صفحه 1 از 10 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 92

موضوع: راحیل

  1. #1
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    راحیل

    منبع:عاشقان رمان


    فصل اول


    راحیل دختر یکی یکدانه آقای نفیسی به همراه دو برادر خود رامین و نادر سالهای اول زندگی را در سواحل نیس فرانسه گذرانده بودند. پدر آنها کارمند عالیرتبه سفارت ایران و مادرشان دبیر ادبیات فارسی در دبیرستان ایرانیان مقیم فرانسه بود و راحیل شلوغ و شیطان کوچکترین فرزند این خانواده خوشبخت بود. آنها زندگی ارام و نسبتا مرفهی داشتندو پدر و مادری که صمیمانه به یکدیگر عشق می ورزیدند.
    زنگ خطر برای اولین بار وقتی راحیل چهارده ساله بود به صدا در آمد. در یک نیمه شب طوفانی مادر را که دچار درد شدیدی در ناحیه شکم شده بود در میان بهت و حیرت فرزندانش به بیمارستان منتقل کردند. در بیمارستان دکتر کشیک با تزریق آمپول مسکن به طور موقت درد را ساکت کرد. صبح روز بعد مادر طبق نظر دکتر مرخص شد تا در صورت مشاهده ناراختی به طور جدی بیماری را پیگیری کند. مریم به میان خانواده بازگشت. اما گاهی دردی که در ناحیه شکم شروع می شد و کم کم گسترش می یافت امانش را می برید، ولی او همیشه سعی می کرد این درد را از شوهر و فرزندانش مخفی نگه دارد.
    راحیل 17 ساله، نادر 24 ساله و رامین 25 ساله بودند که پدر با یک جعبه شیرینی به خانه امد و با مسرت خبر بازنشستگی خود را به همه اعلام کرد و گفت که به زودی به ایران بازمی گردند. راحیل با خوشحالی به اغوش مادر پرید و صورت خیس از اشک او را بوسید. مادر که در میان گریه می خندید اشکهایش را پاک کرد و راحیل را به زور از خودش دور کرد و رو به آقای نفیسی کرد و گفت:
    ممنونم علی، خبر بسیار خوبی بود. من همیشه آرزو داشتم به ایران بازگردم و تو باعث شدی به آرزویم برسم.
    از این موضوع چند روزی گذشت. همه مشغول انجام کارهای مربوط به انتقال به تهران بودند و کم کم لوازمشان را جمع آوری می کردند. رامین به همراه مادر مشغول جمع کردن کتابهای کتابخانه داخل سالن بود و بسته هایی را که مادر آماده کرده بود به گوشه سالن انتقال می داد. مریم که خستگی را در صورت او می دید تصمیم گرفت در انتقال بقیه بسته ها به او کمک کند، ولی اولین بسته را که بلند کرد درد امانش را برید و بی اختیار بسته کتابها را رها کرد.
    از صدای افتادن بسته کتاب، آقای نفیسی که در اتاق کارش بود با عجله به سالن آمد و علت را سوال کرد. مریم که صورتش خیس عرق بود با لبخندی پاسخ داد:
    چیزی نبود از دست من افتاد.
    آقای نفیسی آرام به او نزدیک شد و گفت:
    خوبی؟ مشکلی پیش آمده؟
    مادر آهسته پاسخ داد:
    دردی ناگهانی در شکمم پیچید. گمان می کنم از سنگینی کتابها بود. البته الان کمی بهترم.
    و با لبخندی ادامه داد:
    گمان می کنم این درد لعنتی نمی خواد بگذارد به ایران برگردم.
    آقای نفیسی با نگرانی دست او را فشرد و گفت:
    بریم دکتر. این حرفهایی که می زنی باعث ایجاد غم و اندوه می شود. تو مشکل بزرگی نداری. اگر یک بار دیگر دکتر تو را ببیند خیالمان راحت می شود. فراموش نکن که تا یک هفته دیگر به ایران برمی گردیم.
    مریم برخاست و گفت:
    عجله کن اسبابها را هرچه زودتر جمع کنیم و همگی زود بخوابید. من هم بهترم. در ضمن فردا کلی کار داریم.
    و با گفتن این جمله به کمک نادر رفت که مشغول جمع آوری چوبهای اسکی بود.
    نیمه شب آقای نفیسی با ناله های مریم از خواب پرید. در نور سرخ فام چراغ خواب نگاهی به همسرش کرد. عرق سردی روی صورت او نشسته بود و عضلات صورتش از شدت درد منقبض شده بودند. هراسان به طرف تلفن رفت و از اورژانس مدد خواست. با احتیاط مریم را بلند کرد و سعی کرد قرصی را که دکتر موقع درد توصیه کرده در دهانش بگذارد. مریم به زحمت قرص را خورد و آقای نفیسی متکای دیگری به پشت او گذاشت تا راحت تر باشد، با نگرانی نگاهی به ساعت کر د و در سکوت شب به امید شنیدن صدای آمبولانس به سکوت گوش سپرد. ساعتی بعد در میان گریه های راحیل و چشمان وحشت زده رامین و نادر که با صدای آمبولانس از خواب پریده بودند، مریم به بیمارستان منتقل شد. فردا صبح آقای نفیسی خسته از بیمارستان بازگشت و در محاصره سوالهای بچه ها قرار گرفت و در حالی که سعی می کرد آنها را دلداری بدهد، قول داد که ساتپعتی دیگر همه به ملاقات مادر بروند. بچه ها که با صحبتهای پدر کمی آرام شده بودند، منتظر ماندن تا او کمی استراحت کند، بعد همگی برای دیدن مادر به طرف بیمارستان حرکت کردند.
    در راهروی بیمارستان دکتر معالج مادر که از دوستان خانوادگی آنها بود به استقبالشان آمد. او که کم و بیش از سابقه بیماری مادر خبر داشت، حامل اخبار ناخوشایندی برایشان بود . اولین کسی که این خبر را شنید پدر بود. بچه ها به اتاق مادر رفته بودند و آقای نفیسی در اتاق دکتر، بهت زده گوش می کرد. برایش باور کردنی نبود که بعد از بیست و هفت سال زندگی مشترک توی غربت که سراسرش برای او خاطرات شیرینی به همراه داشت مریم او را تنها بگذارد، ان هم درست موقعه که قصد داشت تنها آرزوی همسرش را تحقق ببخشد و همگی به تهران بازگردند. جواب بچه ها را چه باید می داد؟ با راحیل معصوم چه می کرد که جانش به جان مادر بسته بود؟
    غمی بزرگ روی شانه هایش سنگینی می کرد. نگاه التماس آلودی به دکتر انداخت و با صدایی که از شدت نگرانی می لرزید پرسید:
    آیا واقعا امیدی نیست؟
    دکتر با تاسف سرتکان داد. آقای نفیسی ادامه داد:
    یعنی ما هیچ کاری نمی توانیم برایش انجام دهیم؟
    دکتر با ناراحتی پاسخ داد:
    غده های بدخیم، کبد، ریه، معده و روده ها را گرفته. حتی عمل جراحی هم امکان ندارد. حتما در طول این مدت درد شدیدی هم داشته. ایا شما متوجه چیزی غیر عادی نشده بودید؟
    آقای نفیسی سرش را به علامت منفی تکان داد. دکتر در حالی که از دفترش خارج می شد، در خاتمه اضافه کرد:
    در هر صورت الان فقط باید دعا کنید. دستور داده ام آمپول مسکن تزریق کنند. شما باید صبور باشید.
    آقای نفیسی نالید:
    دکتر! چقدر فرصت داریم؟ او آرزو داشت به ایران برگردد.
    دکتر در حالی که در را پشت سرش می بست، با دست اقای نفیسی را به طرف راهرو هدایت کرد و گفت:
    فعلا باید بستری باشد. حرکت دادنش بسیار خطرناک است.
    بعد دست او را فشرد و با دنیایی غم و درد تنهایش گذاشت.
    روزهای غم آلودی آغاز شدند. خانواده نفیسی مرتب در راه بیمارستان در رفت و امد بودند. دوستانشان صمیمانه در کنارشان بودند و لحظه ای آنها را تنها نمی گذاشتند. یکی از همین روزها حدود ده شب بود که تلفن زنگ زد. نادر گوشی را برداشت. حالت غیر عادی او توجه همه را جلب کرد. نادر با ناراحتی و بغض گفت:
    از بیمارستان بود. باید هرچه سریعتر برویم. حال مادر به هم خورده.

