جانشيني براي شاه مرده در تبريز هيچكس نميدانست شاه مرده است. پنج روزي بود كه محمدشاه بر اثر بيماري نقرس از دنيا رفته بود و در تبريز كسي از اين موضوع خبر نداشت، حتي پسرش، ناصرالدين ميرزا. روز ششم، قاصد مرگ خسته و درمانده به دروازهي تبريز رسيد. او به نگهبانها گفت نامهاي از مادرشاه آورده كه محرمانه و مستقيم است و بايد به دست مبارك وليعهد برساند. وليعهد نامه را كه باز كرد، خط مادرش را شناخت. مادرش در نامه او را از مرگ غمانگيز پدر آگاه كرده و خواسته بود كه فوراً به پايتخت بيايد و تاجگذاري كند و سلطنت را برعهده بگيرد. با خواندن نامه، وليعهد شانزده ساله بياختيار لرزيد و اشك از چشمانش جاري شد. بدون شك اين لرزش گريه از غصهي مرگ پدر و يتيمشدن نبود، چرا كه سالها دوري از پدر و مادر، احساسي در اينباره در او باقي نگذاشته بود. همهي ناراحتي او از اوضاع آشفتهي تهران و چگونگي رسيدنش به تهران بود. همان قاصد خبر داد كه وضع پايتخت خراب است و افراد فرصت طلب براي رسيدن به پست و مقام، مانند گرگهاي درنده به جان هم افتادهاند. وليعهد پرسيد: « چيز ديگري همراه نامه نبود؟ پولي، كيسه زري!» قاصد دستها را از هم باز كرد و گفت: «نه به سر مباركتان! از قرار معلوم خزانهي مملكت خالي خالي است.» ناصرالدين ميرزا، قاصد را مرخص كرد و دستور داد وزيرش نصيرالملك و وزير نظام فوراً به حضورش بروند. او در حالي كه اشك ميريخت، خبر مرگ شاه را به آنها داد و از هر دو خواست كه براي رسيدن به سلطنت يارياش دهند. نصيرالملك به محض شنيدن خبر، مثل اين كه پدر خودش مرده باشد، به سر و صورت خودش زد و گريه و زاري كرد، طوري كه وليعهد از مشورت با او پشيمان شد و از ميرزا تقيخان كمك خواست. برخلاف نصيرالملك، ميرزا تقيخان با خونسردي و آرامش قدم ميزد، فكر ميكرد و در پي راه چاره بود. بعد از مدتي تفكر، گفت: «همه چيز را بر عهدهي من بگذاريد. من شما را به سلطنت خواهم رساند.» وليعهد گفت: «به همين سادگي! ديناري در خزانه نيست. تنهايي و با قاطر هم كه بخواهم بروم كلي مخارجم ميشود!» وبر سر خود زد و زار زار گريه كرد. ميرزا تقيخان با قدمهاي بلند به طرفش رفت و دلدارياش داد و گفت: «گريه نكنيد! شما قبلاً بايد فكر اين روز را ميكرديد. به هر حال كاري است كه شده. حالا شما شاه هستيد. شاه يعني مركز قدرت اين مملكت. شاه نبايد در مقابل مسائل كوچك از خودش ضعف نشان بدهد.از همين حالا محكم باشيد.» ناصرالدين ميرزا كه سخت احساس تنهايي و ناامني ميكرد و از عزم و ارادهي وزير نظامش خبر داشت، بازوهاي ميرزا تقيخان را محكم چنگ زد و خيره در چشمهاي او گفت: شما كمكم ميكنيد؟ قول ميدهم هرچه كه بخواهيد به شما بدهم.» ميرزا تقيخان لبخندي زد و بازوي خود را رها كرد. او با بدقولي و وعدههاي بياساس شاهان آشنايي كامل داشت. با اين حال گفت: «من چيزي نميخواهم جز سعادت كشورم. اين كشور فعلاً بيش از هر چيز يك شاه لازم دارد تا دچار هرج و مرج نشود. شما نامهاي بنويسيد و به من اختيار تام بدهيد تا كسي مزاحم كار من نشود. بقيهي كارها با من.» نوشتن اين نامه كار خطرناكي بود، ولي وليعهد جوان به او اعتماد كرد. در واقع چارهاي جز اين نداشت. ميرزا تقيخان اما كسي نبود كه از اين موقعيت سوء استفاده كند. نامه را گرفت و با قدرت تمام كارها را پيش برد. اولين كارش تهيهي پول بود. از چند تاجر مبلغ سيهزار تومان قرض گرفت و به آنها قول داد به محض رسيدن به تهران اين پول را به آنها پس بدهد. او با گردآوري سربازان پراكندهي پادگانهاي تبريز، به سوي تهران حركت كرد و اين خبر را پيشاپيش به وسيلهي قاصدهايي فرستاد تا زمينهي سلطنت شاه جديد را آماده كند و همه را در انتظار نگه دارد. او كه خوب ميفهميد هدايت سيهزار سرباز در اين چند روز كار مشكلي است و از سوي ديگر با روحيهي زورگويي و باج خواهي نظاميان آشنا بود، قبل از حركت دستور داد كه هيچ يك ا زسربازان و افسران قشون، حق گرفتن پول يا جنس از مردم بين راه را ندارند و اگر اسب يكي از نظاميان وارد مزرعه يا باغ كشاورزي بشود، همان حيوان بايد به عنوان خسارت به صاحب زراعت داده شود و در صورتي كه كسي ظلمي به مظلومي كرد، به شديدترين وضع مجازات و كشته خواهد شد. نظم و عدالت اين سفر در طول تاريخ قاجار يا حتي قبل از آن بينظير بود. هم مردم راضي بودند هم شاه جوان. به هيمن خاطر در يكي از استراحتگاههاي بين راه، شاه به ميرزا تقيخان لقب اميرنظام كشور (فرمانده كل ارتش) را داد. اين سفر چهل روز طول كشيد. در تهران افراد زيادي طمعكارانه انتظار رسيدن شاه را ميكشيدند و در واقع در انتظار پست و مقام خود بودند، مخصوصاً بالاترين مقام كه صدراعظمي يا همان نخستوزيري بود. شاه به محض ورود به تهران، در تاريخ بيستويكم ذيقعدهي سالا 1264 ه .ق بر تخت سلطنت نشست و همان شب خيال همه را آسوده كرد و به تنها فرد مورد اعتمادش، يعني ميرزاتقيخان، لقب «اتابك اعظم» داد و فرمان صدارت اعظمي او را صادر كرد: اميرنظام ما تمام امور ايران را به شما سپرديم و شما را مسئول هر خوب و بدي كه اتفاق افتاد ميدانيم و به عدالت و حسن رفتار شما با مردم كمال اعتماد و وثوق داريم و بجز شما به هيچ شخص ديگري چنين اعتقادي نداريم. به همين جهت اين دستخط را نوشتيم. ناصرالدين شاه آن چه داريم، آن چه نداريم تقي، آن محمدتقي كوچك، حالا اميري كبير بود. از آن سالها كه در باغ خانهي قائم مقام ميدويد و آرامش كلاغها را برهم ميزد، از دوراني كه سيني سنگيني را بر سر مينهاد تا غذاي بچههاي اربابانش را ببرد و از آن نوكري استفاده ميبرد تا قطرههايي از درياي دانش را بنوشد، از روزهايي كه بيكلاهي را تحمل كرده بود تا بيمغز نماند، نزديك بيست سال گذشته بود. او به آن چه كه ميخواست رسيده بود، از خفت به عزت و خوب ميدانست كه اين عزت و اين مقام ماندني نيست و روزي آن را از دست خواهد داد. آن بيت شعر سعدي را كه روي تنهي درخت ذهنش كنده شده بود، به ياد آورد: درياب كنون كه نعمتت هست به دست كاين دولت و ملك ميرود دست به دست حالا سكاندار و ناخداي