148تا 156
هست،کار واجبی دارد وگرنه گوشی را انقدر نگاه نمیداشت.بی اعتنا گفتم:
-بله بفرمایید.
ماه منیر گفت:
-سلام مهدیه جان حالت چطور است؟میدانی این ده روز اخیر پیش از صد مرتبه شماره ات را گرفتم اما یا نبودی یا مشغول بوده.سفر رفته بودی؟
وقتی او جوابی نشنید گفت:-الو..آلو...
به خودم آمدم و گفتم:-بله....بله....گوشم با شماست.
گفت:-ای بی وفا یکدفعه ما رو ترک کردی.
سوگل که از کنجکاوی در شرف خفگی بود،گوشش را به تلفن چسباند تا بشنود.
گفتم:
-بی وفا نیستم فقط نخواستم با اصرار بی جا خودم را به علی تحمیل کنم.
او خندید و گفت:
-تحمیل کدام است اتفاقا چند شب قبل نزدیک ساعت کاریم،تلفن مرا خواست.غرولند کنان گفتم:-با این خستگی چه وقت زنگ زدن است.با توپ و تشر گفتم:-بله،چه فرمایشی دارید؟
علی بچه م گفت:
-مامان چرا عصبانی هستی؟
با شنیدن صدایش جا خوردم،آخر میدانی او به محل کارم زنگ نمیزند.
گفتم:
-خسته م مادر جان،خسته م.
علی گفت:
-مامان ماشین دایی پیش من است،بمان تا بیام دنبالت.
گفتم:
-آخر معطل میشوی.
علی گفت:
-مهم نیست.
در حیات بیمارستان گفتم:
-باید با کسی تماس بگیرم اگر عجله داری تو برو خانه.
علی گفت:-با چه کسی؟
گفتم:-یعنی تو نمیدانی؟
سرش را پائین انداخت و چیزی نگفت.پرسیدم:-به نظر تو ایرادی دارد؟
علی گفت:-ایراد که ندارد هیچ،تازه دل تنگ هم هستم.آن شب ما خیلی معطل شدیم اما نتوانستم پیدایت کنم ولی جوینده یابنده است.نمیدانی،نمیدانی در این مدت چقدر گرفتار بودم.
گفتم:-خیر است.
ماه منیر گفت:
-راستش از مهمان داری و دنبال خانه گشتن و هزار و یک مشکل ریز و درشت دیگر کلافه شدم.
فقط برای آنکه اظهار نزاری کرده باشم گفتم:-به سلامتی میخواهید خانه را عوض کنید؟
ماه منیر با زرنگی گفت:-تو چطور؟
گفتم:-فعلا دنیا مجبور است بماند.
ماه منیر:- چرا؟
گفتم:-به خاطر یکدندگی و لجبازی من،البته اگر این بار تصمیم بگیرد،حتما همراهش میروم.
ماه منیر لحن سرد مرا نشنیده گرفت و گفت:
-تا وقتی بچهها کوچیک بودند،میشد این خانه را تحمل کرد اما حالا دیگر هر کدامشان اتاق خصوصی میخواهند.
سوگل محکم به پهلویم کوبید که آخر تو هم یک چیزی بگو اما آخر او حرفهایی میزد که هیچ ربطی به من نداشت.برای رعایت شرط ادب گفتم:-امیدوارم هر کجا که میروید راحت باشید.
او گفت:-راستی شرایط خانههای شما چطور است؟
با خودم زمزمه کردم که نیاز به این همه مقدمه چینی نداشت و گفتم:
-مثل تمام خانهها چهار دیوار و سقف دارد.
خنده ی چندش آوری کرد و گفت:
-منظورم قیمتش است.گفتم؛
-آهان....قابلی ندارد.
ماه منیر گفت:-برای خرید میخواهم،آخر من جان اسباب کشی ندارم.از اول ازدواجم تا امروز فقط یک بار جا به جا شدم و آنهم وقتی بود که شوهرم مرد.
گفتم:-امین رضا بیشتر در جریان است.
ماه منیر گفت:-تمام واحدها مثل آپارتمان خودت بزرگ و لوکس است.
به آمع و پستی ش خندیدم و گفتم:
-چهار واحد دبلس دارد و بقیه ساده است.بعد از یک روبه که خوب از چند و چون خانهها پرسید،
بالاخره گفت:
-اگر چیزی بپرسم صریح جواب میدهی؟
گفتم البته.ماه منیر گفت:-اگر ازدواج کنی میتوانی خارج از کشور بروی و بمانی؟
گفتم:-بستگی دارد طرف مقبلم چه کسی باشد.
