صفحه 10 از 24 نخستنخست ... 6789101112131420 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 233

موضوع: داستان های آموزنده

  1. #91
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مردی با اسب و سگش در جاده­ای راه می­رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی صاعقه­ای فرود آمد و همه را کشت. اما مرد نفهمید دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش می­رفت. پیاده روی دراز بود، تپه بلند بود، آفتاب تندی بود، عرق می­ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می­شد و در وسط، چشمه­ای بود که آب زلالی از آن جاری بود رهگذر رو به مرد دروازه­بان کرد:

    - روزبخیر

    - روزبخیر

    - اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟

    - اینجا بهشت است.

    - چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه­ایم.

    - می­توانی وارد شوی و هر چقدر می­خواهی آب بنوشی.

    - اسب و سگم هم تشنه­اند.

    - واقعاً متأسفم ورود جانوران به اینجا ممنوع است.

    مرد ناامید شد. چون خیلی تشنه بود. اما حاضر نبود آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راه خود ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند به مزرعه­ای رسیدند. راه ورود به مزرعه دروازه قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی که در دو طرفش باز می­شد. مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود خوابیده بود.

    مسافر گفت: روز بخیر.

    مرد با سرش جواب داد.

    مسافر: ما خیلی تشنه­ایم. من، اسب و سگم.

    مرد با دست به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمه­ای است. می­توانید هرچقدر که می­خواهید آب بنوشید. مرد، اسب و شگ به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند. مسافر برگشت تا از مرد تشکر کند. مرد گفت هروقت دوست داشتید برگردید.

    مسافر پرسید: می­خواهم بدانم نام اینجا چشیت؟

    - بهشت.

    - بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!

    - آنجا بهشت نیست، دوزخ است.

    مسافر خیران ماند.

    - باید جلوی دیگران را بگیریند تا از نام شما استفاده نکنند. این اطلاعات غلط می­تواند باعث سردرگمی زیادی شود.

    - کاملاً برعکس. در حقیقت لطف بزرگی به ما می­کنند. چون تمام کسانیکه حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می­مانند.



    می­دونم تا همینجا با خوتون گفتید این داستان دروغی و غیر واقعیه! آدم وقتی مرد تشنش نمی­شه و هزار و یک حرف دیگه. اما همین رفتارهای ماهستن که تقدیر ما رو رقم می­زنن. توی همین دنیا هم شاید به خاطر خوشی­های زودگذر دوستان و نزدیکانمون رو زیر پا گذاشتیم. حتی شاید همراهانمون رو فراموش کردیم. مواظب باشیم که وقتی به دروازه جهنم رسیدیم گول نخوریم.



    وینسنت پیل می­گه: هنگامی که خدا انسان را اندازه می­گیرد متر را دور قلبش می­گذارد نه دور سرش.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #92
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ايمان


    مرد جواني که مربي شنا و دارنده ي چندين مدال المپيک بود٬ به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را که درباره خداوند ميشنيد مسخره ميکرد.شبي مرد جوان به استخر سر پوشيده آموزشگاهي رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا کافي بود.مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شيرجه برود.ناگهان٬ سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده کرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فراگرفت. از پله ها پائين آمد و به سمت کليد برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.آب استخر براي تعمير خالي شده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #93
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نقل است که خواهر منصور حلاج


    بعد از به دار آویخته شدن برادرش،


    در شهر ،بدون نقاب می‌گشت،


    در حالیکه زنی زاهده و عارفه بود.


    مورد سرزنش برخی علمای دینی واقع شد.



    در پاسخ گفت:


    "نقاب من تا قبل از این برای مردان بود،


    اما اینک دیگر مردی در شهر نمی‌بینم!"



