صفحات 88 تا 97
باشی.
گفتم: من امیدم به خداست و دست بردار نیستم. پوران سینی را روی تختخواب گذاشت و با خواهش و تمنا لقمه در دهانم می کرد. اشک در چشمانم نشست و گفتم: به نظر تو من آدم بدبختی هستم؟
پوران گفت: نه عزیز دلم، همه این گرفتاریها امتحان خداست، او به تو نظری خاص دارد و می خواهد هر لحظه صدایش بزنی.
گفتم: همیشه در خلوتم با خدا خیلی احساس آرامش می کنم چون علی را در عالم خیال آن قدر واقعی به من می دهد که نمی شود تصور کرد حرف رویاست.
با دستان پیر و لرزانش اشکم را پاک کرد و گفت: خانم جان این قدر گریه نکن، می خواهی باز پلکهایت به هم بچسبد.
اطراف را نشانش دادم و گفتم: حالا کجا هستند آنهایی که از سر دلسوزی مرا به این روز انداخته اند؟ فقط داغ روی دلم گذاشتند و بس! مادر، همان پرچم دار شفقت و مهربانی کجاست؟ سر خانه و زندگی اش!
آخر هفته تلفنی با ماه منیر صحبت کردم و قرار قطعی ملاقات گذاشتم و به پوران گفتم: برای ضرورتی بیرون می روم، هر کس سراغم را گرفت، اظهار بی اطلاعی کن.
پوران گفت: خانم جان مواظب باش دوباره دردسر درست نشود. با لبخندی از نگرانی او قدردانی کردم و راه افتادم. درست سر وقت رسیدم و خود را به تماشای گل و سبزۀ خوش عطر و بوی پارک سرگرم کردم. هر بار برگ درختان با نسیمی رقص کنان این طرف و آن طرف می رفت، من هم در دل آرزو می کردم ای کاش روزی بتوانم به دست افشانی و پایکوبی بپردازم و با آواز پرستوها همصدا شوم. ربع ساعتی از قرار گذشت اما خبری نشد. هر دقیقه بر بی قراری ام افزوده می شد و این فکر قوت می گرفت که برای هیچ کدام از اعضای خانواده علی ارزش ندارم. از خودم پرسیدم واقعاً چرا این طور بیرحمانه مورد هجوم لشکر ناامیدی قرار گرفته ام؟! با ذکر مولا اندکی آرام شدم و گفتم: این هم خواست خدا...
حرفم تمام نشده ماه منیر گفت: مهدیه جان سلام. برگشتم و در یک لحظه چهره علی جلوی نظرم آمد. جداً چقدر حالتهای او شبیه مادرش بود و خوب می شد چکیده وجودش را در ماه منیر دید.
گفتم: سلام حالتان چطور است؟
ماه منیر گفت: دختر تو کجا سیر و سیاحت می کنی که این قدر بی حواسی؟ می دانی چقدر از دور برایت دست تکان دادم فقط مرا نگاه می کردی اما هیچ عکس العملی نشان نمی دادی!
خندیدم و گفتم: منتظر شما بودم و دیگر چیزی نمانده بود که بروم.
گفت: آخ، آخ معذرت می خواهم، خیلی منتظر ماندی.
سر پایین انداختم و گفتم: چه بهتر وقت گرانبهایم صرف شما شود.
ماه منیر گفت: تو علاوه بر مهربانی، خوش زبان و مؤدب هم هستی.
روی نیمکت نشست و بعد از کلی زیر و رو کردن کیفش، گفت: می خواستم عکسهای علی را نشانت بدهم اما انگار فراموش کردم آنها را بیاورم.
در دل گفتم: اگر می دانستی چقدر بی تاب او هستم، هرگز یادتان نمی رفت. ماه منیر غبار درد را در چشمانم دید و گفت: ناراحت نباش، دفعۀ دیگر برایت می آورم. آهی کشیدم و با نگاهی پراندوه از وعدۀ او تشکر کردم.
ماه منیر گفت: اگر نمی خواهی از علی بپرسی، حداقل از خودت بگو؟!
یاد عشق علی آتش به جانم انداخت و با انگشتانی که مرتب در هم گره می خورد گفتم: حالش خوب است؟
ماه منیر گفت: خوب است فقط خیلی دلتنگی می کند.
گفتم: چرا زود به زود زنگ نمی زند؟
ماه منیر گفت: بچه ام هر چه در می آورد پس انداز می کند تا دست پر برگردد. باور کن شاید ماهی یک بار بیشتر صدایش را نمی شنوم.
به خود نهیب زدم. دیدی انتظار تو بیجاست و این دلیل بی وفایی او نیست. گفتم: الان هوای آنجا باید گرم باشد.
