118 _ 127

امروز که در عرصه پرتلاش دنیای جوانی به سر می برم، می توانستم خیلی موفق تر از میدان کارزار آزمایش بیرون بیایم و از کسب موفقیتهایم لذت ببرم. اگر مادر مانده بود، می دانستم که نباید احساسات و رویا پردازی، جای حقایق زندگی را بگیرد و زهر تلخش این زور مرا فلج کند. به صورت ماه منیر آن مادر واقعی نگاه کردم و گفتم: یعنی می شود قلبتان روزی برای من هم بتپد و در حریم امن شما احساس آسودگی کنم، نمی دانید وقتی مورد حجوم بیرحمانه انسانهای نا به کار قرار می گیرم، چطور هراسان به دنبال پناهگاهی می گردم اما همیشه بی پناهم. در این مواقع فقدان پدر نازنینم برایم محسوس تر از همیشه است و مرا بیشتر شکنجه میدهد. می دانم اگر او بود، خودش را سپر بلا می کرد و جلوی تازیانه های روزگار قدار را می گرفت. سر روی زانوی ماه منیر گذاشتم و ادامه دادم: بعد از پدر، کسی حرف مرا درک نمی کند و دوستم ندارد.
پدر تو چرا دلجویی ام نمی کنی؟! چرا آن دست نوازشگرت خستگی و ناامیدی را از من دور نمی کند؟! چرا از محبت پدرانه التیامی بر زخمهایم نمی گذاری؟! ای کاش بودی و راهنمایی ام می کردی.
ماه منیر با تأثر گفت: اگر ادامه بدهی دلخور می شوم.
گفتم: آخر شما نمی دانی وقتی یادم می آید که روزی با پدرم زیر یک سقف روزگار را در اوج سرمستی و خوشی و عزت می گذراندم، چقدر دلم می سوزد. دوستش داشتم و این طور غریب و بی دفاع نبودم تا هر کسی زخمی بر پیکر نحیفم بزند و برود.
ماه منیر گفت: اگر می خواهی آزارم بدهی و قلبم را بشکنی ادامه بده.
آه کشیدم و گفتم: رها کردن سینه پر عشق شما برایم سخت است اما می دانم این تب مادرانه از آن من نیست و متعلق به زهرا و علی است.
بالاخره او گفت: مهدیه جان نباید به حرفهای پسر حاجی و خانواده اش چندان اهمیت داد، متأسفانه آنها از فامیل خودشان هم نمی گذرند دیگر چه رسد به ما.
آب بینی ام را پاک کردم و گفتم: اتفاقاً من هم درباره شما از قول برادر شوهر دنیا چیزهایی شنیده ام.
ماه منیر خونسرد گفت: چه چیزهایی گفته اند؟
گفتم: مثلاً درست کردن کار برای علی و فراهم کردن بلیط برای او.
ماه منیر یک باره منفجر شد و گفت: اولاً پسر حاجی فقط بلیط علی را گرفت، ثانیاً ای کاش کمی هم از خودشان بگویند که چطور یک ماه و اندی کلی از پولهای زحمت کشیده پسرم را نگاه داشتند و وقتی آن را برگرداندند، بابت کارمزد حتی یک ریال هم نپرداختند. دیگر تمایلی نداشتم تا درباره آدمهای فضول و رذلی که مرتب در زندگی مردم سرک می کشند صحبت کنم، پس بی مقدمه زنبیل چوبی را روی دست گرفتم و گفتن: بفرمایید تحفه ناقابلی است.
ماه منیر گفت: فکر کردم این زنبیل خرید خودت است.
خندیدم و گفتم: نخیر مال شماست.
ماه منیر گفت: نمی توانم بپذیرم.
با اندوه گفتم: من با شوق و ذوق زیادی این هدیه را تهیه کردم.
مکثی کرد و گفت: آخر زهرا نمی داند با تو قرار دارم و اگر یک دفعه این زنبیل قشنگ را به منزل ببرم از پنهان کاری ام دلگیر می شود، اجازه بده بماند برای فردا.
آنچنان زلال و بی غل و غش بودم که دلیل او را کافی دانستم و در عین سادگی پذیرفتم. فردای آن روز ماه منیر گفت: وقتی زهرا متوجه قرار ما شد، حدس زد برایم سوغاتی آورده ای و گفت: چرا مثل بی پدر و مادرها در خیابان قرار ملاقات می گذارد و به خانه نمی اید؟
کلامش گزنده تر از عقرب بود و قلب رئوفم را می فشرد اما چون عاشق و دیوانه و شاید بیمار بودم در نهایت تواضع و گذشت گفتم: من به حد کافی زحمت داده ام.