    در راهروی بیمارستان همه تقریبا می دویدند. رامین قبل از همه به اتاق مادر رسید. او زیر چادر اکسیژن بین مرگ و زندگی دست و پا می زد. دکتر بلافاصله به آنها پیوست و بعد از معاینه دقیق و کنترل دستگاهها در نهایت غم و اندوه خبر داد که بیمار به اغما رفته و دیگر امیدی نیست. آخرین نور امیدی که در دل آقای نفیسی روشن بود، خاموش شد و او هراسان فرزندان وحشت زده اش را در آغوش فشرد.
    مریم یک ماه در اغما باقی ماند و سرانجام در یک صبح بهاری همسر و فرزندانش را با یک دنیا غم و درد تنها گذاشت. حالا دیگر بهار برای این خانواده مصیبت زده بوی غم می داد.
    به وصیت مادر و اصرار راحیل قرار شد جسد مادر بعد از انجام تشریفات قانونی به تهران منتقل و در بهشت زهرا به خاک بسپارند.
    این حادثه تکان دهنده تاثیر بسیار عمیقی روی آنها گذاشت، بطوری که رامین و نادر حاضر به بازگشت به ایران نشدند و تصمیم گرفتند برای ادامه تحصیلات به آلمان بروند. پدر که شرایط روحی آنها را درک می کرد با خواست آنها موافقت کرد و کمک کرد تا از دانشگاه مونیخ پذیرش بگیرند. نادر در رشته مهندسی پتروشیمی و رامین که لیسانس حقوق داشت، ادامه تحصیل در رشته خودش را انتخاب کرد. پدر تنها از آنها خواست تا در مراسم تدفین مادر شرکت کنند، آنگاه از ایران به آلمان بروند که هردو با کمال میل پذیرفتند. اما راحیل شانزده ساله که اکنون غمی فراتر از سن و سالش داشت، پدر را تنها نگذاشت و در نهایت اندوه به او قول داد که کنارش بماند.
    آنها با یک دنیا غم و اندوه بعد از خداحافظی با دوستانی که سالها در کنار هم زندگی کرده بودند، همراه تابوت مادر به تهران بازگشتند، در حالی که راحیل خوب می دانست که در تهران جز آقای صداقتیان وکیل پدر که مقدمات ورود آنها و اقامتشان را د رخانه ای که خریداری شده بود فراهم کرده بود کسی منتظر آنها نیست. آقای نفیسی خواهر و برادر نداشت و پدر و مادرش را هم سالها پیش از دست داده بود. مریم هم تنها یک خواهر داشت که هرگز با هم روابط خوبی نداشتند. مهوش بر خلاف مریم بسیار تندخو و تنگ نظر بود و با روحیه سلطه جویش اصرار داشت بر دیگران حکومت کند. او از ابتدا به دلایل نامعلومی از ازدواج مریم و آقای نفیسی راضی نبود و هرگر نخواست بپذیرد که هرکسی حق دارد در مورد زندگی خودش تصمیم بگیرد. این کدورتها بین دو خواهر سبب شد تا رشته ارتباط فامیلی کم کم قطع شود به طوری که غیر از رامین بقیه خاله مهوش را به خاطر نداشتند.
    پدر در افکار خود غرق بود که خلبان اعلام کرد هواپیما تا چند لحظه دیگر در فرودگاه مهرآباد به زمین می نشیند. همگی نگاهی به هم کردند. همه سعی می کردند جلوی گریستن خود را بگیرند. آنها خیلی خوب از آخرین آرزوی مادر باخبر بودند و حالا باید او را در خاک وطن دفن می کردند. مریم هرگز به ارزویش که دیدن ایران بود نرسیده و این موضوع از همه بیشتر آقای نفیسی را آزار می داد.
    آرام از پلکان هواپیما پائین آمدند. هوای وطن کمی از اندوهشان کاست. در سالن فرودگاه معطل نشدند. چمدان و بار زیادی همراهشان نبود. همه اثاثیه را قبلا به تهران فرستاده و توسط آقای صداقتیان در خانه ای که در یکی از خیابانهای ارام تهران که به توصیه آقای نفیسی خریداری شده بود قرار داده بودند.
    از پشت شیشه در بین جمعیت آقای صداقتیان با کراوات مشکی در انتظارشان بود و بعد ا زخروج با غم و اندوه فراوان به آنها خوش آمد گفت و خانواده خاله مهوش را به آنها معرفی کرد. همگی تک تک با خاله مهوش و فرزندانش ماندانا و کامران آشنا شدند و اطلاع یافتند که شوهر خاله مهوش سال گذشته فوت کرده است. بعد از این آشنایی کوتاه متوجه شدند که هرگز نمی توانند با آنها ارتباط لازم را برقرار کنند.
    پیکر مادر برای خاک سپاری به سردخانه پزشک قانونی سپرده شد. همگی با اصرار خاله مهوش به خانه او رفتند تا در این ساعات دردناک تنها نباشند، اما برخوردهای تصنعی آنها به قدری برایشان عذاب آور بود که از خدا می خواستند این مهمانی مسخره زودتر تمام شود.
    فردا صبح همگی راهی بهشت زهرا شدند. مراسم خاک سپاری با حضور چند تن از آشنایان انجام شد. شرکت کنندگان در مراسم آنها را در بازگشت غمبارشان به خانه تنها نگذاشتند. موقع خداحافظی خاله مهوش و اقای صداقتیان اصرار فراوان کردند که آنها تنها نمانند اما آقای نفیسی دعوت آنها را رد کرد. زیرا این خانواده احتیاج به تنهایی داشتند تا زخمهای عمیقی که بر دلشان بود التیام پیدا کند. یک هفته بعد از مراسم رامین و نادر هم عازم آلمان شدند و پدر و راحیل را تنها تر از گذشته به جا گذاشتند.
    راحیل کم کم به محیط جدید عادت می کرد. دوماه از ورودشان به خانه جدید می گذشت. خانه ای بزرگ و با صفا که در یکی از محله های ساکت تهران قرار داشت. در این مدت خاله مهوش و چند تن از اقوام دور تماس گرفته بودند اما دلسوزی های تصنعی انها هرگز نتوانست راحیل را که غم بی مادری بی تابش کرده بود آرام کند.
    در این دو ماه راحیل و پدر بندرت و فقط ب قصد بهشت زهرا از خانه خارج شده بودند. خریدهای خانه را هم اقای صداقتیان انجام می داد. پدر روز به روز منزوی تر می شد و این به نگرانی های راحیل اضافه می کرد. سرانجام با تشویق های اقای صداقتیان و اصرار راحیل که می دانست کار چه تاثیر شگفتی روی پدرش دارد، آقای نفیسی تصمیم گرفت یک شرکت بازرگانی تاسیس کند. کار و مشغله فراوان به سرعت روحیه خسته و درهم شکسته اقای نفیسی را بهبود بخشید و راحیل این بهبودی را با شادی نظاره می کرد.
    رامین و نادر پس از اطلاع از افتتاح شرکت تلفنی شروع کار و تلاش را به پدر تبریک گفتند. این دگرگونی در روحیه و کار پدر توانست به طور نسبی روحیه راحیل را بهتر کند و این تغییر روحیه ارام آرام زندگی بلاتکلیف آنها را نظم و جهت داد. اما بی تجربگی راحیل در امور خانه داری نبودن مادر را بیش از پیش به نمایش می گذاشت.
    پاییز کم کم از راه می رسید. اواخر شهریور ماه بود و خزان منظره بدیعی به حیاط پر درخت خانه داده بود که راحیل را ساعتها به خود مشغول می کرد. او حالا غالبا تنها بود وسعی می کرد بنوعی خود را سرگرم کند.
    یکی از مشغولیتهای دائمی راحیل فکر تحصیل بود. او با هیچ جا اشنایی نداشت و نمی دانست چطور می تواند به مدرسه برود. از خاله مهوش هم نمی خواست کمک بگیرد، پس با پدر مشورت کرد. پدر اطمینان داد که در اولین فرصت با آقای صداقتیان در این مورد صحبت می کند و خیال راحیل تا حدودی راحت شد.
    یک روز عصر راحیل به تنهایی مشغول تماشای فیلم سینمایی بود که از شنیدن صدای زنگ تعجب کرد. پدر قبلا گفته بود که به علت شرکت در جلسه شب دیر وقت به خانه بر می گردد پس چه کسی می توانست باشد؟ در این سه ماه هیچ کس حتی خاله مهوش به آنها سر نزده بود. با تردید به طرف اف اف رفت و با بی حالی پرسید:
    کیه؟
    صدایی ارام از پشت اف اف پاسخ داد:
    ممکن است بیائید دم در؟
    گوشی اف اف را گذاشت موهایش را مرتب کرد و به طرف حیاط رفت.
