صفحه 3 از 12 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 117

موضوع: داستان های شاهنامه فردوسی به نثر روان

  1. #21
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض به تخت نشستن فریدون

    فريدون نخستين روز مهر ماه بتخت نشست و تاج كياني بسر گذاشت. مردم به شاهنشاهي او دل آسوده گشتند و شادي كردند و آتش افروختند و باده نوشيدند و جشن به پا كردند و آنروز را عيد خواندند و اين عيد ساليان دراز در ميان ايرانيان بنام«جشن مهر گان» پايدار ماند.
    فرانك، مادر فريدون، هنوز از بتخت نشستن فرزندش آگاه نبود. چون آگاه شد خداوند را نيايش كرد و سرو تن را شست و به پيشگاه فريدون آمد و سر بر آستان گذاشت و خداوند را سپاس گفت و شادماني كرد و آنگاه بچاره نيازمندان پرداخت. درويشان و تهيدستان را در نهان مال و خواسته داد و تا هفت روز بخشش مي كرد، چنانكه تهيدستي نماند آنگاه ساز بزم كرد و خواني آراسته انداخت و بزرگان و فرزانگان را بسپاس بر افتادن ضحاك مهمان كرد. سپس گنج هائي را كه تا آن زمان پنهان داشته بود بگشود و جامه و گوهر و زين افزار و سلاح و كلاه و كمر بسيار با خواسته فراوان بفرزند تاجدارش ارمغان كرد.
    گردن فرازان و بزرگان لشكر فريدون و فرانك را ستايش كردند و سپاس گفتند و زر و گوهر را بهم آميختند و برتخت شاهنشاه فرو ريختند و آفرين يزدان را بر آن تاج و تخت رنگين خواستار شدند و براي پادشاه برومندي و جاوداني خواستند.
    فريدون چون پادشاهيش استوار شد به گرد جهان بر آمد تا در آباداني زمين بكوشد و دست بدي و زشتي را كوتاه كند . فريدون پانصد سال زيست . در روزگار وي جهان، خرم و آباد و آراسته شد و ويرانيهاي ضحاك ناپديد گرديد.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #22
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض فرزندان فريدن

    فريدون در پنجاه سال نخستين زندگي سه فرزند يافت:
    ببالا چون سرو و برخ چون بهار
    بهر چيز ماننده شهريار
    چيزي نگذشت كه پسران فريدون باليدند و جوان شدند.فريدون بر آنها نظر كرد ، هر سه را برومند و دلير و در خور تاج و تخت ديد . در انديشه پيوند آنان افتاد. فريدون دستوري آزموده و خردمند بنام جندل داشت . وي را پيش خواند و انديشه خود را با وي در ميان گذاشت و گفت پسران من بزرگ شده اند و هنگام پيوند ايشان است. بايد دختراني در خور ايشان جست. تو كه خردمند و فرزانه اي جستجو كن مگر سه خواهر از يك پدر و مادر كه نيك چهره و فرخ نژاد باشند بيابي. جندل چند تن از ياران نيكخواه خود را برداشت و سير و سفر آغاز كرد و از هر كس جويا مي شد تا آنكه به يمن رسيد و وصف دختران پادشاه يمن را شنيد. خوب جستجو كرد و دانست كه سزاوار پسران فريدون اين دختران اند.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #23
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض جندل و شاه يمن

    بدربار پادشاه يمن رفت و بارخواست. پادشاه مقصود او را جويا شد. جندل زمين را بوسه داد و پادشاه را آفرين خواند و گفت من پيامي از فريدون شاهنشاه ايران دارم . فريدون ترا درود فرستاده است و مي گويد كه در جهان گرامي تر از فرزند نيست و من سه فرزند دارم كه آنها را چون ديدگانم عزيز مي دارم و اكنون هنگام پيوند ايشان است و خردمندان هيچ چيز را براي فرزندان برتر از پيوند شايسته نمي دانند. مرا كشوري آباد و شايسته هست و سه فرزندم خردمند و بادانش و در خور تاج و گاه اند. شنيدم كه تو اي پادشاه سه دختر خوب چهره و پاكيزه خوي داري . از اين مژده شادكام شدم و مي بينم كه اين گوهران سزاوار يكديگرند و شايسته آنست كه بفرخندگي و خجستگي پيوند آنان را سامان دهيم. پادشاه يمن چون گفتار جندل را شنيد رخسارش پژمرده شد و دردل با خود گفت كه دختران من نور ديدگان من اند و در هركار دستگير و انباز من. اگر در كنار من نباشند روز من چون شب تار خواهد شد . پس نبايد در پاسخ شتاب كنم تا چاره اي بينديشم.


    فرستاده فريدون را جايگاهي شايسته بخشيد و از او خواست درنگ كند تا پاسخ بايسته بشنود. آنگاه سران آزموده را پيش خود خواند و راز را با آنان در ميان نهاد و گفت : فريدون دختران مرا براي فرزندان خود خواسته است و مي دانيد اين دختران تا چه اندازه در دل من جا دارند. نمي دانم از اين دام چگونه بگريزم. اگر بگويم مي پذيرم راست نگفته ام و دروغ از شاهان پسنديده نيست، و اگر دخترانم را به وي سپارم با آتش دل و آب ديده و غم دوري چه كنم، و اگر سرباز زنم از آزار او چگونه ايمن باشم . فريدون شهريار زمين است و شنيديد با ضحاك چه كرد . كين وي را به خود خريدن آسان نيست . اكنون راهنمائي شما چيست؟

