228-238 مجبورش کرد تا برای دقایقی بیرون برود . زمانی که بازگشت با اشاره خواست تا بلند شوم . بدون لحظه ای تامل امرش را اطاعت کردم و گفتم : خورشید خانم اگر اجازه بدهید ما رفع زحمت می کنیم .
او گفت : انگار حرف هایم چندان خوشایند نبود .
گفتم : نه ، نه اصلا دیگر دیر وقت است ، وقتی پا بیرون گذاشتیم علی مثل دقایق اول غمگین شده بود . گفتم : از خورشید نرنج ، او زن باهوش و دوست داشتنی است .
علی گفت : در هوش و ذکاوتش تردیدی ندارم . او خوب نگاه ها و رفتارها را میشناسد.
ناخودآگاه یاد حرف های خورشید افتادم و گفتم : تو نمیخواهی چیزی بگویی ؟
گفت : میخواهم اما دشوار است و بدتر از همه نمیدانم که سر تو چه بالایی می آید .
خندیدم و گفتم : مگر می شود گفتن مطلبی برای تو سخت باشد !
علی گفت : باور کن ، جدا شرایط بدی دارم !
دست هایم را بالا بردم و گفتم : قربان تسلیم .
علی گفت : اول باید قول بدهی منطقی باشی .
با دنیایی از عشق و عاطفه نگاهش کردم و گفتم : قول بدهم که منطقی باشم ؟!!!!
علی گفت : تو را قسم میدهم نگاه معصومت را از من بردار ، آخر این طور که تو مرا می ستایی نمیتوانم کلامی به زبان بیاورم .
گفتم : علی ...... علی ...... علی عزیزم چطور میتوانم راز سعادت و هستی ام را ستایش نکنم ؟
علی گفت : خدایا دارم دیوانه میشوم چه کنم ؟!! چطور بگویم ؟ هر قدر او بیشتر اظهار عجز می کرد نگرانی ام افزون تر می شد .
علی آنقدر مقدمه چینی کرد تا به خیابان تاریکی رسیدیم ؛ جایی که تقریباً چشم ، چشم را نمیدید . از ماشین پیاده شد و گفت : میخواهم بروم .
نفس حبس شده در سینه ام را بیرون دادم و گفتم : این چیزی بود که آزارت میداد ! خوب معلوم است باید برویم .
چند گام جلوتر رفت و پشت به من گفت : ولی باید تنها بروم .
فکر کردم اشتباه شنیدهام ، پرسیدم : چه گفتی ؟!
علی گفت : بردن تو برایم ممکن نیست .و ادامه داد : با پول کمی که دارم نمیتوانم مغازه و خانه و سرمایه کار داشته باشم .
میان زمین و آسمان چرخ میخوردم . با ناله خفیف گفتم : خدا نخواه تا دوباره کمرم بشکند. به دیوار خیس کوچه تکیه دادم و بی رمق زمزمه کردم : نه باور نمی کنم . این همان ترس ناشناخته و طوفان گریزناپذیر و ویرانگر باشد . علی آنقدر در کشاکش دنیای خودش غرق بود که متوجه ماندم نشد و راهش را گرفت و رفت . اما لحظه ای برگشت که دید در کنارش نیستم و مثل مرده گوشه ای افتاده ام . به طرفم دوید و گفت : مهدیه ، مهدیه جان ، صدایم را میشنوی ؟!نیمه جان گفتم : صدایت را می شنوم و با چشمان بسته هم صورتت را میبینم .
ناگهان بغضم ترکید و با گریه ای بی امان گفتم : علی ترکم نکن ، من بدون تو میمیرم . او کمک کرد تا توانستم سر پا بایستم ولی تلو تلو میخوردم و تعادل نداشتم به ناگزیر مرا محکم به خودش چسباند ؛ طوری که هرم نفس های تند و داغش را روی صورت خیس از نم باران خوب حس میکردم . جلوی در خانه گفت : میتوانی بلا بروی یا همراهت بیایم ؟ نتوان سرم روی سینه اش افتاده بود و زبانم یارای گفتن نداشت . علی سرم را بالا آورد و گفت : تو رنگ به صورت نداری . بگذار کسی را خبر کنم و بدون در نظر گرفتن اینکه ممکن است در چه جهنمی بیفتد زنگ را فشرد .
*******
تب دار و زار روی تخت خوابیده بودم. نمیدانم چقدر گذشت تا علی زنگ زد و گفت : عروسک قشنگم حالت چطور است ؟
لبان خشکیدهام را با زحمت باز کردم و نتوان و ضعیف گفتم : علی نرو ، مرا تنها نگذار رحم کن ، خدا میداند اگر تو نباشی ، شب ها پر غصه کسی اشک هایم را پاک نمی کند . اگر تو نباشی نمیدانم برگ ریزان پاییز ، شب بلند یلدا ، شکوفه ریز بهار را به عشق چه کسی سپری کنم . علی من میمیرم ، میمیرم ، میمیرم .