    در را که باز کرد دختر جوانی را پشت در دید که تقریبا هم قد خودش بود و کاسه ای را به طرفش دراز کرده بود. به داخل کاسه نگاه کرد. یک ظرف اش رشته بود که کشک و نعنا داغ منظره اشتها آوری روی ان به وجود آورده بود. دستهایش را دراز کرد و به این مهمان ناخوانده لبخند زد و گفت:
    ببخشید شما را نمی شناسم.
    و این طور جواب شنید:
    من پونه جهانگیری هستم. خانه ما درست در انتهای کوچه قرار دارد و این اش، آش نذری است که مادرم هر سال می پزه.
    این معرفی صمیمانه به دل راحیل نشست. به پونه تعارف کرد و گفت:
    بفرمائید داخل خانه تا کاسه آش را برایتان خالی کنم.
    پونه سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:
    باید بقیه اشها را تقسیم کنم. برمی گردم کاسه را می برم.
    و با لبخند شیرینی با راحیل خداحافظی کرد.
    راحیل آرام در را بست و به طرف آشپزخانه حرکت کرد. در این چند ماه فقط چند بار سری به آشپزخانه زده بود. با اینکه آشپزی را از مادر اموخته بود دست و دلش به کار نمی رفت. پدر که خوب این موضوع را درک کرده بود بیشتر به لطف رستوران سر کوچه دل بسته بود.
    راحیل چراغ آشپزخونه را روشن کرد و کاسه آش را روی میز گذاشت. از کشوی کابینت قاشقی برداشت و کمی آش به دهان گذاشت. به یاد مادر افتاد که همیشه برایشان آش می پخت و بغض کرد. کمی بعد که آرام گرفت شروع به خوردن آش کرد. بعد از بلعیدن اخرین قاشق ناگهان به یاد پدر افتاد. نگاهی به داخل کاسه کرد. حتی یک قاشق آش هم در آن باقی نمانده بود. لبخند کمرنگی زد. کاسه را شست و تصمیم گرفت خودش آن را به خانه همسایه ببرد و اگر امکان داشت یک کاسه آش برای پدر بگیرد.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  3. #2
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    کنار آئینه ایستاد و با وسواس به صورتش نگریست. کمی موهایش را مرتب کرد و به طرف در حیاط حرکت کرد. برای اولین بار با کنجکاوی به ته کوچه نگاهی کرد. کوچه پهن وکوتاهی بود که به غیر از خانه انها و دوخانه دیگر دو مجتمع آپارتمانی نوساز هم در آن قرار داشت. روی هم رفته کوچه خلوت و آرامی بود.
    ب یاد حرف پونه افتاد و درست وسط کوچه ایستاد و به انتهای کوچه چشم دوخت. امیدوار بود پونه از خانه خارج شود. هر چه صبر کرد خبری نشد. ارام حرکت کرد. در حین حرکت صورت پونه را در ذهنش مرور می کرد. موهای خرمایی چشمان عسلی و صورت گرد سفید. پونه یک پیراهن چهار خانه آبی و شلوار جین سرمه ای پوشیده بود. خوشحال بود که ظاهر پونه را در خاطر داشت. به ته کوچه رسید اما در آنجا دو در قرار داشتند. کدامیک را باید می زد؟ بالاخره یکی را انتخاب کرد و آهسته زنگ را فشرد. در قهوه ای بزرگی بود که بالای آن با دو لامپ بزرگ مزین شده بود. صدای اف اف رشته افکارش را از هم گسیخت:
    کیه؟
    راحیل هول شد و با من و من گفت :
    ببخشید کاسه اش را آورده ام. اینجا منزل اقای جهانگیری است؟
    پاسخ شنید:
    خیر خانم! در کرم رنگ را بزنید.
    راحیل نگاهی به دور و برش کرد و در کرم رنگ را یافت. در کرم رنگ با زاویه در انتهای کوچه به موازات خانه خودشان در جنوب کوچه قرار داشت. از سکوی جلوی در بالا رفت و آرام زنگ را فشرد. بعد از چند لحظه در باز شد و پونه لای در ظتهر شد. با دیدن راحیل صورتش شکفت. راحیل کاسه را به طرف او گرفت و گفت:
    کاسه را برایتان آوردم. ممنون. آش بسیار خوشمزه ای بود. من همه آن را خوردم و برای پدرم باقی نماند.
    پونه هنوز جوابی نداده بود که صدایی از داخل خانه صدا زد:
    پونه جان بابا کیهدم در؟
    پونه عذرخواهی کوتاهی کردو به طرف صدا برگشت و توضیح داد:
    پدر جان همسایه جدید هستند.
    پدر ادامه داد:
    تعارف کن بیایند داخل خانه خودشان است.
    پونه دست راحیل را کشید و گفت:
    بفرما. بهتر است با خانواده من آشنا شوید. اگر آش باقی مانده باشد می توانید یک کاسه هم برای پدرتان ببرید.
    راحیل با تردید وارد شد و نگاهی به داخل خانه انداخت. هال نسبتا کوچکی بود که جا کفشی و جالباسی در کنار آن قرار داشت و با موکت خوش رنگ فرش شده بود. انتهایش به چند پله ختم می شد و بالای آخرین پله در چوبی قرار داشت که پونه آن را گشود و راحیل داخل خانه شد.
    این اولین آشنایی راحیل با خانواده جهانگیری بود. آنها سه دختر داشتند که پونه دومین دختر آنها 17 ساله بود. پروین 24 ساله و پریسای 10 ساله هم به گرمی از راحیل استقبال کردند. آقای جهانگیری استاد دانشگاه بود و دکترای اقتصاد داشت و خانم جهانگیری دبیر جغرافی بود و بزودی بازنشسته می شد. آنها علاوه بر این سه دختر یک پسر هم داشتند که 26 ساله بود و فرزند اولشان محسوب می شد. و در رشته فیزیک در دانشگاه میشیگان تحصیلات تکمیلی خود را می گذراند و طی یک سال آینده با مدرک دکتری فیزیک به ایران باز می گشت. پروین دختر بزرگ آقای جهانگیری ازدواج کرده بود و امیر آقا شوهر او مرد بسیار مهربانی به نظر می رسید. مانند پروین دیپلمه بود و مغازه ساعت فروشی بزرگی را در تهران اداره می کرد. انها همراه دختر دوساله شان پگاه در آپارتمانی در همان کوچه زندگی می کردند. پگاه کودک بسیار سالم و دوست داشتنی بود که دل راحیل را حسابی برد.
    ضمن صحبت راحیل فهمید پونه در دبیرستان محل تحصیل می کند و سال آیتده با هم همکلاسی خواهند بود. بعد از مراسم معارفه پونه از راحیل دعوت کرد که اتاقش را ببیند. راحیل از این دعوت استقبال کرد. اتاقها در طبقه بالا قرار داشتند و سومین اتاق از چهار اتاق متعلق به پونه بود. اتاقی آرام ساکت و بسیار زیبا. راحیل بی اختیار به سلیقه پونه آفرین گفت. آنها پس از دیدن آلبوم پروانه ها و آلبوم خانوادگی و کلکسیون پولهای قدیمی که همه با سلیقه جمع اوری شده بود از اتاق خارج شدند. پونه توضیح داد که در طبقه پائین اتاق کاری وجود دارد و همه بجز نیما که اتاق کار و اتاق خوابش یکی است در طبقه پائین کار می کند و در آخر افزود که قرار است به کلاس نقاشی برود. وقتی به جمع بازگشتند پدر با مهربانی گفت:
    دخترم تو تقریبا با ما آشنا شدی. حالا از خودت بگو تا ما هم با تو و خانواده ات اشنا شویم.
    راحیل با خوشرویی پذیرفت و این چنین خانواده اش را معرفی کرد.
    ما تازگی از فرانسه بازگشته ایم. پدرم بازنشسته وزارت امور خارجه است و دکترای اقتصادی بین المللی دارد و اکنون یک شرکت بازرگانی را اداره می کند. اصل و نسب ما بختیاری است. دو بردرم رامین و نادر در آلمان تحصیل می کنند. رامین لیسانس حقوق دارد و در همان رشته ادامه تحصیل می دهد و نادر در رشته مهندسی پتروشیمی رامین 25 ساله و نادر 24 ساله هستند. من هم تنها دختر این خانواده هستم و 17 سال دارم و امسال باید سال آخر دبیرستان را طی کنم. در ضمن مادرم را چند ماه پیش در فرانسه از دست دادم.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  5. #3
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    با گفتن آخرین جمله بغض کرد. یاد مادر همیشه اشکهایش را سرازیر می کرد. همه متاثر شدند. خانم جهانگیری لبخند محزونی زد و گفت:
    دخترم همه ما برای این حادثه متاسفیم و برایت آرزوی صبر می کنیم. پس علت این که پیراهن مشکی به تن داری این است؟
    راحیل نگاهی به پیراهنش انداخت. بله آنها هنوز عزادار مادر بودند.
