صفحه 16 از 24 نخستنخست ... 6121314151617181920 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 151 تا 160 , از مجموع 233

موضوع: داستان های آموزنده

  1. #151
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شیرینیهایِ خواندنی
    چوب بر جگر
    گویند :
    پدر و پسری را نزد حاکم بردند که چوب بزنند، اول پدر را انداختند و صد چوب زدند

    آه نکرد و دم نزد بعد از آن پسرش را انداختند و چون یک چوب زدند پدرش آغاز ناله

    و فریاد کرد، حاکم گفت تو صد چوب خوردی و دم نزدی!

    به یک چوب که پسرت خورد ، این ناله و فریاد چیست؟

    گفت آن چوبها که بر تن من می آمد تحمل میکردم ،

    اکنون که بر جگرم میزنند تحمل ندارم !



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #152
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ماشين خريده ، 206 سفيد!!!

    پس يا فاسد شده يا ميخواد زن بگيره....!!


    خودش هميشه ميگفت:" ماشين فساد مياره همش ميخواي اينو اتو کني اونو
    اتو کني . من ماشين نميخرم تا زماني که بخوام زن بگيرم...!! "

    يعني کدومش؟




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #153
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    زن و مردجواني به محله جديدي اسبا‌ب‌کشي کردند.روزبعدضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسايه‌اش درحال آويزان کردن رخت‌هاي شسته است و گفت: لباس‌ها چندان تميز نيست. انگار نمي‌داند چطور لباس بشويد.
    احتمالا بايد پودر لباس‌شويي بهتري بخرد.همسرش نگاهي کرد اما چيزي نگفت. هربار که زن همسايه لباس‌هاي شسته‌اش را براي خشک شدن آويزان مي‌کرد، زن جوان همان حرف را تکرار مي‌کرد

    تا اينکه حدود يک ماه بعد، روزي از ديدن لباس‌هاي تميز روي بندرخت تعجب کردوبه همسرش گفت: "ياد گرفته چطور لباس بشويد. مانده‌ام که چه کسي درست لباس شستن را يادش داده.."


    مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بيدار شدم و پنجره‌هايمان را تميز کردم!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #154
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سخاوت


    پسر بچه اي وارد بستني فروشي شد و پشت ميزي نشست . پيشخدمت يك ليوان آب برايش آورد . پسر

    بچه پرسيد : يك بستني ميوه اي چند است . پيشخدمت پاسخ داد : ۵۰ سنت .پسر بچه دستش را در جيبش

    برد و شروع به شمردن كرد. بعد پرسيد:يك بستني ساده چند است ؟ در همين حال ، تعدادي از مشتريان

    در انتظار ميز خالي بودند و پيشخدمت با عصبانيت پاسخ داد: ۳۵ سنت. پسر دوباره سكه هايش را شمرد و

    گفت : لطفأ يك بستني ساده؟ پيشخدمت بستني را آورد و به دنبال كار خود رفت . پسرك نيز پس از خوردن

    بستني پول را به صندوق پرداخت و رفت.وقتي پيشخدمت بازگشت از آنچه ديد شوكه شد . آنجا در كنار

    ظرف خالي بستني، ۲ سكه ۵ سنتي و ۵ سكه ۱ سنت گذاشته شده بود . براي انعام پيشخدمت


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #155
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    می‌گویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی می‌ساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری‌ها را انجام می‌دادند.

    پیرزنی از آنجا رد میشد. وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر می‌کنم یکی از مناره‌ها کمی کجه!. کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید. کارگر بیاورید. چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر.

    و مدام از پیرزن می‌پرسید؛ مادر، درست شد؟ مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله، درست شد. تشکر کرد و دعایی کرد و رفت.

    کارگرها حکمت این کار را پرسیدند. معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت می‌کرد و شایعه پا می‌گرفت، این مناره تا ابد "کج" می‌ماند و دیگر نمی‌توانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم. این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #156
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سطح تحمل

    زن جيغ کشيد: " ديگه يک دقيقه هم نمي تونم تحملت کنم. " و همانطور که به طرف در خروجي مي رفت، داد مي زد: " ميرم خونه ي بابام و حق نداري کسي رو بفرستي دنبالم! "

    با عجله که کفشهايش را بلند کرد، ناخواسته چشمش به تيتر درشت روزنامه شان افتاد: 27 دختر آماده ي ازدواج در برابر يک پسر...

