صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 29 , از مجموع 29

موضوع: بهشت پنهان | ازاده حسابی

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    167-158

    چهره ای پر تلألو از آستان حق در نظر مجسم کردم
    .پنجه هایم را در میان انگشتانش فرو بردم و با زبان قلبم گفتم:در این سخت ترین دقایق زندگی مرا یاری کن و نیرویی خارق العاده عطایم فرما.مولا آرام دست روی سرم کشید و دور شد.وقتی چشم باز کردم چیزی جر همان کوچه و چند چراغ کم نور ندیدم ولی استوار با قدرتی خاص زنگ را فشردم.کسی از پنجره سرک کشید و بلافاصله در را باز کرد.در آستانه راهرو تاریکی مطلق حکمفرما بود و به زحمت میشد جلوی پا را دید.با دقت نرده ها را گرفتم و پله هایی را که با موکتی زرشکی تزیین شده بود بالا رفتم.زنی درشت اندام به استقبالم آمد و آهسته گفت:خوش آمدی دخترم.از صدایش شناختم که ماه منیر است.
    سلام کردم و گفتم:حالتان چطور است؟بالاخره چراغ کم نور پاگرد روشن شد و دیدم او انگشت سکوت رو لبانش گذارده.کفشهایم را درآوردم و داخل رفتم.ماه منیر پشس سر مرا نگاهی انداخت و وقتی اطمینان پیدا کرد هیچ کس نیست کفشهایم را برداشت و در را بست.وقتی بعد از آن همه احتیاط متوجه من شد دید که با شگفتی متوجه رفتارهای او هستم.مرا در آغوش گرفت و بوسید.دسته گل را تقدیمش کردم و گفتم:امیدوارم همیشه مثل گل زیبا و خواستنی باشید.
    ماه منیر به جای تشکر گفت:برو برو تا کسی سرک نکشیده.
    گفتم:این همه احتیاط برای چیست؟!
    ماه منیر جواب مرا نداد و گفت:ادکلن خوش بوی تو عطر این گلها را کم رنگ کردخ.
    درهمین اثنا زهرا با دامنی بافته شده از کاموای زرد رنگ و بلوزی شبیه پوست پلنگ آمد و برخلاف رفتار همیشگی اش دستم را فشرد و مرا به همان پذیرایی که مدتی قبل بدترین توهینها را از او شنیده بودم برد.هراسان وارد اتاق شدم ولی حتی جرأت نکردم نگاهم را از روی گل قالی بردارم.قلبم مثل سمندی تندپا میتپید.دست به دیوار گذاشتم و قبل از اینکه اتفاقی بیفتد در آستانه در پذیرایی نشستم ولی زهرا با اصرار مرا به بالای اتاق برد.دقایقی به انتظار شنیدن صدای آشنا و روح نواز او ماندم و بعدم سرم را بالا آوردم اما متأسفانه هیچ خبری از علی نبود.ماه منیر با سینی چای داخل شد و گفت:خوش آمدی خوشحالم کردی چرا لباست را در نمی آوری؟!
    گفتم:متشکرم راحتم.
    دستم را گرفت و گفت:بلند شو عزیزم میخوای وقتی میروی بیرون سرما بخوری.به ناگریز پالتو و شال سبکم را که روی موهایم انداخته بودم دستش دادم.ماه منیر با دیده ای تحسین برانگیز و آرزومندانه سرتا پایم را ورنداز کرد و لبخندی رضایت بخش بر لبانش نشست.هنوز سرجایم برنگشته چرخیدن کلید در قفل توجه ام را جلی کرد.
    ماه منیر فریاد کوتاهی کشید و گفت:علی است و برای استقبال پسرش بیرون رفت و من ماندم و زهرا که مرتب حرف میزد و میخواست مرا سرگرم کند.بی اراده دستم را روی قلبم گذاشتم تا بی قراری اش از نظر او مخفی بماند اما او خندید و گفت:خیلی دوستش داری؟!!!
    فقط آه از نهادم برخاست.زهرا با حسرت گفت:ای کاش بتوانم روزی لحظات شیرین تو را داشته باشم.شنیدن صدای پای او نفسم را به شماره انداخت.جدا اگر میتوانستم در گوشه ای پنهان میشدم تا از این همه هیجان که مرا تا سرحد جان کندن برده بود فرار کنم.با دستمال گلدوزی شده ام عرق پیشانی را پاک کردم و چند بار پی در پی اکسیژن هوا را عمیق بلعیدم.بالاخره علی به آستانه در رسید و بعد از رد و بدل شدن چند کلمه بین خواهر و برادر علی به طرفم آمد و در چند قدمی ام ساکت ایستاد.صدایم در گلو خفه شده بود و مثل ماهی بیرون افتاده از آب نفس نفس میزدم.خودم را کشتم تا لب از لب بگشایم اما...در دل به خودم ناسزا میگفتم که آخر چرا نگاه تشنه ات را روی صورتش نمی اندازی؟!!!پس چه شد آن همه نجواهای عاشقانه ای که وقت و بی وقت در خلوت با او میگفتی و میگریستی!پس چه شد ان تمرینهایی که میخواستی دلبرانه به استقبالش بروی؟!پس چرا پاهایت حرکت نمیکند و دستانت برای سلامی گرم به دستانش نمیرسد/!آرزو کردم بتوانم تنها یک کلمه بگویم تنها یک کلمه.علی مرتب کلیدش را تکان میداد و منتظر چشم از من برنمیداشت.بالاخره دلش سوخت و قدمی نزدیکتر آمد به طوری که حرم نفسش روی پیشانی ام میخورد.دست روی دیوار بالای شانه ام گذاشت و کنار گوشم نجوا کنان گفت:سلام دخترک رویایی و موصلایی من امشب خوب خوشگل شدی!آرام سرم را بالا آوردم و با چشمانی که مژگان بلندش مرطوب عشقی بی قرار بود نگاهش کردم.آخ خدا علی بود علی رویاهای من زیباتر و جذابتر از همیشه تنها با یک تفاوت او دیگر ریشی به صورت نداشت.لبخند افسونگرش همان چاله روی لپش و دندانهای درخشانش همان و چشمان مشکی و خمارش همان یکه تاز عالم بی قبراری ام بوده در برابر آن اندام کشیده و سینه سطیر درست مثل جوجه ای بودم و راحت میتوانست با یک حرکت مرا در آغوش پنهان کند.
    علی گفت:نمیخواهی این لبان خوشگلت را باز کنی و کلمه ای شیرین به این تازه رسیده از سفر غربت بگویی تا دل پر تب و تابم آرام بگیرد.در چمانش خیره شدم.همه نیرویم را جمع کردم تا بنوانم به او که همه هستی ام را فدای خاک قدمهایش کرده بودم بگویم...ولی سست و بی رمق رفتم تا چون عاشقی دیوانه به پایش بیفتم.او نهیبی زد و گفت:هی...هی...مراقب باش...دیگر معطل نکرد و دستان قدرتمندش را حائلم کرد تا زمین نخورم.هیچ عکس العملی نتوانستم نشان بدهم جز آن که ملتمسانه نگاهش کنم.
    علی لبخندی عاشقانه زد و گفت:پس نمیخواهی حرف بزنی؟!
    با صدایی ضعیف گفتم:سلام خیلی خوش آمدی از دیدنت...اما تنها یک چیز توانست جمله او را تمام کند و آن سیلاب اشک بود.او موهای روی شانه ام را کنار زد و گفت:چقدر این رشته های طلایی را دوست دارم چقدر چشمان عسلی و نگاه بی نظیرت را دوست دارم آخر عزیز دلم حیف این چشمان زیبا نیست که این طور اشک بریزد.با دستمال کاغذی جیبش گونه های خیسم را پاک کرد و گفت:بگذار نگاهت را بدون دریای غصه ببینم بگذار ببینم تا کجا دوستم داری بگذار ببینم چقدر عاشقی؟خواستم بگویم اما گفت:اصلا نمیخواهد حرف بزنی چون این چشمان عاشق طوری گرمم میکند که انگار همه ناگفته ها را گفتی.نگاهم کن...نگاهم کن...صدای سرفه ماه منیز علی را از من دور کرد.
    ماه منیر گفت:علی جان چرا مهدیه را سرپا نگاه داشتی؟او خودش را جمع و جور کرد و با خنده ای که بیشتر بیانگر هیجان بی حدش بود گفت:آخ...آخ اصلا حواسم نبود.
    زهرا با ظرف میوه از پشت مادر آمد و گفت:ای بی ادب دختر مردم را خسته کردی.
    علی میوه ای در بشقاب گذاشت و گفت:دست شما درد نکند خانم پلنگ.زهرا چشم و ابرویی نازک کرد و گفت:کلمه بهتری پیدا نکردی.
    علی ادای او را در آورد و گفت:مهدیه تو بگو با این لباس لقب مناسبی نیست؟!لبخندی عاشقانه زدم و سرم را پایین انداختم.
    زهرا گفت:تو همیشه مرد آزار بودی یادت هست با دوستم چه کردی؟
    علی گفت:واخ...واخ...حقش بود از او متنفر بودم.
    برای اینکه ساکت نباشم گفتم:گویا این یک عادت همیشگی است.علی صمیمی گفت:مهدیه نگو دلم میشکند.رفته رفته صحبت به جایی رسید که از شدت خنده روی پا بند نبودیم.علی خاطرات شیرین و بدجنیس های کودکانه و عشقهای آبکی دوران بلوغش را تعریف میکرد و همه لذت میبردیم.من علاوه بر حفظ ظاهر قدرتمند و نافذ چشم به او داشتم ا مبادا کوچکترین زیبایی نهان و آشکارش از نظرم مخفی بماند آخر میخواستم جمال بی نظیرش در یادم تا ابد حک شود.
    دقایقی گذشت تا بالاخره علی گفت:چرا ساکتی؟!نمیخواهی جواب این همه تکاپوی مرا بدهی.
    گفتم:هنوز نمیتوانم باور کنم بعد از گذشت آن همه دوری و بدبختی پیش تو هستم.اشک مظلومانه اما امیدوارتر از همیشه برگونه هایم نشست.ماه منیز و زهرا بی صدا مارا تنها گذاشتند.علی فرصت را مغتنم شمرد نزدیکم نشست و گفت:مهدیه...مهدیه...نمیدانی چقدر دلم بی قرار تو بود.با انگشتی لرزان اشک صورتم را پاک کردم و گفت:میخواهم تا هستم همراه من بخندی و پر از نشاط زندگی باشی.
    گفتم:تو هستی؟!یعنی چه؟!به جای پاسخ ظرف میوه را جلویم گرفت و گفت:نمیخواهی چیزی بخوری/!
    آن را پس زدم و گفتم:جوابم را...
    علی گفت:خانمی باشد باری بعد درست نیست جلوی آنها...
    صدای ماه منیر کلام علی را قطع کرد.همه چیز برایم مرموز و نگران کننده شد.وحشتزده میخوستم فریاد بزنم و به آغوشش بروم و عاجزانه بخواهم تا ابد ترگم نکند.
    ناگهان علی بلند گفت:مهدیه حواست کجاست؟!ببین مادرم چه میگوید.
    ماه منیر با دلخوری گفت:نمیخوای چیزی بخوری؟علی دوباره ظرف میوه را تعارفم کرد و گفت:چایت را نخوردی بشقاب میوه ات هم خالی است مگر مرتاض شده ای؟!
    شیرین و دوست داشتنی به روی ماهش خندیدم و گفتم:مگر میتوانم دست تو را رد کنم بگو کدام یک را بردارم این طوری لطفش دو چندان است.
    با خنده ای که دیوانه و مستم میکرد گفت:این سیب سرخ را بردار و بیخ گوشم افزود:درست مثل خودت بی نظیر و وسوسه انگیز است.
    آن را از دستش گرفتم و گفتم:سیب که سهل است اگر جام شوکران را هم پیشنهاد میدادی با طیب خاطر میپذیرفتم و مثل شربتی شیرین و گوارا بلا درنگ آن را تا آخر سر میکشیدم.
    ماه منیز ظرف میوه ار از علی گرفت.میوه ها را در بشقابم گذاشت و گفت:شما دو نفر نمیخواهید از زیر گوشی حرف زدن دست بردارید؟!!!
    علی به قهقهه افتاد مادرش را در آغوش گرفت و گفت:مامان تپلی تو هم از ذات فضول مادربزرگ کم ارث نبرده ای!هنوز نفس کلامش خشک نشده صدای در خانه مادربزرگ بلند شد.زهرا به سمت راهرو دوید و وقتی بازگشت خنده کنان گفت:علی اگر عطر مهدیه امشب تو را رسوا نکند شانس آورده ای.وقتی علی خوب خنده هایش را کرد گفت:باور کن اگر پادردش میگذاشت کورمال کورمال بوی عطر تو را دنبال میکرد تا بداند مهمان سری کیست.
    ماه منیز میان خخنده زهرا گفت:کم بخند بگو ببینم کی بود؟
    علی دوباره خنده اش بالا گرفت و گفت:نگفتم شما هم بی نصیب نیستی.ماه منیر نتوانست خنده اش را کنترل کند و گفت:بابا جلوی این دختر آبروداری کنید.خواهر و برادر همدیگر را نگاه کردند و ریسه رفتند.
    علی بریده بریده گفت:زهرا بگو...زودتر بگو که مامان طاقت ندارد.
    زهرا خنده کنان گفت:مامان جان دختره محبوبه بود.
    ماه منیز وقتی خیالش راحت شد گفت:دیگر وقت شام است.
    علی گفت:مامان تپلی شکم من گواهی میدهد که خیلی از وقتش گذشته اصلا من هیچی این خوشگل اروپایی از گرسننگی مرد.
    ماه منیز معنی دار گفت:این دختر خوشگل اروپایی فقط برای یک چیز میمیرد.خجالت زده سر پایین انداختم و چیزی نگفتم.
    ماه منیر گفت:ت. چقدر شکمو هستی تازه 8/5 است.
    گفتم:جدا 8/5 است؟!!!
    ماه منیر گفت:آره خیلی دیر است؟!
    گفتم:نه...نه...فقط خیلی زود گذشت.
    علی گفت:مامان شام شام من
    رسنه ام.
    ماه منیر گفت:ای...ای...شیطان میخواهی از شرم خلاص شوی؟!
    علی خندید و گفت:مامان خیلی بلایی.
    ماه منیر که شوخی اش گرفته بود ادامه داد:هرچه میخواهی در حضور من و زهرا بگو.مهدیه جان دروغ میگویم؟!از شرم نتوانستم جواب بدهم و ماه منیر گفت:بفرما سکوت علامت رضا است.توی شیطان قصد داری تنها با مهدیه چه کار کنی خصوصا که اگر سرش را هم ببری صدایش در نمی آید!
    علی گفت:چرا سرش را ببرم؟!بالاخره ماه منیر رضایت داد و مرا با مردی که سرنوشتم به کلمات و اشارات او بستگی داشت تنها گذاشت.
    علی در چشمانم خیره شد و گفت:در نبود من به تو خیلی سخت گذشت؟
    نگاه ژرف و سوزانش میرفت تا لخت و عریان قلبم را بشکافد و آن را بخواند.از اینکه در برابر چشمان پرحرارت او این طور بی نقاب مانده وبدم خجالت زده در خود جمع شدم ولی هرچه بیشتر تلاش میکردم او ریزتر و دقیق تر مرا میکاوید.
    بعد از سکوتی طولانی علی گفت:مهدیه میخواهم بدانم آیا واقعا زندگی در خانه فقرا آنهم بدون خدم و حشم و امکانات لوکس خیلی دشوار است؟!
    جدی و مصمم گفتم:نه...چرا نمیخواهی قبول کنی که این چیزها برایم مهم نیست من فقط خواهان دل مهربانت هستم و بس.
    علی سرش را پایین انداخت و گفت:چه بگویم؟!
    این دفعه من نزدیکش رفتم و گفتم:بپذیر اگر جز این بود دو سال که هر ثانیه اش قرنی گذشت با شنیدن آن اراجیف احمقانه این قدر به پایت خون دل نمیخوردم و لجاجت به خرج نمیدادم.
    علی گفت:قبول دارم صبوری برای من کار ساده ای نیست.
    عاشقانه صدایش کردم:علی...سرت را بالا بگیر تا در چمشانم ببینی در همین مدت کوتاه چقدر به من خوش گذشته باور کن ثانیه ثانیه عمرم را در انتظار رسیدن این لحظه گذارندم آخر چرا این طور بیرحمانه قضاوت میکنی و عاطفه و حس قوی مرا در یک کفه و پول و ثروت و بی اعتمادی را در کفه دیگر میگذاری؟!با بغض افزودم:این بی انصافی است بی انصافی.علی دست در میان انبوه موهایم کرد و گفت:فکر کردم برایم ناز میکنی خواستم اذیتت کنم.
    گفتم:من...!من...!بغضم را بلعیدم و مکث کردم.علی موهایم را نرم و مهربان نوازشش داد و گفت:تو چه؟
    گفتم:من در برابر تو چیزی ندارم تا به آن نازز و کرشمه کنم چون همه چیزم را یکجا به چشمان قشنگت هدیه دادم و حالا مثل کنیزکی منتظر اوامر اتو هستم.
    علی محزون گفت:تو تا آخر دنیا دخترک رویایی و موصلایی من باقی میمانی.
    گفتم:به خاطر داشتنت هر مشقتی را با جان و دلم میپذیرم و خم به ابرو نمی آورم و این تنها ادعا نیست اگر فرصت بدهی ثابتش میکنم.
    علی گفت:وقتی این طور حرف میزنی از خودم بدم می اید آخر مگر جز ظلم و جور و جنایت در حق تو چه کرده ام که این طور شرمنده ام میکنی!و با آه و حسرت ادامه داد:چه کنم که چاره ای ندارم چه کنم؟!
    گفتم:چرا چاره ای نداری؟!
    علی گفت:از چطور گفتنش در تب و تابم چون نمیخواهم این چشمان زیبا بیش از این بگرید آخر نمیدانی وقتی اشک میریزی تمام وجودم میگرید نه فقط دیدگان بهشتی ات.
    گفتم:بگو مقاومتش را دارم دیگر چیزی بدتر از خبر نامزدی تو با آن دختر که نیست.
    پریشان و آشفته گفت:کدام دختر؟!!!
    گفتم:نخواه لحظات شیرین و باارزش ما بیهوده تلف شود.
    علی گفت:رسم روزگار چشیدن ناکامی و شیرینی زندگی است.
    صدایش زدم:علی...گرم و عاشقانه پرناز و خواستی صورت و هیکلش را برانداز کردم.
    او به دنبال نگاهم دوید و گفت:جانم...بگو مهربانم.
    گفتم:ای کاش هرچه وزدتر محرم زندگی تو میشدم تا اسرار آشکار و پنهانت را بدانم.
    علی گفت:ای کاش...ای کاش...راستی نگفتی آن دختر کی بود و چی گفت.کل اتفاقات را شرح دادم و گفتم:میتوانم چیزی بپرسم هرچند از مطرح کردنش متنفرم اما بسیار مهم است.
    علی گفت:گاهی پذیرش حقایق گریز ناپذیر هم همین اندازه تنفرانگیز است.
    گفتم:آیا تو...تو...دوستش داری؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 168 تا177
    علی لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت: دوستش دارم؟!جالب است!
    متوجه منطور واقعی او نشدم و مثل اسپند روی آتش بالا و پایین پریدم و گفنم: تو دوستش داری ! نه ...نه ...این دروغ است خدای من چه می شنوم یعنی ...دوست...دوستش داری علی... علی ...
    علی برخاست و نفس گرمش را روی صورت خیس از عرق رها کرد و به علامت سکوت انگشت روی لبانم گذاشت و گفت: این قدر زود پیشداوری نکن فقط بگو دیگر چه می دانی؟
    گفتم : چیزی بیشتری نمی دانم.
    علی پشتش را کرد و با کلامی محکم و مردانه گفت : حاصری با من ازدواج کنی و همراه من از ایران برویم؟
    گفتم:یا در حقیقت بگریزیم .
    علی سریع برگشت و سینه به سینه ام ایستاد .وقتی در صورتش خیره نگاه کردم ،دانستم او هم می تواند جدی و حتی عصبانی باشد .با انگشت زیر چانه ام زد و گفت : ایا حاضری از خانواده ایت صرف نظر کنی و تا وقتی که نمی دانم کی است ، این دوری را تحمل کنی؟
    بی درنگ گفتم بله :
    ارام گرفت . گفت: عزیز دلم مسئله فرار نیست اگر بمانیم زندگی را که می تواند شیرین و زیبا باشد تبدیل به جهنمی سوزان می کنند.
    گفتم : چرا؟! مگر تو نسبت به آن دخر تعهدی داری؟!
    علی گفت: فقط قول بده صبور باشی .
    گفتم : می توانم با تو راحت باشم؟
    علی گفت:معلوم است.
    گفتم نمی رنجی؟!
    گفت: نه .
    گفتم: من باید بدانم بین تو و افسون چه اتفاقی افتاده اگر باز مثل یک قطره آب در دریای بی کران گم شدی ،من چه بکنم ؟ بمانم تا هر وقت خواستی برگردی را به گل قالی انداختم و گفتم: دوسال مرا بی خبر گذاشتی و رفتی و در حالی که قول داده بودی .متأسفانه تو فقط در حضور من تحت تأثیر قرار می گیری اما وقتی نیستم حکایت هر که از دیده برفت از دل برفت می شود.
    علی گفت: مهدیه می دانستی چقدر دوست ...بقیه حرفش را خورد و گفت: خانم خانمها من شرایط خوبی نداشتم و ندارم ،آخر چه بگویم می خواهی چه بدانی ؟!
    با گلهای قالی مشغول شدم و گفتم : چرا سعی کردی مرا از زندگی ات بیرون کنی ؟ آخر چرا ؟!اگر مرا نمی خواهی خوب...
    علی آرام و عاشق گفت:سرت رو بالا بگیر تا بتوانم زیبایی ات را ببینم و بگویم گذشته ها را بگذار و بدان برایم خیلی عزیزی.
    گفتم: حتی از مسائل بزرگ و پر رمز و راز ؟!!!
    علی گفت: حاصر نیستی گذشت کنی؟!پس دوستم نداری.
    نگران موهایم را کنار زدم و گفتم : باشه هر چی تو بگویی. نگاهی پر ا محبت و اصطراب به من انداخت و بلند گفت: مامان چرا شام را نمی آوری؟!و به آشپزخانه رفت.پاهایم را تکانی دادم و از روی زمین بلند شدم و دوری در اتاق زدم .ناگهان چشمم به عکس رنگی علی روی پیش خوان بخاری افتاد،آن را مثل جواهری گرانبها محتاط برداشتم و جزء جزء صورتشرا بوسیدم و بوییدم و گرم نجوای عاشقانه شدم بدون شرم از برق آن چشمان گیرا گفتم: علی می دونی چقدر دوست دارم؟می دانی چقدر ارزو دارم تا سینه گرمت مأوایی برای من خسته دل باشد؟بودنت برایم عین سعادت و نبودت عین بدبختی است.ای کاش می توانستم انبوه موهای خوش عطر تو را لمس کنم . بوی نفس عاشقت را در جانم بنشانم .آه کشیدم و قاب عکس را روی قلبم فشردم و ادامه دادم : اگر می توانستم احساسم را زنده و قابل لمس نشان دهم اگر می توانستم میزا ن علاقه ام را با معیاری به تو بگویم .اگر...صدای آشنایش گفت:می دانم چقدر دوستم داری و خیلی خوب توانستی احساس واقعی ات را بگویی.
    عکس را پشت سرم پنهان کردم و دستپاچه گفتم:چقدر در اینجا خوب افتادی و ناخودآگاه افزودم : زیبا و جذاب ...انگشتم را گاز گرفتم و مِن مِن کنان گفتم : یعنی می خواستم ...
    علی گفت: چرا برای پنهان کردن عشق قلب نازنیت تلاش می کنی؟ مگر نباید همیشه زیباییها را به عزیزان عرضه کرد.
    قاب عکس را سر جایش گذاشتم و شروع کردم به بازی با انگشتانم و گفتم:بله همینطور است.
    ماه منیر و زهرا با بساط شام وارد پذیرایی شدند و مرا از آن تنگنا نجات دادند.جلو رفتم وگفتم:اجازه بدهید که کمکتان کنم،امشب خیلی خسته شده اید.
    علی میان من و ماه منیر دوید و گفت : نه ...نه ...تو چرا خودم هستم.
    سفره را از ماه منیر گرفتم و گفتم:باورکن این کارها را بلدم.
    علی گفت: حتما همین طور است . ظاهرا شروع کرد به چیدن بشقابها ولی زمزمه کنان زیر گوشم گفت : هیچ می دانی وقتی لباس کارت را با آن پیش بند زرد می پوشی و موهایت را می بافی و روی شانه هایت می اندازی ،چقدر دوست داشتنی تر به نظر می رسی؟
    شگفت زده پرسیدم:تو از کجا دیدی؟!!!
    خندیدی و گفت: تو هر جا باشی و هر چه بکنب ،خوب زیر نظرت دارم اما بهتر بود به این چاکر یک اشاره می کردی تا همه خانه را برایت برق بیندازم .
    تعارفات عاشقانه اش مرا به وجد آورد . گفتم: ای شیطان مرا از خانه دوستت می پاییدی ؟لبخندی پراحساس نثارش کردم و به آشپزخانه رفتم و با دستی پر برگشتم.علی مثلا به کمکم آمد و دنباله حرفش را گرفت و گفت: خانم خانم ها فکر نکردی اگر از بالای پنجره پایین بیفتی ،من ِ بدبخت چه باید بکنم ؟!آخر پس کارگر شما چه کاره است؟!
    گفتم : آن پیرزن بدبخت قدرت این کارها را ندارد.در حین گفتگو سفره کامل شد و ماه منیر با دیس برنج آمد و گفت:امیدوارم سبزی پلو با ماهی دوست داشته باشی.گفتم: دست پخت شما هر چه باشد دوست دارم.
    علی قهقه زنان گفت : دست پرورده اش را چطور؟!
    ماه منیر گفت: این دختر را اذیت نکن .مهدیه جان دستانم را تازه شسته ام اگر وسواس نداری ماهی را برایت پاک کنم.
    گفتم : باعث زحمت است.
    ماه منیر گفت: نه عزیزمزحمتی نیست .
    علی گفت: دیدی،نو که آمد به بازار کهنه می شود دل آزار؛مامان برای من پاک نمی کنی؟!
    پیش دستی کردم و گفتم : من برایت درست می کنم.
    با طیب خاطر بشقاب را دستم داد و گفت: این غذا خوردن دارد فقط باید مواظب باشم انگشتانم را قورت ندهم.
    بعد نگاهی به سفره انداخت و گفت: مامان...مامان...پس نوشابه کجاست؟!
    ماه منیر گفت: مادرجان فراموش کردم.
    علی چشمکی به زهرا زد و گفت: آهای پلنگ ...پلنگ بلند شو برو نوشابه بخر.
    ماه منیر گفت: وای ساعت ده شب است!
    علی بلند خندید و گفت : هر کس لباسش را ببیند فرار می کند.
    با اصرار ماه منیر و علی چند قاشق غذا دهانم گذاشتم و بعد از شام ،همگی محو شنیدن خاطرات شیرین سفر علی شدیم .من هر جمله اش را مثل غذای لذیذ روح می بلعم و آن قدر تشنه و گرسنه بودم که که نمی دانستم چطور بخورم وبنوشمتا این ولع پایان ناپذیرم کمی تخفیف پیدا کند .در آن جا بمانم اما متأسفانه عقربه ها سریعتر از باد جلو می رفت.ناغافل دانستم که لحظه خداحافظی فرا رسیده.به علی گفتم: اگر لطف کنی و برایم ماشین بگیری رفع زحمت می کنم.