ماه منیر گفت:
-خوب هر کس ازدواج میکند طرف مقابلش را دوست دارد.گفتم همیشه اینطور نیست.
ماه منیر گفت:-اگر برای تو پیش بیاید،حاضری از خانواده ت بگذاری.
کمی مکث کردم و گفتم:-بله..
ماه منیر گفت:-چرا مکث کردی؟
گفتم:-سوال شما خیلی غافلگیر کننده بود چون کسی را که دوستش دارم،کوچکترین علاقهای به من ندارد.
ماه منیر گفت:-اگر اینطور بود،من اینقدر صریح و بی پرده صحبت نمیکردم،راستش ایران جای امنی برای علی نیست و.....
شگفت زده گفتم:-امن نیست؟
ماه منیر گفت:
-او گرفتار آدمهای ناجور است و میخواهد برگردد،من هم شرایط ازدواج را گذشتم.
گفتم:-علی کجا میخواهد برود؟
ماه منیر گفت:
-نظرش روی استرالیا و نیوزیلند است،حالا اگر موافقی به دیدن علی بیا تا مستقیم با خودش صحبت کنی.شوکه زده بلند شدم و با صورت به صندلی راحتی اتاقم خوردم و آهی دردناک کشیدم و گفتم:
-من به دیدن علی بیام،یعنی با حضور او.... خانه ی شما...
ماه منیر گفت:
-دخترم چه اشکالی دارد علی از آن مردها نیست،تازه من و زهرا هم هستیم.
با لکنت تکرار کردم:
-خانه ی شما...دیدن علی...
ماه منیر گفت:-پس کجا میخواهی او را ببینی و حرف آخرتان را بزنید.این بار به رعشه افتادم و گفتم
-حرف آخر....خدای بزرگ....یعنی من همسر علی باشم،مگر ممکن است.
سوگل محکم نیشگونم گرفت تا کمی خودم را جمع و جور کنم.گفتم:
-اگر دختر خودتان بود به او اجازه میداد؟
با مهربانی که فقط روزهای نخست خواستگاری از او سراغ داشتم:
-گفت:
-وقتی به تو و علی ایمان دارم و خودم هم حاضرم.مخالفت معنا ندارد،این را مادرانه میگویم.
از تمام منافذ پوست بدنم حرارت بیرون میزد و عرق همه ی وجودم را خیس کرده بود.گفتم:-مادرانه؟؟؟مادرانه؟؟
من دو سال انتظار این لحظه را کشیده بودم اما حالا اضطرابی مرموز و نااا شناخته نمیگذشت پایم پیش برود و میاندیشیدم نکند دامی برایم گسترده باشند و به سرنوشتی شوم دچار شوم.در این افکار بی سر و ته جولان میدادم که ماه منیر گفت:-فقط خواهش میکنم کسی مطلع نشود چون حتی مادر بزرگ هم نمیداند و زمانش نزیکی تاریکی هوا باشد.
بیشتر ترسیدام و گفتم:-چرا اینطوری پنهانی؟
ماه منیر گفت:-محله ی ما خیلی فضل دارد.
گفتم:-من ناچارم به یکی از اعضای خانواده م اطلاع بدم.
ماه منیر گفت:-نکند میخواهی به مادرت یا امین رضا خان بگوییی؟
گفتم:-دنیا قابل اعتماد است.
ماه منیر گفت:-اگر مانع شود چی؟
گفتم:-راضی ش میکنم.
ماه منیر گفت:-پس پنج شنبه مرخصی میگیرم و سر ساعت ۶/۵ غروب منتظرت هستم.
وقتی صحبت تمام شد،شیرین خندیدم و گفتم:-جدا پروردگار چقدر بزرگ و رئوف است.سوگل با حالتی قریب گفت:
-چطور میخواهی دنیا را راضی کنی؟
گفتم اول باید مساله را برای خودم حلاجی کنم.بعد از نیایش آنقدر کنار شوفاژ روی صندلی راحتی اتاقم نشستم تا شب از راه رسید.با آنکه تنها روشنایی اتاقم نور کم رنگ اباژر کنار تخت بود ولی آنجا را روشن تر از باغ فردوس میدیدم و به همه چیز و همه کس عشق میورزیدم.گویا تمام دنیا میخندید و مرا به خوشی دعوت میکرد.با خودم گفتم یعنی ماه منیر علی را راضی کرده؟
اما یادم آمد وقتی این را از علی پرسیدم،کلی عصبانی شد و شماتتم کرد.آنقدر تشنه ی زیارت وجود نازنینش بودم که خیلی زود افکار بد را دور ریختم و شب را روی همان صندلی نرم و تاب دار صبح کردم و بشاش و سبکبال بدون توجه به آنچه دیروز و دیروزها گذشته بود،پیش دنیا رفتم.