    پونه که سعی داشت جو دردناکی را که برفضا حاکم شده بود عوض کند ادامه داد:
    و راحیل امسال با من همکلاس است البته اگر مادر زحمت بکشد و او را در ثبت نام کمک کند.
    خانم جهانگیری لبخند محزونی زد و گفت:
    حتما دخترم.
    سپس ظرف شیرینی را به طرف راحیل گرفت و توضیح داد:
    بفرمائید. دست پخت پروین است.
    راحیل با تشکر کمی از آن را خورد.
    هم صحبتی با خانواده جهانگیری برای راحیل بقدری جذاب بود که اصلا متوجه گذشت زمان نشد. صدای اذان که بلند شد به خود آمد و با نگرانی برخاست و گفت:
    مرا ببخشید. باید بروم. اصلا متوجه ساعت نبودم. پدر ممکن است آمده باشد و از غیبت من نگران بشود.
    و خداحافظی کوتاهی کرد و راه افتاد.
    کلید را که در قفل چرخاند در با صدای کوتاهی باز شد. خاموشی چراغهای ساختمان مژده می داد که پدر هنوز نیومده است. با عجله وارد خانه شد و کاسه آشی را که خانم جهانگیری در آخرین لحظه برای پدر داده بود روی سماور گذاشت و سماور را روشن کرد تا آش گرم بماند. مقداری غذا از ظهر مانده بود. آن را روی گاز گذاشت تا با شعله کم داغ شود. بعد مشغول درست کردن سالاد شد که پدر بسیار دوست داشت. سالاد که آماده شد تلفن زنگ زد. با شنیدن صدای نادر جانی تازه گرفت و تمام اتفاقات آن روز را برای برادرش تعریف کرد. نادر پیدا کردن یک دوست جدید را به راحیل تبریک گفت و برایش آرزوی موفقیت کرد.
    عقربه های ساعت روی هشت قرار نگرفته بود که صدای پر محبت پدر راحیل را از جا پراند.
    راحیل! کجایی بابا؟
    سر میز شام راحیل مفصلا قضیه آشنایی با خانواده جهانگیری را برای پدر شرح داد و پدر اظهار تمایل کرد که از نزدیک با آنها آشنا شود و قرار شد که راحیل خانواده جهانگیری را آخر هفته اینده برای صرف عصرانه دعوت کند.
    روز بعد راحیل به دیدن پونه رفت و ضمن برگرداندن کاسه آش موضوع را عنوان کرد که آقای جهانگیری با خوشرویی پذیرفت.
    برای راحیل پنجشنبه روز بزرگی. او از بچگی عادت کرده بود برای نظر پدر ارزش و اهمیت زیادی قائل شود. بعد از آمدن خانواده جهانگیری راحیل در انتظار قضاوت پدر مشغول پذیرایی شد.
    میهمانی بسیار صمیمانه ای بود. آقای جهانگیری و پدر نظرات مشترک فراوانی داشتند که می توانست آنها را ساعتها سرگرم کند. نقطه اوج این سلیقه ها بازی شطرنج بود. پدر وقتی شنید که نیما قهرمان شطرنج دانشگاههای کشور است اظهار تمایل کرد که بعد از بازگشت نیما حتما با او بازی کند و به شوخی اضافه کرد:
    دود از کنده بلند می شود و من حتما قهرمان جوان را شکست می دهدم.
    همه با خنده تایید کردند. امیر آقا پریسا و پگاه را با تابی که در حیاط بسته بودند سرگرم کرده بود. پروین و پونه و خانم جهانگیری به همراه راحیل زیر آلاچیق زیبایی که در حیاط نصب شده بود مشغول تماشای آلبوم خانوادگی بودند که با توضیحات راحیل کامل می شد. هرسه با دیدن عکس مادر که راحیل را در آغوش داشت متاثر شدند. به اعتقاد پروین راحیل شبیه مادرش بود و خانم جهانگیری با لبخند اضافه کرد(( البته کمی زیباتر)) راحیل با این تعریف سرخ شد و بحث را عوض کرد.
    خانم جهانگیری بعد از تماشای آلبوم برخاست و گفت:
    بچه ها! پدرتان گویا خیال رفتن ندارد بهتر است او را خبر کنیم.
    همه با هم به دنبال او به داخل خانه رفتند. راحیل از آنها خواهش کرد تا قبل از رفتن کمی از کیکی را که خودش پخته بود بخورند که با خوشحالی پذیرفتند.
    برشهای کیک که تقسیم شد همه مشغول خوردن شدند. آقای نفیسی یک تکه کیک به دهان گذاشت و با خنده گفت:
    به لطف حضور شما ما هم از کیک دست پخت راحیل نصیبی بردیم.
    آقای جهانگیری اضافه کرد: راحیل آشپز بسیار خوبی است.
    این تشویق آگاهانه سبب شد تا آقای نفیسی به خاطر راحت شدن از دست رستوران سرکوچه برای همیشه از آنها ممنون باشد.
    موقع خداحافظی اقای نفیسی مقداری پول خارجی قدیمی به پونه هدیه کرد که به کلکسیونش اضافه کند که باعث شادی فراوان پونه و راحیل شد. این دو خانواده بعد از جدا شدن همگی از این آشنایی خرسند بودند. کم کم این دوستی عمیق تر شد و ریشه های پایداری پیدا کرد.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #4
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم


    راحیل دیگر تنها نبود. حالا با اجازه پدر تمام وقت او با پونه می گذشت. وقتی پدر به خاطر این موضوع از آنها تشکر کرد، خانم جهانگیری جواب داد:
    راحیل هم مثل دختر من است. حالا فکر می کنم چهار دختر دارم. او بسیار خوب تربیت شده و هیچ مشکلی پیش نمی یاد. خیالتان راحت باشد.
    با آرامشی که در کنار پونه و خانواده اش نصیب راحیل شد، بتدریج روحیه در هم شکسته اش التیام یافت و خاطرات بد گذشته که همیشه چون کابوس همراهش بود، کم کم به دست فراموشی سپرده شدند.
    راحیل جوان بود و شور زندگی در او جریانی از انرژی جاری کرد و در مدت کوتاهی تبدیل به همان دختر شلوغ و شیطانی شد که همه را کلافه می کرد. این تغییر روحیه باور کردنی نبود و آقای نفیسی همه را مرهون همنشینی با پونه می دانست ومحبت پونه را به دل گرفت. خانواده جهانگیری هم از این همنشینی راضی بودند چون معتقد بودند برای دختری ساکت و آرام مثل پونه حضور راحیل می تواند بسیار مفید باشد .
    در فرصت باقی مانده تا اول مهر راحیل با کمک دوستان جدیدش در دبیرستان محل ثبت نام کرد. برای راحیل همه چیز خوب پیش می رفت. قبل از شروع درس و کلاس با کمک پروین تمام مایحتاجشان را خریداری کردند و برای ورود به مدرسه آماده شدند بطوری که روز اول مثل دوخواهر همدوش هم راهی مدرسه شدند. حالا این دو دوست بیشتر وقت خود را در مدرسه می گذراندند. راحیل با اینکه در خارج از ایران درس خوانده بود به لطف زحمات شبانه روزی پدر و مادرش اصلا مشکل درسی نداشت و در بعضی موارد از بقیه همکلاسیهایش جلوتر هم بود. این مساله باعث شگفتی دبیرها و مدیر مدرسه شده بود. پونه هم جزو دانش آموزان ممتاز مدرسه بود و وقتی خانم جهانگیری در مورد وضعیت تحصیلی آن دو سوال کرد مدیر مدرسه با خوشحالی پاسخ داد:
    بسیار عالی! آنها شانس مسلم قبولی در دانشگاه هستند.
    راحیل در کنار درس و دوستان خوب کم کم زجرهایی را که در یک سال گذشته کشیده بود از یاد می برد تا این که در یک غروب سرد زمستان با یک تلفن همه چیز به هم ریخت و اضطرابهای گذشته چون آتش زیر خاکستر با یک تندباد شعله کشید.
