صفحه 9 از 24 نخستنخست ... 567891011121319 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 233

موضوع: داستان های آموزنده

  1. #81
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شغل!


    نزديک عيد که ميشد تنگهاي ماهي قرمز را روي گاري دستياش ميچيد و تا شب عيد، ماهي ميفروخت.
    در فصل بهار چغاله و گوجه سبز، در تابستان خاکشير و آب زرشک و در زمستانها هم لبوي داغ.
    وقتي معلم از پسرش که تازه به مدرسه رفته بود پرسيد: بابات چکاره است، پسر گفت: نميدانم بابام هزارتا شغل دارد.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #82
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    خلوت


    هميشه وقتي نوجوان بودم دنبال يک جاي خلوت مي گشتم تا سيگار بکشم و بالاخره پيدايش کردم

    ولي حالا دنبال يک جاي خلوت مي گردم تا بتوانم اعتيادم را ترک کنم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #83
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد
    و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت.
    وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت
    و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.
    سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟
    و همه دانشجویان موافقت کردند.
    سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت
    و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد.
    سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛
    سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟
    و باز همگی موافقت کردند.
    بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛
    و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند.
    او یکبار دیگرپرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله".
    بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت
    و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد.
    در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!"
    همه دانشجویان خندیدند.
    در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت:
    " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست،
    توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند
    خدایتان
    خانواده تان
    فرزندانتان
    سلامتیتان
    دوستانتان
    و مهمترین علایقتان
    چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.
    اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند
    مثل کارتان،
    خانه تان
    و ماشينتان.
    ماسه ها هم سایر چیزها هستند
    مسایل خیلی ساده."
    پروفسور ادامه داد:
    "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید،
    دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه،
    درست عین زندگیتان.
    اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین،
    دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه.
    به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین،
    با فرزندانتان بازی کنین،
    زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین.
    با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید
    و با اونها خوش بگذرونین.
    همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست.
    همیشه در دسترس باشین.
    ....
    اول مواظب توپ های گلف باشین،
    چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین.
    بقیه چیزها همون ماسه ها هستند."
    یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
    پروفسور لبخند زد و گفت:
    " خوشحالم که پرسیدی.
    این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست،
    همیشه در زندگي شلوغ هم ، جائي برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست! "
    حالا با من یک قهوه میخوری؟





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #84
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    توصيه



    گفت : به من بگو چکار کنم تا براي يک بار عاشق بشم و عاشق بمونم ؟

    گفتم : وقتي عاشق شدي ديگه به کسي نگاه نکن تا عاشق ديگري نشي ...

    روز بعد که ديدمش ، ديگه نگاهم نمي کرد.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #85
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    داستان معروفی از تام واتسون، بنیان گذار شرکت « آی . بی . ام » نقل میکنند که :
    یکی از کارکنانش اشتباه بزرگی مرتکب شد و مبلغ ده میلیون دلار به شرکت ضرر زد. این کارمند به دفتر واتسون احضار شد و پس از ورود گفت:« تصور می کنم باید از شرکت استعفا دهم.»
    تام واتسون گفت: شوخی میکنید ما همین الان مبلغ ده میلیون دلار بابت آموزش شما پول دادیم !!!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #86
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بودا به دهی سفر كرد . زنی كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست
    تا مهمان وی باشد . بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد . كدخدای
    دهكده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : «این زن، هرزه است به
    خانهی او نروید » بودا به كدخدا گفت : « یكی از دستانت را به من بده»
    كدخدا تعجب كرد و یكی از دستانش را در دستان بودا گذاشت . آنگاه بودا
    گفت : «حالا كف بزن» كدخدا بیشتر تعجب كرد و گفت: « هیچ كس نمیتواند
    با یك دست كف بزند»

    بودا لبخندی زد و پاسخ داد : «هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه
    باشد، مگر این كه مردان دهكده نیز هرزه باشند . بنابراین مردان و پولهایشان
    است كه از این زن، زنی هرزه ساخته اند .»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #87
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بخشش


    وقتي بچه بود هروقت کار اشتباهي ميکرد بلافاصله ميگفت ببخشيد

    اما در جواني غرور به او اجازه نمي داد عذرخواهي کند

    حالا که پير شده همه را ميبخشد چون اعتقاد دارد بخشش از بزرگترهاست.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #88
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    تفسيرهاي خاخام


    خاخامي در ميان مردم محبوبيت زيادي داشت ، همه مسحور گفته هايش مي شدند . همه به جز اسحاق که هميشه با تفسيرهاي خاخام مخالفت مي کرد و اشتباهات او را به يادش مي آورد . بقيه از اسحاق به خشم مي آمدند ، اما کاري از دستشان بر نمي آمد .

    روزي اسحاق در گذشت . در مراسم خاکسپاري ، مردم متوجه شدند که خاخام به شدت اندوهگين است.

    يکي گفت : چرا اينقدر ناراحتيد ؟ او که هميشه از شما انتقاد مي کرد !

    خاخام پاسخ داد : من براي دوستي که اکنون در بهشت است ناراحت نيستم . براي خودم ناراحتم .وقتي همه به من احترام مي گذاشتند ، او با من مبارزه مي کرد و مجبور بودم پيشرفت کنم .حالا رفته ، شايد از رشد باز بمانم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #89
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    چرچیل روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر بی بی سی برای مصاحبه
    می‌رفت. هنگامی که به آن جا رسید به راننده گفت "آقا لطفاً نیم ساعت صبر
    کنید تا من برگردم." راننده گفت: "نه آقا! من می خواهم سریعاً به خانه بروم
    تا سخنرانی چرچیل را از رادیو گوش دهم" چرچیل از علاقه‌ی این فرد به
    خودش خوشحال و ذوق‌زده شد و یک اسکناس ده پوندی به او داد. راننده با
    دیدن اسکناس گفت: "گور بابای چرچیل! اگر بخواهید، تا فردا هم این‌جا منتظر می‌مانم ! "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #90
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    منطق ِ بي منطق


    حرف هايم که تمام شد، لبخند موفقيت اميزي زد .

    ـ ميدانستم که با اين موضوع کنار ميايي.تو از اول هم دختر منطقي و معقولي بودي!

    سرم را بوسيد و چيزي را کف دستم گذاشت و بي هيچ حرفي رفت

    مشتم را باز کردم، قلبم ايستاد به تماشا،

    من صاحب دو حلقه شدم !


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 9 از 24 نخستنخست ... 567891011121319 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/