علی گفت : دخترک موطلایی ، من فکر خوشبختی و سعادت تو هستم و میدانم لایق مردی هستی تحصیل کرده و متمدن تا بتواند قدر گوهر نابی مثل تو را بداند ، نه منی که به لات بازی و خشونت خو گرفته ام .
گفتم : آخر چرا ؟!!!! چرا میخواهی مرا توجیه کنی ؟ یک کلام بگو داشتم نداری خلاص .
علی گفت : مهدیه سرم را به دیوار می کوبم ها . بفهم گرفتارم و چاره ای ندارم .
گفتم : حقیقت را نمیگویی ؟! چرا پول و مغازه و مادرت را بهانه می کنی ؟!
علی با بغض گفت : باور کن در آینده ای نه چندان دور راضی و خوشنود سرگرم بچه های ریز و درشت می شوی و دیگر یادی از من نمی کنی . عزیز رویایی ام ، وقتی شوهر کردی و دل بسته اش شدی مطمئنا در تاریکترین نقطه مغزت راهم نخواهی داد و من هم میروم جز یادهای خاک گرفته و دود زده و دست آخر مثل دستمالی کثیف و بدبو به زباله دان تاریخ می پیوندم .
فریاد کشیدم : اشتباه میکنی به روح پدرم اشتباه می کنی .
علی گفت : خیلی ها مدعی بودند عاشق اند اما همه چیز را خیلی زود فراموش کردند ` این قانون جاری طبیعت است . اگر چه تو با همه متفاوتی اما آیا میتوانی خلاف جهت رودخانه زندگی شنا کنی ؟!
تلفن را رها کردم . دستهایم را روی گوش هایم گذاشتم و با همه قدرتم جیغ زدم : نه .... نه .... نه ..... نه دیگر نمیخواهم بشنوم .
پوران سراسیمه به اتاقم دوید .با فریاد بیرونش کردم و در حالی که جان می کندم گفتم : علی التماس میکنم رهایم نکن . من نیازمند وجودت هستم . من پناه تمام بی پناهی ام را در تو دیده ام . قسمت میدهم من دلسوخته را نابود نکنی . لحظاتی با هق هق گذشت و بعد ادامه دادم : چطور میتوانم تن به ازدواج بدهم در حالی که قلبم پیش تو است . و الله اگر صاحب اولاد شوم ، آن ثمره عشق نیست بلکه نتیجه یک خیانت آشکار است . به خدا درمانده و حیرانم . بگو چه کنم تا باورم کنی . عزیزم ، محبوب دل تنهایم ، فقط پروردگار یکتا میداند که کمر شکسته ام را زیر سایه عشق تو راست کردم . اشک هایم را سریع پاک کردم و گفتم : اصلا ..... اصلا ..... شاید از من خطایی سر زده ؟ ولی تو باید بهتر بدانی وقتی پدر و مادری ندارم تا مرا مورد حمایت قرار بدهند ، ناگزیرم که محتاط تر عمل کنم و گاهی پا روی دلم بگذارم و شاید بعضی وقت ها تو را برنجانم .
پوران پشت در اتاقم های های میگریست و مرتب روی پایش می کوبید .
علی خسته و ناامید گفت : مهدیه خواهش میکنم این طور گریه نکن . دلم دارد میترکد . نازنینم بپذیر که زمانه برای ما این چنین ناخواسته و کاری از من ساخته نیست . من گرفتار گناهی هستم که راه گریز برایم وجود ندارد .
فریاد زدم : خدا آیا چه کنم . مولا جان چه کنم ؟ علی تو بگو ، سالارم تو بگو .... تو بگو ... سرفه مجالم نداد . پوران لیوانی آب آورد و جرج جرج در گلویم ریخت تا زبان از حلقم جدا شد و گفتم : همیشه سعی کرده ام که فاصله بین خودمان را از میان بردارم و با اینکه اغلب مایوسم می کرد اما تلاش و پشتکارم را ادامه دادم تا بپذیری که ادعایم پوچ و احمقانه نیست .
علی گفت : خانم بس کن ، مهربانم بس کن .
ادامه دادم گاهی آن قدر از دست تو عذاب میکشیدم که دوست داشتم بگویم بد ی ، بد اما شنیدن صدایت برایم کافی بود تا همه زجر این دو سال فراموشم شود و کینه به دل نگیرم و در صدد تلافی برنیایم . به قداست و عزتت قسم فرصت های بیشماری داشتم تا تو را در برابر پول و ثروت و منزلت ، مدرک تحصیلی و خانواده اشرافی بفروشم اولی تنها عشق ات را خواستم، چیزی که با داشتنش آرامشی ژرف مرا در بر میگیرد و پلک هایم خسته و سنگینم بدون ترس و نگرانی روی هم میرود .