    خاله مهوش پشت خط تلفن بود و بعد از احوالپرسی نسبتا سردی بی مقدمه رفت سر اصل مطلب و با نهایت بی رحمی سخنانی را بر زبان آورد که تاثیر مخربی بر روحیه راحیل گذاشت. خبر راحیل برای او تکان دهنده بود او کاملا منگ شده بود و احساس می کرد مغزش فلج شده است. حتی اشک هم نمی ریخت و بهت زده نگاه می کرد. گوشی را که گذاشت ساعتی در این حال باقی ماند. تلفن دوباره زنگ زد. اما قدرت نداشت گوشی را بردارد. دهانش بد مزه شده بود. بالاخره زنگ تلفن بعد از چند دقیقه با ناامیدی قطع شد. بعد از طی زمانی که راحیل اصلا نفهمید چقدر بوده زنگ در به صدا درآمد. بزحمت از جا بلند شد و دگمه اف اف را فشرد. پونه که درحال را گشود. بغض راحیل ترکید. پونه با نگرانی به کنار راحیل آمد و درحالی که او را بغل می کرد پرسید:
    چیه راحیل؟ چرا نگرانی عزیزم؟ چرا حرف نمی زنی؟
    راحیل فقط می گریست. پونه حسابی دست و پایش را گم کرده بود بناچار به مادر تلفن زد و ماجرا را تعریف کرد. به اصرار مادر راحیل را بلند کرد و بزحمت به خانه خودشان برد. خانم جهانگیری پشت در منتظر بود. بسرعت در را باز کرد و با کمک پونه راحیل را به داخل خانه بردند. همه دورش را گرفتند. پگاه دوساله که راحیل را بسیار دوست داشت شروع به گریه کرد. آقای جهانگیری بسرعت از اتاقش خارج شد و علت سر و صدا را پرسید. بعد از شنیدن موضوع کنار راحیل نشست و آرام یک لیوان آبب را به او خوراند.
    راحیل که آرام گرفته بود شروع به شرح اتفاقی که افتاده بود کرد و موضوع تلفن خاله مهوش را بی کم و کاست توضیح داد. همه جا خوردند اما آقای جهانگیری با خونسردی خندید و رو به راحیل کرد و گفت:
    راحیا جان! این موضوع آن قدرها هم که تو فکر می کنی غم انگیز نیست. دختر گلم! کمی منطقی باش.
    خانم جهانگیری که در این فرصت توانسته بود خود را کنترل کند ادامه داد:
    عزیزم این که پدرت تصمیم گرفته مجددا ازدواج کند این قدر که تو می گویی عجیب و باورکردنی نیست.
    پروین با اعتراض گفت:
    مامان این چه حرفی است؟ طفلک راحیل!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #5
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    اشکهای راحیل دوباره سرازیر شدند. اقای جهانگیری دستمالی به دست راحیل داد و چای خود را نوشید و پرسید:
    خوب دخترم نظرت راجب حرفهای پوران چیست؟
    خانم جهانگیری با دست اشاره ای به شوهرش کرد و گفت:
    من باید بیشتر توضیح بدهم.
    و رو به راحیل کرد و گفت:
    دختر عزیزم! این واکنشهای منفی تو به خاطر این است که در فرهنگ ما کلمه نامادری مترادف است با آزار و نامادری به شخصی گفته می شود که می کوشد جایی را به زور اشغال کند در حالی که اصلا این طور نیست.
    پونه پرخاش کرد و گفت:
    یعنی اگر کسی به جای مادر وارد خانه شود به او خوش آمد هم بگوئیم؟
    مادر ادامه داد:
    البته. او جای خالی مادر را پر می کند. وقتی مادر نیست کسی باید باشد تا زندگی را اداره کند.
    بعد رو به راحیل کرد و گفت:
    البته تا به حال تو کاملا از عهده این مسئولیت برآمده ای اما عزیز من! تو هم باید درس بخوانی. بعلاوه مگر چند سال در کنار پدر می مانی؟ انشاا... ازدواج می کنی و به دنبال زندگی خودت می روی آن وقت یک مرد تنها می ماند و یک زندگی سخت و عذاب آور.
    آقای جهانگیری در تکمیل صحبت های همسرش افزود:
    دخترم جای مادر تو همیشه در قلب پدرت محفوظ است و او مثل تو به مادرت علاقه داشته و دارد. ازدواج مجدد تنها یک راه حل است برای گریز از مشکلات زندگی.
    راحیل پرسید:
    پس چرا همه می گویند نامادری؟
    خانم جهانگیری گفت:
    این کلمه را فراموش کن. شاید او برای تو دوست خوبی باشد و حتی مادری خوب. البته هیچ کس مادر نمی شود.، اما جندان هم بد نیست. مسئولیت تو کمتر می شود و بهتر به درسهایت می رسی. پس بچه نشو و این مساله را بزرگ نکن. کمی درباره آن فکر کن. اگر خواستی ما با پدرت صحبت می کنیم تا او منصرف شود. اطمینان داشته باش که نظر تو برای پدرت مهم است و اگر تو نوخاهی هیچ اتفاقی نمی افتد.
    با این صحبتها راحیل کم کم آرام گرفت . نگاه حق شناسانه ای به آنها کرد و نفسی یه آسودگی کشید. وقتی آنها را ترک می کرد همه آرامش را در نگاهش خواندند و مادر درجواب پونه که پرسید:
    به نظر شما
    چطور می شود؟
    پاسخ داد:
    من مطمئنم که راحیل تصمیم عاقلانه ای می گیرد.
    راحیل تا شب فرصت داشت فکر کند. وقتی خواب به سراغش آمد تصمیم نهایی را گرفته بود و کاملا آماده بود تا از پیشنهاد پدر استقبال کند. آخرین جملات خانم جهانگیری در گوشش زنگ می زد،(( بدون نظر تو هیچ اتفاقی نمی افتد)) و آرام خوابید.
    آقای نفیسی تردید داشت که تنها دخترش با موضوع ازدواج او چگونه برخورد می کند. آقای صداقتیان او را تشویق کرده بود و حالا بشدت پشیمان بود که چرا قبول کرده است. از افسردگی دوباره راحیل می ترسید و می دانست که این بار راحیل درد بی مادری را شدیدتر از گذشته حس خواهد کرد. البته از اول هم شرط اصلی را موافقت راحیل اعلام کرده بود.
    تصمیم گرفت اول موضوع را با رامین و نادر مطرح کند تا شاید آنها راه چاره ای پیش پایش بگذارند و بارش را سبکتر کنند. بی میل نبود که آنها مخالفت کنند و قضیه همین جا تمام شود. گوشی را برداشت و شماره رامین را گرفت. دلش شور می زد. او همیشه رامین را منطقی تر از نادر می دانست. پس از مقدمه چینی با احتیاط موضوع را مطرح کرد. رامین لحظه ای مکث کرد. این لحظه برای پدر همانند قرنی گذشت بعد با صدایی آرام گفت:
    پدر من و نادر موضوع را می دانستیم. ما حرفی نداریم اما تصمیم نهایی را راحیل باید بگیرد. اگر او راضی باشد ما هم راضی هستیم.
    آقای نفیسی با تعجب پرسید:
    شما از کجا می دانستید؟
    رامین با خنده کوتاهی پاسخ داد:

    فرقی نمی کند. در هر صورت نظر ما نظر راحیل است.
    نیمی از مشکل آقای نفیسی حل شد. حالا باید راحیل را در جریان می گذاشت اما خوب می دانست که موضوع راحیل با رامین و نادر زمین تا آسمون فرق می کند.
    یک هفته از گفتگوی راحیل با خانواده جهانگیری می گذشت. او هیجان و سردرگمی پدر را خوب احساس میکرد اما به سفارش آقا و خان جهانگیری از مطرح کردن موضوع خودداری کرد تا پدر هر زمان که صلاح بداند موضوع را مطرح کند. شب دیر وقت بود که پدر به خانه آمد. راحیل احساس کرد امشب قفل دهان پدر گشوده می شود. کمی دچار تشویش شد اما سعی کرد بر خود مسلط باشد.
    سر میز شام پدر ساکت بود. بعد از شام راحیل با استکان چای نزد او آمد. او در ظاهر روزنامه می خواند اما حواسش جای دیگری بود. این موضوع را راحیل وقتی فهمید که او را چند بار صدا زد. دل را به دریا زد و آرام آرام در حالی که به راحیل چشم دوخته بود صحبت را آغاز کرد و در آخر تاکید کرد که حرف آخر حرف ؤاحیل است.
    راحیل در میان بهت و حیرت پدر با خونسردی موافقت خود را اعلام و ماجرایی را که هفته پیش اتفاق افتاده بود تمام و کمال برای پدر تعریف کرد و باعث شد که پدر خود را مدیون این خانواده عاقل و فهیم بداند اما از این که مهوش موضوع را می دانست تعجب کرد. اکنون مسلم شده بود که رامین ونادر هم از طریق او مطلع شده اند. آقای نفیسی از داشتن چنین فرزندان عاقلی که در مقابل بحرانی ترین مسائل صبر پیشه کرده بودند به خود بالید.
    از راحیل پرسید:
    به نظر تو خاله مهوش از کجا موضوع را فهمیده؟
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #6
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    راحیل او را به حیرت انداخت و گفت:
    پدر مثل اینکه فراموش کرده اید آقای صداقتیان وکیل او نیز هست.