كشتي طوفانزدهاي شده بود كه هر لحظه بيم غرق شدنش ميرفت. شب سردي بود اولين شب صدارت. آسمان صاف بود و هلال زرد ماه بر پهنهي آن ميدرخشيد. از اطراف پايتخت، صداي پارس سگها به گوش ميرسيد. امير از ايوان به اتاق آمد. تنهاي تنها بود، همه را مرخص كرده بود تا با خودش خلوت كند، سخت احساس تنهايي ميكرد. نه تنهايي لحظهاي بلكه تنهايي در زندگي و راهي كه پيشرو داشت. قلبش سخت ميتپيد. دلهره داشت. ايستاد به نماز، طولانيترين نمازي كه در عمرش خوانده بود. كلمهها را ميكشيد، مكث ميكرد و كمكم آرامشي را كه مثل خون در رگهايش جاري ميشد، حس ميكرد. موقع دعا بود. - خداوندا ! تنهايم نگذار. مادر خدا بيامرزم گفته بود از تو حركت از خدا بركت. حركت كردم، بركت دارد. باز ميخواهم حركت كنم، نه براي خودم كه براي اين ملت، پس انتظار بركت دارم. پدرم راست ميگفت، مثل اين كه نوكري روي پيشاني من نوشته شده، ولي اين نوكري با آن نوكري فرق دارد. تا حالا هرچه بوديم نوكر اين و آن بوديم و حالا نوكر مردم. خدايا! رو سفيدم كن، سربلندم كن، ... . دعا طولاني شد. ماه خودش را تا شاخههاي خشك درختهاي حياط پايين كشيده بود. امير از جا بلند شد، كاغذ و قلمي برداشت، كمي فكر كرد و زير نور شمع خيره شد به زردي كاغذ. وسط كاغذ خطي كشيد وي ك طرف نوشت: آن چه داريم و طرف ديگر نوشت: آن چه نداريم. آن چه داريم: دستگاهي فاسد، رشوهخوار، زورگو، دخالتهاي بيجاي روس و انگليس در امور كشور، هرج و مرج و جنگهاي داخلي در اكثر نقاط مملكت، بدهي به كشورهاي خارجه، واردات اجناس بنجل و به درد نخور. آن چه نداريم: خزانهي پر از پول، ماليات درست واصولي، افراد لايق و عادل و دلسوز، امنيت جان و مال مردم و راههاي مملكت، صنعت و تجارت پر رونق، كشاورزي و دامداري، استفادهي درست از معدنها، هنر و فرهنگ و كتابخانه و روزنامه، علوم جديد، مدرسه، دانشگاه و بيمارستان. امير تا صبح نخوابيد و در حالي كه از وضع كشور افسوس ميخورد، براي اصلاح آن برنامهريزي كرد. رشوه و حقالحساب ممنوع! اميركبير براي اجراي برنامههاي خود به افرادي صادق و درست كار نياز داشت، افرادي كه منافع مردم را به رشوه و پول حرام ترجيح دهند. افراد بدسابقه و فاسد را از كار بركنار كرد و براي بدكاران و فاسدان مجازاتهاي سختي تعيين كرد. با تلاش بسيار افرادي لايق را بر سر كار آورد. وقتي شخصي به نام محمدرحيم خان نسقچي را حاكم شهر خوي كرد، از او خواست كه عادل باشد و در آبادي آن شهر بكوشد. محمد رحيم خان به محض ورود به خوي، از نوكرانش پرسيد: «سوغات خوي چيست؟ گفتند: « ظروف مسي اين جا معروف است.» دستور داد چند صندوق آماده كردند و بعد به بازار مسگران رفت و تعداد زيادي ظرف مسي، مثل بشقاب و كاسه و ديس و جام و ترشيخوري و نمكدان و چيزهاي ديگر خريد و در صندوقها جاي داد و به عنوان هديه براي امير فرستاد. پس از چند روز، كاروان هدايا به خدمت امير رسيد. امير از رئيس قافله پرسيد: « اينها چيست و چه كسي فرستاده؟» رئيس قافله كه متوجه خشم و ناراحتي امير شده بود با لكنت زبان گفت: «قربان! من مأمورم و معذور. اينها را محمدرحيم خان، حاكم خوي هديه داده و گفته برگ سبزي است تحفهي درويش!» امير از خشم لرزيد و مشت بر ديوار كوبيد و به رئيس قافله گفت: «تا تو صندوقها را بار بزني، من نامهاي براي محمدرحيم خان مينويسم. نامه را ميگيري و فوراً با صندوقها از همان راهي كه آمدهاي برميگردي.» بعد به اتاق كارش رفت و نامهاي نوشت: « اين همه ظرف مسي را از چه پولي تهيه كردهاي؟ من كه تو را حاكم خوي كردهام و گرفتن مالياتها را به تو واگذار كردهام و نحوهي تقسيم آن را مشخص نمودهام كه چه قدر سهم پادشاه است، چه قدر از آن دولت و چهقدر مخارج شهري است كه حاكم آن شدهاي. آن چه را كه اختصاص به شاهنشاه دارد، بدون هيچ كمبودي بايد به خزانه بدهي. اگر از سهم دولت اينها را خريدهاي كه من هيچگاه ظرف مسي نخواستهام. اگر از سهم خودت خريدهاي، من سهم تو را به قدري ندادهام كه بتواني اين همه ظرف تهيه كني، آن هم در شروع كار! اگر هدف تو از اين تحفهها دادن رشوه و بستن دهان من براي ظلم به مردم است، سخت در اشتباه بودهاي.» تلاش براي پركردن خزانهي كشور اميركبير براي اجراي اصلاحات خود نيازمند پول بود، در حالي كه بودجهي كشور به صفر رسيده و مدتها بود كه مالياتها دريافت نشده و يا به طور ناقص دريافت شده بود. امير، براي گرفتن ماليات عقب افتادهي بلوچستان، افسري را همراه با نامهاي به كرمان فرستاد. در آن نامه از استاندار كرمان خواسته بود كه هرچه سريعتر ماليات بلوچستان را بگيرد و به آن افسر بدهد كه به تهران بياورد. اين اولين مأموريت افسر بود. دلش ميخواست كارش را بيعيب و خوب انجام دهد كه مورد توجه اميركبير قرار بگيرد، اما وقتي به كرمان رسيد، استاندار و اطرافيانش او را تحويل نگرفتند. افسر جوان پس از سه روز معطلي موفق شد با استاندار ملاقات كند و نامهي امير را به او بدهد. استاندار كرمان نامهي امير را كه خواند قاهقاه خنديد و سر و دست تكان داد و نامه را به كناري انداخت و گفت: « امير فكر ميكند به همين سادگي و با دست خالي ميتواند از سردار سعيد بلوچ ماليات بگيرد؟ مگر امير نميداند كه سردار سعيد آدمي بيرحم و خشن است كه دويست نفر آدم مسلح دارد و بدون توپ و تفنگ نميشود از او ماليات گرفت.» بعد، كاغذي و قلامي برداشت و غيرممكن بودن اين كار را در نامه نوشت، نامه را مهر كرد و به افسر داد. افسر كه ميدانست اميركبير از اين جواب ناراحت ميشود گفت: «اين نامه كه نشد پول. اميركبير ماليات خواسته نه نامه.» استاندار با انبري تكههاي زغال داخل منقل را جا به جا كرد و گفت: « همين است كه ميبيني، من غير از اين نامه نميتوانم كاري بكنم.» افسر با ناراحتي لبهايش را به هم فشرد و گفت: « اين كه نشد جواب. مگر من دست خالي ميتوانم برگردم؟» استاندار كه سماجت و اصرار او را ميديد، مسخرهاش كرد و با لحني جدي گفت: «كاري ندارد، تو خودت آدم دليري هستي و به تنهايي صد نفر را حريفي! شخصاً به بلوچستان برو و ماليات