    علی گفت: نگفتم بد می گذرد!
    ساعت را نشانش دادم و گفتم : انگار ازگذشت زمان بی خبری ؟!
    علی آهسته گفت:با وجود تو گذشت زمان معنی ومفهومی ندارد.
    گفتم متشکرم اما خیلی دیر است.
    بی خیال چایش را نوشیدو گفت: اگر دوست داشته باشی می توانم زمان را برایت نگه دارم.
    خندیدم . گفتم: این نشدنی است!
    علی گفت:وقتی من بخواهم همه چیز ممکن است.
    ماه منیر گفت: مادرجان اصرار نکن.
    می دانستم نگرانی اش از بابت چیست و گفتم : اگر زحمتی نیست لطفا...
    علی گفت: خودم تو را می برم.
    وحشت زده گفتم : نه...نه خودم می روم باعث...
    علی متعصب گفت: نخیر همین که گفتم. خودم را لوس کردم و گفتم : من دختر شجاعی هستم و از چیزی نمی ترسم. ماه منیر دست دور گردنم انداخت و گفت: تو امشب این را ثابت کردی اما نمی توانم اجازه بدهم تنها بروی ،بهتر است مردی همراه تو باشد.
    علی گفت: مامان مردی نه ،بگو بهتر است علی همراهش باشد.
    ماه منیر گفت: مهدیه خودت بگو چه کسی بهتر از من می تواند مراقب تو باشد؟!
    تا بناگوم قرمز شدم و با اشاره نگاهم تشکر کردم .زهرا پالتو و شال سبک پشمی مرا آورد و گفت :ببخشید بد گذشت.
    گفتم : خیلی هم عالی بود.
    علی کفشهایم را جفت کرد و گفت: بفرمایید خانم خانم ها.
    گفتم :شرمنده ام می کنید.
    هنوز نرفته ماه منیر چادر گیدارش را سرش انداخت و پاگرد و راهرو حتی کوچه را برری کرد و برگشت گفت:مراقب باشید کسی شما دو نفر را با هم نبیند .این رفتارهای او بیش از هر چیز مرا از نزدیک شدن به هدف نهای ام مأیوس می کرد.
    از خود پرسیدم : واقعا چرا؟!همان سوالی که هیچ گاه جواب قانع کننده ای برایش نشنیدم. در هر حال نگذاشتم خاطره قشنگ آن شب برای تلخ شود.صورت ماه منیر را بوسیدم و خداحافظی کردم. او به علی گفت: مادرجان وهدیه را بگذار داخل خانه بعد برگرد.
    علی با شیطنت گفت : تا اتاق خصوصی اش ببرم مطمئن تر است،نه اصلا بخوابد پسندیده تر استاما اگر دست امین رضا خوان افتادم و تکه تکه شد نگران نشوی ها.
    مادرش گفت: هیچ کس حق ندارد تو را برای محافظت از همسر آینده ات قطعه قطعه کند.
    علی قهقهه زنان گفت: اگر یک حرف حساب در کار باشد ،همین است که گفتی.
    ماه منیر گفت : علی جان چقدر حرف می زنی ،مادر!
    بالاخره راه افتادیم ولی هنوز در پشت سر بسته زهرا دوان دوان آمد و گفت : مهدیه جان دستکشهایت ،علی چند پله بالا رفت و آنها را گرفت.هوا شدیدا سرد بود و باران همچنان نم نم می بارید.به ناگزیر دستم را دراز کردم و گفتم : اگر ممکن است دستکشهایم را لطف کن.
    علی به پالتوی ضخیم من نگاهی انداخت و گفت : این پالتوی پر از خز برای گرما کافی نیست ؟!یا اساسا اجازه ندارم با بوی خوش دستهایت گرم شوم؟1
    حیران بر جا خشکم زد .او چند قدم جلوتر سرش را عقب برگرداند و گفت : زیر باران خیس می شوی!هرگز نمی دانستم این طور پراحساس و مهربان است چون همیشه شرایط حاکم بر این عشق گواه به یک جانبه بودنش داشت .وقتی علی دوباره صدایم زد ،قدمها را تند کردم و شانه به شانه اش رسیدم و گفتم : من چندان هم از تو کوتاه تر نیستم.
    به کفشهایم اشاره کرد و گفت:البته اگر اینها همیشه همراهت باشد!و دوباره ساکت در فکر فرو رفت و آنجنان غرق شد که دیگر جایی برای ادامه صحبت نگذاشت اما من لبریز از گفتن ناگفته ها به او گفتم : هیچ می دانی در نبود او رنج زیادی بردم؟!
    علی گفت: من تمام تلاشم را کردم تا تو آسیبی نبینی اما انگار درست عکس آن از آب در آمد.
    گفتم : اگر بخواهم آنچه را که در طی این مدت بر من نگذشت برایت بگویم ،تمام ساعتهای یک شبانه روز در یک سال هم کافی نیست.
    علی دست در موهایش برد و گفت:آنچه مرا به اندازه همه این ساعتها عذاب می دهد ،فکر از دست دادن توست.
    گفتم: علی نگو ...تو فرهاد این شیرین هستی.
    علی تلخ و غصه دار گفت:اما هیچ کدام اینها حقیقت را عوض نمی کند .
    گفتم: عشق فاصله ها را پر می کند و قدتری تا بی نهایت دارد و علتی است تا بدون در نظر گرفتن مسائل بی ارزش ،همیشه و همیشه تو را داشته باشم.
    علی گفت: اگر این طور بشود ،دیگر آرزویی ندارم .
    گفتم : باور کن هر روز صبح وقتی می دیدم که برخلاف رویاهای شبانه ام در کنارم نیستی ريالابر اندوه در چشمانم می نشست اما من باران آن را به امید داشتن دل دریایی ات به خنده شوق تبدیل می کردم.
    علی ایستاد و به همه وجودم خیره شد و گفت: آیا همین که خداوند فرشته ای مثل تو را با این همه قشنگی روی شانه ام نشانده ولی اجازه نمی دهد آزادانه و بی وحشت مثل یک شوهر عاشق در آغوشت بکشم برای عذاب کافی نیست؟!!!سرش را رو به آسمان بارانی بلند کرد و گفت:
    -خدایا من چقدر باید مجازات بشوم ؟!!!
    گفتم: چه مجازاتی ؟!چرا حرف نمی زنی؟!
    انگار در عالم برزخ دست و پا می زد و مرتب چیزهایی نامفهوم می گفت . پی در پی نفس عمیق می کشید و آرزومندانه وراندازم می کرد.
    گفتم : علی ...علی
    به خودش آمد و گفت: بله ...بله ...داشتی می گفتی.
    گفتم: تو داشتی می گفتی نه من!
    علی گفت:بگذار تا وقت هست ،فقط صدای تو را بشنوم دیگر حوصله هیچ چیز و هیچ کس را حتی خودم را هم ندارم.
    به ناگزیر گفتم: این ماه ها و روزهای آخر انتظار،برایم معنایی جز چکیدن بیهوده در سرزمین سرد خاکی ام نداشت و بدجور نیازمند دستان گرم و سینه پرمحبت بودم و از دویدنهای بی امان و بی تنیجه کلافه شده بودم دقیقه ای ایستادم و عارفانه صدایش کردم .علی گفت:جان شیرینم بگو.
    گفتم : می خواهم کنارت باشم تا گل پژمرده وجودم دوباره بشکفد.می خواهم همه هستی ام مال تو باشد.
    نظری رم از همان نگاه هایی که فقط در رویاهایم سراغ داشتم به من انداخت و گفت: من هم بارها خواستم تا پیش منِ غریب باشی.
    گفتم : برایت نامه نوشتم با خواری و خفت به دنبال نشانی و شماره ات گشتم ولی انگار خدا همه درها را به رویم بسته بود و می خواست امتحانم کند تا به خودم بفهماند چقدر تو را ...
    علی گفت: چقدر چه؟!
    جوابی ندادم و سرم را پایین انداختم.
    علی گفت: و بالاخره موفق شدی پس حالا برای من دعا کن تا پیروز از میادن بیرون بیایم و بتوانم جبران همه چیز را بکنم و آن قد در محفل گرم و خانه ام به پایت عشق بریزم تا هرگز به این روزها به یادت نیاید.
    گفتم : به رغم اوضاع عالی امروز ،من خیلی نگرانم.
    علی گفت: نگران چه؟!!!
    گفتم :نمی شناسمش و نمی دانم چه جنسی دارد اما مرتب می گوید که خوشبختی امعمری کوتاه دارد و زمینه ساز یک فاجعه اسفبار است.
    علی گفت:خودت را اذیت نکن من هر کاری بتوانم انجام می دهم مگر دست تقدیر طور دیگری بخواهد.
    جوابهای دو پهلویش مرا به فکر انداخت و دیگر تا جلوی خانه چیزی نگفتم .وقتی وارد پاگرد شدیم ،علی دستکشهایم را به لب برئ و مستانه گفت: برو و با خیال راحت بخواب و مرا در رویاهایت فراموش نکن.
    جرأت خداحافظی نداشتم و هنوز نرفته دلم برایش بی قراری می کرد.حاضر بودم سند مرگم را امضا کنم اما از او جدا نشوم ؛چون می ترسیدم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    178-187
    باز برود و تنهایم بگذارد . این پا و آن پا کردم تا کمی بیشتر معطل شود اما بالاخره چه ؟!!!!ناگزیر باید می رفت .
    علی گفت :" چرا بی قراری ؟ زودتر برو بالا و برایم دست تکان بده و بدون هیچ فکر مزاحمی به رختخواب برو.
    چشمانم را روی سنگ مرمرین پاگرد انداختم و گفتم : علی میخواهم .... میخواهم چیزی بگویم .
    علی گفت : بگو
    عرق پیشانی ام را خشک کردم و گفتم :" میخواهم بگویم که ..... که .... که خیلی .... خجالت نگذاشت حرف دلم را بزنم و گفتم :" میخواهم بگویم شب بخیر .
    علی مرا به طرف خودش کشید و گفت :" نمیخواهی حرفت را تمام کنی !
    دوباره به جان انگشتان گره خورده ام افتادم و گفتم :" دوست دارم اما نمیتوانم .
    مستانه گفت : میخواهی من بگویم چقدر دیوانه ات هستم ؟
    گفتم : بگذار که حرفم آخرین کلامم باشد .
    خنده ای کرد و گفت : تو دخترک رویایی و مو طلائی من چقدر کم رو هستی !
    شب بخار گفتم و چراغ پاگرد را خاموش کردم و چشمانم را بستم تا نفوذ نگاهش شرم و حیا را در من بیدار نکند و آنچنان آهسته که خودم با زحمت می شنیدم گفتم : دوستت دارم ، دیگر معطل نماندم و نمیدانم با کدامین پر پرواز خود را به کنار پنجره اتاق خواب رساندم و برایش دست تکان دادم .
    دستانش را حایل دهنش کرد و بی محابا فریاد زد :" دوست داشتنی .... دوست داشتنی ترین من و با تکان دست ،خداحافظی کرد و دور تر و دور تر شد . آن شب هر چه کردم نتوانستم بخوابم . به ناگزر برخاستم و پیش دنیا رفتم .
    امین رضا به محض دیدنم گفت : چقدر دیر برگشتی ؟! تماس میگرفتی تا بیایم دنبالت .
    دنیا گفت : آخر بگذار برسد بعد او را سوال پیچ کن .مهدیه جان خوش گذشت ؟! تولد خوب بود ؟!
    زود متوجه منظورش شدم و گفتم : بله علی ، فرحناز خیلی سلام رساند . بنده خدا انها را تنها گذاشت و همراه پدرش مرا رساند .
    امین رضا مشکوک نگاهم کرد و گفت : چرا این قدر قرمز شده ای ؟!
    خندیدم و گفتم : با بچه ها خیلی شیطنت کردیم .
    او مردّد گفت : فرحناز کدام دوست توست که من تا حالا او را ندیده ام ؟!
    گفتم :ای بابا حواست کجاست ؟! فرحناز دختر خورشید خانم .
    امین رضا گفت : فرحناز ، خورشید خانم ؟!!!!!
    برای جلب اعتماد او ادامه دادم : همان زن لاغر اندام و ریز نقشی که یکی دو بار به منزل ما آمد و تو از رفتارش بسیار راضی بودی . مخصوصا از توضیحاتش درباره کتاب مقدس اوستا . امین رضا شانه بالا انداخت و دوباره مشغول صحبت با شوهر دنیا شد . نفس راحتی کشیدم و به اتاق خصوصی دنیا رفتم و نزدیک سحر به آپارتمان خودم برگشتم .. از لحظه ای که چشم بازکردم ، منتظر تماس علی بودم و حتی وقت ناهار هم از کنار تلفن تکان نخوردم . نزدیک غروب پوران به اتاقم آمد وگفت : نمیخواهی
    گفتم : نه متشکرم منتظر تلفن هستم .
    پوران گفت : خوب در پذیرایی ، نشیمن و حتی آشپزخانه تلفن است .
    گفتم : اینجا راحت ترم ، پاسی از شب گذشت و من هراسان به رختخواب رفتم و صبح با خستگی از یک انتظار طولانی ، برخاستم و بدون کلامی حرف و لقمه ای غذا در نشیمن نشستم و مستاصل و درمانده فکر کردم چتیر باید دردش را بدانم و آن را درمان کنم . تمام وقایع و حوادث تلخ را یکی بعد از دیگری برسی کردم و در نهایت نتیجه گرفتم هر چه باشد من محتاج علی هستم و بدون او میمیرم ....... میمیرم . روز سوم ساعت نه صبح تلفن به صدا در آمد .با دومین زنگ از جا برخاستم و با دنیایی پیر از امید گفتم :علی سلام .
    ماه منیر خندید و گفت : نمیگویی اگر غریبهای باشد برای تو بد است ؟!
    دماغ شدم و گفتم : حالتان چطور است ؟
    گفت : علی برایم حالی نگذاشته ، دیشب دوستانش همراه پسرهای محبوبه مهمان ما بودند و من و زهرا هم رفتیم طبقه پایین پیش مادرم و فقط وسایل ایاب و ذهاب را برایش میبردیم .باور کن آخر شب از در آشپزخانه تا انتهای پذیرایی پر از ظرف های میوه و لیوان چای و کاسه بشقاب های شام بود . خلاصه زندگی ای برایم درست کرده بودند . وقتی این وضع را دیدم با عصبانیت به علی گفتم خودت باید تمیز کنی ولی ایسه رفت و گفت : وقتی در سفر بودم با ترکه خیس بالای سر بچهها میایستادم تا همه کارهایم به نحو احسن انجام دهند . مامان باور کن حتی مرا حمام هم میکردند آخر دوستی باید به یک دردی بخورد یا نه !
    گفتم : اگر جمع و جور نکنی میکشمت .
    او خنده کنان گفت : مامان تپلی من خیلی خوابم میآید و رفت .
    صدایم را بالا بردم و گفتم : وقتی شب پایت به این کاسه بشقاب ها خورد آن وقت نوبت خندیدن من است اما دلم طاقت نیاورد و تا ساعت سه صبح ظرف ها را میشستم و جمع می کردیم ؛ بچه ام زهرا از این همه کار هلاک شد .
    گفتم : پسر شماست دیگر !
    گفت : خوب عزیزم چطوری ؟
    گفتم : شما حال مرا نگفته میدانید .
    خندید و گفت :ای ناقلا حالا که از علی خیالت راحت است دیگر زنگ نمیزنی ! از قدیم گفته اند گوشت مادر شوهر تلخ است .
    گفتم : من هیچ وقت درباره علی آرام و قرار ندارم . ناگهان جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم :ای داد بیداد اصلا یادم نبود به خاطر زحمات شما و پذیرایی بی نظیرتان تشکر کنم .
    ماه منیر گفت : تو عضوی از اعضا خانواده هستی و نیازی به تشکر نیست . فقط تماس گرفتم تا پیغام علی را برسانم . او خواست این را بگویم که فردا غروب منتظرش باشی . شنیدن این خبر مسّرت بخش جانی دوبأه به من داد و گفتم : حتما .
    ماه منیر گفت : عوض انتظار و دل نگرانی کمی کار خانه و آشپزی یاد بگیر که بیشتر به دردت میخورد .
    خندیدم و گفتم : چندان هم بی تجربه نیستم اما چشم . بعد از دو روز گرسنگی صبحانه مفصلی خودم و منزل خورشید مادر دوستم رفتم . آن زن مهربان و دوست داشتنی در راز داری زبانزد خاص و آما بود . انچه بایسته بود بداند برایش توضیح دادم و گفتم : متاسفم ،مجبور شدم پای شما و فرحناز را وسط بیاورم .
    خورشید گفت :مهم نیست .
    گفتم : اگر ممکن است ، فرحناز و حتی سوگل چیزی ندانند . نمیخواهم مثل دفعه قبل مضحکه مردم شوم و حس دلسوزی دوستانم برانگیخته گردد ، چون ....... چون خورشید گفت : چون چی ؟!
    گفتم : اگر اصل مطلب را بگویم شما مرا مثل دختر وامانده ای نگاه نمی کنید ؟
    خورشید گفت : در طول این چند سالی که از فوت پدرت گذشته به همه خوب نشان دادی که چقدر قوی هستی .
    گفتم : در آن شب قشنگ وقتی رفتار گرم مادر با دختر ، محبت پسر به مادر و جمع گرم و صمیمیشان را دیدم جدا به حالشان غبطه خوردم و دانستم چقدر میتوانم قابل ترّحم باشم .
    خورشید آهی کشید و با افسوس گفت : خدا پدرت را رحمت کند ، مرد نازنینی بود .
    گفتم : شما پدر مرا میشناختی ؟!
    گفت : بله وقتی رئیس انجمن مدرسه فرحناز بود.
    گفتم : پس فرحناز هم در مدرسهای درس خوانده که من دوره رهنمایی را در آنجا گذراندم .
    خورشید گفت : بله ، طبیعیست وقتی مردی آن طور فهمیده و تحصیل کرده از دنیا میرود ، دست انداز بزرگی در زندگی می افتد که ترمیم آن از عهده جوانان خام و بی تجربه بر نمیآید . ولی با همه این تفاسیر شادابی ات را در حسرت آنچه رفته تلف نکن و به فکر آینده و سازندگی باش .
    ساعتی از نیمه شب گشته همچنان زیر نور کمرنگ چراغ خواب خاطراتم را مینوشتم که ناگهان صدای زنگ تلفن بلند شد . نگذاشتم زنگ دوم بخورد و کسی را بیدار کند و بالافاصله گفتم : سلام ولی جوابی نشنیدم ،
    دوباره گفتم : سلام .
    صدای گرم و صمیمی علی گفت : سلام موطلایی هنوز بیداتی ؟!
    با طنین کلام نازنینش ، تمام ناراحتی های سه روز و دو شب انتظار کشنده را فراموش کردم و گفتم : توقع داشتی بخوابم ؟!
    علی گفت : چرا که نه ؟!
    گفتم : از غروب منتظر تو نشستم تا بتوانم شب بخیر بگویم .
    علی گفت : تسلیم من تسلیم حالت چطور است ؟
    گفتم : در حال حاضر خوبم ، خیلی خوب .
    گفت : چه خبر ؟
    گفتم : از اول صبح تا انتهای شب و حتی در خواب خبری جز علی ندارم .
    او گفت : پس در خواب هم مرا میبینی ؟!
    خندیدم و گفتم : اتفاقا چه آسوده و بی دغدغه میبینم چوب دیگر ترس از رفتن تو و نگرانی های دیگر وجود ندارد .
    علی گفت : برایم تعریف کن . خواهش میکنم برایم تعریف کن .
    گفتم :ای شیطان ! بگذار سر وقتش تو را یکسره به رویاهایم میبرم تا ببینی چقدر شیرین و دوست داشتنی است و افزودم . نمیدانی چقدر برایم
    علی گفت : من یک لاقبا چیز قابلی ندارم تا همه دقایق روزهای زندگی ات را پر کنم .
    گفتم : بعد از گذشت دو سال تجربه و سفر ، هنوز ذرهای عوض نشدهای .
    بلند خندید و گفت : عوض نشدم ! مگر ندیدی ریش ندارم ، همه میگویند این طوری خیلی بهتر است، اره ؟
    گفتم : منظورم رفتار و کردارت بود .
    علی که هیچ اظهار نظری در این باره از من نشنیده بود مشتاقانه میخواست عقیده ام را بداند و گفت : همه میگویند خیلی کم سنّ و سال به نظر می آیم ! تو این طوری میپسندی ؟!
    گفتم : اهمیتی دارد ؟! گفت : خانم خانم ها اگر اهمیت نداشت ، نمیپرسیدم .
    خواستم اذیتش کنم و لذت ببرم . پس گفتم : اگر راست میگویی چرا قبل از دیگران نظر مرا نخواستی ؟
    علی گفت : نازک نارنجی نباش ، بگو دیگر دلم آب شد.
    گفتم : تو با این حال و هوا مرا یاد دوران چهارده پانزده سالگی ات می اندازی .
    علی گفت : آخ که چه روزهای قشنگی بود ، آن وقت ها امین رضا پیغام های مرا میرساند و معرفت داشت . راستی حالش چطور است ؟۱ چه میکند ؟!
    گفتم : اساساً مهربان و خوب و دوست داشتنی است . علی سکوت کرد و به طور واضح صدای نفس های تندش شنیده میشد .
    گفتم : آهای ..... آهای ..... اما نه مهربان تر و دوست داشتنی تر از تو .
    گفت : من هیچ وقت خوب نبودام و جز کوله باری از گناه و جنایت حسن دیگی ندارم ،
    گفتم : چه جنایتی ؟! چه گناهی ؟!
    علی گفت : گاهی آدم مرتکب خطایی میشود که باید تاوانش را تا آخر عمر پس بدهد .
    گفتم : حتی اگر غیر عمد و از روی جوانی باشد ؟!
    علی گفت : متاسفانه بعضی وقت ها شرایط چنان تو را به بیراهه میکشاند که در ازای تمام جوانی و عشق و زندگی ات نمیتوانی خلاص بشوی . گفتم : وای خدا ! علی جان این قدر ناامید نباش و قدر نعمت های خدا را بدان .
    او گفت : مثلا قدر نعمت دربدری ! نعمت فرار ! نعمت عذاب وجدان ! نعمت بار سنگین پشیمانی !
    گفتم : ناسپاسی نکن ، تو سالمی . مادر دلسوز و خواهری عفیف و نجیب داری . جوهره کار و مردانگی داری ، اینها کافی نیست ؟!
    علی گفت : من عزت و شرف ندارم .
    گفتم : چه دردی در دل عزیزت لانه کرده که این طور خودت را سرزنش میکنی ؟!
    افسرده و ناراحت گفت : خیلی دوست دارم حرف بزنم اما چه کنم که تو فقط برای نیکی و عشق و راستی آفریده شده ای و بس .غبار غم از کلامش پاک کرد و با شوخ طبی همیشگی اش گفت : دیگر دربارهام چه نظری داری ؟
    گفتم : دوست داری چه بشنوی تا رضایت خاطرت جلب شود ؟
    گفت : رضایت من حرف دل توست .
    گفتم : همت و فکرهای خلاقه ات مرا دیوانه کرده و زیبایی ات به آن شدت و حدت بخشیده است .
    علی گفت : فکرهای من ؟! این بهترین گزینه بود تا شاید بتوانم وادارش کنم که حرف بزند و گفتم : مثلا فکر رفتن تو دوباره سر و سامان دادن به زندگی خصوصی ات و نیز گذشته ات قبل از من .
    علی پرسید : گذشته ام قبل از تو ؟!
    گفتم : منظورم افسوس است . نگفتی دوستش داری یا نه ! آیا هنوز هم دوستش داری ؟
    علی از کوره در رفت و گفت : دوستش داری . دوستش داری . چرا حرف های احمقانه میزنی ؟ بگذار تا با تو هستم بدون فکر مزاحم خوش باشم .
    نرم و نازک گفتم : عصبانی نشو فقط خواستم بدانم چند سال است او را میشناسی ؟
    گفت : حدود چهار سال ، حالا دیگر از خودت بگو .
    گفتم : باور کن که مطلب قابل توجهی در خود نمیبینم تا برایت تعریف کنم . علی گفت : از زیبایی ات ، پاکی و قداستت . مهربانی و گذشتت بگو . هیچ میدانی تو را همیشه مثل یک راهبه پاک و آسمانی میدیدم ؟
    گفتم : اه خدای من !
    علی گفت اگر هر کس کمی با تو دمخور شود . نظری جز این ندارد .
    گفتم خجالتم نده ، بگذار بعد از این همه مدت بیشتر درباره تو بگویم .
    علی گفت : هر طور مایلی .
    گفتم : میتوانم از افسون و چند و چون ارتباط تو با او شروع کنم ؟
    علی فریاد کشید : نه ...... نه .... اصلا فراموشش کن .
    دستپاچه گفتم : آیا باور میکنی امیدی به دیدار دوباره تو نداشتم ؟
    علی گفت : پس چطور با مادرم تماس میگرفتی ؟!
    گفتم : خصلت عاشق این است که هر قدر هم ناامید باشد دست بر نمیدارد . من هم آنقدر تمنا کردم تا خدا ناله های دل دردمندم را شنید و پاسخ داد .
    علی گفت :ای کاش من هم رویی داشتم تا از خدا تمنایی کنم .
    گفتم : چه تمنایی ؟!!!!!!
    گفت : دوست دارم برگرم .
    گفتم : چرا ؟!
    گفت : این کار لعنتی برایم حوصله نگذاشته . صبح بیا بشین در مغازه با هزار جور آدم سر و کله بزن تا دهانت خشک و سرت داغ شود آخر هم نه کاسبی ، نه در آمدی . فقط خستگی و بدبختیاش می ماند .
    گفتم : بهانه نیار . بگو میخواهی از سر مزاحمت های من خلاص شوی چقدر خوشباور بودم که فکر می کردم وقتی میبینی که فرمانروای زندگی یک دختر تنها و عاشق هستی خوشحال میشوی .
    وقتی او بلند خندید ، بیشتر دلخور شدم و گفتم : نمیدانستم حرفهایم تا این اندازه باعث خنده و تفریح است . علی که بدجوری شوخیاش گرفته بود گفت : من میروم و یکی دو سال دیگر بر میگردم و میبینم مثل دخترهای خوب نشسته ای و خاطراتت را نوشته ای .
    گفتم : از کجا میدانی خاطره مینویسم ؟
    گفت : خودت بهتر میدانی ، همه چیز درباره تو برایم روشن است . آنقدر خندید و خندید تا دیگر نتوانستم تحمل کنم و گریه کنان گفتم : چطور میتوانی مرا مسخره کنی ؟! اگر هر کلامت را طلا میگیرم و آن را در گنجینه با ارزشم مینگارم تا همیشه در یادم باقی بماند عیب است یا


