زندگي نباتي


نفس مي کشيد، چشمهايش هم باز بود ولي دکترها قطع اميد کرده بودند. همه مي گفتند زندگي نباتي را ميگذراند.
پدر و مادرش هرگز فکر نمي کردند روزی خواهد رسيد که آنها در مورد اهدإ اعضاي بدن فرزندشان تا صبح بنشينند و تصميم بگيرند و بالاخره او رفت ولي قلبش هنوز مي تپد.