    پدر تصمیم گرفت در این مورد از آقای صداقتیان توضیح بخواهد.
    فردا عصر راحیل منتظر پدر بود. به خواهش آنها خانم جهانگیری هم همراهشان بود تا کسی را که معرفی شده بود ببینند و فرد مناسبی را پیدا کنند اما آن فرد مورد پسند واقع نشد. طی دو هفته موارد مختلفی بررسی شدند و سرانجام یکی از همکاران سابق خانم جهانگیری که اکنون بازنشسته شده بود به دل راحیل نشست. او با دلی گرفته و لبی پر خنده موافقت خود را اعلام کرد و پدر که سمیرا را از هر حیث مناسب می دید نفس آوسده ای کشید.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  12. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #7
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    را حیل ورود سمیرا به منزل را به فال نیک گرفت. او خانمی 45 ساله و نسبتا قد بلند بود که نگاه مهربانی داشت. وسایل بسیار اندک و تعدادی کتاب همراهش بود و در اتاق کنار اتاق راحیل جای گرفت. اتاق مادر همچنان دست نخورده بود و راحیل گاهی که بسیار دل تنگ می شد به آنجا می رفت و ساعتها می گریست.
    روز ورود سمیرا با میهمانی کوچکی همراه بود. خانواده جهانگیری و آقای صداقتیان تنها میهمانان آن بودند. راحیل با دلی شکسته از نبود مادر و لبی پر از خنده از شادمانی پدر، از میهمانان پذیرایی می کرد. او هنوز درست با سمیرا صحبت نکرده بود و با کنجکاوی فراوان از او هیچ نمی دانست. خانم جهانگیری که از دور مراقب راحیل بود در دل تحمل او را می ستود. او که احساس می کرد ممکن است صبر این دختر معصوم و داغدیده تمام شود آرام پروین را صدا کرد و از او خواست تا کمی به راحیل کمک کند. پونه و پریسا هم داوطلبانه به کمک راحیل آمدند و آرامشی هر چند موقتی راحیل را در برگرفت. آن شب هر طور بود گذشت. موقع خداحافظی آقای جهانگیری دستی به پشت راحیل زد و در گوشش گفت:
    راحیل جان دخترم! سمیرا زن خوب و دلشکسته ای است. بدون تردید او را دوست خواهی داشت.
    همه که رفتند راحیل به اتاق مادر پناه برد و تا صبح گریست. با وجود موافقت هنوز هم پذیرفتن سمیرا برایش سخت بود. آقای نفیسی که از گریه های راحیل پریشان شده بود چند بار خواست به سراغش برود اما سمیرا مانع شد و گفت:
    او باید با خودش کنار بیاید. این تنهایی برایش مفید است. خوب می دانم که حضور من چقدر باعث رنجش راحیل شده است.
    پدر به علامت مخالفت سر تکان داد و گفت:
    اما خودش موافقت کرد.
    و سمیرا خندید و گفت:
    باید بیشتر به او فرصت داد، فقط فرصت.
    صبح روز بعد پدر و سمیرا سر میز صبحانه بودند که پدر راحیل را صدا زد. چشمان خسته و پف کرده راحیل دل سمیرا را لرزاند. او خوب حال دختر جوان را درک می کرد. با مهربانی صندلی را از پشت میز بیرون کشید و راحیل با بی میلی نشست. اشتهایی به خوردن صبحانه نداشت اما به خاطر پدر کمی صبحانه خورد و با تشکری مختصر از سر میز فرار کرد. سمیرا لبخندی زد و با یک لیوان شیر آرام به طرف اتاق راحیل رفت. در اتاق نیمه باز بود و را حیل پشت در لباس می پوشید. سمیرا ضربه ای به در زد و منتظر شد. راحیل با تردید نگاهی به پشت سرش کرد و با تعجب گفت:
    بفرمائید. سمیرا لیوان شیر را به طرف راحیل دراز کرد و گفت:
    صبحانه که نخوردی شیر بخور که ضعف نکنی.
    زنگ آخر که خورد پونه کش و قوسی به بدن خود داد و از راحیل پرسید:
    چرا کسلی؟ اصلا حواست به درس نبود.
    راحیل جواب داد:
    نه خوبم.
    پونه پرسید:
    پس چرا بلند نمی شوی؟ نکنه خیال داری همین جا بمانی؟
    راحیل بدون هیچ حرفی دنبال پونه راه افتاد و با هم به طرف خانه حرکت کردند. راحیل که میل نداشت به خانه بازگردد به دنبال تعارف پونه به طرف خانه آنها رفت. خانم جهانگیری که حال او را درک می کرد چیزی نگفت و مشغول چیدن میز ناهار شد. بعد از ناهار با سوالاتی که راحیل از خانم جهانگیری کرد متوجه شد که سمیرا تنها یک برادر دارد که با خانواده اش در استرالیا زندگی می کند و خانواده اش هم در یک حادثه رانندگی جان سپرده اند و سمیرا بعد از یک دوره طولانی بیماری بتازگی به زندگی عادی بازگشته است.
    ساعت حدود شش عصر بود که زنگ در به صدا در آمد. سمیرا نگران پشت در بود. خانم جهانگیری تعارف کرد که وارد خانه شود اما سمیرا قبول نکرد و بعد از آگاهی از حضور راحیل به خانه برگشت. راحیل باور نمی کرد او نگران شده باشد و احساس ندامت می کرد. وقتی به خانه بازگشت و چشمش به میز ناهار افتاد که هنوز دست نخورده باقی مانده بود از خجالت آب شد.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  14. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #8
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    روزها آرام می گذشتند. زندگی راحیل منظم شده بود و او بهتر درس می خواند. رفتار سمیرا کم کم دل او را نرم می کرد بطوری که از حضور او در خانه لذت می برد. سمیرا بسیار با سلیقه بود و خانه رفته رفته به صورتی در می آمد که راحیل هر بار که از مدرسه به خانه می آمد حضور مادر را احساس می کرد. البته گاهی صحنه های ناخوشایندی پیش میی آمد که معمولا با سکوت سمیرا بسرعت پایان می یافت. یکی از این برخوردها که باعث شد راحیل در رفتار خود تجدید نظر کلی کند، روزی بود که سمیرا مشغول نظافت اتاقها بود و در اتاق مادر پیراهنی یافته که فکر کرد از روی آن برای راحیل پیراهنی بدوزد. پس بدون درنگ آن را برداشت و به طرف راحیل آمد که مشغول درس خواندن بود. هنوز کلامی صحبت نکرده بود که چشم راحیل به پیراهن افتاد و با عصبانیت آن را از دست سمیرا بیرون کشید و پرخاش کرد و گفت:
    چرا به این پیراهن دست زدی؟ چرا به اتاق مادر رفتی؟
    سمیرا بهت زده نگاهش کرد. از دست خودش ناراحت و نگران راحیل بود. ترجیح داد سکوت کند و برای این که اوضاع بدتر نشود آنجا را ترک کرد و به اتاق خودش رفت. راحیل که به خود آمده بود آرام پیراهن را به جایش برگرداند و به بررسی رفتارش پرداخت و در آخر بزحمت رفتار خود را توجیح کرد.
    شب سر میز شام مراقب سمیرا بود. اما هیچ مورد قابل تاملی در رفتارش نبود. با نگاهی به پدر متوجه شد که سمیرا چیزی به پدر نگفته است. شام را با اشتها خورد و در آشپزخانه به سمیرا ملحق شد و شرمنده از او عذر خواهی کرد. سمیرا با ملایمت او را در آ؛وش گرفت و صورتش را بوسید. این اتفاق باعث شد که راحیل بطور کلی در رفتارش تجدید نظر کند.
    سمیرا بسرعت به زندگی جدید عادت می کرد. میز ناهار را می چید و بی اختیار چشمش به در بود تا راحیل از در وارد شود. او تمام تلاشش را می کرد تا راحیل در آرامش درس بخواند زیرا می دانست که آن سال برای دتر جوان سال سرنوشت سازی است. پدر و خانم و آقای جهانگیری هم آماده بودند تا به راحیل و پونه کمک کنند. همه تلاش می کردند تا پونه و راحیل در آرامش درس بخوانند حتی رامین و نادر سفرشان را به بعد از برگزاری کنکور موکول کردند تا راحیل فرصتها را از دست ندهد. این مساله باعث شد آمدن آنها با آمدن نیما مصادف شود. این موضوع را پروین برای پونه و راحیل گفت و در آخر اضافه کرد:
    می دانی راحیل جان! خوشحالی من بیشتر از این بابت است که نیما برای همیشه بازمی گردد. نمی دانی مادر چقدر آرزو دارد عروسی او را ببیند. دو سه نفر را هم انتخاب کرده ایم.