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    188-198
    احمقانه به نظر میرسد ؟!
    علی هول شد و گفت : نه .... نه .... قصد بد ی نداشتم .
    گفتم : میدانستم یک مزاحم بیشتر نیستم .
    علی با تحکم گفت : مهدیه بس کن .
    گفتم : اما......
    علی فریاد کشید : اگر یک کلمه دیگر درباره خودت این طور حرف بزنی من میدانم و تو و ادامه داد: مو طلائی من .... همین احساس پاکت مرا بدبخت کرده ، آخر مگر می شود که یک چنین عشق زلالی را که مثل گوهری ناب در این آشفته بازار میدرخشد دوست نداشت .آخ خدا نمیدانم چطور اعتراف کنم که گرفتارم ! اصلا ببینم آیا تو واقعاً از روی عقل تصمیم گرفته ای و حاضری همچنان در آتشم بسوزی ؟! دانستم که خیلی بیشتر از تصور من گرفتار دردسر لاینحلی است .
    وقتی حرارتش فروکش کرد ، گفتم : علی جان تو چه بالایی سر خودت آورده ای ؟!
    علی گفت : ظرف پانزده روز جمع میکنم و بر میگردم .
    گفتم : بازگشت راه حل نیست .
    او گفت : فقط بگو میآیی یا نه ؟
    با آرامشی خاص گفتم : اتفاقا امروز منزل یکی از دوستانم رفته بودم و ....
    وسط حرفم پرید و گفت : کجا رفته بودی ؟!!!!!!
    گفتم : منزل یکی از دوستنم .
    گفت : تنها ؟!!
    گفتم : خوب معلوم است پس با کی ؟!
    گفت : دیگر نمیخواهم تنها جایی بروی و باید پیرزنی که خانه تان کار میکند همیشه همراهت باشد .
    خندیدم و گفتم: چقدر شیرین و خواستنی !
    خنده مرا به تمسخر گرفت و گفت : تعصبات مرا مسخره نکن چون حسابی میرنجم .
    گفتم : معذرت میخواهم قصد توهین نداشتم فقط دقت و وسواس تو برایم لذت بخش است . با صدائی کلفت و غضبناک گفت : ادامه بده.
    گفتم : بله قربان ، امروز صبح با مادر دستم به تفصیل درباره تو صحبت ......
    باز وسط حرفم گفت : درباره من ؟!! آیا زن قابل اعتمادی است ؟ مبادا به خانواده ات ..... این بار من کلامش را قطع کردم و گفتم : میگذاری حرفم را بزنم یا نه .
    گفت : متاسفانه گاهی صبرم خیلی کم است . ادامه دادم : من از خصوصیات بی نظیر تو و اینکه چطور مصممی تا هر کجا که میروی همراهت بیایم برای آنها گفتم و گفتم که طی چند روز آینده هم گذرنامه ام را میگیرم و حتی برنامه ریزی کرده ام تا انگلیسی را مسلط تر بیاموزم .
    پوزخندی زد و گفت : آن وقت چه کسی تا ساعت ده صبح بخوابد و منتظر بماند تا صبحانه اش را در سینی نقره ای برایش سرو کنند ؟
    مغموم گفتم : مرا باور نداری. نه ؟!
    علی گفت : خواستم مزاح کرده باشم .
    گفتم : اما حرف من خیلی جدی بود !
    علی گفت : کمی بخند تا بدانم ناراحت نیستی . برای شادی دل او خود را به شوخی زدم و گفتم : اصلا میدانی باید تو را مدّتی در زندان انفرادی نگاه دارم تا عاقل شوی .
    علی گفت : غافلی که خودم یک بازداشتگاه بزرگ دارم و خیلی ها حاضرند داوطلبانه روزها و شب ها آنجا بمانند .
    گفتم : اما من حاضر نیستم جز آنها باشم .
    جوابم برایش غیر منتظره بود : واقعاً ؟!
    غیرت و حسادت زنانهام به جوش آمد و گفتم : بله آقا چون علاقه ندارم مثل آن خیلی ها زندگی کنم و کسی را در عشق خودم شریک ببینم.
    گفت : آفرین .... آفرین ...... پس برای مرغ عشقم زندانی از قلبم میسازم و تنهای ، تنها آنجا نگاهت میدارم . حالا حاضری ؟
    آن قدر گرم صحبت بودیم که متوجه گشت زمان نشدم . وقتی پرده را کنار زدم گفتم : هیچ میدانی نزدیک صبح است .
    علی گفت : میبینم که خستگی و گرسنگی در حال موتم !
    گفتم : خدا نکنه . ببخشید که در نهایت خودخواهی تو را بیرون نگاه داشتم و خودم در رختخواب پر قو دراز کشیدم و پر حرفی میکنم .
    لوس و شیرین گفت : خیلی گرسنه ام .
    گفتم ؛ کدام باجه عمومی هستی .
    گفت : سر خیابان خودمان .
    گفتم : اگر کمی حوصله کنی یک صبحانه مفصل برایت می آورم .
    علی گفت : ا .... پس تو هم بلدی ؟!
    با غرور خاصی گفتم : پدرم همه چیز را یادم داده اگر باور نداری میتوانی امتحان کنی .
    خندید و گفت : حتما نان و پنیر و چای !
    گفتم : نخیر صبحانه مفصل .
    علی گفت : حیف آن دستان زیبا و پوست شیشه ای قشنگ تو نیست یا با هوای سرد پاییز آزرده شود و باد تندش موهایت را پریشان کند ! تو فقط باید مثل پری در آب های دریای آزاد رقص عشق کنی و دل ببری .
    گفتم : درست برخلاف ظاهرت مرد احساساتی و ظریفی هستی .
    قهقهه مستانهای زد و گفت : دخترک رویایی و مو طلائی من !
    گفتم : اجازه بده بیایم چون نمیتوانم خودم را ببخشم ،
    در کشاکش این گفتگو عاشقانه صدای قطع و وصل شدن تلفن مرا بدجوری پریشان کرد و گفتم : گویا کسی پشت خط گوش ایستاده بود .
    علی خندید و گفت : وای ....... وای .... صبح علی طلوع ، شهید راه عشق علی میشوی.
    گفتم : مرگی بهتر از این وجود ندارد و به صحبت ادامه دادم ، اما مرتب حرفم را فراموش می کردم . بالاخره علی گفت : مهدیه جان خیلی نگرانی ؟!
    گفتم : وقتی تصور میکنم که کسی به تمام مکالمه ما گوش داده مو بر اندامم راست می شود .
    صدایش را کلفت کرد و گفت : چه می خواهند بکنند ؟ با غریبه که حرف نمیزنی با من هستی .
    گفتم : این برای من و تو پذیرفتنی است .
    علی متوجه شد که دلیلم منطقی تر از احساسات تند اواست. گفت : کسی حوصله ندارد صحبت های ما را گوش بدهد اما بهتر است بقیه را بگذاریم برای فردا .
    گفتم : ببخشید خسته ات کردم .
    گفت : اتفاقا لذت بردم .
    گفتم : من دلش را ندارم خداحافظی کنم .
    ادز گفت : مو طلائی اگر چند ساعت صبر کنی ، باز به سراغت می آیم .
    گفتم : تو بگو چند ثانیه دیگر ولی نمیتوانم .
    گفت : پس من میگویم شب بخیر عزیز دلم و خداحافظ .
    گفتم : اما من میگویم سحر بخیر و به امید دیدار روی ماهت .
    علی گفت : میخواهی با کلمات عاشق کشت مرا همین جا نگاه داری ؟! آخر دختر تو تا کجا عاشق عشقی ؟! خداحافظ .
    گوشی خیس شده از عرق را زمین گذاردم و مست و مدهوش با خیالی نزدیک ظهر برخاستم و به پوران گفتم : برایم ناشتایی بیاور.
    ولی پوران گفت : اگر کمی صبر داشته باشی دنیا جان و بچه هایش می آیند و همگی ناهار میخوریم .
    ناگزیر یک فنجان قهوه و شکلات اکتفا کردم و مست باده عشق ، بی خیال از این مهمانی غیر منتظره و حتی آمدن بی موقع امین رضا خنده کنان گفتم : برادر جان چند روزی است که کمتر میبینمت گرفتاری ؟!
    امین رضا گفت : انگار تو بدجوری گرفتاری !
    نیش کلامش را درک نکردم و در عین سادگی گفتم : چه گرفتاری ؟! اتفاقا روزگار بر وفق مراد است .
    امین رضا جواب مرا به حساب وقاحتم گذاشت و فریاد زد : تو چطور جرات میکنی ......!!!!
    دنیا با صدائی بلند تر از او گفت : وقت غذا است . داد و بی داد و گله گذاری باشد برای بعد . با وجود تندی امین رضا ، سرحال و بی دغدغه برخلاف وضع همیشگی ام با اشتهای زیاد از انواع غذاها و دسرها قاشقی در دهانم گذاشتم و تنها گوینده آن جمع سرد و بیروح شدم . بالاخره حوصله امین رضا سر رفت و گفت : میتوانی کمی آرام بگیری تا باقیمانده غذایم را در سکوت بخورم ؟!
    گفتم : چرا وقتی با هم هستیم لذت نبریم ؟! قاشق غذا را محکم وسط بشقاب کوبید و با نعره گفت : از همه چیز این زندگی حالم بهم میخورد . مخصوصا از سبکسریهای تو .
    غذا در دهانم ماسید و گفتم : مگر چه اتفاقی افتاده ؟!
    دنیا غذایش را نیمه کاره گذاشت و بچه ها را دست پوران سپرد و گفت : بلند شو . بلند شو بریم نشیمن .
    مثل بارهای مطیع دنبالش راه افتادم . دنیا پایش را روی هم انداخت و دستانش را روی دسته مبل گذاشت و گفت : دیشب علی زنگ زده بود نه ؟!
    افتم : اگر جسارت نیست بله .
    گفت آخه خواهر خوبم چرا راهی را میروی که هر طرفش پرتگاه است ؟چرا چیزی را که بارها و بارها تجربه شده است و نتیجهاش جز فلاکت نیست میخواهی دوباره تجربه کنی ؟!
    با چشمانی که از اشک پر و خالی میشد و لحنی بغض الود گفتم : چرا اجازه نمیدهید آرامش داشته باشم ؟! چرا مارا تحت فشار میگذارید ؟! چرا امین رضا این طور گستاخانه با من رفتار میکند ؟!
    دنیا گفت : این آسایش نیست . یی شقاوت است .
    جویده جویده گفتم : حداقل چرا این طور سبعانه به من حمله ور شد ؟!
    دنیا گفت : دیشب شوهرم تمام حرفهای تو و علی را شنیده و به امین رضا اتقال داده .
    فریاد خفه شده در گلو را رها کردم و گفتم : باور نمیکنم شوهرت به خودش اجازه بدهد درباره خصوصی ترین مسایل زندگی ام تفحص کند ! مگر من در این خانه حق و حقوق ندارم چرا هیچ کس آن را محترم نمی شمرد ؟!!
    دنیا گفت : ما همه نگرانت هستیم .
    گفتم : این نگرانی ها چیزی را عوض نمیکند .
    دنیا ناباورانه گفت : با من هم تندی میکنی ؟!!!!!
    برخاستم تا به اتاقم بروم ولی جلویم را گرفت و گفت : هنوز حرفم تمام نشده .
    گفتم : راحتم بگذار تا به درد خود بمیرم .
    پلههای مرمرین را تا اتاقم دویدم . روی تخت افتادم و اشک ریزان گفتم : علی جان کجایی که دیگر طاقت ندارم . بعد از یک هفته پر تنش و بی خبری از علی خواستم به رغم میل باطنی ام جریان را با سوگل در میان بگذارم . اما نتوانستم خودم را راضی کنم . ناگزیر به سراغ دنیا رفتم و اندوهگین گفتم : مدّتی است از علی بی خبرم میترسم تقصیری کرده باشم و یا اتفاقی برایش افتاده باشد .
    دنیا گفت : تو مقصر نیستی . خودت را سرزنش نکن .
    گفتم : چطور این قدر با اطمینان حرف میزنی ؟!
    گفت : چون احساسات بی حد تو و بدتر از همه بی گناهی ات برایش غل و زنجیر شده و عذاب وجدانش را برنگیخته ، او میخواهد بگوید و خودش را خلاص کند اما تو مانعش هستی .
    گفتا، : دنیا چه میگویی ؟ نکند میخواهی تندی مرا جبران کنی ؟
    دنیا گفت : بی انصاف نباشی مگر تو دشمن من هستی تا در صدد تلافی باشم . مهدیه جان علی خیلی تلاش می کند همان حسی را بگیرد که تو داری اما خوشبختانه نمیتواند چون از جنس یکدیگر بایستید و برای هم ساخته نشده اید . بین حتی حرف های روزمره اش هم با تو تفاوت دارد و فقط ادعا در می آورد.
    گفتم : اگر از من بالاتر نباشد چیزی کم ندارد .
    دنیا گفت : او تا امروز فقط تو را ارضا کرده پس خودش چه میشود ؟
    گفتم: آنچه من میدانم با برداشت تو زمین تا آسمان متفاوت است . او مرتب بالا و پایین می پرد و اظهار ندامت میکند و معترف است که پایبندم شده .
    دنیا گفت : مهدیه ، مهدیه سعی کن واقع بین باشی ، او فقط تو را بازی میدهد .
    گفتم : دنیا جان علی گرفتار افسون است ولی نمیدانم چرا نمیتواند خودش را خلاص کند .
    دنیا گفت: من بارها دلیلش را گفتم آنها خواتایی کرده اند و باید عواقبش را تحمل کنند و نباید در کاری که به تو مربوط نیست دخالت کنی .
    گفتم : از کجا مطمئنی که بین آنها اتفاقی افتاده ، شاید مساله چیز دیگری است .
    دنیا گفت : اصلا حق با توست ولی هر چه هست به ما ربطی ندارد .
    گفتم : دنیا ...... دنیا .... علی دوستم دارد ، حتی بیشتر از گذشته .
    دنیا گفت : دوست داشتن کافی نیست .
    گفتم : پس چه ؟!!!!
    دنیا گفت : او باید بسوزد تا پاک شود .
    گفتم : پس بی مسولیت ، بی هویت و بی غیرت نیست تا زیر بار گناهانش نرود و بگریزد .
    دنیا خنده ای تأسف بار کرد و گفت : مگر کسی میتواند از دست آن دختری که من دیدم فرار کند ، اگر علی زیر سنگ هم باشد پیدایش میکند و کشان کشان او را سر سفره عقد میبرد .
    گفتم : نمیخوام درباره چیزی که نمیدانم پیشداوری کنم .
    دنیا گفت : او برای دنیای خودش ساخته شده ولی در عالم تو میلا گل در گلدان بی ریشه و بی هویت است .
    مجادله و بحث فایده نداشت پس بی سر و صدا جلوی آینه اتاق خواب دنیا رفتم و به تصور دیدن علی لبخندی رضایت بخش بر لبانم نشاندم و بی هیاهو گرم عشق بازی با او شدم . ناگهان صدای زنگ تلفن آرامشم را برهم ریخت . خواستم آن را بردارم اما دنیا در آستانه در اتاق ظاهر شد و گفت : خواهش میکنم بگذار من جواب بدهم .
    گفتم : شاید علی نباشد .
    گفت : چون حس من بسیار قوی است و معمولاً اشتباه نمی کند نمیخواهم تو برداری .
    گفتم : اجازه بده خودم حرف بزنم ، خواهش میکنم .
    دنیا دیگر اصرار نکرد و رفت ، با عجله گوشی را برداشتم و گفتم : بله . بفرمائید مهدیه هستم .
    علی گفت : سلام ، سلام .
    گفتم : آخ خدایا شکرت، حالت چطوره ؟
    گفت : خوبه خوبم تو چطوری ؟
    گفتم : تو بالاخره با این بی خیالیهایت مرا جوانمرگ میکنی ، معلوم هست کجایی ؟ مثلاً رفتی تا همان روز زنگ بزنی ، اما حالا درست یک هفته گذشته .
    علی خندید و گفت : همین دو روز قبل کلی با هم صحبت کردیم .
    گفتم : واقعاً این قدر خوش میگذارد که حساب روزها را هم نداری ؟!
    نفس بلندی کشید و گفت : روزگاری این طور بود اما حالا .....
    گفتم : فکر کردم شاید آخر هفته رفته سفر .
    گفت :ای بابا حوصله سر کار را هم ندارم .
    گفتم : پس الان کجایی ؟!
    گفت : مغازه دائی هستم ؛ تا غروب برم منزلش کانیبت بزنیم ؛ کارگر مفت پیدا کرده . آخ .... آخ ... آمد بعدا زنگ میزنم . دقایقی نگذشته دوباره تماس گیفت و گفت : ناراحت شدی ؟ گفتم : نه .
    گفت : به نظر بی حوصله می آیی .
    گفتم :ای ، کم و بیش .
    گفت : میدانم چه کنم تا لبخند بر روی آن لبان خوشگلت بنشیند فقط هیچ حرفی نزن و شنونده باش .
    گفتم : صبر کن تا به اتاق خودم بروم . آنجا راحت تر هستم .
    گفت : الان مگر کجایی ؟
    گفتم : در قلب تو .
    خندید : عروسکم تو همیشه در قلب منی .