    دلاوران يمن پاسخ دادند : كه ما درست نمي دانيم كه تو بهر بادي از جائي بجنبي . اگر فريدون شهرياري تواناست ما نيز بنده و افتاده نيستيم. سخن گفتن و بخشش آئين ماست عنان و سنان تافتن دينماست

    بخنجر زمين را ميستان كنيم

    به نيزه هوا را نيستان كنيم

    اگر فرزندان فريدون را مي پسندي و ارجمند مي شماري بپذير و لب فرو بند . اما اگر در پي آني كه چاره اي بسازي و از كين فريدون هم ايمن باشي ، ازو آرزوهايي بخواه كه انجام دادنش دشوار باشد. آنگاه پادشاه يمن جندل را پيش خود خواند و با وي فراوان سخن راند و گفت فريدون را درود برسان و بگو كه من كهتر شهريارم و آنچه را او فرمان دهد به جان مي پذيرم. اگر كام شهريار اين است كه دختران من به اين پيوند سر افراز شوند من بفرمان وي شادم. اما همانگونه كه پسران شاهنشاه نزد وي ارجمندند دختران من نيز جگر گوشه من اند و اگر شاهنشاه سرزمين مرا و تاج و تخت مرا و يا ديدگان مرا ميخواست براي من آسانتر از آن بود كه دخترانم را از خود دور كنم. با اين همه چون فرمان شاهنشاه اين است كار جز به كام او نخواهد بود ، جز آنكه فرمان دهد فرزندان وي به يمن نزد من آيند تا چشمان من به ديدارشان روشن شود و داد و راستي آنها را بشناسم و دست آنان را به پيمان به دست بگيرم و آنگاه نور ديدگان خود را به آنها بسپارم.

    جندل تخت را بوسه داد و درود گفت و با پيام پادشاه يمن رهسپار در گاه فريدون گرديد و آنچه را شنيده بود باز گفت.

    اندرز فريدون


    فريدون پسران خود را پيش خواند و گفت «اكنون شما بايد آهنگ يمن كنيد و با دختران پادشاه يمن كه از آنان خوبرو تر و پسنديده تر نيست باز آئيد. اما بايد هشيار باشيد و پاكيزه و آراسته سخن بگوئيد و پارسائي و پاكديني و خردمندي خود را آشكار كنيد كه پادشاه يمن پادشاهي ژرف بين و روشندل و با دانش است و گنج و لشكر بسيار دارد.نبايد كه شما را كند و زبون بيابد وافسوني در كار شما كند. وي نخستين روز بزمي خواهد ساخت و سه دختر خود را آراسته و پر از رنگ و نگار در برابر شما بر تخت خواهد نشاند . اين سه ماهرو ببالا و ديدار يكي اند و جز چند تني نمي دانند بزرگتر و كوچكتر از آنها كدامند. اما دختر كهين پيش مي نشيند و دختر مهين در پس و دختر ميانه در ميان. از شما آنكه كوچكتر است نزد دختر كهين بنشيند، و آنكه بزرگتر است نزد دختر مهين ، و آنكه كه ميانه است نزد دختر ميانه. پادشاه يمن از شما خواهد پرسيد كه از اين دختران بزرگتر و كوچكتر و ميانه كدام است؟ و شما چنانكه دريافتيد پاسخ گوئيد، تا هوشمندي شما آشكار شود.»

    پسران ، شاد و پيروز از پيش پدر بيرون آمدند و خود را آماده ساختند و لشكري گران آراستند . رو بهدرگاه شاه يمن نهادند. پادشاه يمن با لشكري انبوه به پيشباز آمد و مردم يمن از مرد و زن براي ديدن شاهزادگان بيرون آمدند و زر و گوهر و مشك و زعفران نثار كردند و جام باده را بگردش در آوردند. چنان شد كه يال اسبان به مي و مشك آغشته شد و مردم بر زر و دينار افشانده راه ميرفتند.

    پادشاه يمن شاهزادگان ايران را در كاخي پر شكوه فرود آورد و روز ديگر چنان كه فريدون گفته بود بزمي ساخت و دختران خود را آراسته بيرون آورد، بدان اميد كه شاهزادگان آنها را از يكديگر نشناسند و پادشاه ناداني آنان را بهانه سرپيچي كند. اما پسران كه افسون او را مي دانستند بخردمندي پاسخ گفتند و دختران را چنان كه از پدز آموخته بودند بدرستي باز شناختند. شاه يمن و بزرگان درگاه وي در شگفت ماندند و دانستند كه نيرنگ در كار پسران نمي توان كرد. چون عزري نماند پيوند فرزندان فريدون را با شاهزادگان يمن پذيرفتند و دختران زيبا روي بخانه باز رفتند.

    user offline بدربار پادشاه يمن رفت و بارخواست. پادشاه مقصود او را جويا شد. جندل زمين را بوسه داد و پادشاه را آفرين خواند و گفت من پيامي از فريدون شاهنشاه ايران دارم . فريدون ترا درود فرستاده است و مي گويد كه در جهان گرامي تر از فرزند نيست و من سه فرزند دارم كه آنها را چون ديدگانم عزيز مي دارم و اكنون هنگام پيوند ايشان است و خردمندان هيچ چيز را براي فرزندان برتر از پيوند شايسته نمي دانند. مرا كشوري آباد و شايسته هست و سه فرزندم خردمند و بادانش و در خور تاج و گاه اند. شنيدم كه تو اي پادشاه سه دختر خوب چهره و پاكيزه خوي داري . از اين مژده شادكام شدم و مي بينم كه اين گوهران سزاوار يكديگرند و شايسته آنست كه بفرخندگي و خجستگي پيوند آنان را سامان دهيم. پادشاه يمن چون گفتار جندل را شنيد رخسارش پژمرده شد و دردل با خود گفت كه دختران من نور ديدگان من اند و در هركار دستگير و انباز من. اگر در كنار من نباشند روز من چون شب تار خواهد شد . پس نبايد در پاسخ شتاب كنم تا چاره اي بينديشم.