    راحیل پاسخ داد:
    بدون شک یکی از آنها را می پسندد.
    وقتی هر دو سرشان را داخل کتابها فرو کردند پروین با خداحافظی کوتاهی آنها را ترک کرد. پونه در حالی که قیافه خنده داری به خود گرفته بود گفت:
    چه پرچانه.
    و هردو زدند زیر خنده.
    کم کم عید نزدیک می شد پونه و راحیل بقدری مشغول بودند که اصلا متوجه تحویل سال نو نشدند. خانواده جهانگیری هفته اول عید را برای دیدن اقوام جهانگیری به اصفهان رفتند و پونه در کنار خانواده نفیسی ماند. آقای نفیسی هم برای کاری به سفر رفته بود اما سمیرا در کنار بچه ها ماند و سعی کرد با فراهم کردن محیطی آرام شرایط ایده آلی برای بچه ها فراهم کند.
    سمیرا گاهی شبها تا دیر وقت کنارشان می نشست و خود را با مطالعه سرگرم می کرد تا خوابشان نبرد. هر وقت هم که خسته می شدند با چای و قهوه از آنها پذیرایی می کرد. در بعضی موارد هم که می توانست به آنها کمک می کرد تا اشکالاتشان را رفع کند.
    روزهای اول سال یکی بعد از دیگری می گذشتند و این دو دوست هر روز را بهتر از دیروز می دیدند و این پیشرفت را مرهون زحمات شبانه روزی سمیرا می دانستند. آخرین روز تعطیلات را به گردش رفتند و قبل از غروب با خرید مایحتاج روزانه به خانه بازگشتند تا مقدمات پذیرایی ازخانواده جهانگیری را فراهم کنند. تعطیلات تمام شده بود و آنها آخر شب به تهران بازمی گشتند.
    شب بسیار خوبی بود بخصوص برای پونه که حسابی دلش برای پدر و مادر تنگ شده بود.
    بعد از شام پشت میز آشپزخانه گفتگوی بسیار هیجان انگیزی در جریان بود. سمیرا از نگرانیش در مورد کنکور می گفت و خانم جهانگیری سرسختانه به دفاع از بچه ها داد سخن می داد که انها بسیار خوب درس خوانده اند و حتما قبول می شوند. البته سمیرا بیشتر از این می ترسید که راحیل صدمه بخورد اما خانم جهانگیری اطمینان داشت که خدا آنها را یاری خواهد کرد و در دل به این همه احساس و مسئولیت آفرین گفت و آرزو کرد که ای کاش راحیل این صحبت ها را می شنید. او اصلا متوجه نشد را حیل از ساعتی پیش پشت در آشپزخانه گوش ایستاده بود.
    یک هفته پر کار دیگر هم گذشت. در طول این هفته آقای نفیسی از سفر هند بازگشت و ره آورد سفر دو ساری بسیار زیبا بود که تحسین دو دختر جوان را برانگیخت. بعد از بازگشت پدر راحیل به همراه او برای سال مادر به بهشت زهرا رفتند.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  16. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #9
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    خانم جهانگیری و سمیرا پشت در حوزه امتحانی با نگرانی انتظار می کشیدند. آنها به رغم اصرار پونه و راحیل که از آنها خواسته بودند به خانه بازگردند همانجا منتظر ایستادند. چهره خندان پونه و راحیل از بین خیل عظیم شرکت کنددگان آنها را به طرفشان کشاند. سمیرا بی اختیار هر دو را در آغوش کشید و با محبت صورتشان را بوسید و چشمان را حیل از یادمادر دوباره پر از اشک شد. پونه که متوجه قضیه شده بود با این پیشنهاد که بهتر است بستنی بخوریم همه را به طرف بستنی فروشی کشاند.
    تا عالام نتایج کارهای زیادی باید انجام می شدند. باغچه خانه مدتها غریب مانده بود و راحیل تصمیم داشت در آستانه شروع فصل پاییز آن را گلکاری کند. در ضمن قرار شد که با یک برنامه فشرده کمی شیرینی پزی و آشپزی یاد بگیرند تا به قول پروین کمی هنرمند شوند. البته به همه این برنامه ها آمدن مسافران دو خانواده هم اضافه می شد که کلی از وقتشان را پر می کرد. نیما برای همیشه باز می گشت و رامین و نادر برای تعطیلات. کارها بسرعت پیش می رفتند. راحیل با کمک پونه و سمیرا باغچه خانه شان را گلکاری کرد و بعد با پیشنهاد آقای جهانگیری باغچه آنها هم گلکاری شد. در طی این روزها راحیل و سمیرا به هم نزدیکتر شدند. راحیل هر روز بیشتر از روز پیش در کنار سمیرا احساس امنیت می کرد. در عوض وجود این دختر شلوغ و پر سر و صدا که گاهی آقای نفیسی را کلافه می کرد برای سمیرا منبع آرامش بود.
    چند روز به اعلام نتایج مانده بود که همه آماده شدند تا از عزیزانشان استقبال کنند. رامین و نادر ساعت دوازده شب می رسیدند اما پرواز نیما مشخص نبود و احتمالا فردا شب به تهران می رسید. فرودگاه شلوغ بود و با سکوت نیمه شب خیابان هیچ تناسبی نداشت. خانواده جهانگیری به اصرار همراهشان شده بودند تا از پسرای آقای نفیسی استقبال کنند. حدود ساعت دوازده شب بود که تابلو بزرگ فرودگاه در مقابل چشمان مشتاق حاضرین نشان داد پرواز فرانکفورت به زمین نشست. راحیل با هیجان دسته گل را در دست می فشرد و مشتاق میان مسافران به دنبال برادرانش می گشت. بی تابی آقای نفیسی از چشم سمیرا دور نماند. او برق خوشحالی را در چشمان پدر و دختر می دید و از این همه هیجان قلبش می تپید. اما نگران بود. از اولین برخورد با آنها می هراسید و افکار متفاوتی در ذهنش نقش می بست. نگاهش را به اطراف چرخاند تا روی صورت خانم جهانگیری ثابت شد. اضطراب از صورتش هویدا بود. خانم جهانگیری به طرفش آمد و با لبخندی دستش را گرفت و صمیمانه پرسید:
    سمیرا نگرانی؟
    سمیرا سری تکان داد و گفت:
    پوران می ترسم.
    هنوز کلمات بعدی از دهانش خارج نشده بود که فریاد شادی راحیل نگاه همه را به سویی کشاند که او با انگشت نشان می داد. دو جوان چمدان به دست به طرف آنها می آمدند.

    راحیل از شادی اشک به چشم آورده بود. حالا می فهمید که چقدر دلش برای رامین و نادر تنگ شده اشت و برای رامین بیشتر از نادر. کمی که نزدیکتر آمدند با خنده به طرف سمیرا برگشت و گفت:
    آمدند، آمدند.
    سمیرا نگاهی دقیق تر به آنها کرد و وقتی نزدیکتر شدند از شباهت رامین به آقای نفیسی غرق تعجب شد. نادر هم شباهت کمی به راحیل داشت. پوستی سفید و چشمانی مشکی صورتی جذاب به او می بخشید اما رامین چیز دیگری بود. سمیرا از تصور جوانی های شوهرش برای اولین بار به همسر اول او حسادت کرد. صورت مردانه و پوست گندمگون و چشمان قهوه ای خوش حالت بینی و دهانی خوش ترکیب و هیکل ورزیده رامین که درست هم قد آقای نفیسی بود می توانست ساعتها فکر هر دختر جوان مشکل پسندی را به خود مشغول کند.
    سمیرا غرق افکار خود بود که با صدای گرم شوهر ش که می پرسید(( سمیرا حواست کجاست؟)) به خود آمد و متوجه رامین ونادر شد که حالا برایشان دست تکان می دادند حالا فاصله بین آنها فقط یک دیوار شیشه ای بود که لحظه ای بعد از میان برداشته می شد. دو برادر بعد از گذشتن از جمعیت مستقیما به طرف پدر رفتند و صمیمانه او را در آغوش گرفتند. بعد نوبت راحیل بود که از شدت هیجان دسته گل را فراموش کرده بود.
    در برخورد با سمیرا هر دو تقریبا ست و پایشان را گم کرده بودند اما لبخند صمیمانه سمیرا بسرعت جو دوستانه ای ایجاد کرد. حالا نوبت خانواده جهانگیری بود. آقا و خانم جهانگیری پروین و امیر آقا و پریسا و آخر از همه پونه که پگاه را در آغوش داشت معرفی شدند. پدر دستی به پشت او زد و گفت:
    دختر گلم پونه. بهترین دوست راحیل است.
