نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 92

موضوع: راحیل

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #5
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    اشکهای راحیل دوباره سرازیر شدند. اقای جهانگیری دستمالی به دست راحیل داد و چای خود را نوشید و پرسید:
    خوب دخترم نظرت راجب حرفهای پوران چیست؟
    خانم جهانگیری با دست اشاره ای به شوهرش کرد و گفت:
    من باید بیشتر توضیح بدهم.
    و رو به راحیل کرد و گفت:
    دختر عزیزم! این واکنشهای منفی تو به خاطر این است که در فرهنگ ما کلمه نامادری مترادف است با آزار و نامادری به شخصی گفته می شود که می کوشد جایی را به زور اشغال کند در حالی که اصلا این طور نیست.
    پونه پرخاش کرد و گفت:
    یعنی اگر کسی به جای مادر وارد خانه شود به او خوش آمد هم بگوئیم؟
    مادر ادامه داد:
    البته. او جای خالی مادر را پر می کند. وقتی مادر نیست کسی باید باشد تا زندگی را اداره کند.
    بعد رو به راحیل کرد و گفت:
    البته تا به حال تو کاملا از عهده این مسئولیت برآمده ای اما عزیز من! تو هم باید درس بخوانی. بعلاوه مگر چند سال در کنار پدر می مانی؟ انشاا... ازدواج می کنی و به دنبال زندگی خودت می روی آن وقت یک مرد تنها می ماند و یک زندگی سخت و عذاب آور.
    آقای جهانگیری در تکمیل صحبت های همسرش افزود:
    دخترم جای مادر تو همیشه در قلب پدرت محفوظ است و او مثل تو به مادرت علاقه داشته و دارد. ازدواج مجدد تنها یک راه حل است برای گریز از مشکلات زندگی.
    راحیل پرسید:
    پس چرا همه می گویند نامادری؟
    خانم جهانگیری گفت:
    این کلمه را فراموش کن. شاید او برای تو دوست خوبی باشد و حتی مادری خوب. البته هیچ کس مادر نمی شود.، اما جندان هم بد نیست. مسئولیت تو کمتر می شود و بهتر به درسهایت می رسی. پس بچه نشو و این مساله را بزرگ نکن. کمی درباره آن فکر کن. اگر خواستی ما با پدرت صحبت می کنیم تا او منصرف شود. اطمینان داشته باش که نظر تو برای پدرت مهم است و اگر تو نوخاهی هیچ اتفاقی نمی افتد.
    با این صحبتها راحیل کم کم آرام گرفت . نگاه حق شناسانه ای به آنها کرد و نفسی یه آسودگی کشید. وقتی آنها را ترک می کرد همه آرامش را در نگاهش خواندند و مادر درجواب پونه که پرسید:
    به نظر شما
    چطور می شود؟
    پاسخ داد:
    من مطمئنم که راحیل تصمیم عاقلانه ای می گیرد.
    راحیل تا شب فرصت داشت فکر کند. وقتی خواب به سراغش آمد تصمیم نهایی را گرفته بود و کاملا آماده بود تا از پیشنهاد پدر استقبال کند. آخرین جملات خانم جهانگیری در گوشش زنگ می زد،(( بدون نظر تو هیچ اتفاقی نمی افتد)) و آرام خوابید.
    آقای نفیسی تردید داشت که تنها دخترش با موضوع ازدواج او چگونه برخورد می کند. آقای صداقتیان او را تشویق کرده بود و حالا بشدت پشیمان بود که چرا قبول کرده است. از افسردگی دوباره راحیل می ترسید و می دانست که این بار راحیل درد بی مادری را شدیدتر از گذشته حس خواهد کرد. البته از اول هم شرط اصلی را موافقت راحیل اعلام کرده بود.
    تصمیم گرفت اول موضوع را با رامین و نادر مطرح کند تا شاید آنها راه چاره ای پیش پایش بگذارند و بارش را سبکتر کنند. بی میل نبود که آنها مخالفت کنند و قضیه همین جا تمام شود. گوشی را برداشت و شماره رامین را گرفت. دلش شور می زد. او همیشه رامین را منطقی تر از نادر می دانست. پس از مقدمه چینی با احتیاط موضوع را مطرح کرد. رامین لحظه ای مکث کرد. این لحظه برای پدر همانند قرنی گذشت بعد با صدایی آرام گفت:
    پدر من و نادر موضوع را می دانستیم. ما حرفی نداریم اما تصمیم نهایی را راحیل باید بگیرد. اگر او راضی باشد ما هم راضی هستیم.
    آقای نفیسی با تعجب پرسید:
    شما از کجا می دانستید؟
    رامین با خنده کوتاهی پاسخ داد:

    فرقی نمی کند. در هر صورت نظر ما نظر راحیل است.
    نیمی از مشکل آقای نفیسی حل شد. حالا باید راحیل را در جریان می گذاشت اما خوب می دانست که موضوع راحیل با رامین و نادر زمین تا آسمون فرق می کند.
    یک هفته از گفتگوی راحیل با خانواده جهانگیری می گذشت. او هیجان و سردرگمی پدر را خوب احساس میکرد اما به سفارش آقا و خان جهانگیری از مطرح کردن موضوع خودداری کرد تا پدر هر زمان که صلاح بداند موضوع را مطرح کند. شب دیر وقت بود که پدر به خانه آمد. راحیل احساس کرد امشب قفل دهان پدر گشوده می شود. کمی دچار تشویش شد اما سعی کرد بر خود مسلط باشد.
    سر میز شام پدر ساکت بود. بعد از شام راحیل با استکان چای نزد او آمد. او در ظاهر روزنامه می خواند اما حواسش جای دیگری بود. این موضوع را راحیل وقتی فهمید که او را چند بار صدا زد. دل را به دریا زد و آرام آرام در حالی که به راحیل چشم دوخته بود صحبت را آغاز کرد و در آخر تاکید کرد که حرف آخر حرف ؤاحیل است.
    راحیل در میان بهت و حیرت پدر با خونسردی موافقت خود را اعلام و ماجرایی را که هفته پیش اتفاق افتاده بود تمام و کمال برای پدر تعریف کرد و باعث شد که پدر خود را مدیون این خانواده عاقل و فهیم بداند اما از این که مهوش موضوع را می دانست تعجب کرد. اکنون مسلم شده بود که رامین ونادر هم از طریق او مطلع شده اند. آقای نفیسی از داشتن چنین فرزندان عاقلی که در مقابل بحرانی ترین مسائل صبر پیشه کرده بودند به خود بالید.
    از راحیل پرسید:
    به نظر تو خاله مهوش از کجا موضوع را فهمیده؟
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/