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    198-208
    با سرعت خود را به اپارتمانم رساندم و نفس زنان گوشی را برداشتم و گفتم : معطل شدی ؟
    علی گفت : صبر کن نفست بالا بید . چطور چهار طبقه را این طور سریع دویدی ؟!
    و بعد با صدای بلند گفت : مجید کجایی ؟ بیا ببینم . پسری جوان با لهجه غلیظ شمالی گفت : بله قربان . علی گفت : گوشی را بگیر و یک شعر درست و حسابی بخوان .
    پسرک گوشی را گرفت و گفت : الو ... الو .....
    علی داد زد : عرت را بخوان ، حرف اضافه موقوف .
    او با لهجه شیرینش آوازی محلی و دوست داشتنی میخواند و علی قهقهه میزد .
    علی گفت : گوشی را بده ، دیگر بس است .
    پسر جوان گفت : آقا .... آقا یک جوک بامزه هم بگویم ؟
    علی گفت : نخیر برو پی کارت .و پرسید ؛ مهدیه بامزه بود ، نه ؟! و دوباره ریسه رفت .
    گفتم : خنده تو بیشتر مرا به هیجان می آورد .
    علی گفت : نمیتوانم .... نمیتوانم خودم را کنترل ها ... ها...... ها.....ها با نواخته شدن زنگ ساعت یک بعد از ظهر او گفت : ناهار خورده ای ؟
    قبل از اینکه جواب علی را بدهم .امین رضا جلوی در اتاقم ظاهر شد و گفت : اگر گرفتاری اجازه داد تشریف بیارید برای ناهار و در را محکم بست .
    علی گفت : ببینم کی بود که به خودش اجازه میدهد با تو این طور حرف بزند ؟ آهن امیر رضا خان !
    لرزش صدایم را در گلو خفه کردم و گفتم : تو غذا خوردی ؟
    گفت : مهم نیست ، بگو چرا این طور رفتار می کند ؟
    گفتم : بگذار برای بعد .
    علی گفت : من باید همین حالا بدانم .
    حاضر نبودم به او بگویم علت اصلی داستان خودش است و گفتم : ای کاش میتوانستیم ناهار را در کنار هم بخوریم .
    علی بی توجه گفت : برخورد امین رضا خوب نشان میداد چقدر دوست دارد با هم باشیم !
    ادعای حق او را نشنیده گرفتم و گفتم : میخواهی برایت غذا بیاورم ؟
    گفت: تخم مرغ درست کردهای که مرا دعوت میکنی ؟
    گفتم : اتفاقا خوب بلدم غذا درست کنم تو یک بار نوش جان کن ضرر ندارد .
    بلند بلند خندید و گفت : محبوب دل من باید لقمه لقمه غذا به دهان مردش بگذارد .
    گفتم : زحمت نکش مرا تحریک کنی چون وظیفه ام را خوب میشناسم و تا وقتی وجود نازنین تو باشد برای فدا کردن جان هم پا بر جا هستم .
    در این حین پوران مرتب به اتاقم سر میزد و میپرسید که آیا غذایم را به اتاق بیاورد یا به سالن میروم . من هم هر چه با سر جواب منفی میدادم ، گوشش بدهکار نبود . بالاخره علی عصبانی شد و گفت : این خانم چرا نمیرود پی کارش و مرتب از تو حرف میگیرد ؟
    خودم هم کلافه پرسیدم : پوران شما کار خاصی داری ؟ مادرانه
    خندید و گفت : آیا ممکن است با آقا صحبت کنم ؟
    شگفت زده گفتم : بله ؟!!!
    دیگر منتظر نماند ، تلفن را گرفت و گفت : سلام پسرم ، حالت خوب است ؟ آمده ام بگویم که مهدیه عزیز من خیلی دوست دارد تا همراه شما پیش پدرش برود بارها ..... آنچنان محکم بر پیشانیام زدم که پوران هول شد و گفت : بیا مادر مگر من چه گفتم ؟!!! او راضی از کارش خنده کنان از اتاق بیرون رفت و مرا تنها گذاشت .
    علی گفت : عروسکم چرا خودت نگفتی ؟!!!
    گفتم: من .... من .... به او حرفی نزده بودم فقط گاهی که در خلوتم با تو درد دل می کنم شنیده ... و اصلا فراموشش کن .
    گفت : واقعاً خیلی دوست دارم با تو و ......
    حرفش را قطع کردم و گفتم : خواهش میکنم فعلا صحبتش را نکن .
    گفت :ای .....ای ......ای ....ای میخواهی خودت را لوس کنی اما تو همیشه ملوس و نازی نیازی به .....
    گفتم : علی جان دست بردار ، حساب این چیزها نیست . من پیشنهادم را نگاه داشتم برای وقتی که تو رسماً حکم پسر آن مرحوم را پیدا کردی .
    علی گفت : دیگر زمان زیادی نمانده ، هر وقت صلاح دانستی پا در رکاب آماده ام .
    گفتم :ای کاش میشد ولی متاسفانه مرتب مرا کنترول میکنند و آصلا آزاد نیستم .
    علی گفت : چطور ؟!!! وقتی جریان استراق سام را برایش توضیح دادم او فریاد زد : آخر کسی نیست به شوهر خواهأت بگوید چه کاره است ، انگار هوس یک درگیری حسابی کرده . مگر نمیداند داماد سرخانه باید یک گوشه بنشیند و صدایش در نیاید پس چرا مرتب در زندگی خصوصی تو سرک میکشد ؟!!!!
    گفتم: علی نگو . او بزرگتر است و احترامش واجب ،
    گفت : هر کس باید خودش احترامش را نگاه دارد ، آخر چرا باید در خانه خودت برایت تعیین تکلیف کنند . عوض اینکه شما برای او .... الله اکبر مهدیه گوش کن چه میگویم دیگر اجازه نداری طرف تلفن بروی تا مبادا این مردک با دوستانش صدای تو را بشنوند و ادامه داد :
    _ به جان مادرم قسم میخورم اگر تا امروز با دنیا هم صحبت نشده ام به خاطر این بود که یک زن شوهر دار است و اما حالا میدانم چه کنم فقط از او بخواه این را به حساب نامردی و پرروری ام نگذارد و افزود : مهدیه خیلی عصبانیام و دیگر نمیتوانم ادامه بدهم از منزل دائی زنگ میزنم .
    می دانستم شهر دنیا منتظر بهانه است تا شر علی را کم کند ؛ ناگزیر به ماه منیر خبر دادم تا علی آخر شب تماس نگیرد .
    ماه منیر گفت : با هم بحث کردید ؟
    گفتم : نه ، فقط باید کمی بیشتر احتیاط کنم چون همه اعضا خانواده نسبت به رفتارم حساس شده اند .
    ماه منیر گفت : مبادا لج بازی کنی .
    گفتم " مگر من بچهام ، شما خیالت راحت باشد .
    ماه منیر مشوّش و پریشان گفت : امان از این بی تلفنی که باعث دردسر شده اگر امشب علی دیروقت آمد چه کنم ؟
    گفتم : شما نگران نباش ، دنیا حواسش جمع است.