    نادر و رامین به او لبخند زدند. پونه در آخرین لحظه متوجه نگاه دقیق رامین شد که با وسواس او را می نگریست. پونه برای فرار از این لحظه نفس گیر پگاه را زمین گذاشت. رامین کنار پگاه نشست و گفت:
    اسم شما چیه خانم کوچولو؟
    نادر هم کنارش نشست و پگاه را در آغوش کشید و گفت:
    بچه را اذیت نکن.
    در کمال ناباوری پگاه خود را در آغوش رامین انداخت و او را محکم بغل کرد و گفت:
    پگاه.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  18. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #10
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    همه با تعجب به این حرکت چشم دوختند.
    لحطاتی بعد در مسیر بازگشت پونه و راحیل و پروین به همراه رامین و نادر سوار ماشین آقای نفیسی شدند. بقیه هم با ماشین آقای جهانگیری به خانه برگشتند. این فرصت خوبی برای سمیرا بود که بچه ها را ارزیابی کند. آقای جهانگیری با لحن صمیمانه ای شروع به صحبت کرد:
    رامین و نادر بسیار مهربان به نظر می رسند. این طور نیست؟
    پوران جواب داد:
    رامین شباهت عجیبی به آقای نفیسی دارد و درست هم قد اوست. اما نادر خیلی قد بلند و ترکه ای است. با توجه به عکسهایی که در خانه آنها دیدیم به مادرش بیشتر شباهت دارد درست مثل راحیل.
    سمیرا سرش را تکان داد و گفت:
    درسته اما راحیل زیبایی هایی را هم از پدر به ارث برده و هم از مادر. البته نادر هم جوان جذابی است اما رامین انگار جوانی آقای نفیسی است. آقای جهانگیری با مهربانی گفت:
    سمیرا امیدوارم نگرانیت رفع شده باشد.
    سمیرا با لبخند جواب داد:
    تا حدودی.
    کم کم به مقصد رسیدند. موقع پیاده شدن پونه که از ترس نگاه کنجکاو رامین دائما خود را با راحیل مشغول کرده بود تکانی به خود داد تا پیاده شود که ناگهان کیف دستیش باز شد و تمام لوازمش ریخت کف ماشین. دستپاچه شد. راحیل به کمکش آمد و بسرعت آنچه را که می توانستند در تاریکی شب بینند جمع آوری کردند. در آخرین لحظه رامین در حالی که شی سیاهی دستش بود پونه را مخاطب قرار داد و گفت:
    این مال شماست.
    پونه بی خیال برگشت و در حین تشکر نگاهی به رامین کرد و نفسش بند آمد. آن نگاه دقیق تر از قبل تکرار شده بود.
    در خانه نفیسی هیچ کس خیال نداشت بخوابد. همه دور هم جمع شده بودند و صحبت حسابی گل انداخته بود اما بالاخره خستگی بر آنها چیره شده و بقیه صحبتها برای فردا صبح ماند.
    سر میز صبحانه همه دور هم نشسته بودند که سمیرا با سینی چای وارد شد. نادر و رامین و آخر از همه راحیل به احترام او از جا برخاستند. رامین سینی چای را از دست او گرفت و تشکر کرد. سمیرا آرام پشت میز نشست و کمی صبحانه خودرد. او هنوز خود را غریبه احساس می کرد. تصمیم گرفت جمع را ترک کند که نادر پرسید:
    پیش ما نمی مانید؟
    با شرمندگی جواب داد:
    شما مدتهاست یکدیگر را ندیده اید. من مزاحمتان نمی شوم.
    همه گفتند:
    چه مزاحمتی؟
    رامین همین طور که از سر میز بر می خاست گفت:
    صبحانه بسیار خوبی بود. ممکن است به من کمک کنید تا چمدانم را باز کنم؟ البته اگر زحمتی نیست.
    سمیرا به زحمت خود را کنترل کرد. بغضش را فرو خورد و گفت:
    حتما.
    و به دنبال رامین روان شد. بعد از باز کردن چمدانها سوغاتیهای سفر تقسیم شدند. در میان آنها پیراهن سبز بسیار زیبایی که جلوه ویژه ای داشت به سمیرا تقدیم شد.
    جو بسیار دوستانه ای بر خانه حاکم بود. همه در تراس دور هم جمع شده بودند و از هر دری صحبت می کردند. نادر گفت:
    با چای موافقید؟
    سمیرا بلند شد. رامین دست او را گرفت و گفت:
    چای را راحیل و نادر می آورند. راحیل هم باید تکانی بخورد. شما او را بدعادت کرده اید.
    و با دست به او اشاره ای کرد و گفت:
    بلند شو.
    راحیل با خنده برخاست و گفت:
    بدجنش! من مجبور بودم درس بخوانم. خودتان را یادتان رفته؟
    نادر رو به سمیرا کرد و گفت:
    ما تمام موفقیت راحیل را مدیون زحمات شما هستیم.
    پدر ادامه داد:
    من اصلا فکر نمی کردم راحیل حتی بتواند دیپلم بگیرد اما معاشرت با پونه و خانواده اش و کمک های بی دریغ سمیرا آسوده خاطرم کرد.
    با شنیدن نام پونه رامین دقیق شد و پرسید:
    آنها همکلاسند؟
    سمیرا که تا حدودی متوجه توجه رامین به پونه شده بود با خنده گفت:
    همسن و همکلاس، اما با دو روحیه کاملا متفاوت. پونه بسیار آرام و ساکت.
    و نادر ادامه داد:
    و راحیل شیطان و وروجک.
    راحیل با سینی چای وارد شد و گفت:
    غیبت مرا می کنید؟
    همه به خنده گفتند:
    نه چه غیبتی؟
    بعد از صرف ناهار که برای رامین و نادر بسیار خوشایند بود همه مشغول کار شدند. رامین و نادر دوست داشتند به دیدن مادر بروند اما چون برای شام میهمان داشتند برنامه را به آخر هفته موکول کردند و قرار شد همه با هم سر مزار مادر بروند.
    خانواده جهانگیری به اصرار پدر می آمدند تا شام را کنار هم باشند. طبق خواسته سمیرا باغچه آبیاری شد و با شستن حیاط طراوت بی مانندی خانه را در برگرفت. ماشین پدر به کوچه تبعید شد و حوض پر از آب شد. گلدانهای شمعدانی دور تا دور حوض چیده شدند.
    رامین و نادر مشغول مرتب کردن بالکن بودند که سمیرا نفس زنان با سماور وارد شد و پشت سرش را حیل با چند قالیچه آمد. نادر نگاهی به آنها کرد و گفت:
    رستوران سنتی و قصه هزار و یک شب.
    رامین خندید و جواب داد:
    تختها را مرتب کن.
    هوا که تاریک شد خانه آماده پذیرایی از میهمانان بود. دو تخت در بالکن رو به باغچه که با قالی پوشانده شده بودند به همراه سماور در حال جوش که خبر از چای تازه دم می داد، در کنار حیاط با صفا فضای با شکوهی را پدید آورده بود که بوی غذاهای سمیرا آن را تکمیل می کرد. نادر و رامین که از گرسنگی کلافه شده بودند گاهی ناخنکی به غذاها می زدند و جیغ و داد راحیل و خنده سمیرا همراهیشان می کرد.
    تمام نگذانیهای سمیرا تمام شده بود و با خیال راحت منتظر پوران بود تا همه چیز را برایش تعریف کند. او پیراهن سوغاتی اش را پوشیده بود و کنار بچه ها منتظر میهمانان بود. راحیل مرتب این طرف و آن طرف می رفت و سر و صدا می کرد. رامین او را صدا کرد و پرسید:
    راحیل! پس چرا نیامدند؟
    سمیرا نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
    هنوز دیر نشده.
    رامین بی مقدمه پرسید:
    راحیل! دوست جدیدت منظورم پونه است تصمیم دارد در ایران درس بخواند؟
    راحیل بی خیال کنار تخت نشسته بود و پاهایش را تاب می داد و پاسخ داد:
    بله هردو تصمیم داریم شیمی بخوانیم.
    سمیرا که متوجه کنجکاوی رامین شده بود با لحن بخصوصی ادامه داد:
    پونه بسیار باوقار و دوست داشتنی است. به نظر من راحیل باید به دوستی با او افتخار کند.
    نادر با خنده گفت:
    او چطور؟
    شلیک خنده همه به هوا برخاست. راحیل بهت زده گفت:
    منظورت چیه نادر؟
    و به حالت قهر کنار پدر نشست.
    رامین گفت:
    بدون شک اگر دوستت بداند تو اینقدر لوسی هرگز به تو افتخار نمی کند.
    پدردست نوازشی به سر راحیل کشید و گفت:
    آهای حواستونو جمع کنید. دیگه نبینم دختر منو اذیت کنید.
    نادر تعظیمی کرد و گفت:

  20. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 1 از 10 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/