48 تا 57

توجه ام را جلب کرد.کاملا روشن بود که این زندگی متعلق به پیرزنی غرغرو و وسواسی است.با انگشت اتاق پذیرایی را که نهایتا یک اتاق ده متری بیشتر نبود نشانم داد و خودش به آشپزخانه زیر پله رفت.من به جای نشستن دراتاق پذیرایی و تکیه بر پشتی رنگ و رو رفته و نخ نما دنبالش رفتم و گفتم:کمک نمیخواهید؟
گفت:نه دختر جان تو برو به اتاق پذیرایی و منتظرم باش.اما اهمیت ندادم و لیوانهای شربت را از دستش گرفتم و گفتم:حالا با هم میرویم.
گره ابروانش را باز کرد و گفت:پس صبر کن تا زیر برنج را کم کنم.
گفتم:تو چقدر تو دختر راحتی هستی!!!باور کن که همیشه فکر کردم این کارها فضولی و بی ادبی است.سوگل خندید و گفت:دختر اینجا که اروپا نیست ایران است ایران.خلاصه از مادربزرگ پرسیدم:شما تنها زندگی میکنی؟
مادر بزرگ گفت:نه دخترم طبقه بالاست.
در ذهنم بدنبال سوژه ای میگشتم تا سکوت بین ما حکمفرما نشود.ناگهان گفتم:آه راستی فراموش کردم سال نو را تبریک بگویم.
بالاخره خنده بر لبانش نقش بست و گفت:دو ماه از نوروز میگذرد دیگر چه وقت تبریک سال نوست؟بعد هر دو به پذیرایی رفتیم.پشتی را برایش درست کردم و گفتم:بفرمایید شربت.
پیرزن گفت:تو چطور دوست مهدیه هستی؟!!!
گفتم:چرا نباشم؟!!!
گفت:او دختر متکبر و خودخواهی بنظر میرسد اما تو خیلی خاکی و خودمانی رفتار میکنی.
گفتم:اگر شما اجازه میدادید او وارد حریم خانه تان شود میدید که چقدر مهربان و دوست داشتنی تر است.
مادربزرگ گفت:نمیدانم؟!!!خوب حالا بگو ببینم برای چه کاری امده ای؟
میان حرف سوگل گفتم:واقعا غبطه میخورم ای کاش میتوانستم مثل تو باشم.
سوگل گفت:شرایط خانوادگی و تربیتی تو این را برایت خواسته ولی من اختلاف فرهنگی زیادی با خانواده علی ندارم و آسانتر از تو میتوانم با آنها ارتباط بگیرم.
در هر صورت گفتم:مادربزرگ من اهل حاشیه روی نیستم پس یکسره میروم سر اصل مطلب.
به قلیانش پکی زد و گفت:آره آره اینطوری بهتر است.
تمام اتفاقات را مختصر و مفید شرح دادم و گفتم:بنظر شما که زنی پخته و با تجربه هستید و سرد و گرم روزگار را چشیده اید خدا راضی میشود تا این چنین دختر پاکدل و نازنینی را به امید هوا و روزگار رها کرد.خدا میداند چشمش به در خشک شده تا شاید خبری از علی برسد حتی این دختر از نوشتن چند خط نامه هم محروم کرده اند اما او باز صبر پیشه کرد و خون دل خورد تا این خبر آخری رسید.
گفت:خوب حالا من چه باید بکنم؟
گفتم:فقط بگویید آیا علی واقعا نامزد دارد؟
جواب درستی نداد و گفت:دختر و پسر باید همدیگر را بخواهند من هیچ کاره ام!
گفتم:ای وای خانم بزرگ شکسته نفسی میفرمایید اخر بزرگتری کوچکتری گفته اند.
گفت:این دفعه به علی گوشزد میکنم تا به آن دختره در خیابان معظم زنگ نزند و با مهدیه تماس بگیرد و تکلیف را یکسره کند.
صورت چروکیده اش را بوسیدم و گفتم:خدا به شما عمر با عزت بدهد.
اشک به چشمانش دوید و لابه لای چین و چروکهای صورتش گم شد و گفت:در عوض تو هم دعا کن تا نوه ام به سلامت از غربت برگردد.او نور چشم من و دخترم است فقط خدا میداند چقدر دلم برایش تنگ شده.هر دفعه با او صحبت میکنم نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و گریه ام میگیرد.
فرصت را مغتنم شمردم و گفتم:پس برای یک لحظه دلتان را بگذارید جای دل مهدیه که اینهمه مدت کوچکترین خبری از دلدارش ندارد.
