باران
کنار پارک نشسته بود و عصای سفیدش را محکم در دست جمع کرده بود ، صدای غرش آسمان را شنید ...
بلند شد و دستش را برای گرفتن قطرات باران دراز کرد ...
ناگهان سردی چیزی را در کف دستش احساس کرد...
دختر بچه در حالیکه به سرعت از کنارش می گذشت فریاد زد : مامان...! پول رو دادم به اون گداهه...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)