دولت را بگير.» افسر گفت: «آخر چه طور؟» استاندار به شوخياش ادامه داد و گفت: « اين روزها اسم اميركبير را روي سنگ اگر بگذاري آب ميشود. برو بلوچستان سراغ سردار سعيد را بگير. او را زير چادري خواهي يافت، بالاي مجلس نشسته. غرشكنان به طرفش برو، با يك دست ريشش را بگير و با دست ديگر بر فرق سرش بكوب و بگو كه از طرف اميركبير آمدهام و مأمورم كه همين حالا ماليات چندين ساله را نقدي بگيرم و برگردم.» افسر سرش را پايين انداخت و به حرفهاي مرد فكر كرد. استاندار دود را از پردههاي درشت بينياش بيرون داد. بعد چشمانش را خمار كرد و گفت: «بله سركار سروان! با چنين كاري ميتواني ماليات چندين ساله را از سردار سعيد بلوچ بگيري.» افسر سادهدل، فريب حرفهاي تمسخرآميز استاندار را خورد. با شتاب شتري كرايه كرد و تنهايي به سوي بلوچستان راه افتاد. بعد از چند روز راهپيمايي در كوير، سردار سعيد را پيدا كرد و همانطور كه استاندار گفته بود، سر زده به چادرش رفت، ريشش را محكم گرفت وبا صداي بلندي گفت كه از طرف اميركبير آمده تا ماليات عقب افتاده را نقدي بگيرد و فوري برگردد. سردار سعيد سرجا خشكش زد. افراد مسلحي كه در چادر بودند، به طرفش هجوم بردند و خواستند او را بكشند كه سردار سعيد اجازه نداد. او كه از اميركبير و قاطعيت و عدالت او چيزهاي زيادي شنيده بود و از جسارت و شجاعت سروان هم تعجب كرده بود، فكر كرد بهترين كار اين است كه تسليم خواستهي او شود، اين بود كه دستور داد حساب و كتاب كنند و پولهاي عقب افتاده را تحويل او بدهند. بعد از آماده شدن كيسههاي پول، افسر به سردار سعيد گفت: «سعيد خان! ميبيني كه تنهايي به اين مأموريت آمدهام و در بيابان با اين همه پول امنيت ندارم. چند نفر را تا كرمان همراهم بفرست.» سردار سعيد، دستور داد پولها را بار شترها كنند و چند مرد تفنگدار را همراه افسر فرستاد. هنگام خداحافظي، افسر را كناري كشيد و پانصد تومان كف دستش گذاشت و گفت:«اين هم پاداش شجاعت شما.» افسر پول را نگرفت و چون سردار سعيد اصرار كرد، پانصد تومان را روي بقيهي پولها گذاشت. استاندار كرمان در حمام بود كه شنيد افسر با چند شتر كه بارشان كيسههاي پول است به كرمان رسيده و ميخواهد به تهران برگردد. استاندار كه از اين خبر تعجب كرده بود، سراسيمه شد و دستور داد كه افسر را در حمام به ديدارش ببرند! افسر كه براي برگشتن به تهران عجله داشت، فوري به حمام رفت تا ببيند استاندار چه حرفي براي گفتن دارد. استاندار روي سكويي نشسته بود و دلاكي او را مشتومال ميداد. افسر كه وارد شد، استاندار از او خواهش كرد نامهاي را كه براي اميركبير نوشته بود، پس بدهد تا نامهي ديگري بنويسد. افسر كه او را خوب شناخته بود قبول نكرد. استاندار موذيانه به او پيشنهاد كرد كه پنج هزار تومان بگيرد و نامه را پس بدهد. افسر باز هم زير بار نرفت و در حالي كه از حمام بيرون ميآمد، گفت: «خودت را براي مجازاتي سخت آماده كن. شايد اين آخرين حمام شما باشد.» افسر به تهران بازگشت و پيش