ساليان دراز از پادشاهي جمشيد گذشت. دد و ديو و دام آدمي در فرمان او بودند روز به روز بر شكوه و نيروي او افزوده ميشد، تا آنجا كه غرور در دل جمشيد راه يافت و راه ناسپاسي در پيش گرفت.
يكايك به تخت مهي بنگريد
به گيتي جز از خويشتن كس نديد
مني كرد آن شاه يزدان شناس
ز يزدان بپيچيد و شد ناشناس
سالخوردگان و گرانمايگان لشگر و موبدان را پيش خواند و بسيار سخن گفت كه « هنرهاي جهان را من پديد آوردم، گيتي را به خوبي من آراستم، مرگ و بيماري را من برانداختم. جز من در جهان سرور و پادشاهي نيست، خور و خواب و پوشش و كام و آرام مردمان از من است و مرگ و زندگي همگان به دست من. اگر چنين است، پس مرا بايد جهان آفرين خواند. آنكه اين را باور ندارد و نپذيرد، پيرو اهريمن است.»
بزرگان و موبدان همه سر به پيش افكندند. كسي ياراي چون و چرا نداشت، كه جمشيد پادشاهي زورمند و توانا بود فره ايزدي پشتيبان او. اما:
چو اين گفته شد فر يزدان از اوي
گسست و جهان شد پر از گفتگوي
چون فره ايزدي از جمشيد گسست در كارش شكست افتاد و بزرگان و نامداران درگاه از او روي برگرداندند و پراكنده شدند. بيست و سه سال گذشت و هر روز نيرو و شكوه جمشيد كمتر مي شد. هر چند به درگاه كردگار پوزش مي خواست كارگر نمي شد و بخت برگشتگي و هراسش فزوني مي گرفت، تا آنكه ضحاك تازي پديدار شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)