دنیا با چشمانی گشاد و مبهوت گفت:
-ای کاش همیشه اینطور میخندیدی.
گفتم:-دنیا مست بوی بهاری هستم که در این پاییز سرد و غمزده غافلگیرم کرده.
دور خودم چرخی زدم و گفتم:
-چقدر روی این زندگی زیبا و خواستنی است.
دنیا نزدیکم آمد و گفت:-راستش را بگو چی شده؟
گفتم:-دیگر در حسرت روزهای از دست رفته نمیشینم و میدانم رنگ فرداها با تمام رنگهایی که تا به امروز دیدم،متفاوت خواهد بود.
دنیا دستم را گرفت و گفت:
-تو چقدر داغی،نکند تاب داری و هذیان میگویی؟
گفتم:-نه تب دارم و نه هذیان میگویم،فقط خوشحالم،آنچه اتفاق افتاده بود،شرح دادم و منتظر عکس العمل او شدم.
دنیا دست به آسمان بلند کرد و گفت:-خدایا سایه ی جغد شوم را از سر مهدیه دور کن و ادامه داد:-
این زن هزار رنگ و هزار نقش نمیگذارد بروی به سوی خودت.معلوم نیست دیگر چه نقشهای کشیده.با وجود سختی و مشقّت روحی چیزی نمانده بود که از بند رها شوی.
گفتم:-دنیا جان اوقاتم را تلخ نکن.
دنیا ناخن به دندان جوید و گفت:-
رفتن این راه نفرین شده عین بدبختی است.تو حالا وسط آتیش میسوزی و فقط فکر فرار از مهلکه هستی اما من که بیرون گود ایستادم،میبینم که رهایی خیالی تو کوبیدن مهر داغ آوارگی و فضاحت بر روی پیشانیت است.
گفتم:-چرا؟
دنیا گفت:-تازه میپرسی چرا؟دروغها و بی احترامیها و جریان افسون و بی خبری از علی...
میان حرفش گفتم:-دنیا خواهش میکنم بس کن.
دنیا گفت:- مهدیه...مهدیه همانطور که تا امروز علی صدمات جبران ناپذیری به تو زده از این پس هم همیطور خواهد بود...
گفتم:-اگر او به افسون علاقه داشت به خواستگاری من نمیآمد.
دنیا گفت:-او به هیچ کس جز خودخواهیهای ذاتی ش علاقه ندارد در ضمن جرم او درباره ی آن دختر که قویاً مدعی است باید ازدواجشان صورت بگیرد،خیلی فراتر از فکر پاک و بی غلّ و غش توست.
گفتم:- نه....نه...این فاجعه امکان ندارد.دنیا گفت:-یادت بیاد وقتی زنگ زد چی گفت.بعد هم برنامه ی دیدار پنهانی و فرار ناگهانی و خلاصه تمام مسایل را کنار هم بگذار،ببین به چه نتیجهای میرسی.
گفتم:-دنیا تمامش کن،وگرنه میروم.
دنیا فریاد زد و گفت:-بله...بله...او میخواهد بگریزد اما غیر ممکن است.علی و افسون باید بمانند و تاوان گناهشان را پس بدهند اما تو خودت را کنار بکش چون هیچ وجه اشتراکی با این آلودگیها و پلیدیها نداری.آنها کرمهایی هستند که جولانگاهشان استخر فحشا و کثافت است و آنقدر آنجا دست و پا میزنند تا در همان لجنزار بمیرند.
گفتم:-آخر چرا با من؟
دنیا گفت:-چه کسی شرافت مندتر از تو،هم پول داری،هم پاکی و عاشقی.ماه منیر تو را وسیله ی خوشبختی پسرش قرار داده ولی غافل است که عدالت خدا هرگز اجازه چنین جنایتی را نمیدهد و محکمه ش برای هیچ کس تبعض قائل نمیشود.
گفتم:-دنیا گناه خودت را زیاد نکن،علی فقط به آن دختر علاقه ندارد.
دنیا گفت:-تو را هم نمیخواهد.
گفتم:-تو از علی دلگیر هستی فقط همین،بگذار بروم و او را ببینم.
دنیا گفت:-یعنی با دستهای خودم زنده زنده خاکت کنم.نه...نه... از من نخواه تا آبد نفرین پدر را به جان بخرم.
