28 تا 31
درست را بدهی ، بسیار ممنون می شوم .
ماه منیر گفت : چه لطفی ! وظیفه است . او خواست زنگ در را بزند ولی مکثی کرد و گفت : بگذار اول کیفم را بگردم شاید همراهم باشد ، بعد از دقایقی دفترچه ی تلفنش را جلوی صورتم گرفت و گفت :
ببین دنیا جان از بس من این دختر را دوست دارم ، شماره اش را صفحه ی اول نوشته ام .
دنیا خنده ی تمسخر آمیزی کرد و به مادر گفت : جدا" چه محبت بزرگی !!! این زن حتی زحمت نمی کشد تا یک بار دل این دختر را که این طور امیدوارش کرده ، شاد کند .
مادر گفت : آخر مهدیه هم عقل درست و حسابی ندارد .
من که نمی خواستم از اصل ماجرا دور شویم ، گفتم : مادر بگذار دنیا بقیه ی ماجرا را تعریف کند .
دنیا گفت : بالاخره شماره را داد و همین که خواستیم خداحافظی کنیم ، زهرا اتفاقی در خانه را باز کرد و ما با هم رو به رو شدیم . او سلام داد و مادر خیلی سرد و سنگین سر تکان داد و گفت :چه عجب مرا شناختی ؟!!!
دنیا به مادر گفت : شما هم خوب بلدی چه کار کنی ، مهدیه باور کن جدی جدی مشکل روانی دارد ؛ چون همان طور با دهان نیمه باز و موهای ژولیده و نامرتب ما را خیره نگاه می کرد .
مادر گفت : ای کاش واقعا" مریض بود اما مشکل اصلی او بدذاتی ، کینه توزی و حسادت است .
دنیا گفت : جدا" از یک دختر 24 ساله این رفتار زشت بعید است .
مادر گفت : اگر او صد ساله هم بشود ، همین طور بدبخت می ماند .
معترض گفتم : بالاخره ادامه می دهید یا می خواهید مرتب زهرا را سرزنش کنید .
مادر دنباله ی صحبت را گرفت و گفت : پشت سر او مادر بزرگ خانواده هم جلو آمد و برخلاف دفعه ی قبل ، احوالپرسی گرمی کرد . اما هنوز نفس خداحافظی ما خشک نشده برادر شوهر دنیا از خانه ی همان حاج خانم بیرون آمد و با شگفتی پرسید : شما این جا چه کار می کنید ؟!!!
دنیا ادامه داد : دست و پاچه گفتم منزل یکی از دوستان مادرم این جا است . برادر شوهرم زیر لب گفت : مقصودت همین ماه منیر است که یک شازده به نام علی دارد ؟
گفتم : تو از کجا می دانی ؟!
سری تکان داد و گفت : من مادر این پسر را چند بار خانه ی حاجی دیده ام ، زیاد زن جالبی نیست .
دنیا گفت : ناگزیر کمی از ماجرا را برایش تعریف کردم .
صورتم را کندم و گفتم : دیدی دیگر آبرویی برایم نماند و بی عزت شدم .
دنیا گفت : انگار بدجور از غافله ی فضولی مردم عقب هستی ! مطمئن باش خیلی زودتر در زندگی ات سرک کشیده اند و درباره ی مسائل خصوصی ات جستجو کرده اند .
خلاصه برادر شوهرم به مادر گفت : جدا" حیف مهدیه جان که در دام یک چنین آدم هایی بیفتد ، آنها هیچ نکته ی قابل توجهی ندارند .
مادر در جوابش گفت : اگر میخ آهنی در سنگ برود در کله ی مهدیه هم رفته .
آهی کشیدم و گفتم : چرا همه درباره شان این طور قضاوت می کنند ، من که تا امروز بدی از آن ها ندیده ام ؟!!!
مادر با تندی گفت : تازه بدی ندیده ای ؟!!! و شروع کرد به انتقاد و بد و بیراه گفتن اما من بدون جار و جنجال از اتاق بیرون آمدم تا مبادا عصبانیت مادر اوج بگیرد . در آشپزخانه چند جرعه آب خنک نوشیدم و دوباره برگشتم آن شب تا سپیده دم به گفتگو و شوخی و گاهی شماتت بر من گذشت .
صبح دیرتر از همیشه مادر به سراغم آمد و گفت : نمی خواهی از رختخواب دل بکنی ؟ صبحانه حاضر است .
گفتم : بیشتر از صبحانه نیاز به استراحت دارم و پتو را دوباره روی سرم کشیدم .
نمی دانم چقدر گذشت تا باز سر و کله مادر پیدا شد و گفت : ای دختر تنبل نزدیک ظهر است .
خواب آلود گفتم : فقط یک کمی دیگر .
دنیا با هیاهو وارد اتاقم شد و گفت : مهدیه می خواهم مسئله بسیار مهمی را بگویم ، حواست هست یا هنوز خوابی ؟!
به خودم کش و قوسی دادم و گفتم : هیچ چیز نگو چون هنوز خوابم می آید .
دنیا گفت : حتی اگر قرار باشد ساعت پنج بعدازظهر با علی تماس بگیری !
مثل برق جستم و به طرف حمام دویدم و درست ظرف یک ساعت ، حاضر و آماده در کنار دنیا و مادر نشستم .
در وقت مقرر انگشت به شماره ها بردم ولی متاسفانه این بار هم خبری نبود . هر چه بیشتر سعی کردم ، کمتر نتیجه گرفتم ، بالاخره خسته و ناامید دست از تلاش برداشتم و با حسرت گفتم : تلفن باز اشتباه است .
دنیا خشمگین و بدون مشورت ، شماره ی ماه منیر را گرفت .
به طرف او دویدم و گفتم : دنیا مگر دیوانه شده ای ؟! جان بچه هایت چیزی به او نگویی که دلخور شود .
با اخم خواست ساکت بمانم و فقط گوش بدهم . او به ماه منیر گفت : حالتان چطور است ؟ اما غرض از مزاحمت این بود که یادآوری کنم که شماره ی شما اشتباه است . حالا اگر امری ندارید خداحافظ و تلفن را گذاشت .
مادر گفت : ماه منیر چه گفت ؟
دنیا که از شدت عصبانیت ارغوانی شده بود ، گفت : امیدوارم خداوند سزای حقه بازی و دروغگویی آنها را بدهد ، واقعا" چطور می توانند با جان و دل یک دختر بی گناه بازی کنند ؟!!!
مادر گفت : آخر چه گفت ؟!
دنیا گفت : چه می تواند بگوید ! گفت به دختر احمق و دیوانه اش می گوید به پسر حاجی زنگ بزند و نشانی و تلفن دقیق علی را بپرسد و بعد خودش گفت که خبر می دهد تا مثلا" از خجالت ما در بیاید .
مادر گفت : مگر می شود خودش نداند !
دنیا لب به دندان گزید و گفت : پسر حاجی !!! چه اوباشی ، چه لاتی ، واقعا" هر کس می گردد ، نیمه ی خودش را پیدا می کند . مردک همیشه برای پخش مواد مخدر و بدمستی یا فساد اخلاقی پشت میله های زندان است .
مادر شگفت زده پرسید : این حرف ها را از روی عصبانیت می زنی یا واقعیت دارد ؟!
دنیا گفت : از خواهر همان پسر که زن برادر شوهرم است شنیدم .
گفتم : مسائل خصوصی مردم به ما مربوط نیست .
مادر گفت : مهدیه من می دانم که ماه منیر زنگ نمی زند . حالا دیگر می خواهی منتظر چی بمانی ؟!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)