    با وجود تمام آشوبها بلند بلند آواز میخواندم و از یک سو به سوی دیگر میرفتم . وقتی تلفن زنگ زد در نشیمن مشغول خوردن میوه بودم ولی آن قدر سریع دویدم که قطعه کوچکی پرید گلویم و شدیداً به سوره افتادم .
    علی سلامی گرم داد و گفت : چیه ؟ چرا داری سرفه می کنی ؟
    گفتم : از هول حلیم ......
    گفت : باز تو گوشی را برداشتی !!!!!
    گفتم : عشق جرات و جسارت میخواهد مگر میتوانم ببینم تو پشت خواستی و من بی تفاوت بمانم ، حالا کجا هستی ؟
    از سر شر و شور گفت :نمی گویم تا دیوانه شوی .
    گفتم : من فقط به عشق دل تو دیوانه میشوم .
    گفت : زبان شیرین و دلچسبی داری که مقاومت در برابرت را بسیار مشکل می کند . منزل دائی هستم از غیبت او استفاده کردم و گریز زدم .
    گفتم : این وقت شب کجا رفته ؟!
    گفت : رفته پیچ بلند بخرد ، هر چه به او گفتم که مغازه ها تعطیل است زیر بار نرفت . راستی وسط صحبت قطع کردم دلخور نشو و بعد از چند دقیقه تلفن را گذاشت و دوباره زنگ زد و گفت : دائی رفته حمام و صدای خنده اش بلند و بلند تر شد .
    گفتم : چرا داری می خندی ؟!!!
    گفت : آخر همه جا بسته بود .
    گفتم : منزل زن دائی چندمی است ؟
    آن قدر خندید تا به سکسکه افتاد و گفت : فعلا دومی .
    چند بار پی در پی گفتم : علی .... علی .... علی آقا ... علی جان ....
    گفت : جان علی
    گفتم : چرا جوابم را نمیدهی ؟!
    گفت : بسکه قشنگ و ناز صدایم میکنی .
    گفتم : تو هم در آب کردن دل من چیزی کم نمیگذاری ها !!
    گفت : از دولت سر تو ، داشمشتی بودن و لات بازی کم کم دارد فراموشم می شود .
    گفتم : میخواستم بپرسم چرا هر وقت زنگ میزنی در جواب دادن تأخیر میکنی ؟
    گفت : صدای تو و دنیا خیلی شبیه به هم است و نمیخواهم شما را با هم اشتباه نگرم و بیشتر به دردسر بیدازمت .
    گفتم : مرا یا خودت را ؟
    گفت : نه بابا من عادت دارم . بارها از پنجره ها و راهروها و حیاط ها بیرون پریدم و گرفتار نشدم .
    ارسال گرفت و گفتم : چه شاهکارهایی ! راستی تا فراموش نکرده ام بگویم که فردا نیستم .
    صدایش دو رگه شد و پرسیدی : کجا ؟!!!!!
    گفتم : اولمی روم کتابخانه بعد اداره گذر نامه و دست آخر هم یک خرید کوچک میکنم و برمی گردم .
    گفت : میخواهی تنها بروی بیرون ؟!
    وقتی دانستم که خوب شاکیاش کرده ام و انتقام حرفش را گرفته ام ، گفتم : این حقت بود تا دیگر شاهکارهایت را به رخم نکشی .
    علی آهی کشید و گفت : همین حماقت ها بدبختم کرده عادت که حالا هم مجبورم تاوان پس بدهم . خواستم چیزی بگویم ولی علی دوباره پرسید : می خواهی تنها بروی ؟
    گفتم : مجبورم اگر تو راه حل بهتری میدانی بگو .
    گفت :مگر چاکرت مرده !
    گفتم : اه شوخی نکن حالا وقتش نیست .
    ژستی گرفت و گفت : هر زمان من تشخیص بدهم وقت کاری رسیده یعنی رسیده . اصلا میدانی ماست سیاه است و روز تاریک ؛ همین و بس .
    گفتم : اطاعت قربان بگو کجا می آیی تا منتظر باشم .
    با کنایه گفت : تو برای سر قرار و این حرفها ساخته نشدهای ، چون خمیره ات از فرشتگان است .
    گفتم : پس اجازه بده که خودم برم .
    علی گفت : آخ خدا چقدر تو خانوم هستی آخر چرا از من اجازه میگیری . عزیز دلم تا کجا میخواهی پر و بالم را پرواز بدهی ؟ دائی اش بی وقفه نعره می کشید و صدایش میزد .
    علی گفت : امان از دست آدم وقت نشناس ، دوباره خرده فرمایش های آقا داماد شروع شد .
    خندیدم و گفتم : چه مرد خوشبخت که مرتب داماد می شود . علی می خندید و من می خندیدم و دائی همچنان فریاد می کشید .
    گفتم : برو ببین چه میگوید .
    او گفت : بروم !
    گفتم : تا دلخور نشده برو . مرد زیبا روی من شب بخیر . خواب های قشنگ ببینی .
    گفت : تو را میبینم که برای دیدن خواب های طلائی استثنایی و بی نظیری ، شب خوش عروسک مو طلائی .
    صبح زود بعد از کتابخانه به اداره گذرنامه رفتم و تا ظهر در بار پله های اداره را بالا و پایین دویدم . وقتی پرونده کامل شد و آن را به اتاق رئیس بردم ، مسول مربوطه که مردی پنجاه ساله بود نگاهی به کاغذها انداخت و گفت : دختر جان پرونده هنوز ناقص است .
    گفتم : خدایا دیگر چرا ؟!!
    گفت : شما نه رضایت پدر داری نه موافقت همسر را ، غصه ام گرفت و سرم را پایین انداختم . مرد از بالای عینک نگاهم کرد و گفت : چرا ناراحت شدی جانم ؟
    گفتم متاسفانه پدر ندارم
    متاثر شد : پس همسرتان چی ؟
    گفتم : مجرد هستم .
    گفت : لطفاً گواهی فوت پدر را بیاور .
    گفتم : در حال حاضر نمیتوانم چون نزد برادرم امانت است و اگر بفهمد برای چه میخواهم هرگز نمیدهد .
    پرونده را بست و با نگاهی پر معنی گفت : پدرانه میگویم زندگی ای که با فرار و کارهای ناپسند شروع شود عاقبت ندارد .
    بلند شدم و گفتم : آقا چه فرمایشی میکنید من خانواده دارم و رضایت آنها در ازدواج شرط اول است. فقط گفتم در حال حاضر مطرح کردنش کار درستی نیست ، آخر هر چیز زمانی دارد .
    به طرف در رفتم چون دیگر حاضر نبودم آن مرد را که مرا به دید دختر بی سرپرست و بی اصالت میدید تحمل کنم . او وقتی آلت مرا دید گفت : بیا دخترم این گواهی صدور گذرنامه ات ، برگشتم و بدون تشکر برگه را گرفتم و بیرون آمدم . زمانی که به خانه رسیدم از شدت خستگی متوجه نشدم چه موقع خوابم برد تا پوران صدایم کرد وگفت : اگر بیشتر بخوابی شب خوابت نمی برد ، بلند شو برایت چای و میوه آورده ام .
    خواب آلود پرسیدم : ساعت چند است ؟
    پوران گفت : ۴/۵ بعد از ظهر .
    مثل فنر جستم و گفتم : وای ..... وای .... دیر شد . چایم را نصفه و نیمه خوردم و پیش دنیا رفتم و گفتم : دارم میرم بیرون اگر دیر شد نگران نشو .
    گفت : چطور ؟!!
    گفتم : فردا ..... فردا .....روز مادر است .
    هوا تاریک شده بود و من وسواس خرید یک کادو برای ماه منیر همچنان در خیابان گرفتار بودم و از این مغازه به مغازه دیگر میرفتم . سرانجام کادو را خریدم اما با کادوی حجیم ماه منیر و جعبه شیرینی نمیروانستم تند تر قدم بردارم و ناگزیر هر چند دقیقه یک بار بسته سنگین را روی سکو یا پله ای میگذاشتم و کمی خستگی در میکردم و دوباره به راه می افتادم . با همه دلواپسی ها مسیر را عوض کردم تا برای مادرم نیز هدیه ای تهیه کنم که مبادا دلش بشکند . در تمام طول راه ، علی را همراه خود میدیدم و با او میگفتم و میشنیدم و گاهی از شوخی هایش در دل قهقهه میزدم . بعضی عابران طوری نگاهم می کردند که انگار دیوانه هستم اما من بی تفاوت و مست باده عشق میتاختم که ناگهان احساس کردم کسی پشت سرم است. به خیال اینکه اشتباه می کنم به راه خود ادامه دادم اما هر لحظه صدای گام ها صورت بیشتری گرفت و آنقدر نزدیک شد که سراسیمه به عقب برگشتم و مثل بهت زده ها به آن مرد خیره شدم . او گفت :نترس .... نترس ..... غریبه نیستم . بی تفاوت از کنارش گذاشتم اما صدایم زد : عروسک ..... عروسکم ... کجا با با عجله ؟!
    خدایا الهه عشق من ! خنده نمکی و افسونگرش را که اغلب زینت صورت بهشتی اش بود نثارم کرد و گفت : کجا .... کجا .....؟
    گفتم : علی تو هستی ؟!
    گفت : انتظار داشتی کسی جز من جرات داشته باشد به تو نزدیک شود !مرد میخواهد تا ......
    خندیدم و گفتم : شلوغش می کنی ها! جدا جالب است تمام راه در خیالم بودی ، وقتی دیدمت تصور کردم که هنوز در رویا هستم ، راستی چطور مرا دیدی ؟
    گفت : میخواستم یکی از دوستان را تا منزلش ببرم که وسط راه تو را دیدم و به کنارت آمدم . سلام دادم و گفتم برو من میام .
    گفتم : مرا از پشت سر شناختی ؟!
    چشمکی زد و گفت : آخر فرشتگان راه نمیروند و با دو بال قشنگشان پرواز می کنند .
    خنده ام گرفت و گفتم : اگر فرشته دیگری بود ، هی ..... هی .... نکند چندان بد هم نمی شد ؟!!!!!
    علی گفت : از کارهای جلف و بچه گانه و راه افتادن دنبال دخترهای مردم بیزارم . حالا هم این بسته را بده تا مجبور نشوی مرتب این گوشه و آن گوشه بگذاری ،