    با صداي ملايمتري گفت: " اگرم کسي رو فرستادي... فرستادي! "




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #157
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    پسر جوان تمام وزنش را به سمت جلو پرتاب کرد، پاهايش از زمين جدا شدند و کاملا در هوا معلق شد.

    خودکشي از روي بلند ترين ساختمان شهر را به اين خاطر انتخاب کرده بود که او را در راس اخبار قرار دهد. مطمئنا روزنامه ها نامه خودکشي او را چاپ مي کردند ، اينطوري مي توانست از عشق خيانتکارش انتقام بگيرد، و به همه بفهماند که نبايست عشق او را دست کم مي گرفتند ، با اين خودکشي معشوق و خانواده اش را تا ابد شرمنده مي كرد.

    فاصله تا زمين زياد بود اما وقتي به انتهاي راه مي رسيد از ترس زهره ترک شد، ولي نه به دليل ترس از مرگ، بلکه به خاطر اين که نامه خودکشي اش را با خود نياورده بود


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #158
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    " عجايب هفتگانه ي جهان "

    معلمي از دانش آموزان خواست تا عجايب هفتگانه ي جهان را فهرست وار بنويسيند . دانش آموزان شروع به نوشتن کردند .

    معلم نوشته هاي آنها را جمع آوري کرد . با آن که همه جواب ها يکي نبودند اما بيشتر دانش آموزان به موارد زير اشاره کرده بودند:اهرام مصر، تاج محل ، فانوس اسکندريه ، ديوار بزرگ چين و ....


    در ميان نوشته ها کاغذ سفيدي نيز به چشم مي خورد .


    معلم پرسيد : اين کاغذ سفيد مال چه کسي است ؟


    يکي از دانش آموزان دست خود را بالا برد .


    معلم پرسيد : دخترم چرا چيزي ننوشته ايد ؟


    دخترک جواب داد : عجايب موجود در جهان خيلي زياد هستند و من نمي توانم تصميم بگيرم که کدام را بنويسم . معلم گفت : بسيار خوب ، هر چه در ذهنت است به من بگو ، شايد بتوانم کمکت کنم


    در اين هنگام دخترک مکثي کرد و گفت :

    به نظر من عجايب هفتگانه جهان عبارتند از : لمس کردن ، چشيدن ، ديدن ، شنيدن ، احساس کردن ، خنديدن و عشق ورزيدن



    پس از شنيدن سخنان دخترک ، کلاس در سکوتي محض فرو رفت . آري عجايب واقعي همين نعمتهايي هستند که ما آنها را ساده و معمولي مي انگاريم




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #159
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شير و آهو ...
    شير نري دلباخته‏ ي آهوي ماده شد .

    شير نگران معشوق بود و مي ‏ترسيد بوسيله ي حيوانات ديگر دريده شود. از دور مواظبش بود ...

    پس چشم از آهو برنداشت تا يک بار كه از دور او را مي نگريست ، شيري را ديد كه به آهو حمله كرد .

    فوري از جا پريد وجلو آمد ديد ماده شيري است .

    چقدر زيبا بود ، گردني مانند مخمل سرخ و بدني زيبا و طناز داشت .

    با خود گفت :حتما گرسنه است. همان جا ايستاد و مجذوب زيبايي ماده شير شد .

    و هرگز نديد و هرگز نفهميد که آهو خورده شد.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #160
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    راز گل سرخ .

    يه روز خدا يک گلي رو از بهشت به زمين فرستاد و به اون گفت روي زمين براي خود نقطه‌اي پيدا کن تا همون‌جا منزلگاه تو باشه.

    گل از اون بالا منطقه‌اي رو ديد زرد رنگ، سرزمين وسيع و پهناوري بود. پيش خودش گفت من همين‌جا مي‌مونم.

    رو به خدا کرد و گفت:

    خدايا منو همين‌جا قرار بده

    خدا گفت گل من اينجا مناسب تو نيست؛

    گل گفت خدايا خودت به من گفتي انتخاب کن و من هم اينجا رو انتخاب کردم

    خدا گفت:

    نه همين که گفتم

    گل ناليد که خدايا تو دل منو آزردي ، چرا با من اين کار رو کردي




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 16 از 24 نخستنخست ... 6121314151617181920 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/