از هركاري به خانهي اميركبير رفت، اما قبل از اين كه دهان باز كند و ماجراهايي كه برايش اتفاق افتاده بود تعريف كند، اميركبير كه در سراسر كشور مأمور مخفي داشت و از همه جا باخبر بود، گفت: «مأمور درست كار من! از لياقت و تدبير تو متشكرم. ايران به مأموراني همچون تو افتخار ميكند. كاش همه مثل تو امين و صادق بودند. به هر حال، آن مبلغ پانصد تومان را كه انعام گرفتهاي و برنداشتهاي متعلق به توست و آن پنج هزار تومان را كه استاندار كرمان به تو وعده كرده بود و تو قبول نكردي من او را جريمه ميكنم و به تو پاداش ميدهم.» كار ديگري كه اميركبير براي پرشدن خزانهي كشور انجام داد، كمكردن حقوق شاه و درباريان بود. گذشته از اين، حقوق وعدهاي درباري را كه كاري جز چاپلوسي مفتخوري نداشتند، براي هميشه قطع كردو اين كار براي امير دشمنان زيادي تراشيد، دشمناني كه از هر فرصتي براي بدگويي و توطئهچيني عليه او استفاده ميكردند. مگر خودمان چلاقيم؟ اميركبير ميگفت: «تا كي بايد خارجيها توليد كنند وما مصرف كنيم؟ تا كي بايد جنس وارد كنيم و به جايش سكههاي طلا بدهيم؟» به او مي گفتند: «آخر ما نه كارخانه داريم و نه استادكار ماهر.» ميگفت: «مگر چلاقيم؟ هم كارخانه ميسازيم، هم استادكار ماهر تربيت ميكنيم. با اين كار، هم براي مردم خودمان شغل ايجاد ميكنيم و هم زير بار خارجيها نميرويم.» با اين طرز فكر، چند نفر از استادكاران باهوش و با استعداد ايراني را به خرج دولت به روسيه فرستادند تا رشتههاي مختلف صنعت را بياموزند و از طرفي چند كارشناس اروپايي را استخدام كرد و به ايران آورد تا در رشتههاي مختلف كار كنند و به ايرانيها آموزش بدهند. به دستور امير، دو كارخانهي قند و شكرسازي در خوزستان و مازندران ساخته شد و حتي كشاورزان نيشكر و چغندرقند را از پرداخت ماليات معاف كرد. در ادامهي اين اقدامات اساسي، كارخانههاي نخريسي، حريربافي، پارچهبافي، كالسكه سازي، كاغذسازي، بلور و چينيسازي راهاندازي شد. اين اقدامات در نوع خود انقلابي در صنعت كشور به شمار ميآمد. صنايع كوچك هم مورد توجه او بود و سعي ميكرد از آنها حمايت كند. در يكي از شمارههاي روزنامه وقايعاتفاقيه نوشته شده كه قبل از صدارت اميركبير، سردوشي نظاميان را از اتريش وارد ميكردند. روزي يك سردوشي قشنگ و جالب كه به دست خانمي به نام خورشيد دوخته شده بود، به نظر امير رسيد. آن را پسنديد و زن را خيلي تشويق كرد و دستور داد كه امتياز تهيهي سردوشي را براي مدت پنج سال به او واگذار كنند و برايش كارگاه و ابزار كار تهيه كرده و شاگرداني در اختيارش بگذارند. امير، سر از كتاب برداشت، به پشتي مخمل تكيه زد و يك بار ديگر سماور را نگاه كرد. سه روز بود كه سماور گوشهي اتاق كارش مثل مهماني غريب، آرام و بيصدا نشسته بود. سماور را يكي از تاجران روسي به عنوان سوغات برايش آورده بود. قبلاً در خانه اعيان و اشراف سماورهايي ديده بود، سماورهايي كه همه ساخت روسيه بودند، سماورهايي كه روز به روز زيادتر ميشدند. فكري