    فرستاده فريدون را جايگاهي شايسته بخشيد و از او خواست درنگ كند تا پاسخ بايسته بشنود. آنگاه سران آزموده را پيش خود خواند و راز را با آنان در ميان نهاد و گفت : فريدون دختران مرا براي فرزندان خود خواسته است و مي دانيد اين دختران تا چه اندازه در دل من جا دارند. نمي دانم از اين دام چگونه بگريزم. اگر بگويم مي پذيرم راست نگفته ام و دروغ از شاهان پسنديده نيست، و اگر دخترانم را به وي سپارم با آتش دل و آب ديده و غم دوري چه كنم، و اگر سرباز زنم از آزار او چگونه ايمن باشم . فريدون شهريار زمين است و شنيديد با ضحاك چه كرد . كين وي را به خود خريدن آسان نيست . اكنون راهنمائي شما چيست؟

    دلاوران يمن پاسخ دادند : كه ما درست نمي دانيم كه تو بهر بادي از جائي بجنبي . اگر فريدون شهرياري تواناست ما نيز بنده و افتاده نيستيم. سخن گفتن و بخشش آئين ماست عنان و سنان تافتن دينماست

    بخنجر زمين را ميستان كنيم

    به نيزه هوا را نيستان كنيم

    اگر فرزندان فريدون را مي پسندي و ارجمند مي شماري بپذير و لب فرو بند . اما اگر در پي آني كه چاره اي بسازي و از كين فريدون هم ايمن باشي ، ازو آرزوهايي بخواه كه انجام دادنش دشوار باشد. آنگاه پادشاه يمن جندل را پيش خود خواند و با وي فراوان سخن راند و گفت فريدون را درود برسان و بگو كه من كهتر شهريارم و آنچه را او فرمان دهد به جان مي پذيرم. اگر كام شهريار اين است كه دختران من به اين پيوند سر افراز شوند من بفرمان وي شادم. اما همانگونه كه پسران شاهنشاه نزد وي ارجمندند دختران من نيز جگر گوشه من اند و اگر شاهنشاه سرزمين مرا و تاج و تخت مرا و يا ديدگان مرا ميخواست براي من آسانتر از آن بود كه دخترانم را از خود دور كنم. با اين همه چون فرمان شاهنشاه اين است كار جز به كام او نخواهد بود ، جز آنكه فرمان دهد فرزندان وي به يمن نزد من آيند تا چشمان من به ديدارشان روشن شود و داد و راستي آنها را بشناسم و دست آنان را به پيمان به دست بگيرم و آنگاه نور ديدگان خود را به آنها بسپارم.

    جندل تخت را بوسه داد و درود گفت و با پيام پادشاه يمن رهسپار در گاه فريدون گرديد و آنچه را شنيده بود باز گفت.

    اندرز فريدون


    فريدون پسران خود را پيش خواند و گفت «اكنون شما بايد آهنگ يمن كنيد و با دختران پادشاه يمن كه از آنان خوبرو تر و پسنديده تر نيست باز آئيد. اما بايد هشيار باشيد و پاكيزه و آراسته سخن بگوئيد و پارسائي و پاكديني و خردمندي خود را آشكار كنيد كه پادشاه يمن پادشاهي ژرف بين و روشندل و با دانش است و گنج و لشكر بسيار دارد.نبايد كه شما را كند و زبون بيابد وافسوني در كار شما كند. وي نخستين روز بزمي خواهد ساخت و سه دختر خود را آراسته و پر از رنگ و نگار در برابر شما بر تخت خواهد نشاند . اين سه ماهرو ببالا و ديدار يكي اند و جز چند تني نمي دانند بزرگتر و كوچكتر از آنها كدامند. اما دختر كهين پيش مي نشيند و دختر مهين در پس و دختر ميانه در ميان. از شما آنكه كوچكتر است نزد دختر كهين بنشيند، و آنكه بزرگتر است نزد دختر مهين ، و آنكه كه ميانه است نزد دختر ميانه. پادشاه يمن از شما خواهد پرسيد كه از اين دختران بزرگتر و كوچكتر و ميانه كدام است؟ و شما چنانكه دريافتيد پاسخ گوئيد، تا هوشمندي شما آشكار شود.»

    پسران ، شاد و پيروز از پيش پدر بيرون آمدند و خود را آماده ساختند و لشكري گران آراستند . رو بهدرگاه شاه يمن نهادند. پادشاه يمن با لشكري انبوه به پيشباز آمد و مردم يمن از مرد و زن براي ديدن شاهزادگان بيرون آمدند و زر و گوهر و مشك و زعفران نثار كردند و جام باده را بگردش در آوردند. چنان شد كه يال اسبان به مي و مشك آغشته شد و مردم بر زر و دينار افشانده راه ميرفتند.