ماه منیر گفت: بله اما علی آن قدر متعصب است که اصلاً لباسهای لخت نمی پوشد، حالا بگذار عکسهایش را ببینی؛ درست بر عکس دوستانش که یکسره پی ژیگول بازی هستند و این طرف و آن طرف پرسه می زنند.
نفس عمیقی کشید و گفت: می خواستم برایش شربت سکنجبین بفرستم، آخه بچه ام خیلی دوست دارد. مهدیه جان دعا کن هر چه زودتر برگردد، دیگر دوری اش دیوانه ام کرده.
اشک در چشمانم دوید و گفتم: خیلی غریب است نه؟
ماه منیر گفت: بله دخترم، بله.
خواستم گوشه ای از درد غربتم را بگویم ولی می دانستم هیچ فایده ای ندارد.
ماه منیر گفت: ببخش که تو را ناراحت کردم، حالا از خودت برایم بگو.
گفتم: چندان روزگار خوشی ندارم.
ماه منیر گفت: چرا؟!!! مختصری برایش شرح دادم و در انتها افزودم: اما باز هم صبوری خواهم کرد چون تعهد داده ام و نسبت به آن مسئول هستم.
ماه منیر گفت: اتفاقاً دو روز قبل کسی با بیمارستان تماس گرفته بود. وقتی بچه ها گفتند، کلی نگرانت شدم.
گفتم: ولی من نبودم، نکند...
ماه منیر گفت: خیالت راحت باشد یکی از همسایگان پامنار بود. او می گفت پسرش بعد از سالها، هفتۀ قبل از سفر برگشته بود و هنوز به دو روز نکشیده بی دلیل سکته کرده؛ چه پسر نازنینی بود. اتفاقاً چند بار هم پیغام فرستادند تا اجازه بگیرند رسماً به خواستگاری زهرا بیایند.
گفتم: خداوند روحش را غرق رحمت کند.
ماه منیر به اصل مطلب برگشت و گفت: واقعاً نمی دانم چرا محترم تو را تحت فشار می گذارد. آخر علی آن طرف دنیا و تو اینجا، اصلاً چیزی معلوم نیست که می خواهد با عجله شوهرت بدهد یا از این محله دورت کند، بر فرض جسم تو را ببرند با فکرت چه می کنند.
گفتم: امیدوارم گذشت زمان وضع را درست کند.
ماه منیر گفت: فکر نمی کنم ترک خانۀ پدری صلاح باشد چون امین رضا باید دیر یا زود به سربازی برود و بهتر است تو نزدیک دنیا باشی. راستی اگر امین رضا نباشد، چه کسی می خواهد ساختمان و کارخانه را اداره کند؟!
از این نکته بینی او کمی تعجب کردم و گفتم: گویا می خواهند برای کارها وکیل بگیرند و خانۀ دو طبقۀ حیاط دار بخرند و یک واحد در اختیار من بگذارند.
ماه منیر گفت: وا! پس مسائل مالی چه می شود؟
نمی توانستم درک کنم چرا او نسبت به مسائل مالی این قدر دقیق و نکته سنج است.
گفتم: گرفتاریهای ریز و درشت اجازه کنکاش بیشتر به من نمی دهد.
ماه منیر گفت: چه گرفتاری ای؟!
گفتم: تمام رفتارهایم زیر ذره بین است و کوچکترین قدمم یک جار و جنجال حسابی راه می اندازد؛ حتی نمی توانم با دوستم راحت مراوده داشته باشم یا تلفنی با کسی بی دغدغه صحبت کنم.
ماه منیر گفت: نگران نباش ان شاءالله مشکلات حل می شود و تو هم به جایگاه قبلی خودت برمی گردی.
گفتم: من که از زمان فوت پدر لحظه ای رنگ آسایش را به خود ندیده ام. ماه منیر گفت: دخترم تا حالا هیچ کس نتوانسته از سرنوشتش بگریزد و...
ماه منیر کمی دلداری ام داد و در انتها گفت: خیلی دوست داشتم می توانستم بمانم اما بدجوری گرفتارم.
گفتم: همین که توانستم دقایقی با شما همکلام بشوم، دنیایی ارزش دارد. قدم زنان تا مسیری آمدیم. من در میانۀ راه از او جدا شدم و با سرعت خود را رساندم به خانه. جلوی در منزل دنیا قدم آهسته کردم تا مبادا صدایم را بشنود. چیزی به فرارم نمانده پسر کوچولوی دنیا در را باز کرد و دنیا به دنبالش آمد و گفت: مهدیه بیا یکی از بهترین دوستانم را ببین، او خیلی علاقه مند است با تو صحبت کند.