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    208-218
    وقتی بسته را گرفت ، گفت : این چقدر سنگین است . آدم کوچولو بسته بندی کردی ؟
    ابرو بالا انداخت و گفتم : یک فرشته ناز برای تو خریده ام .
    علی گفت : ملوستر از تو سراغ ندارم چرا زحمت کشیدی .
    بلند خندیدم و گفتم : بی خودی به خودت وعده و وعید نده .
    او گفت : امشب یکسره معما شده ای !
    گفتم :گفتم : اه ..... چه حرف ها !
    علی قاه قاه خندید و گفت : حالا چرا جعبه شیرینی را این طور محکم چسبیده ای ؟
    چشم و ابرو نازک کردم و گفتم : علی آقا تمام زندگی من متعلق به وجود نازنین شماست ؛ این که دیگر قابلی ندارد .
    اه از نهادش برخاست و گفت : پیش ی مرا تحریک نکن اگر اسیر نبودم نیازی به تعارف نبود میدانستم چطور .......
    ایستادم و با لحنی دلنشین گفتم : علی .... علی خوبم قول میدهی که همیشه و همه جا همراهم باشی ؟
    علی گفت : این نیازی به قول دادن ندارد .
    گفتم : میدانستم که احساس قلبی ام اشتباه نمیکند .
    علی گفت : امیدوارم وقتی زیر یک سقف رفتیم همیشه این خواسته شیرین و دوست داشتنی را در وجود عزیزت داشته باشی ،
    گفتم : یقینًا .
    بی توجه به گذر زمان و مکان قهقه زنان گفت : مثلا فریاد میزنم مهدیه جورابم ، لباسم ، شلوارم ، زن کجایی ؟! چرا نمی آیی ؟ یک وقت میبینی کوهی از رخت و لباس های چرک جلوی تو ریختم و هنوز تمام نشده ، حکم کردم شام .... شام .... من گرسنه ام ، مهمان دارم چرا خانه را گردگیری نکردی ؟ چه می کنی ؟! چرا نمی آیی ؟!!!
    گفتم : نکند فکر می کنی من خدمتکارم !
    انگشتش را بالا آورد و گفت : نگفتم زود نظرت عوض می شود .
    خیلی جدی گفتم : وقتی دختری ازدواج کرد طبیعی است که مسولیت زندگی و همسرش را میپذیرد . مرا به تاریکی کوچه کشاند و به چشمانم خیره شد . از برق نگاه تشنه و حریصش یکپارچه آتش گرفتم و خودم را مشغول باز کردن در جعبه شیرینی نشان دادم اما وقت سرم را بالا آوردم حتی یک قدم هم با من فاصله نداشت . بدون اراده عقب عقب رفتم تا پشتم به دیوار رسید ، دست و پایم را گم کردم و نمیدانستم بهترین عکس العمل در برابر حالت او چیست .
    علی سینه به سینه ام ایستاد و گفت : خوشگل من نگرانم ، چون در خانه محقّر این چاکر از کارگر و رفاهی که امروز زیر سایه اقتدار و تجربه پدرت داری خبری نیست . اصلا خانه سرد و حقیرم سقفی در خور تو نازنین ندارد و جز تقدیم قلبی بی قرار تحفه دیگری در کوله بار خالی ام نیست .
    دستپاچه در شیرینی را برداشتم و گفتم : دهانت را شیرین کن ، تکه کوچکی از آن را در دهنش گاشت و گفت : حالا نوبت شماست تا مثل یک عروس بی توقعی از دست داماد فقیر شیرینی نوش جان کنی و بعد بی درنگ سرش را رو به آسمان لایتناهی بلند کرد و با افسوس ادامه داد :ای کاش میتوانستم در زندگی فقط برای یک لحظه خودم باشم ولی باید تاوان پس بدهم ، تاوان نفسی عمیق کشید و مرا رها کرد و گفت :عزیز دلم بیا سمت راست من راه برو تا تو را بهتر ببینم ، عرق صورتش را خشک کرد و چند بار اه کشید و پرسید : راستی ساعت چند است ؟
    گفتم : ۵/۸
    گفت : و تو هنوز در خیابان هستی .
    گفتم : تنها نیستم .
    گفت : فقط نیم ساعت است که با من هستی ، درست است ؟!
    گفتم : حق داری ، اما امروز خیلی گرفتار بودم .
    ابروان بلند و کشیدهاش درهم رفت و گفت : چه گرفتاری ؟!
    با ذوق گفتم : بالاخره موفق شدم که مجوز گذرنامه را بگیرم ، آن استقبالی که انتظارش را داشتم از این موفقیت نشد ، اما چرا ؟!!!!
    گفت : این توجیه قابل قبولی برای کارت نیست . زیر لب گفتم : تعصب و غیرت مردانه را میپرستم .
    گره ابروانش باز شد و سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد ولی چال روی لبش همه چیز را لؤ داد و گفت : خیلی بلایی !!
    گفتم : مگر چه گفتم ؟!
    گفت : من لب خوانی خوب بلدم .
    گفتم : وای خدای بزرگ نه !
    علی بازویم را با مهربانی گرفت و گفت : آیا همین چیزهایی که ما ردّ و بدل می کنیم تو را راضی نگاه می دارد ؟ گفتم : نه .... نه اصلا آنچه باعث خوشنودی من است دست و پنجه نرم کردن با معشوقم ، شریک زندگی ام و همسرم است .
    علی گفت : دست و پنجه نرم کردن ؟!!!! چه واژه قشنگ و آرزومندانه ای و افزود : مهدیه ..... مهدیه دوست دارم تو در یک تخته شیشه ای بخوابی تا من با همه بدی ها و گرفتاری ها و بدبختی هایم بجنگم و بعد سرافراز و بی دغدغه مثل شاه قصه سفید برفی بیایم و تو را ببرم . این همه احساس زیبا و قشنگ شوک زده ام می کند و در برابر عشق تو فقط میتوانم لبخند بزنم . نزدیک خانه گفتم : تو برگرد چرا که دوست ندارم امین رضا یا شوهر دنیا ما را ببینند .
    بلند فریاد زد: بابا تو نامزد من هستی ، من آخر به چه کسی بگویم آهای مردم مهدیه زن ......
    انگشتم را روی لبش گذاشتم و گفتم : آرام فریاد نکش ، میخواهی مردم بریزند بیرون .
    با نفس عمیقی دستم را بوسید و گفت : هوم .... هوم .... به به ! چه بوی عطری .
    گفتم : خواهش میکنم برگرد .
    دلخور شد و گفت : باشد من میرم تا زودتر به زندگی ات برسی . حقیقتا نمیدانستم این قدر زودرنج و دل نازک است . علی بسته را پس داد و خیلی سرد خداحافظی کرد .
    هدیه مادرم را که در منزل دنیا بود تقدیمش کردم و رویش را بوسیدم اما او تمام مدت بسته بزرگ را زیر نظر داشت و دست آخر گفت : این مال چه کسی است ؟!!
    گفتم برای یکی از دوستان است ، خواسته را فردا پیشم امانت بماند و قبل از اینکه توضیح بیشتری بخواهند گفتم : تا سر و کله امین رضا و شوهر این خانم پیدا انشده بهتره برم .
    مادر گفت : مگر کجا بودی ؟!
    جواب ندادم و زود به اتاقم آمدم و شماره ماه منیر را گرفتم . دل دل می کردم که خدا کند باشد . همکارش گفت ساعت کارش تمام شده اما شاید در رختکن باشد ، گویا خدا ماه منیر را خبر کرد چون صدای احوالپرسی او را شنیدم .
    بعد پشت خط آمد و گفتم : ببخشید بی موقع مزاحم شدم ولی چاره ای نداشتم ،
    او با سرفه و صدائی گرفته گفت : نه عزیزم ، مهم نیست خوبی ؟
    گفتم : بله ولی انگار حال شما تعریفی ندارد !
    گفت : اره مادر ، دو سه روز است حال خوشی ندارم ، دیشب زهرا تا صبح مرا پاشویه می کرد ،
    گفتم : علی چیزی نگفت تا به عیادت شما بیایم .
    گفت : مهم نیست همین که تو و علی خوش باشید برایم کافی است .
    گفتم : آخت شما چقدر بچه ها را دوست دارید ؟!
    گفت : تو را هم اندازه آنها دوست دارم .
    تشکر کردم و گفتم : میدانم موقعیت مناسبی ندارید ولی میخواهم فردا حتما، حتما شما را ببینم ،
    گفت : مسله ای پیش آمده ؟
    گفتم : این قدر زود نگران نشوید .
    کمی فکر کرد و گفت : فردا .... فردا .... حرفی نیست بالاخره فرصتی پیدا می کنم .
    گفتم : اگر اجازه بدهید زحمت شما را کم کنم و بیایم بیمارستان .
    گفت :برایت مشکل نیست ؟
    گفتم : کار عشق با پشتوانه دل بسیار آسان است .
    خندید و گفت : تو چقدر ماهرانه همه را نرم میکنی !
    گفتم : فردا ساعت پنج بعد از ظهر در محوطه منتظر هستم . آن شب از تلفن علی خبری نشد . علت را میدانستم اما آنقدر خسته بودم که نتوانستم شاخ و برگش بدهم و باعث آزار خودم شوم و خیلی زود خوابم برد . سر وقت مقرر ماه منیر آمده بود و در حیاط قدم میزد .
    از پشت سر به او نزدیک شدما و گفتم : مادر ززی روز تان مبارک . یکه خورد و عقب برگشت . هدیه اش را تقدیمش کردم و گفتم : قابل قلب مهربان و ایثارگر شما نیست .
    صورتم را بوسید و گفت : غافلگیرم کردی ! راضی به زحمت تو نبودم روی نیمکت گرم گفتگو شدیم که ناگهان کتاب قطورم توجه اش را جلب کرد و گفت : امیدوارم روزی علی هم مثل تو اهل درس و مطالعه بشود .
    خندیدم و گفتم : طبق توصیه شما رفتم و کتاب آشپزی خریدم تا بتوانم کدبانوی مورد دلخواهتان شوم . همین امروز فردا هم میروم دنبال کتاب رسم همسر داری .
    ماه منیر گفت : چرا دلخواه من ، پسند همسرت باشی مادر . کتاب را ورق زد و گفت : زهرا عاشق این غذاهای لوکس و رنگارنگ است .
    بی درنگ گفتم : قابل زهرا جان را ندارد .
    ماه منیر گفت : نه ، نه متسکرم .
    گفتم : خواهش میکنم تعارف نکنید . اگر نپذیرید دلخور می شوم .
    ماه منیر گفت : پس اجازه بده پیش زهرا امانت بماند .
    گفتم : تا هر زمان نیاز داشت میتواند پیش خودش نگاه دارد .
    نزدیک غروب برگشتم خیلی خسته تر از آنچه فکر می کردم بودم و خیلی زود به رختخواب رفتم اما صدای علی پشت خط مرا از آن رخوت بیرون آورد .
    او کمی سنگین و بد اخلاق گفت:نمی خواستم مزاحم وقت سرکار علیه بشوم .
    گفتم :دل کاغذی چه مزاحمتی ؟! مگر نمیدانی از شاهد عسل هم شیرین تری .
    گفت : ولی در عمل چیز دیگری است .
    گفتم : اه .... کدام عمل من یکی نبوده ؟!!!!!
    گفت : زیاد راه دوری نرو همین دیشب آن قدر برای رسیدن به مامان جونت عجله داشتی که حتی از یک خداحافظی گرم هم دریغ کردی و حداقل نخواستی زنگ بزنیم . خنده تمسخر آمیزی کرد و ادامه داد : آن وقت خانم میخواهد عزم غربت کند !!!! البته شاید طبیعی است تا با وجود مادرت به من چندان اهمیت مدهی .
    گفتم : علی ..... علی ... مهربانم ، عزیز دلم چه میگویی ! باور کن فقط عجله داشتم .
    فریاد زد : تو ادعا میکنی که عاشقی پس باید وقتی هستم همه چیز را فراموش کنی و فقط به من بپردازی .
    گفتم : این طور فریاد نزن ، مسله مهمی پیش نیامده .
    گفت : پیش آمده ، پیش آمده .
    گفتم : میخواهی سر به بیابان بگذارم و دیوانه شوم ؟! به کدام مقدسات سوگند بخورم که دوستات دارم تا قبول کنی ؟
    علی گفت : خودت همه چیز را خراب میکنی بعد هم دیوانه میشوی .
    آخر چه حکمتی است که با دست پس میزنی وبا پا پیش میکشی ؟!
    گفتم : خدایا چطور بگویم تو عزیزترین و دوست داشتنیترین ، زیباترین ، مهربانترین کسی هستی که بی نهایت برایش ارزش قایل هستم . حتی بیشتر از خودم میفهمی چه میگویم ؟! بشتر از خودم .
    خنده ریزی کرد و گفت : چقدر اعتراف دوست داشتنی است .
    گفتم :ای بدجنس خودخواه .
    علی گفت : غروبی زنگ زدم اما دنیا تلفن را برداشت ، خانه نبودی ؟
    گفتم : نه ، رفته بودم بیرون .
    گفتم : با مادرم قرار داشتی درسته ؟
    گفتم : خبرها چقدر زود میرسد !
    گفت : با او چه کار داشتی؟
    سعی کردم طفره بروم چون نمیخواستم به خاطر کاری که برای دل خودم انجام داده بودم تشکر کند .
    اما علی دست بردار نبود ، گفت : خانم من ، دوست نداری سوال جواب بشنوی ؟ عیبی ندارد پس خودم میگویم چرا زحمت کشیدی ؟
    گفتم : خواهش میکنم ، حرفش را نزن شرمنده میشوم .
    علی خندید و گفت : حالا روز مرد کی هست ؟
    گفتم : امیدوارم روز پدر وقت هدیه گرفتن تو هم برسد .
    هیجان زده گفت : وقتی بچههای ریز و درشت دور تو را بگیرند ، دیگر فرصتی برای من نداری و قهقه زنان ادامه داد : بعد من میمانم و عروسی و مهمانی های دوستانه و .....
    گوش تیز کردم و گفتم : کسی همراه توست ؟
    گفت : بله ، سعید دوستم میگوید هر وقت به مهمانی دعوت شدی نشانه را بدهی کافی است .
    جدی گفتم : تو چطور میتوانی در حضور دوستت این طور راحت و بی دغدغه با من حرف بزنی ؟! من اصلا این رفتارها را دوست ندارم .
    هنوز علی چیزی نگفته بود که دوستش با صدائی که از شدت خنده می لرزید گفت : خانم باور بفرمائید من جرات چنین گستاخی ندارم ، از طرف خودش میگوید .
    با خود فکر کردم که خوب باعث تفریح آنها شده ام و از این بابت احساس حقارت کردم . وقتی علی متوجه سکوتم شد و فهمید که مرا رنجانده ، گوشی را نزدیک دهنش برد و آرام گفت : سعید پسر نجیبی است نگران نباش ، زمان مناسب انتقاد نبود به ناگزیر کوتاه آمدم و گفتم : اما جای گل همیشه در گلدان است نه !
    او به شوخی زد و گفت : اگر گل من هستم که مدّتی است زیر پنجره اتاق خواب تو ماوا گرفته ام .
    خشک و بیروح گفتم : منظورم تو نبودی . حالا واقعاً زیر پنجره اتاقم هستی ؟
    گفت : چند قدم آنطرف تر .
    گفتم : زودتر به خانه برو امشب هوا سرد است .
    گفت : صدای ناز و قشنگ تو کافی است تا شرایط را مطلوب و هوا را گرم کند ، آخ اگر میتوانستم تو را ببینم دیگر محشر بود ، محشر .
    گفتم :بیایم کنار پنجره تا برایت دست تکان بدهم ؟!
    گفت : علی است ، اما افسوس نمیتوانم روی ماهت را ببینم .
    گفتم : میتوانی ده دقیقه دیگر زنگ بزنی
    گفت : یعنی الان قطع کنم ؟!
    گفتم : اگر واقعاً ده دقیقه دیگر زنگ میزنی ، بله .
    گفت : مهدیه ... مهدیه .... بس نمیکنی ؟! چرا گاهی بدجنس میشوی و مرا میرنجانی ؟
    بلادرنگ از رختخواب بیرون پریدم و پیش دنیا رفتم و گفتم : خرید ضروری پیش آمده .
    دنیا گفت : حالا ؟!!!!!!!!!!!! تازگیها بدجوری به ایاب ذهاب خانه علاقمند شدی . نمیدانم دیگر چرا پوران را نگاه داشتهای ؟
    گفتم : بد است که میخواهم کار یاد بگیرم .
    گفت : خوب است ! خیلی خوب است! پر معنا نگاهم کرد و غضبناک گفت : فقط نیم ساعت نه بیشتر ،
    تا برگشتم به آپارتمان خودم ، تلفن زنگ خورد گوشی را برداشتم و گفتم : علی میرم سر خیابان خرید .
    علی گفت : مرحبا .... مرحبا به تو فرشته رویاهایم .
    من که قصدم دیدن او بود دلخور گفتم : فقط همین .
    گفت : نه مراقب خودت باش .
    سرد و بیحوصله راه افتادم . با خودم اندیشیدم چقدر علی گیج است ! از خیابان محل سکونتش میگذشتم که داغ دلم تازه شد و شروع کردم به قر زدن که ای بابا همیشه رفتارش مشکوک است ! هر روز میگذارد ناامیدتر میشوم . اگر واقعاً مرا دوست دارد چرا زودتر همه چیز را تمام نمیکند ! بالاخره به مغازه رسیدم و یک خرید بی خودی کردم و



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    218-228
    غرق در اوهام ناخوشایند دوباره راهی شدم و وقتی سرم را بالا آوردم تا از عرض خیابان بگذرم دیدم علی به همراه یک نفر سوار بر نوتور روبرویم ظاهر شد . تمام افکار احمقانه ام را دور ریختم و به خود نهیب زدم : تو چقدر دختر ناسپاسی هستی .
    علی جلو آمد . سلام کرد و گفت : مواظب ماشین ها هستی یا همراهی ات کنم !
    با چشمانی پر از اشک گفتم : تو مهربانی .
    گفت : من غلام حلقه به گوشم و مراقب هستم آسیبی به گلبرگ های زیبایت نرسد . شانه به شانه اش ایستادم و با تحسین سر تا پایش را ورانداز کردم و گفتم : تو بی نهایت دو .........
    علی حرفم را قطع کرد و گفت : این طوری نگاهم نکن وگرنه بدون در نظر گرفتن زمان و مکان تو را در آغوش می گیرم و میبوسم .
    دست روی لبانم گذاشتم و گفتم : عیب است .
    علی گفت : آخر این چشمانت مرا میکشد ، خدا میداند صبرم لبریز است . حرکتی کرد که وحشت زده گفتم :می خواهی چکار کنی ؟!
    خندید و بعد دوستش را صدا زد و گفت : این هم سعید خان که در تلفن عمومی همراهم بود .
    سلام دادم و گفتم : خیلی خوشبختم هیشه ذکر و خیر شما با علی هست .
    پسر جوان در نهایت متانت گفت : علی لطف دارد .
    زیر گوش علی گفتم : پسر نجیبی به نظر میرسد !
    علی گفت : حالا کم کم با همه دوستانم آشنایت می کنم .
    گفتم : ولی در زندگی مشترک جای این حرفها نیست !
    علی گفت : منظورم فقط دوستانی مثل سعید است .
    کمی اطراف را نگاه کردم و گفتم : واقعاً نمیدانم با چه جراتی در محله خودمان ایستاده ام و بی دغدغه با تو صحبت می کنم !
    علی گفت : از اینکه خودت را برایم خرج میکنی ناراحتی ؟
    گفتم : نه ، چون به تو ایمان دارم .
    بلند خندید و گفت :ای کاش من هم از خودم این قدر مطمئن بودم .
    حرفش را جدی نگرفتم و گفتم : اگر آزرده خاطر نمی شوی اجازه بده برم .
    گفت : میخواهی تو را برسانم ؟
    گفتم : نه ، راه زیادی نیست .
    او اصرار کرد و من گفتم : اگر تنها بودی شاید اما حالا نه .
    گفت : پس دورادور تا جلوی در خانه مراقب تو هستم .