    پادشاه يمن شاهزادگان ايران را در كاخي پر شكوه فرود آورد و روز ديگر چنان كه فريدون گفته بود بزمي ساخت و دختران خود را آراسته بيرون آورد، بدان اميد كه شاهزادگان آنها را از يكديگر نشناسند و پادشاه ناداني آنان را بهانه سرپيچي كند. اما پسران كه افسون او را مي دانستند بخردمندي پاسخ گفتند و دختران را چنان كه از پدز آموخته بودند بدرستي باز شناختند. شاه يمن و بزرگان درگاه وي در شگفت ماندند و دانستند كه نيرنگ در كار پسران نمي توان كرد. چون عزري نماند پيوند فرزندان فريدون را با شاهزادگان يمن پذيرفتند و دختران زيبا روي بخانه باز رفتند.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #24
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض افسون پادشاه يمن

    اما پادشاه يمن كه جادو و افسون مي دانست تاب جدائي نداشت . چاره اي ديگر انديشيد و بر آن شد تا فرزندان فريدون را بافسوني ديگر بيازمايد تا اگر با افسون گرفتار شدند دخترانش آزاد شوند و نزد وي بمانند. تا دل شب در بزم بشادي پيوند نو باده خورده بودند . هنگامي كه مي بر خردها چيره شد و آرزوي خواب در سر مهمانان پيچيد، پادشاه فرمود تا بستر آنان را در بوستان زير درختان گل افشان، دركنار آبگيري از گلاب گستردند. چون شاهزادگان به خواب رفتند پادشاه يمن از باغ بيرون آمد و افسوني آراست و نا آگاه بادي دمان برخاست و سرمائي سخت بر باغ و چمن چيره شد و همه چيز بيفسرد و از جنبش باز ايستاد. شاهزادگان ايران كه افزون گشائي را از پدر آموخته بودند ناگهان از خواب برجستند و به نيروي فره ايزدي كه رهنمون خاندان شاهي بود راه را بر جادو بستند و از زخم سرما در امان ماندند.

    روز ديگر چون خورشيد سر از تيغ كوه برزد ، پادشاه افسونگر به گمان آنكه سه شهزاده را يخ زده و كبود چهره و بي جان خواهد يافت به باغ آمد. اما با شگفتي ديد كه سه پاهزاده چون ماه نو برتخت نشسته اند. دانست كه افسون وي كارگر نخواهد شد و دختران وي از آن فرزندان فريدون اند. چون چاره نماند رضا داد و بشايستگي به بستن بار عروسان پرداخت. در گنجينه هاي كهن را باز كرد و زر و گوهر بسيار بيرون آورد و با خواسته فراوان بر پشت هيون بست و دختران خود را با آئين و فر همراه شاهزادگان كرد و رهسپار دربار فريدون ساخت. چون پسران به درگاه پدر نزديك شدند فريدون كه افسونگري مي دانست براي آنكه فرزندان خود را بيازمايد خود را به صورت اژدهائي خروشان و آتش افروز در آورد و راه را بر شاهزادگان گرفت. فرزندان به نوبت، خردمندي و دليري و هوشياري خود را آشكار كردند و از زبان اژدها در امان ماندند. فريدون خشنود شد و بازگشت و پدر وار پيش آمد و دست فرزندان خود را به مهرباني گرفت و آنان را نوازش كرد و درود و آفرين گفت. آنگاه دختران پادشاه يمن را نام پارسي بخشيد:

    همسر سلم را كه پسر بزرگتر بود «آرزو» نام كرد و همسر تور پس ميانه را «ماه» و همسر ايرج را كه پسر كهتر بود«سهي» خواند.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #25
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض داستان ايرج

    پس از آنكه پيوند سلم و تور و ايرج بفرخندگي به انجام رسيد فريدون اختر شناسان را بدرگاه خواند تا طالع فرزندان او را در گردش ستارگان ببينند و باز گويند . چون به طالع ايرج رسيد در آن جنگ و آشوب ديدند. فريدون اندوهگين شد و از ناسازگاري و نامهرباني سپهر در انديشه افتاد. براي آنكه انگيزه اختلاف را از ميان فرزندان بردارد كشور پهناور خود را سه بخش كرد:
    روم و كشورهاي غربي را به سلم كه مهتر برادران بود واگذاشت.
    چين و تركستان را به تور بخشيد و ايران و عربستان را به ايرج سپرد.
    سلم و تور هريك رهسپار كشور خود شدند و ايرج در ايران كه برگزيده كشورهاي فريدون بود به تخت شاهي نشست.


    رشك بردن سلم بر ايرج
    سالها گذشت. فريدون سالخورده شد و نيرو و شكوهش كاستن گرفت. ديو آز و بدانديشي در دل سلم رخنه كرد. سلم كه از بهره خود ناخشنود بود بر ايرج رشك برد و انديشه بد ساز كرد . فرستاده به چين نزد تور فرستاد و پيام داد كه «اي شاه چين و تركستان، هميشه خرم و شاد كام باشي . ببين كه پدر ما در بخش كردن كشور راه بيداد پيش گرفت. ما سه فرزند بوديم و من از همه مهتر بودم. پدر فرزند كهتر را گرامي داشت و تخت شاهي ايران را به وي سپرد و مرا و ترا بخاور باختر فرستاد. چرا بايد چنين بيدادي را بپذيريم؟ من و تو از ايرج چه كم داريم؟» از شنيدن اين سخنان آز و آرزو در دل تور راه يافت و سرش پر باد شد. فرستاده اي زبان آور برگزيد و نزد برادر مهتر فرستاد كه «آري ، درست مي گوئي، بر ما ستم رفته و فريدون در تقسيم كشور ما را فريفته است. بر فريب و ستم صبر كردن شيوه دلاوران نيست . حال بايد من و تو رو در رو بنشينيم و چاره اي بجوئيم.» بدينگونه پرده از آرزوي پنهان برادران برداشته شد و اندكي پس از آن سلم از باختر و تور از خاور، با دلي پر از كينه ايرج ، رو به سوي يكديگر گذاشتند . چون بهم رسيدند خلوتي ساختند و در چاره كار راي زدند
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #26
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض رفتن ايرج نزد برادران

    پس از آنكه فرستاده سلم و تور بازگشت فريدون در انديشه رفت. كس فرستاده و ايرج را پيش خوانده و گفت «اي فرزند، برادرانت مهرت از دل بيرون كرده و راه كين توزي پيش گرفته اند. هواي ملك در سر آنان پيچيده و از دو سو سپاه آراسته اند و قصد جان تو دارند. از روز نخست در طالع ايشان بدانديشي و ناپاسي بود. تو بايد كه هوشيار باشي و اگر به كشور خود پايبندي در گنج را بگشائي و سپاه بيارائي و آماده بنشيني. چه اگر با بدانديشان مهرورزي كني آنان را گستاخ تر كرده اي.»