مادربزرگ سری تکان داد و گفت:امان از درددل وامانده.
گفتم:یک خواهش دیگر هم دارم بعد رفع زحمت میکنم.
او که از پرچانگی من خسته شده بود گفت:دیگر چه میخواهی؟
گفتم:مهدیه به امید داشتن نشانی علی چند تا نامه برای او نوشته اما کسی در حقش مردانگی نکرد آیا شما میتوانی زحمت بکشی و برایش پست کنی؟
کمی من ومن کرد و گفت:من سواد درست و حسابی ندارم اما ببینم چه میتوانم بکنم.
تشکر کردم و دم آخری گفتم:چه وقت منزل هستید تا نامه را بیاورم؟
گفت:فردا خانه پسرم دعوتم باشد برای پس فردا.
من غرق شنیدن ماجرا بودم که سوگل گفت:مهدیه...مهدیه...کجایی؟!!!
خیره نگاهش کردم و گفتم:پس حقیقت دارد علی نامزد کرده.
سوگل گفت:اما او ادعای مرا نپذیرفت.
گفتم:اگر بخواهم خیلی خوش بین باشم باید بگویم او قویا با یک دختر دیگر در ارتباط است.
سوگل گفت:چطور؟!!!
گفتم:این موضوع همان دختری است که مدتها قبل همراه علی دیدم و او همیشه در اعتراف به این حقیقت تردید و اضطراب داشت.
سوگل گفت:مگر ادعا نکرده بود دختر دایی اش است!
برای نخستین بار با شک و تردید گفتم:یعنی علی عین واقعیت را گفته؟!
سوگل گفت:به او ایمان نداری؟
در پی افکار خود پرسیدم:نام و نشان دیگری از دختره نداد؟
سوگل گفت:انگار نام افسون را یکبار در میان حرفهایش شنیدم.
گفتم:تو مطمئن هستی؟
گفت:نه صد در صد.
کلافه و عصبانی شروع کردم به قدم زدن و با دلی پر از کینه و نفرت به آن دختر ناشناس که حقیقتا گناهی بجز عشق نداشت گفتم:پیدایت میکنم.
سوگل گفت:با او چکار داری؟!
گفتم:من همه وجودم را برای علی گذاشتم و اسان دست بردار نیستم باید تا آخر این داستان بروم ولو به قیمت زندگی ام تمام بشود.
سوگل که هیچوقت مرا اینطور غیرتی ندیده بود خندید و گفت:گویا حس زنانه ات بدجور زده بالا اصلا شاید مسئله مهمی نباشد.
گفتم:در آینده ای نزدیک میفهمم.
سوگل گفت:نامه را چه میکنی؟
گفتم:اتفاقا بهانه بسیار خوبی است تا بتوانم بیشتر درباره دختره بدانم.انشالله همین امروز و فردا با هم میرویم پیش ماه منیر.
سوگل گفت:من هر کاری بتوانم میکنم فقط اگر قول بدهی که جنبه پذیرش حقایق را داشته باشی.
گفتم:اگر واقعیت داشته باشد دیگر نمیتوانم همری منتظر عشقی یکطرفه که فایده ای ندارد بنشینم.
سوگل گفت:باز شعار دادی!
گفتم:بالاخره باید بدانم چه بلایی بر سرم آمده.
سوگل گفت:حالا درست شد.
گفتم:پس یاعلی.
بعد از رفتن سوگل کل ماجرا را برای دنیا گفتم و متقاعدش کردم با من همراه شود.به این ترتیب تلاش ما برای یافتن آن دختر و شنیدن ماجرا از زبان خودش آغاز شد.اما بدون دانستن نام خانوادگی اش درست مثل این میمانست که در انبار کاه دنبال یک سوزن بگردیم.هر بار برای تحقیق قدم درخیابان معظم میگذاشتم دردی بالاتر از آنچه تا آنروز تجربه کرده بودم وجودم را فرا میگرفت واقعا دیگر رمقی برایم نمانده بود تا خانه به خانه او را جستجو کنم.
دنیا وقتی حال مرا دید گفت:تو امروز در خانه پیش بچه ها بمان و استراحت کن تا فردا دوباره با هم برویم.پیشنهادش را پذیرفتم و غرق دنیای پاک و بی آلایش کودکان دنیا شدم.اصلا متوجه گذشت زمان نشدم تا اینکه با چهره های رنگ پریده و هراسان آنها روبرو شدم.گفتم:چه زود برگشتید!!!آن دو نگاهم کردند و ساکت ماندند.