    ****


    دنیا به محض ورودم گفت : مهدیه امشب پیش ما بیا آخر من و بچه ها تا دیروقت تنها هستیم .
    لبخندی زدم و گفتم : تو با بچه ها میشوید سه نفر ، نه تنها .
    گفت : بعد از شام دوستان قدیمی هم میآیند بیا خوش میگذارد .
    گفتم : ممنون ، ترجیح میدهم تنها باشم .
    گفت : مگر تو از تنهایی دل پر خانی نداری !
    ابرو بالا انداختم و گفتم : این تنهایی لذتی شگرف دارد .
    دنیا گفت : آفرین ، پیشرفت کرده ای ! راستی امشب امین رضا همراه شوهر من است .
    گفتم : متشکرم که همیشه به فکرم هستی .
    دیگر خوابم نمیآمد و بیشتر کسل بودم . پوران را فرستادم برایم شام بیاورد و خودم به سراغ یاداشت هایم رفتم . پوران وقتی صدایم کرد، دستهایم را شستم و سر میز غذا نشستم . قاشق اول را در دهان نگذاشته بودم که زنگ تلفن بلند شد .
    علی پکر و بی حوصله گفت :ای ،....ای .......
    گفتم : چراای .....ای ..... تو که یک ساعت قبل شنگول بودی ؟
    آخر مادرم و زهرا رفته اند مشهد .
    گفتم : اشکال این کار کجاست ؟!!!!!
    علی گفت : هیچ دوست ندارم که برگردم خانه چون از خلوت و تنهایی بیزارم .
    گفتم : تو دوست و آشنا زیادی داری ، سراغ آنها برو .
    گفت : چند روز قبل همه را یکجا دعوت کردم .
    گفتم : با آن حال مریض مادرت؟! واقعاً خودخواهی .
    گفت : مهدیه سر به سرم نگذار ، ببینم تو هم تنهایی ؟
    گفتم : من همیشه تنها هستم .
    گفت : امین رضا و دنیا کجا هستند ؟ گفتم : امین رضا و شوهر دنیا رفته اند به مهمانی ، دنیا هم گرفتار پذیرایی از دوستان قدیمی اش است .
    من و من کرد و گفت : حالا من چه کنم ؟
    خنیدم و گفتم : عزیز دلم نمیتوانم دوباره بیرون بیایم اگر میتوانستم حتما می آمدم .
    گفت : نمیخواهی خوشحالم کنی ؟
    گفتم : جدی ، میتوانم موثر باشم ؟!
    با استقبال شایانی گفت : بله پس .... پس ... میتوانیم با هم باشیم ؟
    گفتم : لحظه ای همراه تو بودن به تمام دردسرهای بعدش می ارزد .
    گفت : وای ! نمیتوانم باور کنم .
    گفتم : چند دقیقه منتظر بمان تا من اوضاع را برسی کنم .
    قهقهه زد و گفت : فقط لباس گرم بپوش .
    بشقاب غذا را پس زدم و به پوران گفتم : شما میدانی امین رضا دقیقا کی برمیگردد ؟
    گفت : بعد از نیمه شب .
    گفتم : همین الان برو پایین و سری به دنیا بزن .
    گفت : چیزی شده ؟!
    گفتم : نه ، فقط زود برگرد.
    حال خاصی داشتم. هیجانی شیرین و دوست داشتنی ، برایم شگفت انگیز بود تا رویاهای شبانه ام به واقعیت بپیوندد . پالتویم را پوشیدم دستکش و شال پشمی ام را برداشتم و جلوی آینه رفتم . ناگهان وسواس های عجیب در جانم افتاد . قلم موی آغشته به سرخاب را روی گونه هایم کشیدم و با روژی کمرنگ لبانم را برق انداختم و با کمی دلواپسی جلوی در ایستادم . صدای پای پوران که آنها را به زحمت روی پله ها می کشید و بالا می آمد می شنیدم . بی قرار سرم را از نرده های راهرو بیرون بردم و گفتم : چه خبر ؟
    به رژ کمرنگ اما آشکار و گونه های سرخ و لباس مهمانی ام نگاهی انداخت و گفت : شما جایی میروی ؟!!!!!!!
    گفتم : بگو چه خبر بود ؟
    بالاخره رسید بالا و گفت : مشغول گفتن و خندیدن بودند .
    گفتم : از من چیزی نپرسید ؟
    گفت : نه .
    گفتم : اگر سراغ من را گرفت بگو خسته بود و خوابیده .
    پوران گفت : مادر جون این وقت شب با کی میروی بیرون ؟
    دلخور گفتم : مگر کسی جز علی میتواند هر وقت اراده کرد مرا داشته باشد ؟!!!!!
    گفت : امان از کله پر باد شما جوان ها ! فکر عاقبتش را کرده ای ؟!
    گفتم: وقت علی ناراحت است ، فکری غیر از او ندارم ، من میدانم تنهایی یعنی چه .
    پوران گفت : تنهایی او با تنهایی ......
    گفتم : چقدر بحث میکنی ، دیرم شده باید برم .
    گفت : حداقل بگو کجا ؟
    گفتم : نمیدانم چون هیچ برنامه قبلی نداشتم ، نفس زنان خود را به علی رساندم . او گرم مرا پذیرفت و گفت : نفس نفس میزنی ؟!
    گفتم : پیر شده ام !
    او گفت: تو دلت پیر عشق و تنت سوخته معشوق است و بازویش را تعارفم کرد . با رضایت خاطر پذیرفتم و گفتم : دوست دارم همیشه در شب های مه الود و نمناک این طور عاشقانه در کنارت قدم بزنم و تو از سرود باران قصه بگویی و آواز دلدادگی برایم بخوانی . با سکوتی پر معنا و چشمانی پر تمنا سر تا پایم را ورانداز کرد و صمیمی در آغوشم گرفت ،
    سر را به سینهاش تکیه دادم و گفتم : معذرت میخواهم که گاهی ترمز ندارم و یک کله میروم . او مهربان و با محبت نگاهم کرد و چیزی نگفت .
    خنیدم و گفتم : امشب عجیب و غریب شده ای !!
    پلک هایش را به علامت تائید روی هم گذاشت و گفت : حیف از تو که گرفتار من هستی .
    خنیدم و گفتم : باز شروع کردی !
    گفت : فقط واقعیت را گفتم .
    گفتم : مرا آورده ای بیرون تا موعظه ام کنی ؟!
    گفت : مهدیه دوست دارم امشب تا آخر دنیا طول بکشد .
    گفتم : چرا ؟!
    گفت : شاید دیگر فرصت آزادی نداشته باشم .
    بی توجه گفتم : بهتر است کمی عجله کنیم نمیخواهم در محل با آشنایی رو به رو شوم . علی مرا محکم تر بغل کرد و به طرف ماشین برد و گفت : موافقی اول شام بخوریم و بعد هم یک نوشیدنی داغ .
    گفتم : میلی به شام ندارم اما نوشیدنی داغ را با کمال میل میپذیرم . نگاهی عمیق به چهره بی نظیرش انداختم و پرسیدم : این برنامه حال تو را بهتر میکند ؟
    گفت : هیچ چیز نمیتواند مرا از بدبختی و سرگردانی نجات بدهد . روزگار دشواری را میگذرانم . آخ خدا چقدر گرفته ام ! فقط قول بده امشب برایم شنونده خوبی باشی .
    گفتم : پس بی حوصلگی تو به خاطر تنهایی نیست ، درد دل داری .
    آرام آرام به مراکز تفریحی ای که از جای جایش خاطره داشت نزدیک شدیم ، علی دلخوشی های گذشته اش را با آنچنان هیجانی تعریف می کرد که دیگر از درماندگی دقایق قبل نشانی نبود . شناختنش برایم دشوار می آمد و دانستن احساس واقعی اش تقریباً ناممکن بود . شاید بهترین تعریف برایش این بود ؛ مردی ظاهرا خندان و سرزنده اما با دلی شکسته که همیشه آن را زیر لوای خنده افسونگر و چهره زیبایش پنهان می کند . بالاخره به رستوران تمیزی رسیدیم از ماشین پیاده شدیم که گارسون مودبانه گفت : متاسفانه تعطیل است .
    علی گفت : مهدیه جان عیبی ندارد یک جای دنج و بی دردسر همین نزدیکی ها میشناسم .
    گفتم :کمی استراحت کنیم
    او گفت :عروسک من خسته شده ؟
    گفتم :ای کم و بیش و به در ماشین تکیه دادم اما ناگهان توجه بی اندازه دو دختر جوان مرا کنجکاو کرد .
    از علی پرسیدم : این دخترها را میشناسی ؟
    او نگاهی سطحی انداخت و گفت : فکر نمی کنم .
    گفتم : پس چرا دم گوشی حرف میزنند و مرتب ما را نشان میدهند .
    او با دقت بیشتری نگاهشان کرد و گفت : امان از دست دخترهای لجام گسیخته !
    اینها با طنازی و گرم گرفتن و یا به عبارت دیگر مثلاً امروزی بودن زود جلب توجه می کنند . ولی خیلی زود رنگ لعابشان میریزد و از نظرها می افتند . ولی تو ..... تو ... فرشته من با حجاب و متابت باطنی ات کمتر در مرز دید هستی اما وقتی که مورد توجه قرار می گیری دل کندن تو ناممکن است . ببین چطور با حسرت نگاهت می کنند . میخواهند بداند که تو چه داری که آنها از نعمت آن بی بهره اند و چراغ عمرشان کوتاه است . بالاخره بعد از نیم ساعت پیاده روی به چای خانهای سنتی و زیبا رسیدیم . مکان کوچک و تمیزی بدون چشمان کنجکاو و انگشت اشاره این و آن . علی سر صحبت را باز کرد و گفت : تازه برگشته بودم و سرم خیلی شلوغ بود برای رفع خستگی حمام کردم و خواستم یک چرت کوتاه بزنم که زنگ به صدا در آمد ، دختر بچه ای پنج شش ساله ، شیرین زبان و خوسگل پرسید : علی آقا شما هستی ؟
    دو زانو زدم و دستانش را گرفتم و گفتم : بله خانم خوشگله ، با من کاری داری ؟
    او فقط با انگشت به دو نفر پشت سرش اشاره کرد ، در آغوشش گرفتم و صورتش را بوسیدم و گفتم : تو برو عزیزم . دختر دوان دوان دور شد و من سرم را از چهار چوب در بیرون آوردم و با چهره دو دختر مواجه شدم که مثل همین دو دختری که دیدیم آرایشی تند و غلیظ داشتند . وقتی دیدم چطور خودشان را تا حد یک کالای مصرفی تنزل داده اند حالم بهم خورد . آنها موجودات پست و بدبختی هستند و فقط برای هوس های زودگذر جوانان به دنیا آمده اند و بس . در هر حال یکی از دخترها جلو آمد و گفت : من شروینه هستم و دیگری خودش را راحله معرفی کرد . از اینکه در اوج هرزگی و کثافت این طور مقروض و خوشبخت بودند خنده ام گرفت ، گفتم : چه کار دارید ؟
    راحله دندان هایش را بیرون انداخت و گفت : فقط سلام و احوالپرسی .
    گفتم : بروید دنبال کارتان من نامزد دارم .
    او خنده وحشتناکی تحویلم داد و گفت : به من نمیتوانی دروغ بگویی تو کجا نامزد داری ؟!
    علی گفت : باید راحله را بشناسی .
    گفتم : هند بار دورادور او را دیدهام و از زمانی که همبازی بودیم ، چیز زیادی به خاطر ندارم .
    علی گفت : خدا میداند که زیاد کلنجار نرفتم و در را بستم و رفتم ولی همین که خواستم حوله ام را در بالکن بیندازم دیدم هنوز آنجا ایستاده اند . خودم را زود عقب کشیدم چون بلوز تنم نبود .
    گارسون با چای گرم آمد . علی فنجان ها را برداشت و گفت : این دخترها با وجود پدر و مادر این طور بی حیا هستند . از شدت تنفر سردم شده بود و احساس شرم می کردم که اسم دوشیزه روی همه ماست .
    علی چایش را نوشید و گفت : چرا بازی بازی میکنی ؟! تا داغ است بخور .
    گفتم : وجود پر حرارت تو برای گرما بخشیدنم کافی است .
    بالاخره چایم را نوشیدم و گفتم : من یک پیشنهاد جالب دارم .
    او گفت : چشم بسته موافقم .
    گفتم : دوست دارم خورشید مادر فرحناز را ببینی .
    علی گفت : خوشحال میشوم اما ساعت یازده شب است ، فکر نمی کنی کمی دیر شده ؟!
    گفتم : زود بر میگردیم . ده دقیقه بعد خانه خورشید بودیم ، او با آغوشی باز به استقبال ما آمد و پسر و شوهرش نیز حق مهمانداری را خوب به جا آوردند . فرحناز در اولین فرصت مرا کنار کشید و شگفت زده پرسید : معلوم هست چه میکنی ؟!
    گفتم : متاسفم میخواستم همه چیز حتمی شود بعد بگویم .
    فرحناز لبخند رضایت بخشی زد و گفت : این کمترین پاداش تو در برابر آن همه صبر و بردباری است . وقتی برگشیم کنار علی نشستم وگرم صحبت شدم .خورشید آرام پرسید : چرا علی اینقدر نگران و آشفته است ؟
    گفتم : فکر نمیکنم !
    خورشید آهسته گفت : خوب پسرم بگو ببینم چرا با دوری و بی خبری ات این دختر را تا سر حد مرگ آزار دادی؟ حالا قول میدهی برای همیشه پیشه بمانی . علی جواب نداد و به خنده کوتاهی اکتفا کرد .
    خورشید بلند تر پرسید : آنجا چه میکردی ؟ سوالی که هرگز به خودم اجازه ندادم از علی بپرسم تا مبادا به غرورش لطمه بزنم .
    علی گفت : تقریباً روزی چهارده ساعت کار بدنی طاقت فرسا جلوی کوره داشتم . دیگر از خستگی برایمان رمقی نمی ماند ولی درامد نسبتاً خوبی داشت .
    خورهسید گفت: چرا برگشتی ؟!
    گفت : یک روز پلیس ناغافل به کارگاه ریخت و همه بچه های ایرانی را بازداشت کرد و برگرداند .
    خورشید باز آهسته گفت : اگر این اتفاق نمی افتاد مهدیه را همین طور بی خبر میگذاشتی ؟ نه ! وضع ظاهر علی نشان میداد که سوال های پی در پی و کنایه های نیش دار خورشید بدجور آزارش میدهد .
    ولی او ادامه داد: من خواهان سعادت شما و مهدیه هستم و میخواهم با هم رو راست باشید و چیزی را از هم پنهان نکنید تا مجبور باشید برایش هزاران دروغ بگویید . بهتر است هر چه رمز و راز دارید بی معطلی بیرون بریزید و خودتان را خلاص کنید . کلام آخر ، علی را به سرفه انداخت و



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    228-238
    مجبورش کرد تا برای دقایقی بیرون برود . زمانی که بازگشت با اشاره خواست تا بلند شوم . بدون لحظه ای تامل امرش را اطاعت کردم و گفتم : خورشید خانم اگر اجازه بدهید ما رفع زحمت می کنیم .
    او گفت : انگار حرف هایم چندان خوشایند نبود .
    گفتم : نه ، نه اصلا دیگر دیر وقت است ، وقتی پا بیرون گذاشتیم علی مثل دقایق اول غمگین شده بود . گفتم : از خورشید نرنج ، او زن باهوش و دوست داشتنی است .
    علی گفت : در هوش و ذکاوتش تردیدی ندارم . او خوب نگاه ها و رفتارها را میشناسد.
    ناخودآگاه یاد حرف های خورشید افتادم و گفتم : تو نمیخواهی چیزی بگویی ؟
    گفت : میخواهم اما دشوار است و بدتر از همه نمیدانم که سر تو چه بالایی می آید .
    خندیدم و گفتم : مگر می شود گفتن مطلبی برای تو سخت باشد !
    علی گفت : باور کن ، جدا شرایط بدی دارم !
    دست هایم را بالا بردم و گفتم : قربان تسلیم .
    علی گفت : اول باید قول بدهی منطقی باشی .
    با دنیایی از عشق و عاطفه نگاهش کردم و گفتم : قول بدهم که منطقی باشم ؟!!!!
    علی گفت : تو را قسم میدهم نگاه معصومت را از من بردار ، آخر این طور که تو مرا می ستایی نمیتوانم کلامی به زبان بیاورم .
    گفتم : علی ...... علی ...... علی عزیزم چطور میتوانم راز سعادت و هستی ام را ستایش نکنم ؟
    علی گفت : خدایا دارم دیوانه میشوم چه کنم ؟!! چطور بگویم ؟ هر قدر او بیشتر اظهار عجز می کرد نگرانی ام افزون تر می شد .
    علی آنقدر مقدمه چینی کرد تا به خیابان تاریکی رسیدیم ؛ جایی که تقریباً چشم ، چشم را نمیدید . از ماشین پیاده شد و گفت : میخواهم بروم .
    نفس حبس شده در سینه ام را بیرون دادم و گفتم : این چیزی بود که آزارت میداد ! خوب معلوم است باید برویم .
    چند گام جلوتر رفت و پشت به من گفت : ولی باید تنها بروم .
    فکر کردم اشتباه شنیدهام ، پرسیدم : چه گفتی ؟!
    علی گفت : بردن تو برایم ممکن نیست .و ادامه داد : با پول کمی که دارم نمیتوانم مغازه و خانه و سرمایه کار داشته باشم .
    میان زمین و آسمان چرخ میخوردم . با ناله خفیف گفتم : خدا نخواه تا دوباره کمرم بشکند. به دیوار خیس کوچه تکیه دادم و بی رمق زمزمه کردم : نه باور نمی کنم . این همان ترس ناشناخته و طوفان گریزناپذیر و ویرانگر باشد . علی آنقدر در کشاکش دنیای خودش غرق بود که متوجه ماندم نشد و راهش را گرفت و رفت . اما لحظه ای برگشت که دید در کنارش نیستم و مثل مرده گوشه ای افتاده ام . به طرفم دوید و گفت : مهدیه ، مهدیه جان ، صدایم را میشنوی ؟!نیمه جان گفتم : صدایت را می شنوم و با چشمان بسته هم صورتت را میبینم .
    ناگهان بغضم ترکید و با گریه ای بی امان گفتم : علی ترکم نکن ، من بدون تو میمیرم . او کمک کرد تا توانستم سر پا بایستم ولی تلو تلو میخوردم و تعادل نداشتم به ناگزیر مرا محکم به خودش چسباند ؛ طوری که هرم نفس های تند و داغش را روی صورت خیس از نم باران خوب حس میکردم . جلوی در خانه گفت : میتوانی بلا بروی یا همراهت بیایم ؟ نتوان سرم روی سینه اش افتاده بود و زبانم یارای گفتن نداشت . علی سرم را بالا آورد و گفت : تو رنگ به صورت نداری . بگذار کسی را خبر کنم و بدون در نظر گرفتن اینکه ممکن است در چه جهنمی بیفتد زنگ را فشرد .