گفتم: دنیا جان حوصله ندارم.
دنیا گفت: یک خبر خوش هم برایت دارم.
گفتم: از خبر خوش نگو که می دانم دنبالش یک زلزله هولناک است.
دنیا گفت: راستی بیرون بودی یا می خواستی بروی؟!
دست و پایم را گم کردم. نمی دانستم چه بگویم تا دنیا را متقاعد کنم که دوستش مرا از مهلکه نجات داد و گفت: مهدیه جان چرا نمی آیی با هم باشیم.
گفتم: از لطف شما متشکرم اما...
دنیا دستم را کشید و گفت: بیا این قدر تعارف نکن، اگر بدانی چه خواب قشنگی برایت دیده ام.
هستی در کنارم نشست و شروع کرد به صحبت کردن دربارۀ مسائل روزمره. دنیا هم بچه هایش را به پوران سپرد و پیش ما برگشت و گفت: خوب حالا بپرس چه خوابی برایت دیده ام. با اشاره خواستم بگذارد برای وقتی بهتر اما دنیا دست به گردن دوستش انداخت و گفت: - هستی با من بسیار صمیمی است و جالبتر اینکه در گذشته ای نه چندان دور تقریباً با تو همدرد بوده.
گفتم: البته در خوب بودن ایشان شک و شبهه ای نیست اما از همدرد بودنشان با خود چیزی نمی فهمم.
هستی گفت: وقتی شرح واقعه را دادم، راحت تر می توانی حرف بزنی.
زیر گوش دنیا گفتم: کسی که درد مرا نمی داند کیست؟!!!
دنیا بلند گفت: باور کن فقط هستی می تواند تو را قانع کند.
لبخند تمسخرآمیزی زدم و گفتم: قانعم کنید تا فراموشش کنم و جوانی ام را بیهوده به پایش نریزم.
هستی خندید و به دنیا گفت: با این بندۀ خدا چه کار کردی؟!!!
دنیا دنباله حرف را نگرفت و در عوض گفت: مهدیه اگر بدانی... اگر بدانی...
هستی گفت: چرا نصف عمرش می کنی، بگو دیگر.
دنیا خندید و گفت: آخر باید دلش را آب کنم بعد.
من که هیچ علاقه ای نداشتم تا غریبه ای راز دلم را بداند، همچنان آرام نشسته بودم.
گویا هستی متوجه حالم شد و بی مقدمه گفت: مهدیه جان وقتی همسن و سال تو بودم با شوهرم آشنا شدم. با وجود عشق و علاقۀ بی حد ما، مادرشوهرم پایش را در یک کفش کرده بود و مرتب مشکل درست می کرد اما بعد از گذشت هفت سال صبر و شکیبایی و توکل به خدا، بالاخره موفق شدم و حالا نزدیک سه سال از ازدواجم می گذرد و خیلی خوشبخت و راضی هستیم.
سر پایین انداختم و گفتم: یعنی صبر بیشتر از این؟!
هستی گفت: تا جایی که من می دانم، فاصله طبقاتی تو و علی او را وادار به تعلل کرده اما مهدیه جان باید به او حق بدهی تا بترسد که مبادا احساساتی تصمیم گرفته باشی و فردا در میدان کارزار زندگی زیر بار کمبودها و گرفتاریها نتوانی مقاومت کنی. او وقتی شرایط امروز تو و رفاه خانوادگی ات را می بیند، نمی تواند خیلی ساده همه چیز را بپذیرد.
گفتم: بارها و بارها برایش گوشزد کرده ام که پول برایم مهم نیست.
هستی گفت: علی فکر می کند اگر در برابر امکانات ضعیفش کم آوردی چه باید بکند؟
گفتم: اگر ذره ای تنها ذره ای از عشقی که من به او دارم او نسبت به من داشت، تمام این مسائل ناخودآگاه حل می شد.
هستی گفت: اولاً تو زن هستی، ثانیاً در موضع قدرتی و ثالثاً مسئولیت مالی چندانی نداری ولی او علاوه بر نقطه ضعف بزرگش، مرد هم هست. با همۀ این تفاسیر از کجا می دانی دوستت ندارد؟
دنیا گفت: جواب این سؤال پیش من است.
گفتم: می دانم چه می خواهی بگویی اگر دوستم داشت، مرا بی خبر رها نمی کرد و نمی رفت...
هستی گفت: اصلاً تا حالا زنگ نزده؟
گفتم: بله ولی مدتهاست از او بی خبرم.
هستی ناخودآگاه حرف ماه منیر را زد و گفت: حتماً می خواهد پولهایش را جمع کند.