ماه منیر گفت: اتفاقاً به زهرا یادآوری کردم مگر محبوبه و بچه های فضولش را نمی شناسی و بعد زنبیل چوبی را زیر چادرش گرفت و افزود: - چه کنم که از دست این مردم آسایش ندارم.
گفتم: این قدر نسبت به همسایگان کم لطف نباشید.
ماه منیر با پافشاری عجیبی گفت: اصلاً آدمهای خوبی نیستند.
گفتم: امیدوارم خداونئ راه راست را نشانشان بدهد.
فکر زخم زبان زهرا وادارم کرد تا نیمه شب برای تسکین دردم روی پشت بام، جایی که همیشه بدون تکلف و تعارف رنجهایم را تعریف می کردم بروم و با خدا بگویم: الهی ببین که چطور با مشقت روزگار می گذرانم و تنها تو عزیزم سنگینی این روزها را با من تقسیم کردی و برایم پدر، مادر، عشق و همه چیز شدی و همیشه حرفهای تکراری و ملال آور مرا درباره آدمها شنونده بودی و هستی. خدایا نمی دانم هر چه تلاش می کنم تا به خودم بقبولانم که زندگی سراسر مبارزه است و اگر محکم باشم، من ارباب تقدیر و اگر سست باشم، تقدیر ارباب من خواهد بود، راه به جایی نمی برم. نمی دانم چرا این ستیز را سراسر از منفی می بینم؛ جنگی که در پی آن هیچ پیروزی ای نیست؛ نکند دیگر وقت یک تحول است! یک موقعیت نو و درخشان، یک دیدار تازه یقیناً همه اینها چیزی جز لب خندان و دل پر عشق علی نیست.
کلافه و بی حوصله در محضر خداوند اعتراف کردم: مرا ببخش دیگر، از دعا و استغائه هم ملول هستم و می دانم تغاضای علی از تو هم ثمیری نخواهد داشت. آخ چقدر خوب می شد برای این درد بی درمان دارو و شفایی بود! حتی نتوانستم در راز و نیازم با خدا تخلیه شوم و نیمه کاره برگشتم و خوابیدم. صبح کسل و بی حال ناشتایی مختصری خوردم و یکراست به سراغ دنیا رفتم. او گفت: چقدر به موقع آمدی.
گفتم: اگر کاری هست بگو برایت انجام بدهم.
دنیا خندید و گفت: خانه تکانی پاییز چطور است، می پسندی؟!
گفتم: هر چه بیشتر سرگرم باشم برایم بهتر است.
دنیا گفت: شوخی کردم فقط می خواستم بگویم که برنامه کفالت امین رضا درست نشده است و باید به خدمت سربازی برود و تو هم مجبوری با من و بچه ها و شوهرم نقل مکان کنی؛ البته کاملاً مستقل خواهی بود. دهان باز کردم تا اعتراض کنم اما دنیا گفت: مهدیه جان شلوغ نکن این برنامه مدتها قبل باید عملی می شد اما بنا بر دلایلی تا امروز عقب افتاد، راستی پوران هم می تواند همراه تو باشد.
گفتم: اما...
دنیا باز حرفم را قطع کرد و گفت: اول خوب فکر کن بعد. پوزخندی زدم و گفتم: از همه مشکلات پی در پی، عوض گلایه خنده ام می گیرد.
دنیا گفت: توجه کن که این قضیه فقط برای دور کردن موقت تو نیست، محله ما خیلی شلوغ شده و متأسفانه بعضی جدیدترها هنوز نمی دانند حرمت همسایه چیست.
گفتم: موردی پیش آمده؟!
دنیا گفت: آن قدر در دنیای خودت غرقی که از عالم و آدم بی خبری.
گفتم: پس دوباره مربوط به من است!
دنیا گفت: برادر مرتضی یادت می آید... وقتی دانستم درباره علی و خانواده اش نیست، پسر کوچک دنیا را در آغوش گرفتم و گفتم: دنیا جان مردم هر چه می کنند به خودشان مربوط است و مهم طرز رفتار درست ما در قبال نادانیهای آنهاست نباید برای مسائل کوچک، اساس زندگی را زیر و رو کرد.
دنیا گفت: آن قدر از راه های گوناگون وارد شدند تا خواستگاری ات کنند که همه را ذله کردند.
گفتم: خوب این که کار بدی نیست.
دنیا گفت: آخر این پسر وقاحت را به اوج رسانده.
خونسرد گفتم: کدام وقاحت؟!