علی گفت : دارم دیوانه میشوم . طاقت این همه زاری را ندارم . میخواهم بروم وسط خیابان و داد بزنم ، آخر دختر خوب به فردا و فرداهای خوش بیندیش به تولد دوباره خوشبختی ات فکر کن ! این بهترین فرصت است تا خودت را از بند و بالای عشق لعنتی من که ارمغانی جز عذاب برایت نداشته و ندارد خلاص کنی . مهدیه جان من حقیر تحفه ای ندارم تا پیشکش صفایت کنم و فقط طبل تو خالی هستم .
گفتم : پس چرا دوباره شروع کردی ؟! چرا محبت کردی ؟! چرا امیدوارم کردی ؟ چرا خواستی با هم باهسیم ؟! چرا حرف های قشنگ و عاشقانه زیر گوشم زمزمه کردی ؟! تو که دوستم نداشتی چرا کردی ؟! چرا ، چرا .... چرا ؟ نکند .... نکند باید صبر می کردم تا محرمت شوم و بعد دست زیر بازویت بیندازم و سر روی سینه گرمت بگذارم . یقینًا گناه نابخشودنی مرتکب شده ام و تا وقتی حلاوت آن زیر دندونم است باید تاوان پس بدهم .
اشک سوزانم را پاک کردم و گفتم : میخواهی مرا تنبیه کنی ؟ اره ...... اره . حتما همین است ولی من از روی اعتماد بی حد این آزادی را به خودم دادم . من...... من .... من تو را ...... تو را همسر خودم میدانستم .
علی گفت : من کی باشم تا مونس جانم را تنبیه کنم .
گفتم : نه .... نه ..... نه ... من مونس جان تو نیستم .
علی فریاد کنان گفت : اصلا دوستت ندارم . دوستت ندارم .
متقابلاً فریاد زدم : حرفهایت مرا میخواهد چشم هایت مرا میپرستد . نفست در پی عطر تنم میرود ، دروغ میگویی .
علی دیوانه وار گفت :اره ... اره .... اره ...... دوستت دارم . میخواهمت اما باید نباشم ، باید از زندگی ات بروم . لعنت بر من . لعنت بر من پست فطرت . دیگر نتواستم ادامه بدهم و از حال رفتم . صبح خود را به سوگل رساندم و بدون مقدمه درد دلم را گفتم .
او بی تفاوت شانه بالا انداخت و گفت : نمیدانم ، نمیدانم !
گفتم : چطور میتوانی اینقدر بی رحم باشی !!؟
سوگل گفت : چرا هر وقت گرفتاری داری به یادم میافتی ؟
دستانش را عاجزانه گرفتم و گفتم :ای خواستم وقتی کار یکسره شد برایت بگویم .
آهی کشید و گفت : آرامش تو گویای همه چیز بود اما دوست داشتم از زبان خودت بشنوم .
گفتم : از دستم ناراحتی ؟
گفت : حالا دیگر نه .
گفتم : به نظر تو چه کنم ؟
سوگل گفت : باید خیلی زود با ماه منیر تماس بگیری یا علی را ببینی .
گفتم : بدبختانه مادرش رفته سفر .
گفت : تا کی ؟
گفتم : شاید تا جمعه .
گفت : برو در منزلشان .
ندایی از حیرت بر آوردم و گفتم : یعنی کار درستی است ؟
گفت : تعلل فقط فاصله را بیشتر می کند و هیچ ثمری ندارد .
گفتم : رفتن به منزلشان برایم دشوار است .
سوگل عصبی شد و گفت : این لوس بازی ها او را آسانتر فراری میدهد .
گفتم : بهتر است به منزل خورشید برویم و با او هم مشورت کنیم . این بود که راهی منزل او شدیم .
همان لحظه ناخص به جای سلام ، زار زار گریستم و نتوانستم حرف بزنم . سوگل ماجرا را تعریف کرد و گفت : حالا نظر شما چیست .
خورشید گفت : کمی صبر کنید تا مادرش برگردد ، حضور او خیلی مهم است .
صبح روز موعود راهی شدم و در تمام مسیر مثل سمند تند پا در وادی عشق میدویدم . وقتی رسیدم ، بالادرنگ زنگ را فشار دادم . ماه منیر از پنجره سرک کشید و تا مرا دید در را باز کرد و در آغوشم کشید و گفت :چه خوب سری به ما زدی !
با ظاهر آرام و متین گفتم : سفر خوش گذشت .