    ايرج بي نياز و مهربان و پر آزرم بود. گفت: «اي شهريار، چرا تخم كين بكاريم و شادي و دوستي را به آزار و بيدار بيالائيم. در اين يك كه دست روزگار ما را فرصت زندگي بخشيده بهتر آن نيست كه بهم مهربان باشيم؟ زمان بر ما چون باد ميگذرد و گرد پيري بر سرما مي نشاند. قامتها دو تا و رخساره ها پرچين ميشود. سرانجام خشتي بالين همه ما خواهد شد. چرا نهال كينه بنشانيم؟ آئين شاهي و تاج داري را ما به جهان نياورديم. پيش از ما نيز خداوندان تخت و شمشير بوده اند. كينه توزي و خشم اندوزي آئين آنان نبود. اگر شهريار بپذيرد من از تخت شاهي مي گذرم و دل آنان را براه مياورم و چندان مهرباني مي كنم تا خشم وكين را از خاطر آنان بيرون كنم.» فريدون گفت: «اي فرزند خردمند، از چون توي همين پاسخ شايسته بود. اگر ماه نور بيفشاند عجب نيست. ولي اگر تو راه مهر مي پوئي برادرانت طريق رزم ميجويند. با دشمن بد خواه مهر ورزيدن مانند آن است كه كسي به دوستي سر در دهان مار بگذارد . جز نيش و زهر چه نصيب خواهد يافت؟ با اين همه اگر راي تو اين است كه به دلجوئي سلم و تور بروي من نيز نامه اي مينويسم و همراه تو ميفرستم. اميد آنكه تندرست بازآئي.»

    رفتن ايرج نزد برادران

    سپس فريدون نامه اي به سلم وتور نوشت كه «فرزندان، مرا ديگر به تخت شاهي و گنج و سپاه نيازي نيست . آرزويم همه خشنودي و شادي فرزند است. ايرج كه از وي دل گران بوديد آرزومند ديدار شماست و نزد شما مي آيد. با آنكه كسي را نيازرده است براي خشنودي شما از تخت فرود آمده و بندگي شما را از ميان بسته است. ايرج برادر كهتر شما است ، بايد با او مهربان باشيد و او را بنوازيد و سرگراني نكنيد و چون چند روز بگذرد او را به شايستگي و تندرستي نزد من باز فرستيد.»

    ايرج با تني چند از همراهان بسوي برادران رفت . وقتي نزديك آنان رسيد سلم و تور با سپاهي گران پيش آمدند. ايرج به مهرباني، برادران را درود گفت و گرم در برگرفت. اما دل ايشان پر كينه بود . با ايرج به درون خيمه رفتند . سپاهيان چون برز و بالا و چهره فروزنده ايرج را ديدند خيره ماندند و با خود گفتند «سزاوار تخت و تاج ايرج است و شاهي او را برازنده است.» مهر ايرج در دل سپاهيان جاي گرفت و نام او در ميان لشكر پيچيد. سلم بر سپاهيان نگريست. دانست كه به مهر ايرج دل سپرده اند و از وي سخن مي گويند. ابروان را پرچين كرد و با دلي پر كين به خيمه در آمد و فرمود تا خلوتي ساختند. آنگاه با تور به راي زدن نشست و گفت «سپاه ما دل به ايرج سپرده است. وقتي با ايرج باز مي گشتيم سپاهيان چشم از وي بر نمي داشتنند. چندين انديشه داشتيم، اكنون انديشه سپاه نيز بر آن افزوده شد. تا ديده اين سپاهيان در پي ايرج است ديگر ما را بشاهي نخواهند پذيرفت. اگر ايرج را زنده بگذاريم شاهي ما برقرار نخواهد ماند »
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #27
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض كشته شدن ايرج

    دو برادر همه شب تا بامداد در انديشه گناه بودند. چون آفتاب بر آمد دل از داد برگرفتند و ديده از شرم شستند و بسوي سراپرده ايرج روان شدند. ايرج از خيمه چشم به راه برادران بود. چون دو برادر را ديد گرم پيش دويد و درود گفت. برادران سرد پاسخ گفتند و با وي به درون خيمه رفتند و چون و چرا پيش گرفتند . تور درشتي آغاز كرد كه «ايرج ، تو از ما هر دو كهتري. چگونه است كه بايد تو صاحب تاج و تخت ايران شوي و گنج پدر را زير نگين داشته باشي و ما كه از تو مهتريم در چين و روم روزگار بگذرانيم ؟ پدر ما در بخش كردن كشور تنها ترا گرامي شمرد و بر ما ستم ورزيد.»