دنیا گفت: با جوانی همسن و سال خودش مغازه ای نزدیک خانه اجاره کرده اند.
گفتم: کجای این کار وقیحانه است؟! بنده خدا دنبال کسب روزی است.
دنیا گفت: تو چقدر گیجی، او مخصوصاً مغازه را نزدیک خانه گرفته تا تو را تحت نظر داشته باشد.
پسر دنیا را زمین گذاشتم و گفتم: بهتر است وقتی می خواهی درباره مردم حرف بزنی، محتاط باشی.
دنیا گفت: من از زبان معتمدان محل شنیدم و برتر اینکه پسره گفته تو دوستش داری و تأییدش می کنی.
با نگاهی پر معنی گفتم: هر روز برگ جدیدی در زندگی ام ورق می خورد، جالب است! جالب است! اما دنیا جان اینها دلیل قانع کننده ای برای رفتن نیست، بالاخره هر نقطه شهر مسائلی خاص خودش دارد ولی با تمام این تفاسیر درباره جابه جایی فکر می کنم.
دنیا گفت: واقعاً؟!!!
برای خاطر او گفتم: بله، اما نخواه صرفاً مطابق سلیقه شما تصمیم بگیرم.
دنیا گفت: همین که حاضری به چیزی جز علی فکر کنی خدا را شکر.
گفتم: باید بدانم زندگی ام بدون تو و امین رضا چقدر می تواند وحشتناک باشد.
او دست دور گردنم انداخت و گفت: مگر دیوانه شده ای، من هرگز تنهایت نمی گذارم.
دنیا را بوسیدم و گفتم: اما ترجیح می دهم بمانم و با غول قدرتمند تنهایی مبارزه کنم و شکستش بدهم.
دنیا گفت: می خواهی...
وسط حرفش گفتم: فقط می خواهم در برابر بزرگترین ترس زندگی ام آماده نبرد شوم و در این میدان عظیم، کمالات یک انسان واقعی را به دست بیاورم.
دنیا ناباورانه پرسید: واقعاً تنها دلیل تو این چیزهاست؟
گفتم: البته دل کندن از جایی که به دنیا امده ام و بزرگ شده ام و انبوهی از خاطرات ریز و درشت از آن دارم بسیار دشوار است.
دنیا گفت: و علت اصلی چیست؟!
منظورش را فهمیدم و گفتم: اگر چه علی را خیلی دوست دارم اما او جلوتر از پدر و یادگاری هایش نیست.
دنیا گفت: اگر امین رضا بداند تو نمی آیی، خدمت نمی رود و آن قدر صبر می کند تا سر و سامان بگیری و کلی از زندگی اش عقب می افتد.
گفتم: سر و سامان گرفتن، فقط شوهر کردن نیست. آیا تجربه کرده ای که وقتی تنها هستی، چطور با قدرتی دو صد چندان و فکری عمیق تر و وسواسی بیشتر راه حلها را می جویی؟
دنیا گفت: نه، تجربه اش را ندارم.
گفتم: سر و سامان یعنی همین و ادامه دادم: امروز مثل برگ خشک و خزان زده زیر بار حوادث پی در پی، صدای خرد شدنم را می شنوم و آمادگی فکر کردن ندارم باید کمی آرام بگیرم تا بتوانم راه درست را پیدا کنم.
دنیا گفت: چطور می خواهی با دردسر علی کنار بیایی؟
گفتم: گمان می کنم چیزی به پایان این روزهای تکراری و خسته کننده باقی نماندهف حیف است دم آخر میدان را خالی کنم. از اتاق بچه ها بیرون امدم و روی مبل پذیرایی نشستم و گفتم: راستی مراسم خاکسپاری پدر نزدیک است، تو موافقی ماه منیر را...
تا دنیا خواست قسم بدهد، دستم را روی دهانش گذاشتم و گفتم: - خواهش می کنم قسم نخور. دنیا دستم را عقب زد و گفت: نمی آید، مگر دفعه قبل پذیرفت؟!
گفتم: حداقل خیالم راحت است.
دنیا گفت: آخر آسودگی خاطر به قیمت گزاف بی حرمتی به مقام پدر؟!
گفتم: دنیا جان راه زیادی در پیش نیست.
دنیا گفت: امیدوارم خداونو مرحمتی کند و راه این وصلت نامبارک را زودتر بِبُرد.
خواستم برگردم خانه ولی دنیا گفت: چرا عجله می کنی؟!
گفتم: می روم برای خانه تکانی تا سر مراسم و اول فصل، زندگی تمیز باشد.
