صفحه 20 از 24 نخستنخست ... 10161718192021222324 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 191 تا 200 , از مجموع 233

موضوع: داستان های آموزنده

  1. #191
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    مردي در كنار رودخانه‌اي ايستاده بود.
    ناگهان صداي فريادي را ‌شنید و متوجه ‌شد كه كسي در حال غرق شدن است.
    فوراً به آب ‌پرید و او را نجات ‌داد...
    اما پيش از آن كه نفسي تازه كند فريادهاي ديگري را شنید و باز به آب ‌پرید و دو نفر ديگر را نجات ‌داد!
    اما پيش از اين كه حالش جا بيايد صداي چهار نفر ديگر را كه كمك مي‌خواستند ‌شنید ...!
    او تمام روز را صرف نجات افرادي ‌كرد كه در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند ، غافل از اين كه چند قدمي بالاتر ديوانه‌اي مردم را يكي يكي به رودخانه مي‌انداخت...!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #192
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    داستان “دانه ای که سپیدار بود
    دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید.
    سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود.
    دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت: من هستم، من این جا هستم. تماشایم کنید. اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد.
    دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود . یک روز رو به خدا کرد و گفت: نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی.
    خدا گفت: اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آن چه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.
    دانه ی کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند. سالهای بعد دانه ی کوچک، سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچکس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می آمد.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #193
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    يک پر .......
    يک افسانه صحرايی , از مردی ميگويد که می خواست به واحه ديگری مهاجرت کند و شروع کرد به بار کردن شترش .......
    فرش هايش , لوازم پخت و پز , صندوق های لباسش را بار کرد ـ و حيوان همه را پذيرفت .......
    وقتی می خواستند به راه بيفتند مرد پر آبی زيبايی را به ياد آورد که پدرش به او داده بود .......
    پر را برداشت و بر پشت شتر گذاشت ....... اما با اين کار , جانور زير بار تاب نياورد و جان سپرد .......
    حتما مرد فکر کرده است : شتر من حتی نتوانست وزن يک پر را تحمل کند .......
    گاهی ما هم در مورد ديگران همين طور فکر می کنيم ....... متوجه نمی شويم که شوخی کوچک ما شايد همان قطره ای بوده است که جامی پر از درد و رنج را لبريز کرده .......


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #194
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    من یک حسابدارم
    من یک حسابدارم که در آخر دوره مالی به دنیا آمده ام. پدرم همیشه بدهکار است و مادرم همیشه بستانکار. دارائی ام کودکی است که بی او زندگیم تراز نیست و همسری که درآمدم را تعدیل می کند و مادرزنی که سربارش را باید به طول عمرم تسهیم کنم .
    من یک حسابدارم که با اعداد رفیق هستم و با این همه از قانون سرد و بی احساسشان منزجرم . من حساب سود را دوست دارم با آنها نجوا می کنم با آنها غذا می خورم و با آنها به رختخواب می روم .
    من حساب سرمایه را تحسین می کنم و به اندازه بزرگترین رقم دنیا از حساب مطالبات مشکوک الوصول بیزارم . من همیشه نگران حساب کالای در جریان ساخت هستم . من همیشه فکر می کنم باید برای حساب کالای بین راهی قیمتی پیدا کرد.
    من یک حسابدارم که مفهوم بدهکار و بستانکار شدن را خوب می دانم و برای دانستن ناچیزترین دانستنیها پول می گیرم
    .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #195
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    توی کافه‌ی فرودگاه یکی بود که پشت سر هم سیگار می‌کشید؛ یکی دیگه رفت جلو گفت:
    - ببخشید آقا! شما روزی چند تا سیگار می‌کشین؟
    - منظور؟
    - منظور اینکه اگه پول این سیگارا رو جمع می‌کردین، به اضافه‌ی پولی که به خاطر این لامصب خرج دوا و دکتر می‌کنین، الان اون هواپیمایی که اونجاست مال شما بود!
    - تو سیگار می‌کشی؟
    ........- نه!
    - هواپیما داری؟
    - نه!
    - به هر حال مرسی بابت نصیحتت؛ ضمناً اون هواپیما که نشون دادی مال منه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #196
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    جنگجويي از استادش پرسيد: بهترين شمشير زن کيست؟
    استادش پاسخ داد: به دشت کنار صومعه برو . سنگي آنجاست . به آن سنگ توهين کن.
    شاگرد گفت:اما چرا بايد اين کار را بکنم؟سنگ پاسخ نمي دهد.
    استاد گفت خوب با شمشيرت به آن حمله کن.
    شاگرد پاسخ داد:اين کار را هم نمي کنم . شمشيرم مي شکند . و اگر با دست هايم به آن حمله کنم ، انگشتانم زخمي مي شوند و هيچ اثري روي سنگ نمي گذارند . من اين را نپرسيدم . پرسيدم بهترين شمشيرزن کيست؟
    استاد پاسخ داد:بهترين شمشير زن ، به آن سنگ مي ماند ، بي آن که شمشيرش را از غلاف بيرون بکشد ، نشان مي دهد که هيچ کس نمي تواند بر او غلبه کن


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #197
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آن ها به داخل گودال عمیقی افتاند .
    بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه گفتند دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد .
    دو قورباغه این حرف ها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند .
    اما قورباغه ها دیگر دائما به آن ها می گفتند که دست از تلاش بردارید چون نمی توانید از گودال خارج شوید به زودی خواهید مرد .
    بلاخره یکی از قورباغه ها تسلیم گفته ای دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت و پس از مدتی مرد .
    اما قورباغه دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد .
    بقیه قورباغه ها فریاد می زدند دست از تلاش برداره اما او با توان بیشتری تلاش کرد و بالاخره از گودال خارج شد .
    وقتی از گودال بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند : " مگر تو حرف های ما را نشنیدی ؟ "
    معلوم شد قورباغه ناشنوا است . در واقع او در تمام مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #198
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    پاییز

    از پاییز خیلی بدش می آمد. اولش فکر کردم شاید به خاطر باز شدن مدرسه هاست. اما او شاگرد ممتاز بود و دلیلی نداشت از درس و مدرسه بدش بیاید… کاش دلیلش را از او نپرسیده بودم. با اکراه جواب داد؛ گفت: پاییز منظره اش قشنگ است اما جارو کردن برگهای خشک درختها مصیبت است … بیچاره بابا




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #199
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    درخت

    هوا گرم بود و درخت با خود می گفت: «كاش كسي از اين حوالي بگذرد تا من خنكاي سايه ام را نثارش كنم و خستگي را از تنش بيرون كنم. كاش پرنده اي، چهارپايي، انساني …» ناگهان در دوردست چشمش به موجودي افتاد كه آرام آرام به او نزديك مي شد. باورش نمي شد. خيلي وقت بود كسي از آن حوالي عبور نكرده بود. از خوشحالي نزديك بود بال دربياورد. با هيجان فرياد زد: «يك انسان!» و آهسته ادامه داد: «حتماً در اين آفتاب خيلي خسته شده است. بايد با سايه اي خنك از او پذيرايي كنم»… مرد به درخت رسيد. با خود گفت: «چه درخت تنومندي! … اين هم از هيزم زمستان»




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #200
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    برگ

    رنگش زرد شده بود. دقايق آخر عمرش را مي گذراند. اين را خودش هم مي دانست. هوا سرد بود. به آسمان نگاهي انداخت. خدا خدا كرد باران نبارد… بارندگي كه شروع شد چند دقيقه اي بيشتر نگذشته بود كه به زمين افتاد و براي هميشه از درخت چنار جدا شد




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 20 از 24 نخستنخست ... 10161718192021222324 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/