خندید و گفت : امان از دست علی که هیچی را پیش خودش نگاه نمیدارد ! باور کن اتفاقی پیش آمدن .
گفتم : قصدم گله مندی نیست . خوشحالم که به سلامت سفر کردید ، من آمدهام بدانم که آیا علی در خانه هست یا نه ؟
ماه منیر گفت : امروز ساعت چهار صبح رسیدیم ولی علی هنوز بیدار بود از او پرسیدم چرا تا این وقت صبح بیدار مانده اما جوابی نداد ؛ انگار اصلا حوصله نداشت . مرا با دقت ورانداز کرد و گفت : گویا اشتباه نکردم !
گفتم : حقیقتا علی قصد دارد از ایران برود ؟
بلند خندید و گفت : برای همین خواب و استراحت را به خودت حرام کرده ای ؟!!! نه عزیز دلم زیاد جدی نیست . اصلا میخواهی بگویم به تو زنگ بزند ؟
گفتم : بله ، متشکرم .
ماه منیر توقع داشت خداحافظی کنم اما مضطرب انگشتانم را درهم گره کردم و به چپ و راست چرخاندم .
ماه منیر گفت : مهدیه جان مسله دیگری مانده ؟
گفتم : بله ، به علی بگویید اگر .... اگر ..... دوستم ندارد رسم جوانمدی را به جا بیاورد و بدون حاشیه ..... دستانم را روی صورتم گذاشتم و گفتم : بدون هاسیه رفتن درباره مسایل بی پایه و اساس بگوید و عزم رفتن کردم که ماه منیر مانع شد و گفت : دختر خوبم علی خواسته شوخی کند .
چین عمیقی روی پیشانی ام نشست ، گفتم : خودم خواستم تا این طور آلت دست شوخ طبعی علی قرار بگیرم اما چه کنم ... چه کنم که دوستش دارم .
سوگل نگران به پیشوازم آمد و گفت : خوب چی شد ؟! گفتم :باید منتظر تلفن باشم .
سوگل خندید و گفت : میدانستم موثر است . میدانستم .
دیگر نه ساعت مهم بود نه روز و شب . تنها چیزی که اهمیت داشت ، صدای زنگ دار تلفن زرشکی اتاقم بود . بعد از ساعتها انتظار بالاخره علی تماس گیفت . بیمارگونه سلام کردم ولی دیگر رمقی برای احوالپرسی نداشتم . علی گفت : وقتی مادرم پیغام تو را رساند بی معطلی آمدم ببینم چطوری ؟
درمانده گفتم : آیا نگرانی ات را باور کنم ؟!!!!!!
گفت : آفرین عروسک من ! حرف های تازه میزنی !
با شندن تکه کلام مهربانش که همیشه در زیباترین و پر احساس ترین دقایق به کارش میبرد . گریهام گرفت و گفتم :ای کاش ، میتوانستم همیشه عروسک تو باشم .
علی گفت : مگر جز این است .
گفتم : البته که هست . فکر کردی که حرف های وحشتناک تو یادم رفته ؟
علی گفت : من حرف غیر معقولی زدم که تو را آزرده کرده ؟!!
اه از نهادم برخاست و گفتم : معقول ؟!!! کلمه ای که هرگز در عشق و احساس جایی نداشته و ندارد . در طول این شش ماه که تلفنهای مکررت مراقبتهای همیشگی ات ، نگاه های پر خواهش و احساس تند و آتشین ات ، تکلم بی صدای رفتارهای عاشقانه ات ، همه و همه حاکی از علاقه ات بود ولی ناگهان خواستی بپذیرم که تمامش دروغ محض بوده .
علی گفت : هیچ چیز دروغ نبود . اشک هایم را پاک کردم و گفتم : شمع من از این آسمان لایتناهی و ستارگان درخشان بی شمار ، از خدا و آرزوهایم از عشق و هستی ام تو بودی . فقط تو . من اقیانوس رنج و مصیبت را پشت سر گذاشتم و دلسوخته به سوی تو آمدم . دیگر نفس نداشتم که گرمای تنت جانی دوباره ام بخشید و توانستم خواب های شیرین و رویایی را در ساحل وجودت ببینم و لذت ببرم .
علی گفت : خانه بدوشی و بدبختی من رویا و خواب شیرین نیست . چهار سال است گرفتارم ، گرفتار , ناگزیریم از هم بگذاریم .
مثل کوه آتشفشان منفجر شدم و ضجه زنان گفتم : آخر مگر ممکن است به همین سادگی از جان و زندگی یک انسان گذشت و او را به حال زار خودش رها کرد ؟ها ؟!!!!می شود ، میشود ؟ چقدر زود فراموش کردی آن روزهایی را که می گفتی دوستم داری .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)