پانزده روز با مشغله و فعالیت بی وقفه سپری شد و پشتوانه آن همه انرژی، امید به روی بود که بتوانم این همت را در منزل همسر آینده ام علی خرج کنم. بعد از اتمام کارها با ماه منیر صحبت کردم و گفتم: خوب این دو هفته از دست من خلاص بودید.
ماه منیر خندید و گفت: اتفاقاً دلم برایت تنگ شده بود، حالا کجا بودی؟!
گفتم: مشغول خانه تکانی.
گفت: به به پس تو هم بلدی، خوب دیگه چه خبر؟
گفتم: از پریشان احوالی خودم خبرهایی داغ دارم.
ماه منیر گفت: چرا پریشانی؟
گفتم: امین رضا می خواهد خدمت برود و دنیا خانه اش را عوض کند.
ماه منیر دوباره گفت: تکلیف کارخانه و ملک و املاک دیگر چه می شود؟
به شوخی گفتم: مهدیه که اصلاً مهم نیست.
او کنایه مرا نشنیده گرفت و گفت: یعنی کارگرها می روند و کارخانه می خوابد.
گفتم: بله.
ماه منیر گفت: طبعاً درآمد کارخانه زیاد است و اگر تعطیل شود در مضیقه می افتید.
با طعنه گفتم: شما نگران نباش، درآمدهای ریز و درشت گوشه و کنار کم نیست.
گفت: خوب خدا را شکر اما دنیا می خواهد چه کند؟!
گفتم: به گمانم می خواهد خانه ای بخرد. دنیا که بغل دستم نشسته بود از شدت تنفر، ارغوانی شده بود و مرتب بد و بیراه می گفت.
آهی کشیدم و ادامه دادم: شما حتماً می دانی کسانی را که دوست داری وقتی از آدم دور می شوند یعنی چه.
با شیطنت به دنیا نگاه کردم و افزودم: اما این فراق یک حست بزرگ دارد.
ماه منیر گفت: چه حسنی؟!
گفتم: خلاصی از شر دنیا.
ماه منیر گفت: چطور دلت می آید این طور حرف بزنی؟!!!
قهقهه زنان گفتم: او خوب می داند چقدر دوستش دارم.
ماه منیر معترضانه گفت: کسی را این وسط جا نینداختی؟
آهی سوزناک از نهادم برخاست و گفتم: شما می خواهید برای هزارمین بار اعتراف کنم و لذت ببرید؟ باشد باز تکرار می کنم: علی همه زندگی من است و دوری و بدتر بی وفایی اش مرا بدبخت کرده.
با رضایت خندید و گفت: پسر من بی وفایی بلد نیست.
گفتم: اگر هم بلد باشد، چاره ای جز صبر ندارم؛ این طور نیست؟1
ماه منیر گفت: بله درست است.
گفتم: خصوصاً با رفتن دنیا و امین رضا باید یاد بگیرم تا بی نهایت پرتحمل باشم.
ماه منیر گفت: دو سال قبل در تعطیلات نوروز بچه ها رفتند سفر، نمی دانی از تنهایی داشتم می مردم.
کنایه آمیز گفتم: اگر هیچ کس نباشد، شما هستی.
خشک و سرد گفت: خانواده خود آدم صفای دیگری دارد.
گفتم: شما جزء نزدیکان خوبم هستید اما امیدوارم تا آن موقع دوری از عزیز جانم به پایان برسد و صاحب خانواده ای بزرگتر شوم.
ماه منیر محتاطانه گفت: شاید پایان گرفته باشد.
ناباورانه گفتم: گمانم انتظار خیلی طولانی تر از این حرفهاست.
ماه منیر گفت: چقدر ناامیدی؟!
گفتم: روزگار جایی برای امیدواری ام نگذاشته.
ماه منیر گفت: حتی اگر خبر خوشی از این روزگار بد داشته باشم؟!!!
گفتم: چه بهتر شما برایم خبر خوش بیاوری.
ماه منیر خندید و گفت: مژدگانی چه می شود؟
گفتم: بستگی دارد.
ماه منیر گفت: خبر خیلی مهم است.
ناخودآگاه به دلشوره افتادم و گفتم: نکند... نکند... شما را به خدا تا قلبم نایستاده بگویید چه شده.
ماه منیر گفت: خودت حدس بزن.
گفتم: نه... نه... جرأتش را ندارم حتی نمی توانم درباره اش فکر کنم.
ماه منیر: علی... علی...
گوشی تلفن از دستم افتاد و بی حال شدم. دنیا شانه هایم را با شدت تکان داد و گفت: مهدیه... مهدیه... چرا مثل گچ سفید شدی؟!