صفحه 19 از 24 نخستنخست ... 9151617181920212223 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 181 تا 190 , از مجموع 233

موضوع: داستان های آموزنده

  1. #181
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ((آدرس))
    دختر دست روی شانه ی زن گذاشت.
    زن که کمی ترسیده بود،رو به او کرد:بفرمایید؟
    دختر کاغذی از کیف در آورد. با حرکات دست از او خواست تا
    آدرس را به او نشان دهد و آن را نزدیک دست زن برد.
    زن کاغذ را گرفت:این چیه؟
    شانه بالا انداخت و ادامه داد:اگه ممکنه برام بخونیدش.آخه من نابینا هستم




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #182
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صدا نمی آد
    مرد گوشی را برداشت و شماره گرفت.
    چند لحظه بعد زن از پشت خط گفت:بفرمایید؟...الو؟!...الو؟!! ...چرا حرف نمی زنی؟!!!
    مکث کرد و با لحن ملایم تری ادامه داد:عزیزم!..بهنام!؟...تویی؟...
    من که بابت دیشب عذر خواستم.خواهش می کنم با من حرف بزن.
    بهنام جان؟!!!....
    مرد با صدای لرزانی گفت:عزیزم،من ام،نادر.
    زن با صدای بلند جواب داد:صدا نمی آد..نمی شنوم چی میگی..بلندتر حرف بزن.
    مرد به دهنی گوشی نگاه کرد.نیش خند زد و آن را سر جایش گذاشت.
    از باجه که بیرون آمد دوستش پرسید:به کی تلفن زدی؟!
    مرد گفت:به همسر سابقم!!!!




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #183
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از ابتدا قرار همین بود. وظیفه مادر به دنیا آوردن فرزند و پدر هم فراهم کردن

    غذای مادر. زندگی خوبی بود ایکاش بچه دار نمی شدیم؟ اما نه این رسم

    زندگی ماست؟ رسم ؟ پدر مرتب در این افکار بود.و اینکه باید وظیفه اش را

    به خوبی انجام دهد. شاید این آخرین کاری ست که می تواند برای همسر

    و فرزندش انجام دهد. و مادر هم دل خوشی از اتفاق پیش آمده نداشت. گویی

    نمی خواستند هیچ گاه بچه دار شوند.

    . . .چند روزی می گذرد و از پدر وظیفه شناس دیگر چیزی برای خورده شدن

    توسط همسرش نمانده است و این نویدی بر به دنیا آمدن بچه عنکبوت است.



    میثم عبدالملکی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #184
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    داستان کوتاه : راز

    مرد مرتب زیر لب خدا را صدا می زد ولی از همسرش هیچ صدایی شنیده

    نمی شد زیرا سقوط از پله ها او را به اغما برده بود. مرد در شهر غریب بود

    ولی بیمارستان به جز پول، کس دیگری را نمی شناخت. مرد در فکر و خیال

    دست و پا میزد و همسرش با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. مرد بی سواد

    بود ولی می فهمید که همسرش در خطر مرگ است اما خانم حسابدار ظاهراً

    گریه های مرد را نمی فهمید.


    بعد از ساعتی فکر کردن مرد زیر لب گفت: با یکی هم می شود زندگی کرد و

    این شد که اطلاعیه ای در تمام بیمارستانهای شهر نصب کرد و منتظر ماند اما

    ممکن بود که مرگ منتظر نماند.


    فردای آن روز دختر به اتاق عمل رفت و گویا عمرش به دنیا بود. زن جوان

    دوباره در کنار همسرش زندگی کرد ولی حتی با وجود دردهای گاه و بی گاه

    پهلوی راست همسرش ،هیچگاه نفهمید که پول عمل از کجا تهیه شد . . .




    میثم عبدالملکی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #185
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ( مرد کور )

    روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش


    قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه

    نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه

    بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی

    او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او

    گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد

    که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار

    را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی

    ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما

    را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت

    ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید

    بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.

    حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز
    موفقیت است …. لبخند بزنی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #186
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ( نیش عقرب )



    هندویی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند ...
    هندو به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند !
    با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب دوباره سعی کرد
    او را نیش بزند !!!
    مردی در آن نزدیکی به او گفت : چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی ؟!
    هندو گفت : عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت
    من عشق ورزیدن ...
    چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن
    است دست بکشم ؟!
    هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش همیشه خوب باش حتی اگر اطرافیانت نیش بزنند..


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #187
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دانشجويي پس از اينكه در درس منطق نمره نياورد به استادش گفت: قربان، شما واقعا چيزي در مورد موضوع اين درس مي دانيد؟
    استاد جواب داد: بله حتما. در غير اينصورت نميتوانستم يك استاد باشم. دانشجو ادامه داد: بسيار خوب، من مايلم از شما يك سوال بپرسم ،اگر جواب صحيح داديد من نمره ام را قبول ميكنم در غير اينصورت از شما ميخواهم به من نمره كامل اين درس را بدهيد.
    استاد قبول كرد و دانشجو پرسيد: آن چيست كه قانوني است ولي منطقي نيست، منطقي است ولي قانوني نيست و نه قانوني است و نه منطقي؟


    استاد پس از تاملي طولاني نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره كامل درس را به آن دانشجو بدهد.
    بعد از مدتي استاد با بهترين شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسيد. و شاگردش بلافاصله جواب داد: قربان شما 63 سال داريد و با يك خانم 35 ساله ازدواج كرديد كه البته قانوني است ولي منطقي نيست. همسر شما يك معشوقه 25 ساله دارد كه منطقي است ولي قانوني نيست.واين حقيقت كه شما به معشوقه همسرتان نمره كامل داديد در صورتيكه بايد آن درس را رد ميشد نه قانوني است و نه منطقي


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #188
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد.
    هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و
    آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.

    مرد حیران مانده بود که چکار کند.

    تصمیم گرفت که ماشینش را همانجارها کند و برای خرید مهره چرخ برود.
    در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
    از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.

    آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند.
    پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
    هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
    پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟

    دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #189
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    داستان کوتاه با شش کلمه !

    مرد گفت : بی گناهم .
    قاضی گفت : اعدام ...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #190
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    داستان جالب نشانه های زن و شوهر

    زن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند وآنها را خواستند!
    پرسیدند شما چه نسبتی با هم دارید؟
    زن و مرد جواب دادند زن و شوهریم
    ماموران مدرک خواستند،
    زن و مرد گفتند نداریم !
    ماموران گفتند چگونه باور کنیمکه شما زن و شوهرید ؟!
    زن و مرد گفتند …



    برای ثابت کردن این امرنشانه های فراوانی داریم … !


    اول اینکه آن افرادی که شما می گویید دست در دست هم می روند،
    ما دستهایمان از هم جداست!



    دوم، آنها هنگام راه رفتن و صحبت کردن به هم نگاه می کنند،
    ما رویمان به طرف دیگریست!



    سوم آنکه آنها هنگام صحبت کردن و راه رفتن،با هم با احساس حرف می زنند،
    ما احساسی به هم نداریم!



    چهارم آنکه آنها با هم بگو بخند می کنند،
    می بینید که، ما غمگینیم!



    پنجم، آنها چسبیده به هم راه می روند،
    اما یکی ازما جلوترازدیگری می رود!



    ششم آنکه آنها هنگام با هم بودن کیکی، بستنی ای، چیزی می خورند،
    ما هیچ نمی خوریم!



    هفتم، آنها هنگام با هم بودن بهترین لباسهایشان را می پوشند،
    ما لباسهای کهنه تنمان است.. !



    هشتم، …


    ماموران گفتند
    خیلی خوب،
    بروید،
    بروید




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 19 از 24 نخستنخست ... 9151617181920212223 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/