داستان دهقان پیر

دهقان پیر، با ناله می گفت:ارباب! آخر درد من یکی دو تا نیست، با وجود
اینهمه بدبختی، نمیدانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم دخترم را چپآفریده است؟! دخترم همه چیز را دو تا می بیند!
ارباب پرخاش کرد که بدبخت!چهل سالست نان مرا زهر مار میکنی! مگر کور بودیندیدی که چشم دختر من هم چپ است؟!
گفت چرا ارباب دیدم..اما..چیزی که هست، دختر شما همه ی …این خوشبختی ها رادوتا می بیند…ولی دختر من اینهمه بدبختی ها را