گفتم:چرا اینطور وحشت زده تماشایم میکنید؟!
پسر کوچک دنیا را از بغلم به زمین گذاشتم و پوران را بلند صدا کردم.او دوان دوان با دستان کف آلود آمد و گفت:بله...بله...
گفتم:زود بچه ها را ببر.و بعد به دنیا گفتم:خوب حالا حرف بزن.
دنیا منفجر شد:از کجا بگویم؟!چه بگویم؟!فقط میدانم این مردک دروغگوی متقلب لیاقت راستی و نجابت تو را ندارد و زیر آن چهره زیبایش سیرتی شیطانی پنهان است.
بطرف سوگل رفتم و گفتم:من گیج شده ام!حداقل تو درست بگو چه شده؟
سوگل سرش را پایین انداخت و گفت:آخر چطور بگویم.
فریاد زدم:تو را به بزرگواری مولا آنچه دیدی و شنیدی بگو...بگو...بگو...
دنیا یکسره بد و بیراه میگفت و ارام و قرار نداشت و مثل اسپندی روی آتش بالا و پایین میپرید.
با خشم گفتم:دنیا آرام بگیر ببینم چه اتفاقی افتاده.
سوگل روی مبل نشینمن نشست و گفت:فقط خاطرت باشد که قول دادی تا حقیقت را بپذیری.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:چس علی با او ارتباط دارد.
سوگل ابروانش را آویخت و گفت:بدبخت من!و تعریف کرد سرگردان و ناامید کنار کوچه ایستاده بودیم و فکر میکردیم تا شاید راه حلی به ذهن ما برسد که دختری نوجوان با نان لواش در بغل وارد خیابان معظم شد و گفت:بفرمایید نان تازه.من تشکر کردم اما دنیا جان ناگهان بی مقدمه گفت:شما کسی را بنام افسون د راین محله میشناسی؟
دخترک شیطان خنده ای کرد و گفت:یک افسون میشناسم که امیدوارم فقط به درد شما بخورد.
دنیا جان مشتاقانه پرسید:خوب منزلشان کجاست؟
دختر گفت:اتفاقا ما مستاجرشان هستیم.خوشحال شدم و گفتم:میتوانیم تا در منزل با شما بیایم؟
گفت:هنوز نگفتید چه کارش دارید؟
گفتم:یک کار کوچک.
دختر سرتاپای ما را نگاه کرد و گفت:او به درد خیلی از کارها میخورد اما فکر نمیکنم بتواند برای شما کار مفیدی انجام بدهد.
دنیا جان گفت:امر خیر است.
او خنده ای بلند تحویلمان داد و گفت:بدبخت آن داماد که عروس هزار فرقه گیرش می اید.
بالاخره هر سه راه افتادیم تادر جلوی خانه قدیمی ای با در چوبی کلون دار رسیدیم.دختر با فشار پا دو لنگه در را از هم گشود.حیاطی بزرگ با حوضی در وسط و تعدادی اتاق نمودار شد.
دخترک گفت:چند دقیقه منتظر بمانید تا صدایش کنم.
سوگل گفت:واقعا نمیتوانم باور کنم که هنوز یک چنین خانه هایی د رمحلی آبرومند وجود داشته باشد.
در هر حال حدود 5 دقیقه بعد صدای کشیدن دمپایی روی کاشیهای ترک خورده زمین حیاط توجه ما را جلب کرد و دختری کوتاه قد بسیار لاغر اندام با سری بزرگ برای آن تنه نحیف جلو آمد.رنگ پوستش مهتابی متمایل به زرد چشمانی تخت و چادری نازک و گلدار که فقط نیمی از موهایش را پوشانده بود بر سر داشت.او گفت:بفرما من افسون هستم.
سوگل با حالتی مشمئز کننده گفت:وای از دندانهای نامرتب و کثیفش!حقیقتا وضع ظاهری او مو بر اندام هر کسی راست میکرد.دنیا دنباله صحبت را گرفت و گفت:با اینکه حاضر بودم همه چیز را نیمه کاره رها کنم تا دیگر دهان باز نکند ولی به ناچار سلام کردم و گفتم:من...من برای امر...امر خیر مزاحم شما شدم.با شنیدن پیشنهادم رنگ چهره اش کاملا زرد شد و گفت:شما از طرف چه کسی آمده اید؟!من هیچ آمادگی برای جواب پرسش او را نداشتم و مکثی طولانی کردم اما آن دختر آنقدر مضطرب بود که علت این تعلل بی اندازه را درک نکرد و دوباره پرسید:شما از همکاران بیمارستان هستید؟!