مثل برق از سرش گذشت. قلم برداشت و نامهاي به حاكم اصفهان نوشت. مأموراني كه از طرف حاكم اصفهان به بازار آمده بودند، همهي دواتگران را وسط بازار جمع كردند. يكي ازمأموراني كه صداي بلندتري داشت، گفت: «از بين شماها چه كسي استادتر است؟» و لولهاي در بين دواتگران پيچيد. همه گفتند: «استاد حسن و استاد اكبر.» مأموران، استاد حسن و استاد اكبر را از بين جمعيت بيرون آوردند. يكي از آنها هيكلدار و تنومند بود و ديگري لاغر و بلند بالا. مأموران گفتند: «با ما بياييد.» آنها كه هول شده بودند، گفتند: « حاكم چه كارمان دارد؟ ما كه كاري نكردهايم.» رئيس مأموران خنديد و گفت: «كار خير است، ناراحت نباشيد.» حاكم مردي بداخم و عبوس بود و گونهي راستش دائم بالا ميپريد. و با نگاهي خريدارانه استادها را وارسي كرد و با صدايي خشن گفت: «از بين شما دو تا، كدامتان در دواتگري ماهرتريد؟» هر دو استاد با متانت اسم آن يكي را آورد. حاكم غريد: «من يك نفر را ميخواهم. چرا تعارف ميكنيد؟» بالاخره از بين آن دو، مردي كه لاغر و بلند قد بود، يعني استاد اكبر انتخاب شد و استاد حسن را مرخص كردند. حاكم در حالي كه گونهي راستش ميپريد، گفت: «اتابك اعظم براي كار مهمي تو را به تهران خواسته است. هرچه زودتر بايد راه بيفتي.» استاد اكبر كه جا خورده بود، گفت: «ولي من ...» حاكم پريد ميان حرفش: «ولي واما ندارد. خرج راهت هم با ماست.» استاد اكبر قبول كرد. خرج راهش را گرفت و به خانه رفت. با زن و بچههايش خداحافظي كرد و به طرف تهران راه افتاد. استاد كه در مورد لياقت و عدالت اميركبير چيرهاي زيادي شنيده بود، براي ديدارش لحظه شماري ميكرد، اما در اين فكر بود كه امير با او چه كاري دارد. پس از مدتي، وقتي به دروازهي تهران رسيد، مأموران امير را ديد كه منتظرش بودند. آنها، استاد را بيدرنگ به حضور امير بردند. ميرزا تقيخان با او به گرمي سلام و احوالپرسي كرد و بيمقدمه رفت سر اصل مطلب و گفت: «غرض از مزاحمت، انجام كاري مهم بود.» بعد سماور را از گوشهي اتاق برداشت و به او نشان داد و پرسيد: «ميتواني مثل اين نمونه، بسازي؟» استاد اكبر كه تا آن موقع سماور نديده بود، گفت: «اين چيه؟» - به اين ميگويند سماور. سوغات ممالك روسيه است. - كارش چيست؟ امير سماور را بر زمين گذاشت و گفت: «كارش؟ جوش آوردن آب و دم كردن چاي.» استاد اكبر سماور را برداشت و از چند طرف با دقت به آن خيره شد. آنگاه گفت: «بله، اگر وسايل كار موجود باشد، فردا يكياش را ميسازم.» غروب روز بعد، استاد اكبر دو سماور جلوي امير گذاشت. هر دوي آنها مثل هم بودند و تشخيص اين كه كدام روسي است، كاري بسيار مشكل بود. امير لبخندي شيرين زد و گفت: «احسنت، آفرين! خيلي خوب ساختهاي. چه قدر خرج برداشته؟» - تقريباً پانزده ريال. امير فكري كرد و پرسيد: «حاضري فقط به اين كار مشغول شوي و تعداد زيادي از اينها بسازي؟» - ولي من سرمايهي اين كار را ندارم. - اگر وسايل و محل كار را برايت فراهم كنيم چه طور؟ استاد اكبر سرش را تكان داد و گفت: «بله، حاضرم.» امير رو به منشياش كرد و گفت: « براي اين مرد امتياز نامهاي بنويس كه فن سماورسازي به طور كلي و براي مدت شانزده سال در اختيارش باشد. قيمت فروش هر سماور را بيستوپنج ريال تعيين كن.» بعد رو به مرد كردو گفت: «به اصفهان برگرد. به حاكم اصفهان دستور ميدهم كه وسايل كارت را از هر جهت كه بخواهي فراهم سازد.» فرداي آن روز، استاد اكبر به اصفهان برگشت و به مركز حكومتي رفت. همان حاكم بداخم و عصبي به او گفت: «فوراً دكان و چند شاگرد تهيه كن و هرچه خرجت ميشود بنويس تا از خزانه بدهم.» بعد صدايش را پايين آورد و گفت: «در ضمن اين را بدان كه اميرتان پايش روي پوست خربزه است.» استاد در حالي كه نگاهش به گونهي ناآرام حاكم بود، پرسيد: «منظورت چيست؟» حاكم كه انگار از گفتهاش پشيمان شده بود، گفت: «هيچي، هيچي. برو به كار خودت برس.» استاد اكبر در حالي كه نگران بود، به بازار رفت و چند دكان را كه به صورت خرابه درآمده بود، از صاحبش اجاره كرد و آنها را از داخل به يكديگر وصل كرد و كارگاهي بزرگ ساخت. در يكي از دكانها كورهاي بزرگ ساخت، در ديگري لوازم كار را گذاشت و در سومي سكويي بزرگ ساخت كه شاگردانش برآن بنشينند و كارشان را انجام بدهند. پس از يك هفته و خرج كردن دويست تومان پول، كارگاه سماورسازي آماده شد. چند شاگرد هم استخدام كرد و قرار شد از صبح شنبه كار سماورسازي را شروع كنند. اما ... صبح روز شنبه، هنوز بسمالله نگفته و كار را شروع نكرده بود كه دو مأمور از طرف حاكم سررسيدند و استاد اكبر را مثل دزدها دستگير كردند و پيش حاكم بردند. استاد اكبر خيلي تعجب كرده بود، چهرهي عبوس و اخموي حاكم، خندان و پرنشاط شده بود! حاكم به طرفش رفت. گوشش را پيچاند و با تمسخر گفت: «بهبه، استاد سماور ساز؟! صبح بخير.» استاداكبر دستش را گرفت و گفت: «چي شده؟ چرا همچين ميكني؟» حاكم قهقههاي زد و گوش او را ول كرد و گفت: «بيچاره شدي، بدبخت! اميركبيرت، صغير شد. از كار بركنار شد. تو هم بايد همين امروز تا ظهر دويست توماني را كه از خزانه گرفتهاي، پس بدهي.» انگار دنيا را بر سر استاداكبر بيچاره خراب كرده بودند. فهميده دلشورههايي كه داشته و زمزمههايي كه شنيده، اشتباه نبوده است. خواست چيزي بگويد و اعتراض بكند، ديد بيفايده است ودوران به دست حاكم و امثال او افتاده. استاداكبر هرچه تلاش كرد نتوانست طلب دولت را تا ظهر آن روز تهيه كند. يك ساعت از ظهر گذشته بود كه مأموران حكومت اصفهاندار و ندارش را حراج كردند و چون هنوز سيتومان ديگر بدهكار بود، او را وسط بازار آوردند و آنقدر چوب و شلاق زدند كه دل مردم به رحم آمد و بقيه بدهياش را جمع كردند و به دولت دادند. اما استاداكبر ديگر آن استاداكبر سابق نبود. كمرش شكسته و چشمهايش نابينا شده بود. چند روز بعد، مردمي كه او را در حال گدايي ديدند، به حالش افسوس خوردند، هم به حال او و هم به حال مملكتي كه بهترين وزيرش قرباني شده بود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)