دنیا گفت: هستی جان تا یادم نرفته بگذار خوابم را تعریف کنم و بعد جوابت رابدهم.
سر تکان دادم و گفتم: جواب یعنی باز هم اتفاق، باز هم دردسر.
دنیا خندید و گفت: دیشب در عالم خواب دیدم آماده شده ای تا با مرد غریبه ای ازدواج کنی اما بعد پشیمان شدی و گفتی که علی پاسخ نامه ام را داده است و خواسته همراه او باشم، بعد تو را با لباس عروسی قشنگ و صورتی بسیار درخشان، در کنار علی دیدیم. ماه منیر هم تو را در آغوش گرفته بود و از شوق می گریست.
گفتم: خدا را شکر می کنم که اجازه داد حداقل در خواب کنارش باشم.
آه از نهادم برخاست و افزودم: یعنی ممکن است طعم شیرین و حقیقی عشق را در خانه امیدم بچشم؟! یعنی امکان دارد علی جواب نامه ام را بدهد؟!
هستی با صدای بغض آلود گفت: چطور ممکن است با این ظاهر مبادی آداب و جدی، این روح لطیف و عاشق پیشه را داشته باشی؟!!!
بغضش با خنده درآمیخت و ادامه داد: مهدیه جان باور کن در برخورد چند دقیقه قبل، تو را دختری بسیار مغرور و متکبر دیدم اما چقدر مهربان و دوست داشتنی هستی.
او دستم را گرفت و گفت: من خیلی امیدوارم علی نامۀ تو را بخواند و به آن جواب بدهد.
بغضم ترکید و گفتم: اگر بگویم نامه ای که برایش نوشته ام، آن قدر خوانده ام که آن را حفظ شده ام باور می کنید؟ اگر بگویم مدتهاست که زندگی مشترکم را با او آغاز کرده ام باور می کنید؟ اگر بگویم دیگر انتظار عشق و محبت از او ندارم و بی مهری اش برایم عین لطف و احسان است، نمی گویید مشاعرم را از دست داده ام؟ سرم را میان دستانم گرفتم و گفتم: افکار پیچ در پیچم رنجم می دهد، باور کنید دیوانه شده ام، دیوانه.
هستی گفت: باور می کنم و خوش بینم تا روز موعود برسد و تو با داشتن مرد محبوبت بتوانی پاسخی قاطع برای افکار آزار دهنده ات داشته باشی؛ در ضمن عزیز دلم علی بی وفایی نکرده فقط باورت نکرده همین.
در میان گفتگوی ما صدای زنگ در مرا پراند. گفتم: بهتر است من دیگر بروم و عجولانه خداحافظی کردم ولی جلوی در برادرشوهر دنیا سلام داد و گفت: شما تشریف می بری؟!!!
گفتم: بله با اجازه.
خندید و گفت: خانم قدم من این قدر سنگین بود.
گفتم: اختیار دارید.
گفت: تشریف داشته باشید بهتر است.
از اصرار او جا خوردم و دوباره برگشتم. دنیا به استقبال برادرشوهرش آمد و گفت: منتظر شما بودم.
شوخی کنان به هستی سلام دوباره کردم و گفتم: این هم توفیق اجباری برای شماست باید ببخشید.
من و هستی گرم صحبت شدیم که ناگهان دنیا مثل انبار باروت منفجر شد و گفت: تو اطمینان داری؟
برادرشوهر دنیا آهسته گفت: از شنیدنش اطمینان دارم اما صحت و سقمش را نمی دانم. با نگاهی پرسشگر دنیا را ورانداز کردم و خواستم چیزی بپرسم ولی پوران و بچه ها با کلی سر و صدا وارد شدند.
برادرشوهر دنیا گفت: مهدیه خانم، شما خوبی، چه می کنید؟
گفتم: خوبم و مشغول درس و کنکور.
سری تکان داد و گفت: عجب!!!
از اظهارنظر دو پهلویش بیشتر به شک افتادم آخر چرا برادرشوهر دنیا که حتی اسم مرا درست نمی دانست باید دربارۀ وضع من تعجب کند و یا اصلاً کنجکاو باشد؟!!!
دنیا رو به برادرشوهرش گفت: پس چرا معطلی و طفره می روی؟! چیزی را که از خانوادۀ همسرت شنیدی بگو... بگو دیگر.
گفتم: ببخشید آقا مسئله مربوط به من است؟
برادرشوهر دنیا گفت: نه خانم... و با اشاره از دنیا خواست ساکت بماند اما دنیا بلند بلند گفت: اگر خودت بگویی بهتر است چون می داند دیگر قصد و غرضی در کار نیست. برادرشوهر دنیا با خنده ای مصنوعی گفت: - شما
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)