشدند. خانواده جهانگیری هفته اول عید را برای دیدن اقوام جهانگیری به اصفهان رفتند و پونه در کنار خانواده نفیسی ماند. آقای نفیسی هم برای کاری به سفر رفته بود اما سمیرا در کنار بچه ها ماند و سعی کرد با فراهم کردن محیطی آرام شرایط ایده آلی برای بچه ها فراهم کند.
    سمیرا گاهی شبها تا دیر وقت کنارشان می نشست و خود را با مطالعه سرگرم می کرد تا خوابشان نبرد. هر وقت هم که خسته می شدند با چای و قهوه از آنها پذیرایی می کرد. در بعضی موارد هم که می توانست به آنها کمک می کرد تا اشکالاتشان را رفع کند.
    روزهای اول سال یکی بعد از دیگری می گذشتند و این دو دوست هر روز را بهتر از دیروز می دیدند و این پیشرفت را مرهون زحمات شبانه روزی سمیرا می دانستند. آخرین روز تعطیلات را به گردش رفتند و قبل از غروب با خرید مایحتاج روزانه به خانه بازگشتند تا مقدمات پذیرایی ازخانواده جهانگیری را فراهم کنند. تعطیلات تمام شده بود و آنها آخر شب به تهران بازمی گشتند.
    شب بسیار خوبی بود بخصوص برای پونه که حسابی دلش برای پدر و مادر تنگ شده بود.
    بعد از شام پشت میز آشپزخانه گفتگوی بسیار هیجان انگیزی در جریان بود. سمیرا از نگرانیش در مورد کنکور می گفت و خانم جهانگیری سرسختانه به دفاع از بچه ها داد سخن می داد که انها بسیار خوب درس خوانده اند و حتما قبول می شوند. البته سمیرا بیشتر از این می ترسید که راحیل صدمه بخورد اما خانم جهانگیری اطمینان داشت که خدا آنها را یاری خواهد کرد و در دل به این همه احساس و مسئولیت آفرین گفت و آرزو کرد که ای کاش راحیل این صحبت ها را می شنید. او اصلا متوجه نشد را حیل از ساعتی پیش پشت در آشپزخانه گوش ایستاده بود.
    یک هفته پر کار دیگر هم گذشت. در طول این هفته آقای نفیسی از سفر هند بازگشت و ره آورد سفر دو ساری بسیار زیبا بود که تحسین دو دختر جوان را برانگیخت. بعد از بازگشت پدر راحیل به همراه او برای سال مادر به بهشت زهرا رفتند.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/