    ايرج بمهرباني گفت «اي برادر، چرا خاطر خود را رنجه مي داري . اگر كام تو شاهنشاهي ايران است من از تاج و تخت كياني گذشتم و آنرا به تو سپردم. از آن گنج و گاه چه سود كه برادري را آزرده سازد؟ فرجام همه ما نيستي است. اگر هم جهان را به دلخواه بسپريم سرانجام بايد سر بر خشت گور بگذاريم. چه جاي ستم و بيداد است؟ بيائيد تا با هم مهربان باشيم و نيكي و مردمي پيش گيريم. من اگر شاهنشاهي ايران را تا كنون به زير نگين داشتم اكنون از آن گذشتم و تخت و تاج و سپاه و فرمان را به شما سپردم . چين و روم را نيز خواستار نيستم . مرا با شما سر جنگ نيست ، شما نيز با من كين نجوئيد و دل مرا نيازاريد. شما مهتران منيد و به بزرگي سزاواريد . من جهاني را به شادي و خشنودي شما نمي فروشم. شما نيز كهتر نوازي كنيد و از اين گفتگو در گذريد.»

    اما تور سر جنگ و آزار داشت. از مهرباني و آشتي جوئي ايرج خشمش افزون شد و درشتي از سرگرفت و سخنان سخت آغاز كرد. هر دم از جاي بر ميخاست و بدين سوي و آن سوي گام بر مي داشت و باز بر جاي مي نشست. سر انجام خشم و بيداد چنان پرده شرم را دريد كه برخاست و كرسي زرين را كه بر آن نشسته بود بر گرفت و به خشم بر سر ايرج كوفت. ايرج دانست كه برادر قصد جان وي دارد. زنهار خواست و ناله بر آورد كه «از خداي نمي ترسي و از پدر پير نيز شرم نداري؟ از هلاك من بگذر و دست بخون من آلوده مكن. چگونه دلت مي پذيرد كه جان از من بگيري؟ خون من دامنت را خواهد گرفت.

    پسندي و همداستاني كني

    كه جان داري و جان ستاني كني؟

    ميازار موري كه دانه كش است

    كه جان دارد و جان شيرين خوشست.

    اگر بر من نمي بخشي پدر پير را بياد آور و در روزگار ناتواني دل او را به مرگ فرزند ميازار. اگر پرواي پدر نداري از جهان آفرين ياد كن و خود را در زمره مردمكشان مياور. اگر گنج و تاج و نگين مي خواستي بتو واگذارم، بر من ببخش و خون مرا مريز.»

    تور سياه دل پاسخي نداشت . خنجري كه به زهر آب داده بود بيرون كشيد و بر ايرج نواخت. خون بر چهره شهريار جوان ريخت و قامت چون سروش از پا در آمد. آنگاه تور سر برادر را بخنجر از تن جدا كرد و فرمان داد تا آن را بمشك و عبير آگنده سازند و نزد فريدون فرستند.

    سلم و تور چون گناه را به پايان آوردند شادمان راه خود را در پيش گرفتند . يكي به چين رفت و ديگري رهسپار روم شد.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  11. #28
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    آگاهي فريدون از مرگ ايرج
    فريدون چشم به راه ايرج داشت. چون هنگام باز گشت وي رسيد فرمان داد تا شهر را آئين بستند و تختي از فيروزه براي وي ساختند و همه چشم به راه وي نشستند . شهر در شادي بود و نوازندگان و خوانندگان در سرود خواني و نغمه پردازي بودند كه ناگاه گردي از دور بر خاست. از ميان گرد سواري تيز تك پديد آمد. وقتي نزديك سپاه ايران رسيد خروشي پر درد از جگر بر آورد و تابوت زريني را كه همراه داشت بر زمين گذاشت. تابوت را گشودند و پرنيان از سر آن كشيدند. سر شهريار جوان در آن بود. فريدون از اسب به زير افتاد و خروش بر داشت و جامه به تن چاك كرد . پهلوانان و آزادگان پريشان شدند و خاك بر سر پاشيدند. سپاهيان به سوگواري اشك از ديدگان مي ريختند و بر مرگ خسرو نامدار زاري مي كردند. ولوله در شهر افتاد و ناله و فغان برخاست. فريدون سر فرزند گرامي را در آغوش داشت. افتان و خيزان به كاخ ايرج آمد تخت را بي خداوند و باغ و بستان را سوگوار و سپاه را بي سرور ديد . در بر خود ببست و به زاري نشست كه،« دريغ بر تو اي شهريار ناكام كه به خنجر كين از پاي در آمدي . دريغ بر تو اي گرامي فرزند كه كشته بيداد شدي . دريغا آن دليري و فر و شكوه تو، دريغا آن بزرگي و بخشندگي تو. اي آفريدگار جهان، اي داور دادگر، بر اين كشته بي گناه بنگر كه چگونه به نا جوانمردي خونش بر خاك ريخت . اي يزدان پاك، آرزوي مرا بر آور و مرا چندان امان ده و زنده بدار تا ببينم كسي از فرزندان ايرج كين او را بخواهد و چنانكه سر نازنين ايرج را به ستم از تن جدا كردند و سر آن دو ناپاك را از تن جدا سازد. مرا جز اين به درگاه تو آرزوئي نيست.»
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  12. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #29
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    زادن منوچهر
    هنگامي كه ايرج به دست برادرانش سلم و تور كشته شد ، همسر او «ماه آفريد» از وي بار داشت. فريدون، شاهنشاه ايران ، چون آگاه شد شادي كرد و ماه آفريد را گرامي شمرد. از ماه آفريد دختري خوب چهره زاده شد. او را بناز پروردند تا دختري لاله رخ و سرو بالا شد. آنگاه فريدون وي را به برادرزاده خود « پشنگ» كه از نامداران و دلاوران ايران بود بزني داد. از پشنگ و دختر ايرج منوچهر زاده شد. فريدون از ديدن منوچهر چنان خرم شد كه گوئي فرزندش ايرج را به وي باز داده اند.جشن به پا كرد و بزم فراهم ساخت و بشادي زادن منوچهر زر و گوهر بسيار بخشيده و آن روز را فرخنده شمرد.
    فرمان داد تا در پرورش كودك بكوشند و آنچه بزرگان و آزادگان را سزاوار است به او بياموزند. سالي چند بر اين بر آمد. منوچهر جواني شد دلاور و برومند و با فرهنگ . آنگاه فريدون از بزرگان و نامداران و آزادگان ايران انجمن ساخت و منوچهر را بر تخت نشاند و او را به جاي ايرج بر ايرانشهر پادشاه كرد و تاج و نگين شاهي را به وي سپرد. سپاه به فرمان وي در آمد و پهلوانان و دليران او را به شاهي آفرين خواندند.
    «قارون» سپهدار ايران و«گرشاب» سوار مرد افگن و«سام» دلاور بي باك ، همه با دلي پر مهر و سري پر شور به خدمت كمر بستند و خسرو جوان را ستايش كردند و بخونخواهي ايرج و كين جوئي از برادرانش سلم و تور همداستان شدند
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  14. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #30
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    خونخواهي منوچهر