گفتم:-عزیز دلم حرفهای تو از روی حدس و گمان است،اجازه بده پای درد دلم علی بشینم حتما او هم چیزهای مهمی برای گفتن دارد.
دنیا گفت:نمیبینی از سایه ی خودشان هم میترسند،یقیناً بلایی به سر آن دختر آمده،خیلی وحشتناک است.
صورتش را بوسیدم و گفتم:-نگذار کار نکرده و راه نرفته باقی بماند.میدانم علی صحبت خاصی با من دارد.
دنیا گفت:-حرفهای او ارزش شنیدن هم ندارد.
گفتم:-خواهش میکنم....خواهش میکنم..
دنیا گفت:-اگر در دام آن زن هفت خط بیفتی من چه کنم؟جواب پدر را چه بدهم؟
گفتم:-اگر مدعی هستی علی دوستم ندارد پس چرا انقدر نگرانی؟
دنیا گفت:-اگر پیش بینی من غلط از آب دربیاد،دیگر حساب شوهر و یک عمر زندگی است.آن وقت با عذاب وجدان و یک دختر سیاه بخت چه کنم؟آخر شوهر که ریگ دامن نیست،پیراهن و کفش و کلاه که نیست.
خندیدم و گفتم:-ای بدجنس پس تو پریشان ازدوجم با او هستی.
خواهش و تمنّای من اثر نکرد و وساطت سوگل هم اثر نکرد.
سوگل گفت:-اصلا بی خبر برو یا دروغ بگو.
بی درنگ گفتم:
-پدرم همیشه از دروغ متنفر بوده و آن را کلید همه ی گرفتاریها میدانست.
یک روز بیشتر برایم باقی نمانده بود دوباره پیش دنیا رفتم و گفتم:
-دنیا جان وادارم نکن که راه خطا بروم.
دنیا مستأصل گفت:-از ماه منیر بخواه که بیاید،قول میدهام که هیچ کس مزاحم نشود.
گفتم:-خواهر خوبم من برای دیدن علی خودم را به آب و آتیش زدم.ماه منیر را برای چه میخواهم،تو خیالت راحت باشد...
حرفم را قطع کرد و گفت:-مهدیه نگرانم،میفهمی نگرانم.
گفتم:-مرا به خدا بسپار و مطمئن باش خودم همه ی جوانب احتیاط را رعایت میکنم،قول میدهم.
با دلواپسی گفت:-بر فرض که رفتی به امین رضا چه بگویم؟
گفتم:-بگو خانه ی یکی از دوستان به شا م دعوتم و آنها خودشان مرا بر میگردانند.
دنیا نفسی کشید و گفت:-چارهای برایم نگذاشتی.
قرار پنجشنبه را با ماه منیر قطعی کردم و بقیه ی روز را به خرید کفش و لباس گذراندم و شب خسته و کوفته با زور قرص خوابیدم.صبح خیلی زود تر از همیشه بیدار شدم و با فضولی در کار پوران،خودم را سرگرم کردم.رفته رفته ساعت مقرر رسید.با عشقی وصف ناپذیر و وسواسی خاص لباس پوشیدم و خود را به خوشبوترین عطری که داشتم صفا دادم و موهای بلندم را شانه زدم و روی دوشم ریختم و زیبا تر و راضی تر از همیشه به راه افتادم.با حواسی پرت،دسته گلی کوچک و یا شاید نامناسب تهیه کردم و به رحم ادامه دادم ولی هر چه جلو تر میرفتم،وحشتم افزون تر میشد.
وقتی به سر کوچه رسیدم،دیگر نتوانستم قدم از قدم بردارم.آخر چطور بدون یار و یاور آنجا باشم در حالی که حتی جرات نگاه کردن به کوچه را هم ندارم.پالتو پوستم را مرتب کردم قطرههای ریز باران را از روی آن تکان دادم.نفس عمیقی کشیدم و بدون لحظهای توقف،خودم را به جلوی در رساندم.
با چشمانی اشک الود به پلههای سنگی که یقیناً علی بارها و بارها قدمش را آنجا گذشته بود و به زنگی که با انگشت نازنینش لمس کرده بود،خیره شدم.دستم را بالا بردم اما نتونستم،خدایا چه کار کنم؟دهنم خشک شده بود و حرکت اندامم تحت کنترلم نبود.آنچنان میلرزیدم که انگار گردبادی سهمگین مرا به این سو و آن سو میبرد.
لحظهای چشمهایم را بستم.مولایم را با بالاپوشی سفید و شالی سبز و
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)