    *******


    تب دار و زار روی تخت خوابیده بودم. نمیدانم چقدر گذشت تا علی زنگ زد و گفت : عروسک قشنگم حالت چطور است ؟
    لبان خشکیدهام را با زحمت باز کردم و نتوان و ضعیف گفتم : علی نرو ، مرا تنها نگذار رحم کن ، خدا میداند اگر تو نباشی ، شب ها پر غصه کسی اشک هایم را پاک نمی کند . اگر تو نباشی نمیدانم برگ ریزان پاییز ، شب بلند یلدا ، شکوفه ریز بهار را به عشق چه کسی سپری کنم . علی من میمیرم ، میمیرم ، میمیرم .
    علی گفت : دخترک موطلایی ، من فکر خوشبختی و سعادت تو هستم و میدانم لایق مردی هستی تحصیل کرده و متمدن تا بتواند قدر گوهر نابی مثل تو را بداند ، نه منی که به لات بازی و خشونت خو گرفته ام .
    گفتم : آخر چرا ؟!!!! چرا میخواهی مرا توجیه کنی ؟ یک کلام بگو داشتم نداری خلاص .
    علی گفت : مهدیه سرم را به دیوار می کوبم ها . بفهم گرفتارم و چاره ای ندارم .
    گفتم : حقیقت را نمیگویی ؟! چرا پول و مغازه و مادرت را بهانه می کنی ؟!
    علی با بغض گفت : باور کن در آینده ای نه چندان دور راضی و خوشنود سرگرم بچه های ریز و درشت می شوی و دیگر یادی از من نمی کنی . عزیز رویایی ام ، وقتی شوهر کردی و دل بسته اش شدی مطمئنا در تاریکترین نقطه مغزت راهم نخواهی داد و من هم میروم جز یادهای خاک گرفته و دود زده و دست آخر مثل دستمالی کثیف و بدبو به زباله دان تاریخ می پیوندم .
    فریاد کشیدم : اشتباه میکنی به روح پدرم اشتباه می کنی .
    علی گفت : خیلی ها مدعی بودند عاشق اند اما همه چیز را خیلی زود فراموش کردند ` این قانون جاری طبیعت است . اگر چه تو با همه متفاوتی اما آیا میتوانی خلاف جهت رودخانه زندگی شنا کنی ؟!
    تلفن را رها کردم . دستهایم را روی گوش هایم گذاشتم و با همه قدرتم جیغ زدم : نه .... نه .... نه ..... نه دیگر نمیخواهم بشنوم .
    پوران سراسیمه به اتاقم دوید .با فریاد بیرونش کردم و در حالی که جان می کندم گفتم : علی التماس میکنم رهایم نکن . من نیازمند وجودت هستم . من پناه تمام بی پناهی ام را در تو دیده ام . قسمت میدهم من دلسوخته را نابود نکنی . لحظاتی با هق هق گذشت و بعد ادامه دادم : چطور میتوانم تن به ازدواج بدهم در حالی که قلبم پیش تو است . و الله اگر صاحب اولاد شوم ، آن ثمره عشق نیست بلکه نتیجه یک خیانت آشکار است . به خدا درمانده و حیرانم . بگو چه کنم تا باورم کنی . عزیزم ، محبوب دل تنهایم ، فقط پروردگار یکتا میداند که کمر شکسته ام را زیر سایه عشق تو راست کردم . اشک هایم را سریع پاک کردم و گفتم : اصلا ..... اصلا ..... شاید از من خطایی سر زده ؟ ولی تو باید بهتر بدانی وقتی پدر و مادری ندارم تا مرا مورد حمایت قرار بدهند ، ناگزیرم که محتاط تر عمل کنم و گاهی پا روی دلم بگذارم و شاید بعضی وقت ها تو را برنجانم .
    پوران پشت در اتاقم های های میگریست و مرتب روی پایش می کوبید .
    علی خسته و ناامید گفت : مهدیه خواهش میکنم این طور گریه نکن . دلم دارد میترکد . نازنینم بپذیر که زمانه برای ما این چنین ناخواسته و کاری از من ساخته نیست . من گرفتار گناهی هستم که راه گریز برایم وجود ندارد .
    فریاد زدم : خدا آیا چه کنم . مولا جان چه کنم ؟ علی تو بگو ، سالارم تو بگو .... تو بگو ... سرفه مجالم نداد . پوران لیوانی آب آورد و جرج جرج در گلویم ریخت تا زبان از حلقم جدا شد و گفتم : همیشه سعی کرده ام که فاصله بین خودمان را از میان بردارم و با اینکه اغلب مایوسم می کرد اما تلاش و پشتکارم را ادامه دادم تا بپذیری که ادعایم پوچ و احمقانه نیست .
    علی گفت : خانم بس کن ، مهربانم بس کن .
    ادامه دادم گاهی آن قدر از دست تو عذاب میکشیدم که دوست داشتم بگویم بد ی ، بد اما شنیدن صدایت برایم کافی بود تا همه زجر این دو سال فراموشم شود و کینه به دل نگیرم و در صدد تلافی برنیایم . به قداست و عزتت قسم فرصت های بیشماری داشتم تا تو را در برابر پول و ثروت و منزلت ، مدرک تحصیلی و خانواده اشرافی بفروشم اولی تنها عشق ات را خواستم، چیزی که با داشتنش آرامشی ژرف مرا در بر میگیرد و پلک هایم خسته و سنگینم بدون ترس و نگرانی روی هم میرود .
    علی گفت : دارم دیوانه میشوم . طاقت این همه زاری را ندارم . میخواهم بروم وسط خیابان و داد بزنم ، آخر دختر خوب به فردا و فرداهای خوش بیندیش به تولد دوباره خوشبختی ات فکر کن ! این بهترین فرصت است تا خودت را از بند و بالای عشق لعنتی من که ارمغانی جز عذاب برایت نداشته و ندارد خلاص کنی . مهدیه جان من حقیر تحفه ای ندارم تا پیشکش صفایت کنم و فقط طبل تو خالی هستم .
    گفتم : پس چرا دوباره شروع کردی ؟! چرا محبت کردی ؟! چرا امیدوارم کردی ؟ چرا خواستی با هم باهسیم ؟! چرا حرف های قشنگ و عاشقانه زیر گوشم زمزمه کردی ؟! تو که دوستم نداشتی چرا کردی ؟! چرا ، چرا .... چرا ؟ نکند .... نکند باید صبر می کردم تا محرمت شوم و بعد دست زیر بازویت بیندازم و سر روی سینه گرمت بگذارم . یقینًا گناه نابخشودنی مرتکب شده ام و تا وقتی حلاوت آن زیر دندونم است باید تاوان پس بدهم .
    اشک سوزانم را پاک کردم و گفتم : میخواهی مرا تنبیه کنی ؟ اره ...... اره . حتما همین است ولی من از روی اعتماد بی حد این آزادی را به خودم دادم . من...... من .... من تو را ...... تو را همسر خودم میدانستم .
    علی گفت : من کی باشم تا مونس جانم را تنبیه کنم .
    گفتم : نه .... نه ..... نه ... من مونس جان تو نیستم .
    علی فریاد کنان گفت : اصلا دوستت ندارم . دوستت ندارم .
    متقابلاً فریاد زدم : حرفهایت مرا میخواهد چشم هایت مرا میپرستد . نفست در پی عطر تنم میرود ، دروغ میگویی .
    علی دیوانه وار گفت :اره ... اره .... اره ...... دوستت دارم . میخواهمت اما باید نباشم ، باید از زندگی ات بروم . لعنت بر من . لعنت بر من پست فطرت . دیگر نتواستم ادامه بدهم و از حال رفتم . صبح خود را به سوگل رساندم و بدون مقدمه درد دلم را گفتم .
    او بی تفاوت شانه بالا انداخت و گفت : نمیدانم ، نمیدانم !
    گفتم : چطور میتوانی اینقدر بی رحم باشی !!؟
    سوگل گفت : چرا هر وقت گرفتاری داری به یادم میافتی ؟
    دستانش را عاجزانه گرفتم و گفتم :ای خواستم وقتی کار یکسره شد برایت بگویم .
    آهی کشید و گفت : آرامش تو گویای همه چیز بود اما دوست داشتم از زبان خودت بشنوم .
    گفتم : از دستم ناراحتی ؟
    گفت : حالا دیگر نه .
    گفتم : به نظر تو چه کنم ؟
    سوگل گفت : باید خیلی زود با ماه منیر تماس بگیری یا علی را ببینی .
    گفتم : بدبختانه مادرش رفته سفر .
    گفت : تا کی ؟
    گفتم : شاید تا جمعه .
    گفت : برو در منزلشان .
    ندایی از حیرت بر آوردم و گفتم : یعنی کار درستی است ؟
    گفت : تعلل فقط فاصله را بیشتر می کند و هیچ ثمری ندارد .
    گفتم : رفتن به منزلشان برایم دشوار است .
    سوگل عصبی شد و گفت : این لوس بازی ها او را آسانتر فراری میدهد .
    گفتم : بهتر است به منزل خورشید برویم و با او هم مشورت کنیم . این بود که راهی منزل او شدیم .
    همان لحظه ناخص به جای سلام ، زار زار گریستم و نتوانستم حرف بزنم . سوگل ماجرا را تعریف کرد و گفت : حالا نظر شما چیست .
    خورشید گفت : کمی صبر کنید تا مادرش برگردد ، حضور او خیلی مهم است .
    صبح روز موعود راهی شدم و در تمام مسیر مثل سمند تند پا در وادی عشق میدویدم . وقتی رسیدم ، بالادرنگ زنگ را فشار دادم . ماه منیر از پنجره سرک کشید و تا مرا دید در را باز کرد و در آغوشم کشید و گفت :چه خوب سری به ما زدی !
    با ظاهر آرام و متین گفتم : سفر خوش گذشت .
    خندید و گفت : امان از دست علی که هیچی را پیش خودش نگاه نمیدارد ! باور کن اتفاقی پیش آمدن .
    گفتم : قصدم گله مندی نیست . خوشحالم که به سلامت سفر کردید ، من آمدهام بدانم که آیا علی در خانه هست یا نه ؟
    ماه منیر گفت : امروز ساعت چهار صبح رسیدیم ولی علی هنوز بیدار بود از او پرسیدم چرا تا این وقت صبح بیدار مانده اما جوابی نداد ؛ انگار اصلا حوصله نداشت . مرا با دقت ورانداز کرد و گفت : گویا اشتباه نکردم !
    گفتم : حقیقتا علی قصد دارد از ایران برود ؟
    بلند خندید و گفت : برای همین خواب و استراحت را به خودت حرام کرده ای ؟!!! نه عزیز دلم زیاد جدی نیست . اصلا میخواهی بگویم به تو زنگ بزند ؟
    گفتم : بله ، متشکرم .
    ماه منیر توقع داشت خداحافظی کنم اما مضطرب انگشتانم را درهم گره کردم و به چپ و راست چرخاندم .
    ماه منیر گفت : مهدیه جان مسله دیگری مانده ؟
    گفتم : بله ، به علی بگویید اگر .... اگر ..... دوستم ندارد رسم جوانمدی را به جا بیاورد و بدون حاشیه ..... دستانم را روی صورتم گذاشتم و گفتم : بدون هاسیه رفتن درباره مسایل بی پایه و اساس بگوید و عزم رفتن کردم که ماه منیر مانع شد و گفت : دختر خوبم علی خواسته شوخی کند .
    چین عمیقی روی پیشانی ام نشست ، گفتم : خودم خواستم تا این طور آلت دست شوخ طبعی علی قرار بگیرم اما چه کنم ... چه کنم که دوستش دارم .
    سوگل نگران به پیشوازم آمد و گفت : خوب چی شد ؟! گفتم :باید منتظر تلفن باشم .
    سوگل خندید و گفت : میدانستم موثر است . میدانستم .
    دیگر نه ساعت مهم بود نه روز و شب . تنها چیزی که اهمیت داشت ، صدای زنگ دار تلفن زرشکی اتاقم بود . بعد از ساعتها انتظار بالاخره علی تماس گیفت . بیمارگونه سلام کردم ولی دیگر رمقی برای احوالپرسی نداشتم . علی گفت : وقتی مادرم پیغام تو را رساند بی معطلی آمدم ببینم چطوری ؟
    درمانده گفتم : آیا نگرانی ات را باور کنم ؟!!!!!!
    گفت : آفرین عروسک من ! حرف های تازه میزنی !
    با شندن تکه کلام مهربانش که همیشه در زیباترین و پر احساس ترین دقایق به کارش میبرد . گریهام گرفت و گفتم :ای کاش ، میتوانستم همیشه عروسک تو باشم .
    علی گفت : مگر جز این است .
    گفتم : البته که هست . فکر کردی که حرف های وحشتناک تو یادم رفته ؟
    علی گفت : من حرف غیر معقولی زدم که تو را آزرده کرده ؟!!
    اه از نهادم برخاست و گفتم : معقول ؟!!! کلمه ای که هرگز در عشق و احساس جایی نداشته و ندارد . در طول این شش ماه که تلفنهای مکررت مراقبتهای همیشگی ات ، نگاه های پر خواهش و احساس تند و آتشین ات ، تکلم بی صدای رفتارهای عاشقانه ات ، همه و همه حاکی از علاقه ات بود ولی ناگهان خواستی بپذیرم که تمامش دروغ محض بوده .
    علی گفت : هیچ چیز دروغ نبود . اشک هایم را پاک کردم و گفتم : شمع من از این آسمان لایتناهی و ستارگان درخشان بی شمار ، از خدا و آرزوهایم از عشق و هستی ام تو بودی . فقط تو . من اقیانوس رنج و مصیبت را پشت سر گذاشتم و دلسوخته به سوی تو آمدم . دیگر نفس نداشتم که گرمای تنت جانی دوباره ام بخشید و توانستم خواب های شیرین و رویایی را در ساحل وجودت ببینم و لذت ببرم .
    علی گفت : خانه بدوشی و بدبختی من رویا و خواب شیرین نیست . چهار سال است گرفتارم ، گرفتار , ناگزیریم از هم بگذاریم .
    مثل کوه آتشفشان منفجر شدم و ضجه زنان گفتم : آخر مگر ممکن است به همین سادگی از جان و زندگی یک انسان گذشت و او را به حال زار خودش رها کرد ؟ها ؟!!!!می شود ، میشود ؟ چقدر زود فراموش کردی آن روزهایی را که می گفتی دوستم داری .



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    238-242
    علی گفت : من چیزی را فراموش نکرده ام اما چاره ای ندارم .
    گفتم :آیا میدانی همه دلتنگی هایم را رها کردم و با دنیایی پر امید و نوید بخش به سوی تو آمده ام ؟! اما چه سود ... چه سود ..... آخ خدا چقدر بدبختم که تو هم از دل دیوانه ام میگذاری و دوستم نداری ..... آخر چطور بپذیرم تا چند روز قبل دخترک مو طلائی ات بودم و حالا .......! علی جان تو بگو ، دیگر چه کسی مرحم هق حقه شبانه ام باشد ، چه کسی در شب های پر غصه نوید سعادت به من بدهد ، چه کسی با سر انگشت عشق ، اشک هایم را پاک کند و جوابگوی بهانه های عاشقانه ام باشد . بگو .... آخر بگو .
    دقایقی گریستم و افزودم : نمیتوانم وادارت کنم که دوستم بداری ....
    برخلاف انتظار ، هیچ عکس العملی از خود نشان نداد و این سکوت برایم بسیار دردناک و غم انگیز بود . به ناگزیر گفتم : خوشحالم که مدّتی نور مقدس عشق تو ، روشنایی بخش محفل سرد و بی روحم بود . من ..... من ..... من با تیب خاطر آماده ام هر کاری را که بگویی انجام بدهم تا روزگاری خوش داشته باشی ؛ حتی اگر به قیمت ساختن کاخ خوشبختی ات بر ویرانه های زندگی ام باشد .
    تلخ خندید و گفت : خوشبختی ؟!!!! زندگی ؟؟!!.... واقعاً نمیدانم در برابر این همه از خودگذشتگی و وفای به عهد چه بگویم !
    گفتم : فقط یک کلام بگو دوستم نداری و ترکم کن .
    علی گفت : دیگر باید بروم دیرم شده .
    روزها و شبها بسیار دشوار تر از دو سال قبل می گذشت و هیچ خبری از علی نبود . ناگزیر به بهانه های مختلف با ماه مینیر در ارتباط بودم اما او هرگز حرفی از علی به میان نمی آورد و گوشه کنایه های من نیز بی تاثیر بود .
    بالاخره به تنگ آمدم و پرسیدم : راستی علی چطور است ؟
    گفت : گرفتار کاسبی و کار شده ، حدود پانزده میلیون تومان خرید داشته و مشغول جمع و جور کردن حساب ها و چک هایش است .
    گفتم : مدت ها قبل وعده داده بود دوباره تماس می گیرد اما خبری نشد .
    ماه منیر گفت : حتما فرصت نکرده .
    گفتم : شما میتوانید به او پیغام بدهید که ساعت دو بعد از ظهر روز جمعه سر کوچه دانشکده بیاید .
    ماه منیر گفت : بله ، البته .
    وقت مقرر در آینه به خودم نگاه کردم و دیدم دیگر از آن چشمان درخشان و صورت بشاش و لب خندان خبری نیست . تیرگی اندوه همه را پوشانده و حس میکردم به سوی قتلگاهم میروم و لحظه لحظه به مراجم نزدیک تر میشوم . ولی گله ای نداشتم ، انگار این من واقعی ام بود که میخواست اسم و هویتش را تاج و عزت و غرور به یغما رفته اش را با خرج جان بی مقدارم پس بگیرد . بالاخره با دیدگان بی فروغ و چهرهای بی رنگ همچون گلی پژمرده از بار سنگین نامهربانی ، منتظر دیدن روی یار ایستادم . طپش قلبم گواهی میداد که او دارد به طرفم می آید . وقتی نزدیک شد از خاک راهش سرمه بر چشم کشیدم تا توانستم رویش را ببینم . ملتمسانه گفتم : آخر تو کجایی ؟! میدانی چه بر سرم آوردهای ؟!!
    با لبخند زیبایی گفت : کار واجبت همین بود ؟!
    گفتم : دلم برایت تنگ شده بود و میخواستم از نزدیک زیارتت کنم .
    علی گفت : من امروز با دائی قرار دارم و نمیتوانم معطل کنم .
    چشم در چشمان سیاهش دوختم و گفتم : برایت اهمیت ندارد اگر تمام فصل ها به انتظار تو بگذرد و جز باد سرد پاییزی و یک قلب بی سخاوت ندیم من نباشد ؟
    گفته های سراسر دردم را نشنیده گرفت و با اشگشتانش موهای بلند پوست پالتویم را لمس کرد و گفت : نمیدانستم سرمای هستی !
    گوشه لبم به خنده تلخی چین خورد و گفتم: انگار زمستان است !
    شانه هایش را بالا انداخت و ساکت ماند .
    در حالی که با بند کیفم بازی میکردم و گفتم : علی چیزی را که میگویم آویزه گوشت کن " من از صحنه زندگی تو محو می شوم و مثل غروبی تنها پشت ابرها مینشینم و تمام روشنایی ام را به ماه و ستارگان عاشق هدیه میدهم ، فقط قول بده فراموشم نمی کنی "
    علی گفت : تو تا همیشه در یادم میمانی .
    با تأسف گفتم : این نهایت لطفی است که میتوانی در حقم بکنی ؟! نه!!!!
    خندید و گفت : برو بعدا زنگ میزنم .
    گفتم : میدانم دروغ میگویی اما تا هر زمان که بخواهی منتظرت میمانم و بدان همیشه برای همراهی ات آماده هستم .
    علی گفت : مهدیه .... خواهش میکنم برو . وقتی خوب برندازش کردم متوجه شدم که از پیشانی اش عرق میریزد و بیتاب است . با انگشت قطره ای برداشتم و گفتم : فکر نمیکردم اینقدر گرمایی باشی ؟!!!!!
    علی با نگاهی نمناک گفت : مهدیه فقط خدا میداند چه اندوه عظیمی دارم . حالا زودتر برو .
    از آن پس ماه منیر جواب تلفن هایم را نمیداد و مرا از سر خودش باز می کرد . مگر موقعی که آن هم با طعنه و کنایه عشق علی نسبت به کسی دیگر همراه بود . معبود من در چند صد متری محل سکونت من زندگی می کرد اما انگار نبود . به هر خار و خاشاکی متوسل می شدم تا زنده بمانم اما فایده ای نداشت . دلتنگی به جنونم کشانده بود و امواج اقیانوس ژرف درماندگی و بدبختی این سو و آن سویم میبرد .اندک اندک به ریاضت تن دادم و روزها بدون افطار و سحری روزه میگرفتم و گاهی هفتهها چیزی در دهانم نمیگذاشتم . هر دقیقه طاقت فارسا تر از دقیقه قبل می گذشت . اندامی پژمرده و لاغر پیدا کرده بودم . درست مثل پوستی بر مشتی استخوان و فقط تشنه بودم تا بدانم چرا ؟ خلوتگاه روی بام میعادگاه ابدیام با یکتا معبودم شد تا مگر دلیلی منطقی از عالم غیب دستگیرم شود . چون تیری رها شده از چله کمان تند و نفس زنان میرفتم اما کجا ؟!!!
    خورشید از سر صافا و خلوص نیت میخواست تا برای پشت سر گذاشتن دوره وحشتناک پیش او بروم ولی شدنی نبود . این وضع نابسامان آن قدر ادامه داشت تا در یک روبه سرد ماه گرفته . بی اراده از خواب پریدم پالتویم را پوشیدم و سر راه علی در گوشه ای پنهان شدم و نزدیک به یک ساعت انتظار کشیدم تا بالاخره او با چتری سیاه و بارانی سبز بیرون آمد .با نگاهی پر تمنا دنبالش رفتم و تا خواستم به او نزدیک شوم دیدم که گام هایش را سریع تر کرد و برخلاف مسیر همیشگی جهت دیگری را گرفت . آرام به دنبالش رفتم تا بدانم چه چیز او را واداشته در این صبح سرد و بارانی مسیرش را عوض کند .
    اما نه .... نه ..... نه...... باور کردنی نبود سرم را به چپ و راست چرخاندم و چشمهایم را چندین بار باز و بسته کردم که بدانم آیا بیدارم و واقعیت را می بینم ولی باز همان منظره جلوی نظرم آمد . خدای من ... .خدای من .... بعد از آن همه دعا و ثنا ... استغاثه ... ناله زدن ... التماس کردم ، چه نصیبم شد ؟ باور نمی کردم که او تمام مدت مرا بازیم میداده . ایستادم تا اطمینان پیدا کنم . او زنگ را فشرد و لحظه ای بعد افسون جلوی در آمد . سراسیمه به خانه برگشتم . مرغ جان در قفس تن خاکی ام پر پر میزد تا زودتر جان به جان آفرین تسلیم کنم . چون دیوانگان از پذیرایی به نشیمن میرفتم و سرم را که به طعنهام سنگینی میکرد و بزرگیاش آزارم میداد با دو دست گرفته بودم و می گفتم : دروغ است ، حقیقت ندارد .... یعنی من درست دیدم ؟!
    دیگر فکرم کار نمیکرد . تا آن روز هر چه میتوانستم کرده بودم و هر راه ناممکنی را پیموده بودم . داشتم به مرگ واقعی می رسیدم و میخواستم جیغ بزنم اما به خودم نهیب زدم ؛ نه ...... نه .... دیوانگی و مرگ چیزی را حل نمی کند . باید درباره اش فکر کنم . فردا ، فردا راهی برایش پیدا می کنم . الان هر چاره ای حتما غلط است . فردا ، فردایی که خیلی دیر نباشد .

    پایان




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/