    پيام سلم و تور
    خبر به سلم و تور رسيد كه منوچهر در ايران بر تخت شاهي نشسته و سپاه آراسته و همه بفرمان او در آمده اند. دل برادران پر بيم شد. با هم به چاره جستن نشستند و بر آن شدند كه كسي را نزد فريدون بفرستند و به پوزش و ستايش از كين خواهي منوچهر رهائي يابند. پس فرستاده اي خردمند و چيره زبان بر گزيدند و از گنجينه خويش ارمغان هاي بسيار از تخت هاي عاج و تاجها زرين و در و گوهر و درهم و دينار و مشك و عبير و ديبا و پرنيان و خز و حرير به پشت پيلان گذاشتند و با فرستاده به در گاه فريدون روانه كردند و پيام فرستادند كه «فريدون دلاور جاويد باد، ما را جز شادي پدر آرزوئي نيست. اگر با برادر كهتر بد كرديم و ستم ورزيديم اكنون از آن ستم پشيمانيم و به پوزش بر خاسته ايم. در اين ساليان دراز از بيدادي كه بر برادر روا داشتيم دل ما پر درد و تيمار بود. و خود كيفر زشتكاري خويش را ديديم. اگر گناه كرديم تقدير چنان بود و از تقدير ايزدي چاره نيست . شير و اژدها نيز با همه نيرومندي با پنجه قضا بر نميايند. ديگر آنكه ديو آز بر ما چيره شد و اهريمن بدسگال دل ما را از راه به در برد تا راي ما تيره گرديد و به بيداد گرائيديم. اكنون اينهمه، گذشته است و ما سرخدمت و بندگي داريم. اگر شاهنشاه روا مي بينيد منوچهر را با سپاه خود نزد ما بفرستند تاپيش وي به پا بايستيم و خدمت پيش گيريم و مال و خواسته بر او نثار كنيم و تيمار خاطرش را به اشك ديده بشوئيم.»
    به فريدون خبر رسيد كه فرستده سلم و تور آمده است. فرمود تا او را بار دهند. فرستاده چون ببار گاه رسيد از فر و شكوه فريدون و بزرگان در گاه خيره ماند. فريدون با كلاه كياني بر تخت شاهنشاهي نشسته بود و منوچهر با تاج شاهي در كنار وي بود. بزرگان و نامداران ايران نيز سرو پا به زر و گوهر و آهن و پولاد آراسته از هر طرف ايستاده بودند. فرستاده پيش رفت و نماز برد و اجازه خواست و پيام برادران را باز گفت .


    پاسخ فريدون
    فريدون چون پيام فرزندان بد انديش را شنيد بانگ بر آورد كه «پيام آن دو ناپاك را شنيديم . پاسخ اين است كه به آن دو بيدادگر بدنهاد بگوئي كه بيهوده در دروغ مكوشيد . بدانديشي شما بر ما پوشيده نيست. چه شد كه اكنون بر منوچهر مهربان شده ايد؟ اكنون مي خواهيد با اين نيرنگ منوچهر را نيز تباه سازيد و با او نيز چنان كنيد كه با فرزندم ايرج كرديد. آري، منوچهر نزد شما خواهد آمد اما نه چون ايرج، غافل و بي سلاح و تنها. اين بار بادرفش كاويان و سپاه گران وزره و نيزه و شمشير خواهد آمد و پهلوانان و دشمن كشاني چون قارون رزمخواه و گرشاسب مرد افكن و شيدوش جنگي و سام دلير و قباد دلاور در كنار او خواهند بود . منوچهر خواهد آمد تا كين پدر را باز جويد و برادر كشان را به يك نفر برساند. اگر در اين ساليان ، شما از كيفر خويش در امان مانديد از آن رو بود كه من سزاوار نمي ديدم با فرزندان خود پيكار كنم. اما اكنون از آن درختي كه به بيداد بركنديد شاخي برومند رسته است و منوچهر با سپاهي چون درياي خروشان خواهد آمد و بر و بوم شما را ويران خواهد كرد و تيمار خاطر را به خون خواهد شست . اما اينكه گفتيد قضاي يزدان است. شرم نداريد از اينكه با دل سياه و بدخواه سخن نرم و فريبنده بگوئيد؟ ديگر آنكه گنج و مال و زر و گوهر فرستاده ايد تا ما از كين خواهي بگذريم . من خون ايرج را به زر و گوهر نمي فروشم . آنكس كه سر فرزند را به زر مي فروشد اژدها زاده است ، آدميزاد نيست . كه به شما گفت كه پدر پير شما به زر و مال از كين فرزند خواهد گذشت؟ ما را به گنج و گوهر شما نيازي نيست . تا من زنده ام به كينه خواهي ايرج كمر بسته ام و تا شما را به كيفر نرسانم آسوده نمي شينم. »
    فرستاده لرزان به پا خاست و زمين بوسيد و از بارگاه بيرون آمد و شتابان رو به سوي دو برادر گذاشت . سلم و تور در خيمه نشسته و راي مي زدند كه فرستادنده از در درآمد . او را به پرسش گرفتند و از فريدون و لشكر و كشورش جويا شدند. فرستاده آنچه از فر و شكوه فريدون و كاخ بلند و سپاه آراسته و گنج آگنده و پهلوانان مرد افكن بر در گاه فريدون ديده بود باز گفت و از قارون كاويان ، سپهدار ايران، و گرشاسب و سام دلاور ياد كرد و پاسخ فريدون را به آنان رسانيد.
    دل برادران از درد به هم پيچيد و رنگ از رخسار آنان پريد. سرانجام سلم گفت «پيداست كه پوزش ما چاره ساز نيست و منوچهر به خونخواهي پدر كمر بسته است. از كسي كه فرزند ايرج و پرورده فريدون باشد جز اين نمي توان چشم داشت. بايد سپاه فراهم سازيم و پيشدستي كنيم و بر ايران بتازيم.»