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #94
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    عــربي را پر سيدند کــه چــوني؟

    گفت : نه چنانکه خـــد اي تعالي خــواهد و نـــه چنـــا نکه شيطـان خـــواهــد و نه آ نگــونه کــه خــود خــواهم

    گفتنــد : چگونه؟

    گفت : زيــرا خــد اي تعالي خـــواهــد که من عــابــد ي باشم و چنان نيم ، و شيطانم کـــا فــري خــواهــد و آ ن چنــان نيــم ، و خــود خـــو اهم کــه شــاد و صــا حب روزي و توانگــر باشم و چنان نـيــز نيستم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #95
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نمک نشناس


    جشن فارغ التحصيلي خسرو پر شده بود از سر و صدا و بگو بخند همکلاسي هاش. وسط جشن بود که زنگ خانه به صدا درآمد و يکي از دوستان خسرو در را باز کرد.

    در آستانه در پيرمردي نحيف و سيه چرده ظاهر شد. تا چشم خسرو به پيرمرد افتاد داد زد: مگه نگفتم بعد از مهموني بيا؟ و در را محکم به هم زد و در جواب سوال دوستان متعجبش که مي پرسيدند: «اون کي بود؟»، گفت: نظافتچي ساختمان!

    پيرمرد در حالي که از پله پايين مي رفت و بغض گلويش را مي فشرد در دل به نمک نشناسي پسري که با پول کارگري او فارغ التحصيل شده بود فکر مي کرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #96
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    پايان امتحان


    هنوز داشت به سوال ها پاسخ مي داد.

    برخي از سوال ها بدون جواب مانده بودند و به بعضي اشتباه پاسخ داده بود.

    امتحان سختي بود.
    مي خواست جواب هاي غلط را پاك كند كه وقت امتحان تمام شد. دير به فكر جبران و پاك كردن افتاده بود.
    چون او ديگر مرده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #97
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    معجزه عشق


    پيرمرد در طول زندگي مشترك خود آرزوي شنيدن يك جمله كوتاه «دوستت دارم» را از همسرش داشت.

    روزي كه براي عمل جراحي قلبش آماده مي شد، همسرش با نگراني و بي اختيار به او گفته بود: عزيزم، دوستت دارم.

    آخرين آزمايشات نشان داده بود كه پيرمرد ديگر نيازي به عمل قلب ندارد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #98
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نقشه شکست خورده

    آن روز صبح يک دسته صورتحساب تازه رسيده بود . نامه شرکت بيمه ، از لغو شدن قرارداد هايشان خبر مي داد.

    زن آه کشيد و با نگراني از جا برخاست تا شوهرش را در جريان بگذارد. آشپزخانه بوي گاز مي داد.

    روي ميز کار شوهرش نامه اي پيدار کرد .

    «...پول بيمه عمر من براي زندگي تو و بچه ها کافي خواهد بود...»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #99
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    کشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست و لایعقل سوار شد و کنار او نشست

    مردک روزنامه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی از کشیش پرسید

    پدر روحانی روماتیسم از چی ایجاد میشود؟

    کشیش هم موعظه را شروع کرد و گفت روماتیسم حاصل مستی و میگساری و بی بند و باری است

    مردک با حالت منفعل دوباره سرش گرم روزنامه خودش شد

    بعد کشیش از او پرسید تو حالا چند وقت است که روماتیسم داری؟

    مردک گفت من روماتیسم ندارم

    اینجا نوشته است پاپ اعظم دچار روماتیسم بدی است




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #100
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نيمکت


    روي نيمکت پارک نشسته بود.

    دلش مي‌خواست يک دوست پيدا مي‌شد تا با او درد دل کند.

    کبوتري روي زمين مشغول خوردن خرده نان‌هاي ساندويچ او که روي زمين ريخته شده بود شد.

    نگاهي به کبوتر کرد و با خود گفت:
    در اين دوره زمانه بايد چيزي داشته باشي تا دوستان دورت جمع شوند وگرنه تنها خواهي ماند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 10 از 24 نخستنخست ... 6789101112131420 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/