صفحه 18 از 24 نخستنخست ... 8141516171819202122 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 171 تا 180 , از مجموع 233

موضوع: داستان های آموزنده

  1. #171
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    چشم عاشق



    در بیمارستانی دو بیمار در یک اتاق بستری بودند.یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار پنجره اتاق بود بشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.آنها ساعتها با هم حرف میزدند و هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد.پنجره رو به یک پارک باز بود و دریاچه زیبایی داشت.مرغابیها و قو ها در دریاچه شنا میکردند و کودکان با قایقهای تفریحیشان در آب سرگرم بودند.درختان کهن به منظره بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افقی دور دست دیده میشد.همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف میکرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد و روحی تازه میگرفت.
    روزها و هفته ها سپری شدند و تا اینکه روزی مرد کنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند. مرد دیگر که بسیار ناراحت شده بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را انجام داد.مرد به آرامی و با درد بسیار .خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد.بالاخره می توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند.ولی در کمال تعجب با یک دیوار بلند رو به رو شد!
    مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می کرده است.پرستار پاسخ داد:ولی آن مرد کاملا نا بینا بود.

    مرد گفت: نابینابود و عاشق! و چه خوب شرط عشق را می دانست.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #172
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    جمله معروف ویلیام شکسپیر



    دو نفر که همديگر را خيلي دوست داشتند و يک لحظه نمي توانستند از هم جدا باشند، با خواندن يک جمله معـــروف از هــم جـــدا مي شــوند تا يکديگر را امتحان کنند و هــر کــدام در انتظار ديگــري همديگر را نمي بينند. چون هر دو به صورت اتفاقي به جمله معروف ويليام شکسپير بر مي خورند: « عشقت را رها کن، اگر خودش برگشت، مال تو است و اگر برنگشت از قبل هم مال تو نبوده» آنها هر کدام منتظر بودند تا دیگری شرط عشق را به جا بیاورد




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #173
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    خاطره‌اي ازدكتر ژانكوكتو دانشمند فرانسوي

    خبر نگاري تعريف مي‌ كرد روزي به منزل ژان كوكتو رفتم خانه‌ي او در حفيقت كوهي از قاب عكس ، نقاشي‌هاي هنرمندان مشهور و كتاب بود.
    ژان كوكتو همه چيز را نگه ميداشت و علاقه زيادي به هر يك از آن اشيا داشت.

    در يك مصاحبه از ژان كوكتو پرسيدم: اگر مشكلي پيش بيايد چه ميكنيد؟
    گفتم:مثلا همين حالا اين خانه آتش بگيرد و فقط مجبور باشيد كه يك چيز را با خودتان ببريد كدام يك از اين چيزها را انتخاب مي‌كرديد؟

    ژان كوكتو قدري مكث كرد و گفت: آتش را انتخاب مي‌كردم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #174
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    به تاکسي تلفني زنگ مي زنم و مي گم: يه راننده خوب مطمئن بفرستين بي زحمت قراره پسرمو باهاش تنها بفرستم...

    مسئولش مي گه: چشم چشم! الان مي فرستم خدمت تون...

    يه نيم ساعتي مي گذره...

    خبري از تاکسي نمي شه...

    پسرم متفکر مي گه: حتما داره از راننده هاش امتحان مي گيره!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #175
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دوست داشتن


    - تو منو بيشتر دوست داري يا مامانُ؟

    دخترك كمي فكر كرد:اول تو روُ.نه، اول هر دوتاتون ُ

    صورت مرد را بوسيد:تو اول منو دوست داري يا مامانُ ؟

    مرد بدون اين كه فكر كند،جواب داد:معلومه عزيزم كه تو رو دوست دارم.

    - مامان چي؟

    - اون منُ تو رو ول كردُ رفت.

    دخترك لبخند زد:بر مي گرده. من كه مي دونم هنوز دوستش داري.

    و چرخ هاي ويلچر را به حركت در آورد.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #176
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سارا

    سارا؟ سارا؟ كجايي؟
    زن، نزد مرد رفت.كنارش نشست.
    دست توي موهاي او برد:مي دوني چند ساله كه
    ديگه منو به اين اسم صدا نزدي؟!!
    مرد بعد از مدت ها دست زن را در دست
    گرفت:متاسفم.هر كاري كردم اسمت يادم نيومد.
    مكث كرد و با تعجب پرسيد:مگه تو اسم ديگه ايي هم داشتي؟!!
    زن، دست مرد را به سينه فشار داد.آن را بوسيد و با صداي
    بغض آلودي گفت:ديگه مهم نيست




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #177
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    کمی آنسو تر

    پیرزن نزدیک مترسک رفت. شاخه گلی در جیب بالایی
    کت او گذاشت.عقب ایستاد و به او خیره شد.
    جلو رفت.یقه و بعد کلاه او را مرتب کرد:حالا شد.
    دختر جوان پرده را انداخت و شاخه ی گل را به سینه فشرد.
    پیرمرد وارد خانه شد
    و در را محکم پشت سرش بست.
    کمی آنسوتر کلاغ روی بوته ی ذرت نشست و
    مشغول خوردن شد.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #178
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    رویا
    عزیزم داری به چی فکر می کنی؟
    زن به خودش آمد:هیچی.همین طوری.
    نه، بگو، داشتی به یه چیزی فکر می کردی!
    خیلی دلت می خواد بدونی؟
    مرد سر به نشانه تایید تکان داد.
    زن آهی کشید:خوب،راستش،
    داشتم به مرد رویاهام فکر می کردم.مردی
    که می خواست منو خوشبخت کنه.ولی،
    تو همه چیز رو خراب کردی.
    تمام رویاهای منو به هم زدی.می فهمی
    مرد با عصبانیت پرسید:اون کیه؟
    زن به چشم او خیره شد
    و با صدای بغض آلودی گفت:خود تو




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #179
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    باد شمال شرقی
    دختر جوان از تپه بالا رفت.
    خودش را به او رساند.کنارش نشست.
    نفس تازه کرد و گفت:سلام.امروز اومدم فقط یه چیز به ام بگی.
    به دور و بر نگاه کرد و ادامه داد:کافیه به ام بگی دوستم داری،یه بار
    اون وقت ببین برات چه کارا که نمی کنم.
    پیرمرد از خانه بیرون آمد.دود پیپ را بیرون داد و دختر را صدا زد.
    دختر از جا بلند شد. لبه ی دامن را بالا گرفت.
    سر جلو برد و گونه ی او را بوسید:لازم نیست همین الان بگی.
    با سرعت از سرازیری جاده پایین رفت.همراه پیرمرد وارد خانه شد.
    کلاغ روی دست مترسک نشست و غار غار کرد.
    باد شمال غربی شروع به وزیدن کرد.
    و گردن مترسک ناگاه به سمت خانه ی دختر شکسته شد.
    کلاغ در جا پرید و دوباره سر جایش نشست.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #180
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آدم برفی



    پسرک به اطراف نگاه کرد.
    جلو رفت:فکر کنم خیلی وقت باشه که تو ام یه سیب درسته نخورده باشی
    و هویج را از تو صورت آدم برفی برداشت.
    به آن گاز کوچکی زد
    و با سرعت از آن جا دور شد.
    هنوز چند لحظه ایی از رفتن پسرک نگذشته بود
    که یکی از ذغال ها از جای چشم آدم برفی در آمد
    و روی زمین افتاد.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 18 از 24 نخستنخست ... 8141516171819202122 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/