    رفتن منوچهر به جنگ سلم و تور
    به فريدون خبر رسيد كه لشكر سلم و تور به هم پيوسته و از جيحون گذشته و روي به ايران گذاشته است، فريدون منوچهر را پيش خواند و گفت: « فرزند، هنگام نبرد و خوانخواهي رسيد. سپاه را بياراي و آماده پيكار شو.» منوچهر گفت « اي شاه نامدار ، هركس با تو آهنگ جنگ كند روزگار از وي برگشته است . من اينك زره برتن مي كنم و تا كين نياي خود را نگيرم آنرا از تن بيرون نخواهم كرد . با سلم و تور چنان كنم كه به روز گاران از آن ياد كنند.» سپس فرمود تا سرا پرده شاهي را به هامون كشيدند و سپاه را بر آراستند . لشكرها گروه گروه ميرسيدند. هامون به جوش آمد . از خروش دليران و آواي اسبان و بانگ كوس و شيپور ، ولوله در آسمان افتاد . ژنده پيلان از دو طرف به صف ايستاده بودند. قارون كاويان با سيصد هزار مرد جنگي در قلب سپاه جاي گرفت. چپ لشگر را گرشاسب يل داشت و راست لشگر به دست سام نريمان و قباد سپرده بود . پهلوانان جوشن به تن پوشيدندو تيغ از نيام بيرون كشيدند و لشكر چون كوه از جاي بر آمد و راه توران در پيش گرفت. به سلم و تور آگاهي آمد كه سپاه ايران با پهلوانان و گردان و دليران در رسيد . برادران با سپاه خويش رو به ميدان كارزار نهادند. از لشكر ايران قباد پيش تاخت تا از حال دشمن آگاهي بيابد . از اين سوي تور پيش تاخت و آواز داد كه «اي قباد، نزد منوچهر باز گرد و به او به گوي كه فرزند ايرج دختري بود؛ تو چگونه بر تخت ايران نشستي و تاج نگين از كجا آوردي؟» قباد نوا داد كه «پيام ترا چنان كه گفتي ميرسانم، اما باش تا سزاي اين گفتار خام را ببيني. وقتي كه درفش كاويان بجنبش در آيد و شيران ايران تيغ به كف در ميان شما روبهان بيفتند دل و مغزتان از نهيب دليران خواهد دريد و دام و دد بر حال شما خواهد گريست.»
    سپس قباد باز گشت و پيام تو را به منوچهر داد. منوچهر خنديد و گفت «ناپاك نمي دانيد كه ايرج نياي من است و من فرزند آن دخترم. هنگامي كه اسب بر انگيزم و پاي در ميدان گذاريم آشكار خواهد شد كه هر كس از كدام گوهر و نژاد است . به فر خداوند و خورشيد و ماه سوگند كه او را چندان امان نخواهم داد كه مژه بر هم زند . لشكرش را پريشان خواهم كرد و سر نافرخنده اش را به تيغ از تن جدا خواهم ساخت و كين ايرج را باز خواهم گرفت.»
    چون شب هنگام فرارسيد قارون كاويان ، سپهدار ايران، در برابر سپاه ايستاد و خروش بر آورد كه «اي نامداران، نبردي كه در پيش داريم نبرد يزدان و اهريمن است. ما به كين خواهي آماده ايم ، بايد همه بيدار و هوشيار باشيم . جهان آفرين پشتيبان ما است. هر كس در اين رزم كشته شود پاداش بهشتي خواهد يافت و آنكس كه دشمنان را خوار كند نيكنام خواهد زيست و از شاه ايران زمين بهره و پاداش خواهد يافت. چون بامداد خورشيد تيغ بركشد همه آماده باشيد، اما پاي پيش مگذاريد و از جاي مجنبيد تا فرمان برسد.» سپاه هم آواز گفتند: « ما بنده فرمانيم و تن و جان را براي شهريار مي خواهيم. آماده ايم تا چون فرمان برسد تيغ در ميان دشمنان بگذاريم و دشت را از خون ايشان گلگون كنيم.»
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  16. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 3 از 12 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/