من و سوگل حیرت زده گفتیم:کدام بیمارستان؟!!!
ناگهان متوجه منظورش شدم و گفتم:نه از انجا نیامده ایم شما را یک دوست معرفی کرده است.
نگاهی به سر و وضع من کرد و گفت:منزل شما همین جاهاست.
گفتم:نخیر اما چندان هم دور نیستیم.
افسون حیرت زده گفت:شما که تقریبا همسایه هستین چطور اطلاع نداری من شیرینی خورده علی هستم از اول تا اخر این محله همه مرا بنام همسر علی میشناسند.
بدون اینکه توضیح بیشتری بخواهم وقیحانه گفت:ما تا سر حد جان همدیگر را میپرستیم.آنچنان یکه خوردیم که زبانمان بند آمد.
افسون گفت:حالا اگر سوال دیگری نیست بروم؟
سوگل گفت:مهدیه باور کن تا چند دقیقه گیج و منگ پشت در ایستاده بودیم.بالاخره من خود را جمع و جور کردم و دست دنیا جان را گرفتم و رفتیم سرکوچه.دنیا جان گفت:سوگل ای کاش میتوانستیم از وضع علی بپرسیم تا بدانیم چه روزگاری دارد.
گفتم:انگار میخواهی این دختره پوست کله ما را بکند.در همین کش و قوس افسون پیدایش شد و در حالیکه آدامس میجوید و دم پایی هایش را روی زمین میکشید جلو آمد و گفت:شما هنوز نرفته اید؟!!!
من دیگر نتوانستم در برابر آن همه سبکی خود را کنترل کنم و گفتم:شما همیشه اینقدر راحتی؟!!!
آدامسش را باد کرد و گفت:بله البته.
دنیا جان با لحنی تمسخر آمیز گفت:میدانی گذشتن از دختری خانمی مثل شما جدا کار مشکلی است!
افسون با غروری احمقانه پرسید:حالا میخواهی مرا برای چه کسی خواستگاری کنی که اینقدر مصری؟!
دنیا جان گفت:برای دختر نامزد کرده چه اهمیتی دارد؟
او دست به کمر زد و چادر نازکش را عقب و جلو برد و گفت:قرار است تا چند روز دیگر عقد وکالتی بشوم و به همسرم بپیوندم.علی همه کارهایم را انجام داده حتی مبلغی هم پول فرستاده تا هزینه سفرم باشد.
گفتم:خوشبخت باشید!افسون چادر رها شده اش را روی سرش انداخت و با صدای خش خش دمپایی از ما فاصله گرفت و دور شد.
دنیا دیگر طاقت نیاورد و گفت:مهدیه لیاقت علی همینجور دخترها هستند.
دیگر در این عالم نبودم .انگار روح از بدنم پرواز کرده بود.همیشه دلشوره داشتم و منتظر یک بدبختی عظیم بودم و میدانستم من از آن باغ برفی به قصر بهارم نمیرسم و غنچه این عشق نافرجام در وجودم یخ میزند.با خودم بلند بلند گفتم:یعنی باور کنم تو دروغ گفتی؟!!!آخر وعده عشق دادی به خواستگاری ام آمدی مرا بوییدی و نامم را دخترک رویایی مو طلایی گذاشتی.تو از دردهایت و این سفر اجباری برایم درددل کردی.مشت روی زمین کوبیدم و گفتم:نه...نه...نه...این دروغ است.صورت سوگل را میان دستهایم گرفتم و گفتم:دوست خوبم تو بگو حقیقت ندارد بگو فقط میخواهی مرا دلزده کنی.
سوگل صورت خیسم را غرق بوسه کرد و گفت:منهم وضعی بهتر از تو ندارم آن پسر برای هر دختری دوست داشتنی است.
گریه کنان بطرف رخت آویز رفتم لباسهایم را پوشیدم و گفتم:حالا میدانم چه کنم.
دنیا گفت:کجا؟!!!
گفتم:پیش ماه منیر.
سوگل جلویم را گرفت و گفت:من امروز گرفتارم بگذار برای فردا.
گفتم:گرفتاری؟!!!مهم نیست خودم میروم.
دنیا گفت:مهدیه تو حال خوبی نداری کمی صبر کن بعد تصمیم بگیر.
فریاد کشیدم:صبور باشم!!!این دیگر اسمش صبر نیست بلکه عین بی غیرتی است.
دنیا گفت:میروی که چه بگویی؟!چرا میخواهی خودت را زیر پای یک